فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به نیابت از شهدا ما رأیمونو انداختیم....
خدا برکت بده
https://eitaa.com/tayebefarid
منِ بیچاره ی در راه مانده
تاسلطان ماشین را توی کوچه پارک کند پیاده می شوم.خورشید ظهر تیر آمده وسط آسمان.بوی آهن آفتاب خوردهٔ ماشین هایی که بغل کوچه پارک شده می زند زیر دماغم وهُرم باد داغ می ریزد توی پک و پهلوی چادر جلابیبم.تابستان دارد با زبان بی زبانی از زمین و آسمان می بارد و انگشتش را می کند توی چشم خلایق.از سر کوچه که می پیچم سر و کله مغازه های پرچم فروشی پیدا می شود.توی باغچه سر کوچه گنجشک ها با بال های نیمه باز ،منقارهای کوچکشان را به قاعده صد و هشتاد درجه باز کرده اند و بینعلف ها از شدت تشنگی له له می زنند.طفلکی ها جانشان از گرما به نوکشان رسیده.همان مغازه اول می ایستم.چشمم می افتد به مرد زخمی اسب سواری که موهای بلندش روی شانه هایش پخش و پلا شده و دارد درست می رود به دلِ سپاه عمر سعد.حسن روح الامین را تحسین می کنم .از ذهنم می گذرد که بهتر از این نمی توانست نشان بدهد که«برای آنچه اعتقاد دارید ایستادگی کنید حتی اگر هزینه اش تنها ایستادن باشد».چقدر این چند هفته گذشته این جمله را دیدم و شنیدم.
مرد پشتش به من است و رویش به دشمن و این یعنی من احتمالا سمت خیمه ها ایستاده ام.دور و برم را نگاه می کنم....اینجا پیاده روی خیابان زند است،روبروی مغازه پرچم فروشی.عابرهای پیاده به سرعت از کنار هم رد می شوند.پیرمردی که صورتش را خال های گوشتی پر کرده و دماغ پت و پهنی دارد از آدمها کمک می خواهد.توی کیفم دنبال پول می گردم!اثری از کیف پولم نیست!یک لحظه هنگ می کنم.یادم می آید امروز صبح با عجله کیفم را عوض کردم و یادم رفته کیف پولم را بردارم.پیرمرد می آید سمت من و اصرار می کند.سر کوچه را می پایم،سلطان هنوز نیامده.دلم برای پیرمرد می سوزد اما راهی ندارم. راست و حسینی می گویم« ببخش پدر پول ندارم».
پیرمرد چپ چپ نگاهم می کند اولش می خواهد برود اما بر می گردد و با سماجت می گوید:«ولی خانم به قیافه ت نمیخوره پول نداشته باشی!»خنده اممی گیرد.می روم توی مغازه بلکه دست از سرم بردارد.بین پرچم ها قدم می زنم.با خودم فکر می کنم که چقدر خوب شد که قرن یک هجری اثری از صنعت عکاسی و تصویر برداری نبود،هرچند که سید ابن طاووس با آن ادبیات فاخر توی لهوف از عهده نشان دادن آن اتفاقات برآمده.توی دلم به مادرحسن روحالامین غبطه میخورم.آنِ حادثه را پسر او روی بوم کشیده تا شنیدن کی بود ماندن دیدنِ شاعر را به رخِ عالم و آدم بکشد.شروع می کنم بین کتیبه ها دنبال حرف جدیدی می گردم.نقاشی سردار زخمی بنی هاشم را نمی شود برد توی خانه و زد روی دیوار .صحنه های کارزار لهوف آینه های دقند!مال وسط روضه اند.باید به اسامی مقدس اکتفا کرد همان ها که حضرت آدم همه اش را بلد بود«و علم آدم الاسما کلها....».
وسط مغازه کتیبه نوشته ای مخملی چشمم را می گیرد.زمینهکرمی با نوشته های مشکی و طرحهای اسلیمی زرشکی و یراق های نخ نخِ طلایی که جلو باد شرجی پنکه مغازه هروله می کنند.همینخوبست.«السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین»اشک توی چشمهایم پِر می خورد.
از مغازه می آیم بیرون تا ببینم سر و کله سلطان پیدا می شود یا نه....هیچ خبری نیست.می خواهم برگردم داخل مغازه که پیرمرد ناغافل جلوام سبز می شود.با خودم می گویم« عجب پیله ای هست ها!!»
می آید نزدیک و با دسته عصا می زند روی شانه امومی گوید «خانم بیا یه دیقه کارت دارم!
_بفرما پدر ؟
_شرمنده بابا یه مبلغ ناچیزی بهت بدم ناراحت نمیشی؟؟؟گفتی پول ندارم دلم برات سوخت.....
خنده ام می گیرد.پیرمرد تا همین دو دقیقه پیش از خیر هیچعابری نمی گذشت حالا می خواهد به من بیچاره در راه مانده کمک کند.یادم می افتد به امکان فقری ملاصدرا احتیاجی که سرتاسر عالم را پر کرده.ما همه فقیریم حتی اگر به قیافهمان نیاید...
_برو پدر دستت درد نکنه،پول دارم فقط همراهم نیست
پیرمرد می گوید:
_مطمئنی....
_بله خیالت راحت....
پیرمرد می رود و من را با یک دنیا امکان فقری تنها می گذارد.با احساسات درهم و برهم بر می گردم داخل مغازه .مردِ روی اسب هنوز بخاطر عقایدش تنها وسط میدان ایستاده.انگار دارد با زبانِ حالْ می گوید تنها ایستادن اعتراف به امکان فقریست.منتظر توجهِچاره ساز بودن است و یا چیزی شبیه این حرف ها...
یک دور دیگر بین پرچم هامی زنم. سلطان می رسد. او هم کتیبه را می پسندد.خانم فروشنده کارت را می کشد و پاکت را می دهد دستمان.توی خیابانچشمچشم می کنم اثری از پیرمرد نیست...
همهآدم ها فقیرند.
به قلم طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
یک پُرس انقلاب با همه مُخَلّفات
آقای جلیلی که انتخاب نشد بعضی ها خیلی غصه خوردند.خیلیها گریه کردند.خیلی ها رفتند توی لاک خودشان تا چند ساعت بیرون نیامدند.چرا دروغ من اما گریه نکردم.دلم هم نشکست.نه اینکه خیلی آدم خوبی باشم نه!با اینکه خواب دیده بودم جلیلی با اختلاف پیروز میدان است ونشده بود.
حوادث آن یک هفته آخر جوری بود که دلم حسابی قرص و محکم شد.رسیده بودیم به آن مرحله که چه رأی بیاوریم وچه نیاوریم پیروزیم.یک هفته سر خانه و زندگی ام نبودم.صبح شنبه وقتی آقای پزشکیان رئیس جمهور قانونی کشور شد پاشدم فضای خانه را برای محرم آماده کردم.حادثه تمام شده بود و خاطراتش داشت هجوم می آورد به ذهنم که از لای دَرَش منفذی باز کند و هُل بخورد داخل.قیافه آدم ها از پیش چشمم کنار نمی رفت.غالب مردم با روی خوش، درِ خانه هایشان را برویمان باز کرده بودند،حتی آن ها که دلِ خونی داشتند.حتی مخالف های انتخابات. آن پیرزن بالاشهریِ ورشکسته که از تاب بی علاجی آمده بود توی برّ بیابانِ حاشیه، پنجاه متر آلونکخریده بود.آن معلم قرآن جنوب شهریِ ساکن کوچه یازده،که کل وسایل آشپزخانه اش دوازده تا بشقاب و کاسه بودو با یارانه زندگی می کرد ومن هر چقدر حساب و کتاب کردم نفهمیدم چطوری!یا روستایی هایی که گفته بودند ما آقای خمینی را دوست داریم اما شما می گذارید دم انتخابات یادتان به ما می افتد و من بهشان گفته بودم چه آقای جلیلی انتخاب بشود چه نشود پیامتان را به مسئولین می رسانیم و دوباره بعد انتخابات بهتان سر می زنیم،یا زن جوانی که موهای زردش را ریخته بود دو بر صورتش اما تا اسم حاج قاسم را شنید شروع کرد به لرزیدن وگریه کردن....
اینها یک طرف ماجرا بود.سیل تماس های تلفنی آدم هایی که نمی شناختم اما می گفتند ما را هم برای تبلیغ ببرید،اصلا آدرس روستا را بدهید جا ندارید خودمان می آئیم.آدم هایی که به زور شماره کارت می خواستند هزینه آمد و شد مُبَلِّغ ها را بدهند هزینه شارژ تلفن ها را.پول هایی که چرک کف دست نبود،بخارِ نشسته روی شیشه جلو چشم آدم های عاشقی بود که برای آرمان های انقلاب کنارش می زدند!
پول هایی که به جز خرید شیرینی برای روستایی ها هیچکس گردنشان نگرفت.وسط کارهای خانه تا یادم نرفته گوشی ام را بر می دارم ،برای خانمی که آخرین پول ها را به حسابم ریخته پیام می گذارم که لطفا شماره کارت بدهید پولتان را برگردانم....
می خواهم بنویسم مردمی که برای انقلاب اسلامی جانشان را خرج می کنند هزینه اهدایی شما را قبول نکردند.اما نمی نویسم.هر دلی برای انقلاب بتپد هر کجا باشد با انقلاب است.بناگوشم داغ می شود.فکر نمی کنم چیزی بتواند ایمانی که این هفت روز در دل بچه های میدان ایجاد کرد را بشورد و ببرد.مردم نگران آرمان های انقلاب پنجاه و هفت بودند حتی خیلی از آن هایی که نمی خواستند رای بدهند.آرمان هایی که به قول حجه الاسلام قنبریان مردم همه اش را با هم می خواستند،نه تک به تک.
آرمان هایی که وسط تبادل میز و صندلی ها گاهی تکه پاره شده بود.همینخود ما شده بودیم یومنون ببعض و یکفرون ببعض!وقتی که وحدت اصل بود و بعضی ندیده بودنش!
فکر می کردند وحدت تاکتیک است و گاهی هم زمانش نیست و گذاشته بودنش در کوزه!!!!
مردم روستا و حاشیه جنوب شهر انقلاب را با همه جزئیاتش می خواستند.با عدالت اجتماعی و اقتصادی اش.....
نتیجه انتخابات آن جوری که ما دلمان خواسته بود نشد اما برنده اصلی اش انقلاب بود،انقلابی که حتی بازمانده های پهلوی و ریزه خور های زن زندگی آزادی دست نیاز به طرف صندوق های رأیش دراز کرده بودند.مرد چهل و پنج ساله تنومندی که کلی جان فدا داشت.برای کسی که چیزی جز نشر گفتمان انقلاب اسلامی نمی خواست همه این اتفاق ها دست آورد بزرگی بود.
صفحه تلفنم خاموش و روشن می شود.کسی که آخرین هزینه ها را به حساب ریخته گفته پول هایی که برای انقلاب اسلامی دادیم را پس نمی گیریم.برای اردوهای جهادی خرجش کنید.
به قلم طیبه فرید
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
#پساانتخابات
#انقلاب_اسلامی
«لکههای روی حروف»
پروپ توی دست دکتر فخریان روی سطح لغزنده ژل بالا و پایین می شد.گاهی با فشار و گاهی نرم.
_از کی حرکتشو حس نمی کنی؟
فروزان با پر روسری گوشه چشمش را پاک کرد.حروف بغض آلود هُل خوردند توی دهانش.
_از پریروز ظهر ...
دکتر با چشم های ریز شده وابروهای باریک کوتاه و درهمی که به زحمت جزئیات یک اخم عمیق را درست می کرد همانطور که محو مانیتور بود گفت:
_ضربان نداره... یه هفته صبر کن ممکنه خودش سقط شه اگر خونریزی نداشتی برو بیمارستان.
صدای دکتر توی گوشش فقط یک سوت ممتد بود.از روی تخت بلند شد.بچگی هایش هر چی برگ و گل چشمش را می گرفت می گذاشت لای صفحه های فرهنگ لغت عمید.جای لکه بعضی گل ها روی حروف کتاب مانده بود.یک هفته بعد بازش می کرد و گل های رنگارنگی که توی فشار کتاب خشک شده بودند را با ذوق می چسباند توی آلبوم کاغذی....حس می کرد شده شبیه فرهنگ لغت عمید.پر ازحرف.با گل ها و برگ هایی که توی دلش بین کاغذها خشک شده بود.باید یک آلبوم کاغذی از بچههایی که توی شکمش مرده بودند می ساخت....
برای سید مهدی پیام گذاشت...
«سلام عزیزم...
بازم شدی پدر شهید.»
حوصله خانه را نداشت.راه افتاد سمت حرم.در و دیوار سیاه پوشیده بود.چندم محرم بود؟اصلا یادش نمی آمد.
هوای خنک از لای پردههای مخمل ورودی بیرون می زد.با دست پرده را کنار زد و نگاهی به ضریح انداخت.این بار دیگر نه حاجتی داشت و نه درخواستی.دیگر حتی چشمهایش بچههای کوچک توی بغل زن ها را نمی دید.سهم او از مادر شدن همین چند هفته ای بود که بارها تجربه کرده بود.مثل کتابی که تا یک هفته گل ها توی بغلش ،لای صفحاتش می ماندند و از شدت فشار خشک می شدند.صدای آشنای سید مهدی او را کشاند سمت رواق. تن خسته اش را ول کرد گوشه ای و سرش که روی گردنش سنگینی می کرد را گذاشت روی زانوهایش.دیگر نیاز نبود نگران رژیم غذایی سفت و سخت چند هفته قبل باشد.دیر یا زود خودش سِقط می شد.سهم صفحه های او از گل ها و برگ ها فقط لکه های روی حروف بود.لکه های آبی و سبز و بنفش و ....
توی دلش به خودش می خندید.به لباس سبز کوچکی که گذاشته بود توی کیفش و از خدا خواسته بود به حق رباب ،بچه اش سالم باشد و بیاید حرم تبرکش کند،سال دیگر هم همین لباس ها را بکند تنش و بیاورد عزاداری شیرخواره ها...آن قدر خسته بود که حتی صدای گریه زن ها که رواق را گذاشته بودند توی سرشان رویش اثری نداشت.
سید مهدی داشت روضه وداع می خواند.رسیده بود به پرده آخر:«امام آمده بود خداحافظی.انگار چیزی جا گذاشته بود.دل توی دل مخدرات نبود
شلوار یمانی راه راه قیمتی را با نیزه پاره کرد که دشمن طمع نکند و پوشیدش.کمربند را روی کمرش محکم کرد.وسط التماس دخترها که می گفتند«نرو بابا» و لباسش را می کشیدند.چشم های امام گره خورد به نگاه بی رمق علی اصغر که دیگر حتی گریه هم نمی کرد.»
سید مهدی به اینجای مقتل که رسید،صدایش می لرزید.آه و ناله بچه دارهابلند بود.فروزان چادرش را انداخت روی صورتش.حواسش به رباب بود.به لباس هایش که بوی بچه می داد.بوی شیر.به سید مهدی که چقدر بابا شدن به قیافه اش می آمد....
_اهل معنا میگن تشنگی به علی اصغر اثر کرده بود و در هر صورت زنده نمی ماند.اما امام در چشم های او تمنای شهادت رومی دید....
رباب بچه را گذاشت توی بغل امام.امام نگاهی به موهای تُنُک روی سر علی اصغر انداخت به گردی صورتش.آمد خم شود بچه را ببوسد که حرمله با تیر سه شعبه ......
فذبح الطفل من الاذن الی الاذن ،من الورید الی الورید.....
به اینجای روضه که رسید مردها عین زن ها ضجه می زدند.وسط روضه سید یکی پیدا شده بود که حال و روزش بدتر از فروزان بود.حالا رباب باید علی اصغر را می گذاشت توی آلبوم کاغذی...با خاطراتی که عطرش روی لباس هایش مانده بود.خاطراتی که بوی شیر می داد.بوی بچه ....بوی موهای تُنُکی که روی آن سر گرد بارها بوسیده بودشان...
وسط ناله زن های شیرخواره دار داشت دنبالش می گشت.از روضه فهمید مادر علی اصغر رسیده پشت خیمه ها جایی که امام داشت زمین را با سر نیزه می کند.می خواست از پشت عبای رباب را بگیرد و نگذارد برود ...چشمه اشکش داغ شد،وسط صدای ضجه ها و ناله آدم ها
وقتی دستش رسیده بود به عبای رباب چیزی توی شکمش تکان خورد.باز هم تکان خورد...
رباب برگشته بود داشت نگاهش می کرد.علی اصغر توی بغلش بود.بوی شیر می داد....
به قلم طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
«روایت غریب»
غروب روز دهم،هوا که تاریک می شد خانم جان چراغ های خانه را روشن نمی کرد.می گفت «بچه های پیغمبر امشب سیلون و ویلونن توی بیابون»...
نه توی معراج السعاده ملا احمد نراقی آمده بود نه مفاتیح و نه توضیح المسائل آقای خمینی.اینکه تا روز آخر صفر لباس مشکی اش را در نمی آورد ،حلوای کاسه و نان برنجی را عینِ دوماه می بوسید و می گذاشت کنار.دیگر خبری از تخمه هندوانه و کنجد و شاهدانه نبود.وقتی خورشید روز دهم می رفت پشتِ کوه، روشنیِ ظلمتکده غریبِ خانمجان،کورسوی شمعِ لاغر شکسته ای بود که توی طاقچه یا پشت پنجره سوسو می زد و مویه پر سوز و غریبی که از یک کنج تاریک سربر می آورد و مثل مادرهای فرزند مرده می نالید.آن روزها تصور کودکانه ام از اسارت ،زنجیرهایی بود که به پای بازماندههای کربلای توی تعزیه سنگینی می کرد.کاروان اسرا از وسط تاریکی خانه پیرزن،یک راه بی نهایت را می رفت ومن هیچوقت از خودم نپرسیده بودم خب بعدش کجا می روند و چه برسرشانمی آید؟فقط حواسم به سوی شمع نازک بود و ریاضتی که خانمجان دو ماه، سر خوردن خوشحالیجات به خودش می داد.امام حسین(ع)شهید شده بود و او می خواست غربت اسرای کربلا را خودش تنهایی جبران کند.
بچه آدم باسرعت به بزرگی مبتلا می شود.رشته های تعلق خاطرش به طرز عجیبی در هم می تند،فهمش عمق پیدا می کند.من هم مبتلا شدم و دست های پیر و پینه بسته زمان هِی هُلَم داد به سمت بزرگ شدن.یک روز کتابی خواندم درباره اسیر شدن آدم ها. دیدم خانمجان حق داشت توی تاریکی گریه کند.مُردن هزار بار ازاسارت آسان تر بود.هیولای بی شاخ و دمی که آدم را می گرفت توی مشتش و مثل عروسکی که بارها از دست بچه ای افتاده باشد سرش را می شکست ،موهایش را می کَنَد،چشمهایش را.....
از اولین باری که درباره اسارت خواندم ناخودآگاهم پر شد از فوبیای تحقیر و آزار.شب های بعد از آن خواب می دیدم،کابوس گم شدن آدم های دور و برمرا.فقط خواب می دیدم ها!اما بلند که می شدم با حالِ مرگ دور و برم را می پاییدم ،دیوانه وار اتاق ها را می گشتم که هر کسی سر جایش هست یانه!تا یک هفته بعد وقتی یادم می افتاد،سودای اضطراب سر ریز می کرد توی خونم. می شدم عین برج زهر مار.چقدر باید زمان می گذشت تا یادم برود چه خوابی دیده ام!فوبیای تحقیر و آزار در اسارت توی روح من تونل عمیقی حفر کرده بود.تا آن شب که توی تاریکی او را دیدم.عین علی اکبر پشت به عمر سعد و رو به دوربینی که چشم همه عالم بود داشت نگاه می کرد.چشم هایش شبیه آدم های اسیر نبود.داشت می رفت سمت مذبح.دلِ مردمک چشم هایش داشت خنکمی شد.داعشی شرف نداشت .اما خانمجان گفته بود آدمهرجوری زندگی کند میمیرد.مثلا وقتی توی محرم و صفر به امامحسین و اسارت حضرت زینب فکر کند و نان برنجی نخورد ،وقتی یادش به چشمهایی بیفتد که رستنگاه مژه اش از فرط گریه زخمشده باشد و دیگر نتواند خوشحالیجات سَق بزند آخرش یک جوری زندگی اش را گره می زنند به داستان کربلا.فوبیای اسارت و تحقیر توی ذهنم داشت تکان می خورد.داشت توی فکرم زلزله می آمد عین ارگِ بم.خشت به خشت تصورم از اسارت داشت فرو می ریخت.حس تحقیر در من رنگ می باخت،عین عکس مُرده هایی که توی قبرستان ظل آفتاب رنگشان پریده بود و چیزی ازشان پیدا نبود.او را که دیدم انگار خودش تک و تنها تمام ستون های محکم عالم بود.دو دستی باورهایش را چسبیده بود که با خودش ببرد تا گودی قتلگاه!حسین رفته بود توی گوشتش ،توی خونش ،توی سلول های پوستش...مادرش قربانی داده بود که همان شب شهید شود.شهادت هزار بار از اسارت بهتر بود...
فردایش او شهید شده بود.غروب روز دهم محرم آن سال تاریکی اش شبیه ظلمات نبود.اسارت،دیگر برایم فوبیا نبود!عکس علی اکبر بود که پشت به داعشی ها داشت چشمهای شیشه ای عالم را نگاه می کرد.انگار با دست های بسته بقیه را اسیر خودش کرده بود.
خانمجان با دعای عدیله پیر شد.با همان غروب های تاریک روز دهم محرم.با شیرینی برنجی هایی که دوماه دست نخورده بود.روزی که رفت رو به کربلا سلام داد و چشم هایش را بست.عین آخرهای سجده زیارت عاشورا.
راست می گفت آدمهرجوری زندگی کند همانجوری می میرد....
صلی الله علیک یا اباعبدالله
به قلم طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
«ضیا خانم»
ضیا خانم هر چی بچه زاییده بود به ماه می گفت تو در نیا که من آمدم.از خوشکلی ها! بچه هایش جو گندمی می شدند. یکی در میان دختر و پسر.خانه شان آستانه بود.سر بچه سومش رفت حرم سید علاءالدین حسین.نذر کرد اگر برایش بماند و پسر باشد اسمش را بیاد بچه ی به غربت رفته موسی ابنجعفر بگذارد سید علاء الدین.بعد از چند ماه هم ،به جای بچه،ماه شب چهارده به دنیا آورد.اسمش را گذاشت سید علاء.
جنگ که شد.امام فرمان جهاد داد.امرش مُطاع بود.پسرهای سر براه ضیا خانم رفتند جبهه.حتی علاء که تازه چهارده سالش شده بود.جنگ با جنگ فرق دارد.سرباز با سرباز.بسیجی با مرد جنگی!همه دنیا فهمیده بودند که ایرانی ها حتی توی جنگیدن هم مرام پهلوانی دارند.شهرها را نمی زنند،مردم عادی را ،خانه ها را. اگر هم شقاوت های صدام مجبورشان بکند هفتاد و دو ساعت قبلش خبر می دهند که آدم ها توی خانه شان نمانند.اما صدامِ نامرد بی هوا می زد.خانه ومدرسه و عروسی و کلاس نهضت سواد آموزی و نماز جمعه را.جنگ با جنگ فرق دارد و سرباز با سرباز .بخاطر همین علاء هربار از جبهه برمی گشت مردتر می شد.ضیا خانم، لیلا دختر خاله زیبا را برایش گذاشته بود زیر سر.یک بار که علا برگشت کار را یک سره کرد.غافل از اینکه علا برای لیلا شرط گذاشته بود که تا جنگ باشد توی جبهه می مانم!
سال آخر جنگ چهار روز از اول تابستان گذشته بود .نصفه های شب بعثی های دیوانه حمله کرده بودند.شیمیایی زدند تا خروسخوان صبح یک ریز موشک و خمپاره ریختند روی سر جزیره مجنون.مهمات علاء تمام شد اما خودش که تمام نشده بود.اسم مجنون خودش عین هوای مه آلود بود.به گوش ضیاخانم که می خورد یک حس و حال مبهمی داشت!آخر مگر جزیره هم مجنون می شد؟مجنون چی؟کی؟اینجوری دیگر آدم نباید امیدی به برگشتن بچه اش داشته باشد. عملیات جزیره که تمام شد بسیجی ها و شهدا برگشتند شهر.اما خبری از علا نبود.فقط یکی دو نفر او را توی تلوزیون دیده بودند که زنده اسیر شده!همین خبر بس بود که ضیا خانم که تا سه ماه عزاداری می کرد از خدا خواسته، دل خوش کُند وصبح تا شب چشمش به در باشد.حتی وقتی که یکی از تَه هزارتوهای ذهنش داد می زد:«زنِ حسابی چرا باور می کنی؟توی آن شلوغی کی به کی بوده!مگر هر کی چشمهای گردِ شهلا داشت ،هر کی قدش عینسرو بلند بود علاست؟حتما یکی شبیهش بوده.»ضیا هم کوتاه نمی آمد ومی گفت:«حرف بیخود نزن علا بر می گرده،لیلا و دخترش منتظرند...»بعد هم می رفت سر قبر شجاع و یک دل سیر گریه می کرد.شجاع پسر بزرگ ضیا خانم رفته بود آمریکا درس بخواند.انقلاب که شد باامام خمینی برگشت .حتی رفت توی مدرسه علوی تهران و تنش خورد به تنبچه های کمیته استقبال.اگر نیمه دی سال پنجاه و نه، وسط قرارگاه گلف اهواز ترکش نارنجک توی سرش جا خوش نکرده بود حالا برای خودش وزیری ،وکیلی کسی شده بود.اما زودتر از بچههای دیگرِ ضیاخانم آمده بود زودتر هم رفت. شهید شد.کنار قبر شجاع یک واحد قبر بی سکنه بود.بعد سال هااسمش را گذاشتند خانه ابدی علا.ضیا می دانست هیچ علایی آنجا نیست .
نصف بیشتر موهایش از غم علا سفید شد و بقیه ش از غم لیلا و فاطمه.توی خلوت و جلوت جای خالی او توی سرش ضربان می گرفت.به کسی نگفته بود اما با اینکه امیدی نمانده بود اما تا صدای در زدن غریبی می آمد ته دلش یکی می گفت «نکنه علا باشه».
آزاده ها که برگشتند او بینشان نبود.هیچ خبری نبود جز همان خبر قدیمی دلخوش کن که معلوم نبود کی را با علا اشتباه گرفته.خیلی بعدتر فراموشی آمد سراغش.همه چیز یادش رفت الا علا.از آستانه رفتند و او هی به خودش می گفت«علا نیاد درِ خونه آسونه رِ بزنه ببینه هیچکی منتظرش نیس!»
دختر علا بزرگ شد ،لیلا پیر شد،ضیا خانم چشمانتظار رفت اما علا هنوز هم برنگشته...
ضیا خانم سر بچه سومش رفته بود سید علاء الدین حسین.گفته بود اگر برایم بماند بیاد شما که توی غربت شهید شدید اسمش را می گذارم سید علاء الدین.....
برایش ماند...
به قلم طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
قاب عکسی از قهرمان های روایت ضیا خانم.شهیدان سید علاء الدین و سید شجاع الدین رضوی.
https://eitaa.com/tayebefarid
«مهمانِ شهید»
مهمان حبیب خداست آقای هنیه.ما ایرانی ها آدمهای مهمان نوازی هستیم.بخدا این را همه دنیا می دانند.
شرمنده ایم.
آقای هنیه یادتان هست روزی که خبر شهادت پسرها و نوه هایتان را شنیدید چقدر آرامبودید؟
یادتان هست رفتید به همسرتان که بستری بود سرسلامتی دادید؟
آقای هنیه....
حالا غم شهادت شما را کی به ام الشهدا سر سلامتی بدهد؟
کاش توی تهران ما شهید نمی شدید.شما مهمان ما بودید!
کاش دروغ بود.
یا صاحب الزمان ادرکنی😭
https://eitaa.com/tayebefarid
«نمازهای نشستنی»
صدای اذان که بلند می شود ما همچنان توی ترافیک عصر پنج شنبه ایم.تا از دل دود و دم بزنیم بیرون و برسیم محله خودمان درست یک ساعت از اذان گذشته.از چراغ های روشن مسجد سر خیابان پیداست فرشته ها هنوز بساطشان را جمع نکرده اند.به بچه ها می گویم حالا که وقت نمازمان گذشته حداقل برویم مسجد نماز بخوانیم.خدائی نمازخواندن توی مسجد تومنی صنّار با نماز توی خانه توفیر دارد.
برخلاف شب های قبل مسجد حسابی شلوغ است.مداح رسیده به این فراز دعای کمیل :
حَتّى اَسْرَحَ اِلَيْكَ فى مَيادينِ السّابِقينَ وَ اُسْرِعَ اِلَيْكَ فِى الْبارِزينَ وَ اَشْتاقَ اِلى قُرْبِكَ فِى الْمُشْتاقينَ...
به جز تعداد قلیلی از دو ردیف اول ،سمت راست قسمت زنانه تا آخر همه نمازهایشان را نشستنی می خوانند.همه یک چیزشان هست.یکی زانویش یکی کمرش یکی ستون فقراتش یکی ......
ته مسجد بچه ها توی آتش سوزاندن مسابقه گذاشتند.با اینکه خودم آخر مسجدم اما این را وقتی می فهمم که توی رکعت سوم نماز عشا صدای حاج خانمی که پشت میز خدمت ته مسجد نشسته در می آید.راه می افتد بین بچه ها و یکی یکی با داد و پرخاش می گوید« زود برو پیش مامانت بشین،چرا میاین مسجد...»
صحنه برایم جدید نیست اما پرخاشگری و عصبانیتش نوبر است.حتما زن ها گلایه کردند.حاج خانمهایی که دوست دارند سر دل استراحت توی یک فضای معنوی آرام عبادت کنند.نمازم را تمام می کنم و می گردم پیدایش می کنم.تا می فهمد میخواهم درباره بچه ها حرف بزنم با همان لحنی که پرخاش کرده بود من را هم می شورد و پهن می کند جلو آفتاب و می گوید بروخانمحوصله ندارم!
دوست دارم به او بگویم خب چرا وقتی حوصله نداری میاید مسجد؟نمی بینی نصف مسجد را صندلی پر کرده؟.اما نمی گویم .مگر با این گلوله ی گر گرفته آتش می شود حرف زد؟معلومست گوشش بدهکار نیست.بچهها رفتند پیش مادرهایشان و دیگر هیچ کدامشان ته مسجد آتش نمی سوزانند.
قیافه خانمی که پشت میز خدمت نشسته ،لحن و صداو حالت صورتش آن قدر تلخ و گزنده هست که حس و حال آدم بزرگ ها را به مسجد خراب کند بچه ها که جای خود دارند.بی خیالش می شوم.دعا تمام شده وحاج خانم ها توی حیاط قرص و محکم دور هم ایستاده اند به تعریف کردن.انگار یادشان رفته کمر درد دارند،زانویشان ساییدگی دارد ویک چیزیشان هست.جلو در خروجی مسجد دختر بچه ای دستش را از دست مادربزرگش بیرون می کشد.مادر بزرگ می گوید امشب خیلی اذیت کردی دیدی دعوایمان کردند؟دیگر نمی آورمت مسجد....
دختر لی لی کنان از پیرزن جلومی زند ومی گوید ؛
«خب نیار!خودم میااام»
خنده ام می گیرد....
کاش همینطور بود که دخترک می گفت.
مخلص کلام اینکه بچه ها چشم و چراغ و زینت مساجدند.بچه ها واسطه های فیضند.بچه ها باعث میشوند دعای آدم بزرگ ها زودتر مستجاب شود ونمازشان از سقف بالاتر برود.کاش راهی برای گفت وگو با این نسل خسته صندلی نشین بود تا به آن ها می گفتم مسجد با کلیسافرق دارد.اگر دنبال عبادت در آرامش و سکوتید توی همه خانه ها اتاقی هست که بشود درش را بست و آنجا روی صندلی لم داد و عبادت کرد...مساجد جای تولید اراده و هم فکری و همدلیست.جای جوان ها و نوجوان ها و پیرها.
ظاهرا بعضی ها اشتباه گرفتند.
خدا همه ما را هدایت کند که هیچ وقت برای هدایت شدن دیر نیست.مسخره اش را درآوردند...
پ.ن:قطعا روی صحبت این یادداشت کسانی نیستند که واقعا برای نشسته نماز خواندن توجیه پزشکی و شرعی دارند.
به قلم طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
از مُخَیِّم الشاطی تا زعفرانیه
توی دانشگاه ادبیات خوانده بود.شعرهای نزار قبانی را از بر بود.یک آدم معمولی که سال ها ادبیات خوانده توی خوش بینانهترین حالت،نویسنده معروفی می شود.البته اگر تا پیش از آن عاشق دختری نشده باشد. عشق آدم را استثمار می کند و دست و پایش را می بندد و بی آنکه زورش برسد قاعده حب الوطن من الایمانش را دور می زند و زیر آبی می رود.مثل عشق روزنامه نگار فلسطینی به ریتا دختر یهودیه.که عاقبت جاسوس صهیونیست ها از آب درآمد.
توی دانشگاه،ادبیات خوانده بود و شعرهای محمود درویش را از بر بود اما دانشجویی که مادرش او را توی مخیم الشاطی به دنیا آورده، با دانشجویی که از جنگ مهاجرت کرده و یک گوشه آرام لم داده ،فنجان چایش را جلو لبش گرفته و هی فوت کرده و هی هورت کشیده و دست اخر هویت مادرزادی اش را با هر پُک سیگار توی غزلهایش دود داده خیلی فرق دارد.
توی دانشگاه،ادبیات خوانده بود و شعرهای معین بسیسو را از بر .اما مخیم الشاطی تا خِرتناق توی جنگ فرو رفته بود.توی جنگ حلوا قسمت نمی کنند.زاویه دید متولدین اردوگاه با پنجره ای که بقیه آدمها از پشتش دنیا را می دیدند فرق داشت.درس خواندنشان،مشغله های دانشجوئی شان،آرمان هایشان.همه چیز برای متولدین اردوگاه در دل مبارزه معنا پیدا می کرد حتی عشق.
توی دانشگاه ادبیات خوانده بود اما سید قطب را دوست داشت.بیشتر از شعرهای محمود درویش و قبانی و بسیسو.
سید گفته بود «به جای نوشتن این همه کتاب، به جای این به جای این همه سخنرانی،بهجای اداره ی این همه مسجد،حرکتی برای ترویج آرمانتان بزنید .بروید در گوشه ای از دنیا ولو در یک جزیره ای دور افتاده حکومت اسلامی تشکیل بدهید که اثرش از هزاران کتاب، هزاران سخنرانی در ترویج آرمان ها، بیشتر است.
توی دانشگاه ادبیات خوانده بود اما با شعر که نمی شد فلسطین را از چنگ اسرائیل بیرون کشید.میدان مبارزه اوجایی بزرگتر از اردوگاه مخیم و دانشگاه ادبیات بود.باید دوشادوش مبارزانی می ایستاد که آن ها هم شرافتشان را در مبارزه پیدا کرده بودند.مبارزانی مثل شیخ احمد یاسین ،مثل رنتیسی ،مثل قاسم...
توی دانشگاه ادبیات خوانده بود.نویسنده معروفی نبود.اما همه دنیا او را به آرمانش می شناختند.سید گفته بود شاعرها زیادند بروید خودتان شعر باشید ،بجای نوشتن از مقاومت ،تفنگ بردارید،بجنگید....
متولد مخیم الشاطی بود.پسرهایش شهید شدند.نوه هایش ،خواهرش.خانه اش با خاک یکسان شد.شده بود قلبی که بیرون از سینه صاحبش می تپد. قصیده بلندش داشت شکل می گرفت.مانده بود بیت آخر.
توی بیت آخر داشت قرآنمی خواند که سفیر موشک،دیوار اتاق ساختمان زعفرانیه را شکافت
حیف!
چیزی تاقله نمانده بود...
هوای کوهستان توچال بوی خاک و خون می داد.بوی اردوگاه مخیم.توی دانشگاه ادبیات خوانده بود ولی برای یک مبارز زندگی در شهادت معنا پیدا می کرد.
https://eitaa.com/tayebefarid
🌿روزنگاشت اربعین ۱۴۰۳
به قلم طیبه فرید
«صبحِ کافر ،شبِمسلمان»
پشت سرمان امیدیه است و پیش رویمان بندر ماهشهر و ماشینی که توی دست اندازی سیاه جاده قیقاج می رود به سمت نور.ساعت از دو نیمه شب گذشته.توی حرکت و لرزش ماشین این کلمات را تایپ می کنم.
امروز بدجوری خُلقم تنگ بود.یادمنیست هیچسفر اربعینی را بی حاشیه وعینآدم کوله امرا بسته باشم.کلا انگار قراراست هر کسی بار و بندیل سفر اربعینش را می بندد کمی از ترس آن شب خروج سید الشهدا از مدینه بیفتد توی جانش.
فَخَرَجَ مِنْها خائِفاً.....
ترس از اینکه رد پای خودم را روی خاک مشایه می بینم یا نه.
امروز، صبحش کافر بود و شب مسلمان.البته این ها حرف است،مخلوقات از ابتدای خلقت تسلیم محض بودند الا آدم...درباره دجله بی نوا هم روایت آمده که او کافر است و فرات مومن.بماند که زمان و مکان شرافتش را از آدم ها می گیرد و حتما مردم حاشیه دجله آداب مسلمانی را رعایت نمی کردند وگرنه اگر رود و کوه و پدیده های غیر آدمیزادی اراده داشتند فرات به کفر نزدیک تر بود تادجله.
داشتم می گفتم که صبحمان کافر بود.کافر حربی....
کلی کارهای نیمه کاره را داشتم می گذاشتم که بروم سفر آن هم با چه فیلمی.از چهارنفر سه تایمان منتظر بودیم گذرهایمان برسد.ولی پستچی آمده بود با دو تا پاکت.استعلام گرفتیم مراحل صدور گذر سوم وسط کار متوقف شده بود.عملا همه برنامه هایمان به هم می ریخت.گذرنامه قبلی مان هنوز دو ماه زمان داشت اما قانونا زیر شش ماه می شد و این یعنی هیچی!داشتم فاتحه سفرمان را می خواندم اما خبرگزاری های رسمی که تا همین چند روز پیش گفته بودند طرف عراقی قبول نکرده اعلام کردند که گذرنامه های زیر شش ماه هم استثنائا برای اربعین امسال حق خروج دارند.دوباره تب و تابش افتاد توی جانم.
تا با حول و ولا کوله هایمانرا ببندیم ساعت از سه و نیم بعد از ظهر هم گذشته بود.توی مسیر تلفنی بافامیل های رده الف خداحافظی کردم .فامیل رده الف یعنی آنهایی که خیلی به گردنمان حق آب و گل دارند.با خیلی ها هم خداحافظی نکردم اما خیلی بیادشان بودم وخودشان خبر نداشتند. تنش اتفاق های صبح گیر کرده بود توی حلقم.
صدای ملاباسم که از باندهای ماشین سرریز کرد چشمهایم شروع کرد به سوختن و خیس شدن
اسامیکم اسجله اسامیکم
هله بیکم یا زوار هله بیکم
تِزورونی ...
کم کم اندازه چیزی که توی حلقم مچاله شده بود داشت کوچک و کوچکتر می شد.انگار یکی همیشه چند لحظه قبل از مهر و موم کردن لیست زائرهای اربعین اسم ما را می چپاند زیر همه اسمها.
جاده تاریک بود.سفر اربعین مومن بود اما از آنمومن های سختگیر.....
انگار می خواست کمی از ترس آن شب امام را بیندازد توی جانمان.
کلمات آخر این متن را که می نویسم پیش رویمان آبادان است و پشت سرمان بندر امام .خواب آمده توی چشم هایم.چهل و هفت دقیقه دیگر تا شلمچه مانده.
صبحمان کافر بود ،کافر حربی .شبمان اما مومن است.هر چند کمی سختگیر...
انگار می خواهد سختی های زینب کبری را یادمان بیاورد وقتی بعد از چهل روز داشت بر می گشت سمت کربلا....
به قلم طیبه فرید
#اربعین
https://eitaa.com/tayebefarid
🌿روزنگاشت اربعین ۱۴۰۳
✍️به قلم طیبه فرید
«همسفر»
بارها با چشم های خودم دیدم که همه جای زندگی آدم به همه جایش وصل است...انگار یک میلیمترش هم قِسِر در نرفته.مسئله اینجاست که ما گاهی آن قدر توی حاشیه های پررنگ تر از متن زندگی گیر می افتیم که اینهمه چیزِ به هم مربوط به چشمماننمی آید.پایمان را کج می گذاریم زندگی مست می شود و سر ناسازگاری می گذارد،یک جاهایی یک کم که مومن می شویم اوضاع بر می گردد روی روال مستقیم.نه اینکه بی مشکل باشدها نه!اتفاقا می بینی وسط بدبختی ها شناوری اما تکلیف خودت را می دانی.عمر سعد اگر می دانست همه جای زندگی آدم به همه جایش وصل است برای اینکه چشمش به سید الشهدا نیفتد عجله می کرد و می رفت یک قبرستانی خودش را گم و گور می کرد!
پنجم مرداد همین امسال یادداشت «ضیا خانم»را که نوشتم نمی دانستم این روایت کجای زندگی ام را می خواهد به کجایش بدوزد.ذهنم آن قدر خسته بود که فکر نمی کردم اربعین رفتنی باشم.سفر اربعینی که یک جوری عُسر و یُسرش هنرمندانه به هم پیچیده که پهلو می زند به هر چه گره وتعلیق است.اصلا آدمهیچ کاره بودن خودش را حس می کند.
اربعین رفتنمان پا در هوا بود حتی نمی دانستیم همسفرمان کی هست.اینها را اربعین رفتهها خوب درک می کنند.انگار خودشان روز و ساعت و همسفر آدم را مشخص می کنند.منکجا به مخیله اممی رسید قرار است همسفر فاطمه باشم؟!
فاطمه دختر سید علا قهرمان مفقود الاثر روایت ضیا خانم!
اولش به فال نیک گرفتم اما بعد دیدم نقل فال و اینجور قصه ها نیست.جنس سفرمان با بارهای قبل فرق کرده...
یکی روایت پنجم مردادم را گره زده بود به اربعین.
قصه حضور فاطمه را در خلال روایت ها می نویسم.
#روایت_اربعین
https://eitaa.com/tayebefarid
https://eitaa.com/tayebefarid/950