🌿«آقای سِپَر»
✍️به قلم طیبه فرید
ابو علی را همیشه توی عکس ها و فیلم ها کنار سید دیده بودم.سر تیم فرمانده های محافظ.قیافه اش گل درشت تر از بقیه بود.حالا یا بخاطر میمیک بچه گانه اش بود و اخمی که از روی صورتش پاک نمی شد و سری که از تَه می تراشید یا بخاطر مجاورت مدامش با سید. شب عروسی اش نگذاشته بود دست سید حسن به باقلواهای توی سینی بخورد.مسبوق به سابقه بود که با سم قصد ترورش را داشته باشند.توی آن شرایط دست بردار نبود.دیروز وقتی خبر شهادت سید حسن پخش شد یادم افتاد به ابو علی.عظمت شهادت رهبر عربی همه اتفاقات را تحت الشعاع خودش قرار داده بود.توی آن بلوا کی یادش می ماند.هر چه خبرها را بالا و پائین کردم حرفی از او نبود.چند بار ابوعلی را تصور کردم که آن روز در جلسه آخر غایب باشد!
یادم افتاد به شب هائی که مجبور بود مکان خواب سید را تغییر بدهد.کسی که حتی نیمه شب همراه او بود محال بود توی روشنائی روز سپر جانش نباشد.
دیشب داشتم پیامهای توی تلفنم را یکی یکی می خواندم.اصلا حواسم نبود و ماجرای او را فراموش کرده بودم.
یکی از پیام ها را باز کردم
عکس ابو علی بود با پیامزیر
«ابوعلی جواد هم جزو شهداست....»
یادم افتاد به صورت اخمو و چشمهای همیشه نگرانش که مدام اطراف سید را می پائید...
دیگر هیچ خطری وجود نداشت.
مأموریتش تمام شده بود.
#نصرالله
#مقاومت
#بادیگارد
#ابو_علی
https://eitaa.com/tayebefarid
🌱«امان نامه»
✍️به قلم طیبه فرید
ایستاده ایم وسط کربلا.فقط اتفاقات آن چند ساعت، آنقدر ذره ذره و در طول زمان رخ می دهد که توی روزمرگی هایمان یادمان می رود کجائیم.
انگار همه حوادث عصر عاشورا کِش پیدا کرده.این هفته چشم های حضرت عباس و دست هایش مجروح شده و هفته بعد خودش شهید می شود.حتی گاهی صحنه ها به عقب بر می گردد.
به شب تاسوعا.وقتی شمر امان نامه عبیدالله را آورد درِ خیمه عباس.امروز صبح نتانیاهو رفته بود زیر پوست شمر.برایمان امان نامه آورده بود.هنوز اشک چشممان از رفتن عموی قبیله خشک نشده برایمان امان نامه آورده....ما به کربلا مبتلا شدیم.به بلای کربلا....
اگر دلمان از امان نامه شمر نگرفته و بهمان بر نخورده باید به قبل برگردیم...شمر دل به کدام نسب خونی بسته که برایمان امان نامه می نویسد.
هم قبیله ای ها به هوش باشید....
#متاستاز_صهیونیزم
#نصرالله
#مقاومت
https://eitaa.com/tayebefarid
🌱«جانهایمان»
✍️به قلم طیبه فرید
آبادانی های توی سرم دارند سنج و دمام می زنند.مثل آن جوان هایی که از ما کشتند را زنی نزاییده.از وقتی یادم هست وسط جنگ نفس کشیدیم.از درخت زیتون سبزمان هی شاخوبرگچیدند که زمینگیرمانکنند.این چند وقت حتی بیشتر.شاخههای جوانِ شصت و سه ساله ای که هر کدامشان به تنهائی یک درخت زیتون بود.مثل ابراهیمکه خودش تنهائی یک امت بود.
خاطره جنگ، نقل بیست سال و چهل سال و یک قرن نیست.جنگ اصلا با آدم به دنیاآمده.از همان روزی که قابیل قالتاق بازی درآورد و یک دسته گندم پلاسیده هدیه برد برای خدا وصاعقه گفت مال بد بیخ ریش صاحبش.
آقام می گفت که آقاش خدا بیامرز گفته«سال سی و دو موقعی که آیزن هاور از ذوق پیروزی تو انتخابات شاباش ریخت رو سر ژنرالای آمریکائی، پهلویا دستپاچه شده بودن و قطار قطار سرهنگاو افسرای ارتشو فرستادن جلو دانشکده فنی تهران.سربازا اسلحه شونو گذاشتن روی رگبارو نشونه رفتنسمت سر وپکال دانشجوا.چن روز بعد نیکسون نماینده آیزن خان داشت میومد تهران!چشم و گوش دانشجوا باز شده بود.فهمیده بودن که هیچگربه ای محض رضای خدا موش نمی گیره!می گفتن «یارو آمریکائیه چه ریگی به کفششه که از اون سر دنیا هِلِکهلِِک می کوبه میاد ایران؟»
خب راست می گفتن چه ریگی به کفشش بود.»
ما از همان روزی که اجدادمان از طوفان نوح جان سالم به در بردند وسط جنگیم.حتی قبل از اینکه آیزنهاور انگشت بگذارد روی نقطه قرمز وسط نقشه و چشم تو چشم افسرهاش بلند بلند بگوید«خیلی گشتیم اما جایی مهمتر از ایران روی این کاغذ نیس! نفت داره ،چهارراه جهانم که هست، نزارین مفت مفت از چنگمون درآد.نزارین برگرده به شکوه قبلش.»
. پهلوی ها توی آن بَلبِشو لولشان را قلاف کرده بودند.روی تن مملکت چند کیلومتر مربع زخم و زیل بود.زخمِ آرارات و اروند و دشت نا امید.بحرین که آدمهاش شب جدائیش با چشمهای خیس ایستاده بودند توی ساحل، به امید شنیدن صدای قِرقِرِ قایق موتوری که شاید از سمت بوشهر بیاید و برگردند آنوَرِ خطی که اسمش ایرانبود.هر چی نوک صندل هایشان را کشیده بودند روی ماسه های تر ساحل هر چی دندان هایشان را فشرده بودند روی هم به تریج قبای کسی بر نخورده بود.صبح که آفتاب جزیره بالا آمد ایرانی بودند و حالا کنار ساحل هفت پشت غریبه.ممد رضا بی جنگ جزیره را باخته بود.با آدمها وخانه هاش،با کوچه ها و نخل هاش،با دخترهای چشمو ابرومشکی و ساحل و ماهی هاش...
پهلوی ها رفتند اما جنگ نرفت...
مردم دردشان آمده بود وقتی صدام گفت نان ومربای صبحانه اش را بغداد می خورد و چلوکباب شامش را تهران.لقمه گنده ای که هشت سال آزگار طول کشید و هیچوقت هم به جهاز هاضمه اش نرسید.
.مااسمش بود که با حزب بعث می جنگیم .هشتاد و چند تا کشور نامرد هر چی از دستشان آمد ریختند تو باک ماشین های جنگی صدام.جوانهایی از ما کشتند که هیچ زنی مثلش را نزاییده بود.جنگیدیم.وسط جنگ آدم می جنگد.خب...قطعنامهکه امضا شد یک عالمه جان از جان هایمان کم شده بود اما شهرها و کوچه ها و دخترها و نخلها سر جایشان بودند.با دست خالی جلو هشتاد و چند تاکشور مسلح قد خم نکردیم.خاک ندادیم...نه اینکه فقط خاکندادیم کلی خاک هم به خاک هایمان اضافه شد.نه اینکه اهل کشور گشایی باشیم ها.نه!ما به حق خودمان قانعیم.اما هر کی پیراهنش بوی خدا بدهد جانش جان ماست.خاکش خاک ما.پرچمش ناموس ما.غبار ظلم توی تاریکی شب بشیند روی صورتش می بینیم و بی تاب می شویم...ضاحیه باشد یا غزه ،یمن باشد یا عراق،شامِ بلا باشد یا پاراچنار....یکجان از جان هایمان کممی شود.آنوقتست که دست غالب خدا می شویم و سفیر موشک هایمان با صدای سنج و دمام آبادانی های توی سرمان به هم می پیچد و روی سرشان فرود می آئیم.
اینجا مادرها جوان های شصت و سه ساله ای به دنیا می آورند که هر کدامشان به تنهایی یک امتند...
مثل ابراهیم.
#مقاومت
#غزه
#ضاحیه
#نصرالله
https://eitaa.com/tayebefarid
🪴«آقای انقلاب»
✍️به قلم طیبه فرید
رئیس پارلمان مملکت نشسته پشت فرمان طیاره و وارد حریمهوائی کشور جنگ زده ای شده که دشمن هایش برای ورود به آسمان آن جا از احدی اجازه نمی گیرند و چپ و راست حریم هوائی اش را نقض می کنند و شهرهای جنوبی اش را بمباران.
خب این اگر اسمش اقتدارِ« آقای جمهوری اسلامی »نیست چی هست؟!
آقای قالیباف در انتخابات مرداد رأی من نبود اما شجاعت و ابتکار عملش برای حضور میدانی در مناطق بمباران شده جنوب لبنان دلگرم کننده است و ای ول دارد.
ازین حرف ها بگذریم
«زندگی زیر سایه انقلاب اسلامی مایه فخر و مباهات است...».
#ضاحیه
#نصرالله
#غزه
https://eitaa.com/tayebefarid
🪴«کمانِ دوست»
✍️به قلم طیبه فرید
شیشه را دادم پائین.هوای خنک ظهر پائیز که با ادکلن دخترهای دبیرستان سرکوچه قاتی شده بود همینطوری هُل خورد توی اتاق ماشین. راننده جوان که موهای قرمز کم پشت و صورتی پر از کک و مک داشت پیچ ضبط را چرخاند.
-برای من نوشته گذشته ها گذشته/تمام قصه هام هوس بود
برای او نوشتم برای تو هوس بود/ولی برای من نفس بود....
شاعر شکست عشقی خورده بود و حالا داشت توی روزگار پسا عشق با معشوق هوس باز بی وفاش نامه نگاری می کرد.هر چی لیلیِ بی معرفت با لفت دادنش اعتراف می کرد که عشقش کشک بوده و خرش از پُل گذشته ،شاعرِ مجنون باورش نمی آمد و هی می گفت «ولی من جدی جدی نفسم به تو بنده».حالا درک سطحی و نازل شاعر از عشق را یکنفر خیلی خنک داشت می خواند و به جز من هزار نفر دیگر هم شنیده بودنش و عین راننده زمزمه اش می کردند !فراستیِ درونم با کنایه شروع کرد به غر زدن که«چقدم شکست عشقی زیاد شده!معلوم نیست چه غلطی می کنن که یکیش به سرانجوم نمی رسه.چرا این تعلقای چرک مرده بیخودو روزی صد بار با خودشون ازین ور می برن اون ور.اصلا تو چرا داری گوش میدی؟»خود زنی و ضجه های نیابتی خواننده از قول شاعر که تمام شد راننده مو قرمز زد تِرَک بعدی.شاعرِ دوم، شیرِ منبع ده هزار لیتری آب را مستقیما بسته بود به روزهای اول تجربه عاشقانه اش و داشت عینخُل ها پته احساسش را می داد به آب.انگار هنوز صابون تجربه های شاعر قبلی به تنش نخورده بود....
-تو ماهی وچشمون سیاهت شب تارم
چه حس عجیب و دلفریبی به تو دارم
بین من و تو راز قشنگیست که عشقست...
دل را تو نباشی به که باید بسپارم....
با صدای دوپس دوپس تمام اجزا و قطعات ماشین از کف تا سقف شروع کرده بود به لرزیدن.مغزم کشش این همه سرد و گرم شدن را نداشت.این همه عاشق شدن و فارغ شدن....
تاب این همه خالی شنیدن را نداشتم.خالی بودن از درون مایه عاشقانه.چقدر عشق چیز بی اعتباری شده بود که آدم ها بی هیچ تیشه زدنی بدستش آورده بودند.چقدر اجزائش نسبت به هم منقطع و بی ربط بود که اینقدر زود از دست داده بودنش و چقدر جزئی و دم دستی و سهل الوصول بود که مرد راننده می توانست ظرف همین مدت کوتاه دو مدلش را مرور کند.یادم افتاد به ترانه عربی «مِیحانه»بگذریم که میحانه خودش واسطه بود و هیچکاره. قصه ی جِسر مسیّب هم اگر ماندگار شد مال این بود که به هم نرسیدند!عین لیلی و مجنون.که اگر رسیده بودند چیزی نمی ماند که بشود دستمایه شعر نظامی. مغزم کشش این حجم از حرف های بی مایه را نداشت.خودم را جمع و جور کردم و با صدای حق به جانبی به راننده گفتم:
-ببخشید آقا من به تازگی یکی از نزدیکانمو از دست دادم و به احترامش این ایام موسیقی....
هنوز آخر کلامم منعقد نشده بود که راننده ضبط را خاموش کرد وگفت«ای بابا ،خانم زودتر می گفتید،خدا رحمتش کنه»
می خواستم بگویم رحمت شده بود اما نگفتم.می خواستم بگویم عشق این هایی که داری می شنوی نیست اما نگفتم.می خواستم بگویم عشق خیلی شریفتر از چشمهای سیاه آدم است،خیلی عمیق تر و جدی تر از حس دلفریبی که شاعر دومی داشت.اصلا با دوپس دوپس نمی شود به او فکر کرد.می خواستم بگویم عشق خون می خواهد و این که به تازگی از دستش داده ام از فرط عشق جان داده.اما نگفتم....
دکمه بغل موبایلم را فشار دادم تصویر خنده سید توی قاب گوشی ظاهر شد.چند هفته بود که یک تکه از قلبم کنده شده وتوی دستم یا این ور و آن ور داشت تالاپ و تولوپ می کرد...
آخرهای مسیر بودیم.رد آفتاب افتاده بود روی سر و پکالم و باد بوی ادکلن دختر دبیرستانی های سر کوچه را از توی اتاق ماشین برده بود بیرون.توی سرم صدای زمخت و مردانه سعدی را با پس زمینه اقتلونا تحت کل حجر ومدر پلی کردم...
«بی حسرت از جهان نرود هیچکس به در
الا شهید عشق به تیر از کمان دوست ...»
#نصرالله
#ضاحیه
https://eitaa.com/tayebefarid
16.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴او شبیه عباس روضه هایی بود که در تمام عمرم شنیده بودم...
#نصرالله
https://eitaa.com/tayebefarid