eitaa logo
مجموعه روایت به قلم طیبه فرید
640 دنبال‌کننده
337 عکس
58 ویدیو
0 فایل
دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid شنونده نظرات شما هستم @ahrar3
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مـا کویر و نگاه تـو دریا پس کرم کن بـه خشکسالی مـا روزه داران یک نگاه توایم سفره دار قدیمی دنیا تـو رسیدی و کوچه بند آمد بار دیگر ز ازدحام گدا بین این خانواده تنها تـو می شوی عشق ارشد مولا پسرانش اگرچه مادری اند از هـمه مادری تری آقا وقت تقسیم نان و خرمایت سمت تـو دست آسمانی ها شاعر:مسعود اصلانی https://eitaa.com/tayebefarid
بی اکسیژن ترین حال ممکن به قلم طیبه فرید
بی اکسیژن ترین حال ممکن سرم را می کنم زیر لحاف پنبه ای سبز و‌نارنجی ،نفسم بند می آید .لحاف را کنار می زنم چند دقیقه که می گذرد نوک دماغم یخ می‌کند.با اینکه بند بند استخوان‌هایم دارد از خستگی از هم وا می رود و چشم هایم باز نمی شود اماخوابم نمی برد.به این فکر می کنم که شب های قبل چطوری زیر این حجم سنگین‌ زود پلک هایم روی هم می رفت و احساس خفگی نمی کردم. سبحان الله.دوباره فکرش می آید سراغم... عصر خواندمش.یکی ترجمه اش کرده بود.خیلی پیش آمده که حس کنم دنیا آن روی چیزش را به من نشان داده اما آن صحنه را که تجسم کردم تمام اتفاقات تلخ قبلش توی ذهنم پاک شد.دنیا روی بدتری هم دارد. امروز وقتی داشتم قرآن می خواندم رسیدم به اینجا که «آن روز هر شیر دهنده ای آن را که شیر می دهد از ترس فرو می گذارد و هر بارداری بار خود را رها می کند.....».* چقدر این آیه شبیه خبری بود که خواندم. اسرائیلی ها دارند اطراف بیمارستان شفا جست و جوی خانه به خانه می کنند تا اثری از هیچ جنبنده ای باقی نماند،تا هیچ فلسطینی زیر آسمان آن منطقه نفس نکشد.تا منطقه پاکسازی شود و بعد جنگ بولدوزر هایشان را بیاورند برای خودشان قلمرو تاریخی از نیل تا فرات را بسازند،روی خرابه زندگی آدم ها.روی خاکی که وجب به وجبش خون ریخته.زن و مرد جوان با پسرشان فرار می کنند.در حاشیه جاده آدم هایی می بینند که روی زمین غرق خاک و‌خونند.زن همسایه ،شوهرش ،پسر بزرگش،عروس و نوه هایشان!همه شان شهید شدند. سرباز اسرائیلی لوله تفنگش را به سمت بچه هایی می گیرد که چهار پنج روزست روزه شان را باز نکردند.نامرد شلیک می کند.دوتا از پسر بچه ها می افتند.سرباز اسراییلی دستش را گذاشته روی ماشه و وِلکن‌نیست.پدر بر می گردد که پسر را کول کند و با خودش ببرد اما حلقه دستان زن افتاده توی بازویش و نمی گذارد.از ترس از دست دادن شوهر به آستین لباسش چنگ می زند. مرد هر قدر تقلا می کند زورش به زن نمی رسد ،شلیک‌سربازهای اسراییلی شدت می گیرد.پسرک با صدای بی جانی داد می زند« بابا چرا منو نمی بری.....» مرد هیچ راه برگشتی ندارد.صدای پسرش،چشم هایش،خونش،خاکش ،بیمارستان شفاء .روحش خراش عمیق برداشته.جایش عین‌جهنم‌می سوزد.هنوز صدای شلیک می آید.نمی توانم بخوابم. زیر لحاف پنبه نفس آدم‌ می گیرد ،انگار اشک،اکسیژن هوا را می خورد.بیرون لحاف سرد است.شوفاژها جان گرم‌کردن ندارند.زورشان به بهار زمستانی نمی رسد.حس می کنم زمین الان در بَعدَ ما مُلئَت ظُلماً و جورائی ترین حالت ممکن است.بی اکسیژن ترین حال.... آرزوی محال نمی کنم که مثلاً کاش چشم‌هایم را باز کنم همه این ها کابوس باشد!راه رفتنی را باید رفت.مع الاسف پس گرفتن خاک اجدادی بهایش همین‌تراژدی های لعنتیست.طبق وعده های خدا، غزاوی ها بر می گردند و خانه هایشان را می سازند و شیرینی پیروزیِ قدس، تلخی زهر ماریِ این روزها را می شورد و با خودش می برد. فعلا همینقدر دلخوشی داریم که چشم هایمان گرم شود. *آیه۲/حج به قلم طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
ای در دلم نشسته کوچه را قرق کرده بودند. بین جمعیت بود،چطور آمده بود نمی دانست پاهایش عادت داشت بعد هر نماز این مسیر را با او بیاید.کسی نمی توانست وارد خانه شود.آدم های آشنا اینجور وقت ها زود همدیگر را پیدا می کنند.یک لحظه از بین در چشمهای سرخ حسن به چشم های او گره خورد.سریع نگاهش را از او دزدید.کلمه ای نداشت ،لفظی نبود وحتی توانی.حسن گفت : _مومنین بروید حال امام خوب نیست.نمی تواند ملاقات کند. در که بسته شد همه مردم متفرق شدند الا او.از وقتی یادش می آمد این خانه پناه همه سختی هایش بود.چنگ در زبری دیوار انداخت و خودش را چند قدم به خانه نزدیک کرد.کوچه خلوت شده بود.حالا او مانده بود و یک در بسته ی ملول که آن شب زورش به کمر بند علی نرسیده بود و خاطره آخرین دیدارشان . پاهای بی رمقش جلو در خانه از حرکت ایستاد.با او بارها تا اینجا قدم‌زده بود.اصلا این خانه آشناترین خانه ی کوفه بود.او با این دیوار و در بسته مأنوس بود. همانجا پشت در بی رمق افتاد . منم علی جان! صعصعه آمده! می دانست علی با در خاطره ی خوشی ندارد و حواسش به پشت در مانده هاست. کنار در باز شد .حسن بود. _عموجان توئی؟چرا ماندی؟پدرم بدحالست. _کجا بروم ؟تمام هستی من این جاست. همیشه اینجای داستان‌ زور کلمات تمام می شود.راوی می گوید امام برای او پیام داده بود که سلامش را برسانید و بگویید تو‌کم زحمت و‌پرکار بودی عزیزم. بیچاره صعصعه... تا آخر عمر هیچ‌چیزی جای خالی امام را توی قلب او پر نکرد.وحشت روزهای بی علی را او خوب می فهمید که دست بر آتش عشقش داشت. وَسَيَعلَمُ الَّذينَ ظَلَموا أَيَّ مُنقَلَبٍ يَنقَلِبونَ به قلم طیبه فرید
«دروغ سیزده» به قلم طیبه فرید
«دروغ سیزده» یک‌جوری بود! دفتر نخست وزیری اسراییل استوری گذاشته بود.خبرگزاری های رسمی و حتی غیر رسمی هیچ‌ کدام حرفی نزده بودند.خبرگزاری های فلسطین هم. یادم به مظلومیت صالح می افتاد ،گریه هایش وقتی بُریده بود.سیم کشی دندانش وقتی می خندید.بچه‌های زخمی را وقتی بغل کرده بود و داد می کشید،وقتی آن شب دور آتش با بقیه خبرنگارها ،با وائل دحدوح« سوف نبقی هنا» می خواند.....شش ماه به این قیافه ها عادت کردیم.با گریه هایشان بند دلمان پاره شده.با خنده هایشان یک‌کم دلگرم شدیم.نه... من باور نمی کنم. به صالح ،به معتز ، به معتصم مرتجی این وصله ها نمی چسبد.با خودم مولفه های جنگ های شناختی را مرور می کنم.خبر صالح خیلی مشکوک به نظر می آید.اخبار دروغ شناخت مخاطب را به هم می ریزد .محاسبات جبهه حق را خراب می کند.یکی را شهید می کنند یکی را تخریب.حتما می خواهند صالح را تخریب کنند.نکند فلسطینی ها ،حماس به او شک‌کنند!نه...اسرائیلی ها گفته اند الان در تل‌آویو است و سلامت. اما هیچ فیلمی هیچ گزارشی ازو‌نیست! باید صبر کرد..... بعد افطار پیج دفتر نخست وزیری اسرائیل همان خبر را دوباره گذاشته و نوشته دروغ سیزده.دروغگوهای پلشت. نفس عمیقی می کشم،با بغضی که نشکسته . گفتم دلم دروغ نمی گوید.اشک های صالح و غم‌توی چشم‌هایش... امشب مقدرات عالم رقم می خورد ،دست ما در مقدرات بسته نیست.تمناهای ما بی اثر نیست. خدایا ما تاب این همه مظلومیت را نداریم .تاب دیدن این همه رنج .این همه دروغ و پلشتی. تاب دیدن این همه خون.بارها خودمان را زیر آوار تصور کرده ایم.لحظه ای که سقف فرو می ریزد .لحظه ای که ترکش های داغ توی تنمان می نشیند،لحظه روبرویی با آدم های جانی که وسایل توی خانه ها را خراب می کنند،بچه ها را هدف می گیرند.خدایا این مردم غریب تا لحظات آخر اسم تو روی لبشان است.خدایا به حق آبرومندهای درگاهت با فرج امامِ ما کلک این سرطان سهمگین را بکن و فلسطین عزیز را از غم‌نجات بده. برحمتک‌ یا ارحم الراحمین به قلم طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
ملالی نیست جز دوری شما به قلم طیبه فرید
ملالی نیست جز دوری شما چشم که باز کردم انقلاب مهم ترین عضو خانواده مان بود.پدرم،دوست هایش،عموهایم،پسر عمه هایم،پسر حاج خانم رضایی معلم قرآن محله مان،و علی حسن پور که نصاب پرده بود و کرکره های سبز کمرنگ پنجره خانه مان را نصب کرد همه رفتند جبهه.مادرم با اینکه توی شهر غریب بود اما از تنهایی گلایه ای نداشت. بیست و دو بهمن یا روز قدس یا تشییع شهدا دست سه تابچه قد و نیم قد را می گرفت،روی سمت چپ لباسمان روی آن گنجشکی که توی سینه‌مان‌خون را پمپاژ می کرد توی تمام رگها، عکس امام را می زد و می بردمان راهپیمایی. وسط راه که خسته می شدیم شروع می کردیم به آتش باراندن .مادرم که زورش به فسق و فجور ما نمی رسید می گذاشتمان پشت نزدیکترین ماشین حمل بلندگو.تازه آن پشت با بقیه بچه ها یک‌جور دیگر شیطنتمان گل می کرد.کلی کیف می کردیم از شعارهای عوضی که داده بودیم و فکر می کردیم بزرگترها نمی فهمند‌.از مرگ بر اسمارتیز ،مرگ بر آبریکا..... بر روی نی گفت سبط پیمبر،الله اکبر ،خمینی رهبر...... توی آن راهپیمائی های بی تکلف هیچ ماجرای ملال آوری نبود جز اینکه گاهی اشتباهی چادر یکی را بگیرم و آبنبات چوبی ام را سق بزنم و مسافت قابل توجهی را بی هوا بروم .وقتی هم به خودم می آمدم دست و پایم را گم می کردم و با دهان باز طوری که لرزش زبان کوچک ته حلقم پیدا بود و اشک‌هایم‌ عین فواره می بارید با جیغ اگزوزی مادرم را صدا می زدم.از مسیر برگشتن هایمان چیزی یادم نیست به جز آفتابی که از پشت شیشه اتوبوس توی کله ام بود و آن قیفی که از تهش بستنی آب شده می چکید و انگشت های نوچم، که آن قدر باز و بسته می شد تا چسبناکی اش از رو می رفت و خوابم می برد. جنگ که تمام شد پدرم از جبهه برگشت ،پسر حاج خانم رضایی و علی حسن پور شهید شدند توی لباس غواصیشان....علی تنها پسر حسن پورها بود که برایش زن گرفتند که پابند خانه شود اما زور جبهه بیشتر بود.مادرم هر وقت کرکره های سبز کمرنگ اتاق رو به باغچه را تمیز می کرد برای علی حسن پور اشک‌ می ریخت. بزرگ شدیم .دیگر عکس امام و شهدا را خودمان دست می گرفتیم و می رفتیم راهپیمایی.شانه به شانه هم کلاسی ها و بچه‌ها مسجد محله شعار می دادیم.ماجرای ملال انگیزی نبود جز اینکه موقع خستگی با حسرت به بچه‌هایی که پشت لندرور حمل بلندگو سوار می شدند نگاه می کردیم.دیگر خودمان چادر می پوشیدیم و بچه های مردم اشتباهی چادر ما را می گرفتند. چشم باز کردیم دیدیم خودمان مادر و پدریم.درکمان از انقلاب فرق کرده.انقلاب خیلی بزرگتر از این بود که عضو خانواده ما و یا بقیه باشد.انقلاب توی دنیا کلی خاطر خواه داشت.ما باید انقلاب را با این ابعاد به بچه هایی که تصویرشان از انقلابی تراز حاج قاسم بود نشان می دادیم....دستشان را گرفتیم وآوردیم راهپیمایی،تشییع شهدا ،پیاده روی نیمه شعبان.البته نه فقط همین. اما انقلابی که توی دنیا کلی خاطر خواه داشت اجتماعاتش توی شهر ما یک سیستم صوتی آبرو دار و یک تیم فرهنگی فعال و پر شور نداشت.امروز مرد جوانی که جلوی ما بود حلقش پاره شد که کم کاری مسئولین شهری را جبران کند.طفلک یک تنه جور هفت هشت تا بلند گو را کشید.رسما از آن راهپیمایی ها و صداهای واحد رسیدیم به چندتا گروه سرود و چند تا کار خلاقانه مردمی...و یک مدیریت درب و داغان فشل. انگار مسئولین شهری مربوطه یک جایی توی همان بچگی شان چادر یکی را اشتباهی گرفتند و‌گم و گور شدند. انقلابی که برای ماندنش جوانی پسر حاج خانم رضایی و علی حسن پور هزینه شد در حد حاشیه ی زندگی بعضی مسئولین نیست که بخاطر یک راهپیمایی دو سه ساعته کمی تدبیر و مدیریت خرج کنند و کمی از جیب انقلاب برای خودش هزینه کنند. امروز یک جمع پراکنده بودیم. قرار بود با همه راهپیمایی های روز قدس فرق داشته باشد... فرق هم داشت. آقای مدیر فرهنگی شهر : مدت هاست هیچ‌ملالی نیست جز دوری شما. به قلم طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
اَفسون، دوبار نمی لخشد به قلم طیبه فرید