📚«برایت نامی سراغ ندارم» |قسمت شانزدهم
✍️به قلم طیبه فرید
🌱«لُبنانیات»
بعد از ظهر می رویم سمت غوطه شرقی.یکی از اولین نقطه هاش که سال های جنگِ سوریه، داعش خودش را کشت که از آنجا حرم حضرت زینب(س) را با موشک بزند اما این آرزو به دلش ماند.جوانی که سینه اش مخزن خاطرات شفاهی جنگ در زینبیه بود داشت تجربه زیسته اش را از توحش مسلحین،توی کوچه پس کوچههای منطقه می گفت اینکه توی دیوار خانه های مردم سوراخی کنده بودند اندازه کف دست که به کوچه ها اشراف داشت.از آن جا که توی تیر رس نبود و به چشم نمی آمد مدافعان را نشانه می گرفت.سرشان را قلبشان را...
آقای خاطرات شفاهی سن و سالی نداشت!اما جنگ که سن و سال سرش نمی شود.وسط حوادث زینبیه قد کشیده بود.جنگ که شر مطلق نیست،خصوصا وقتی نقل حفظ آب و خاک باشد،آن جا خیر هم هست!بماند که جنگیدن ما برای چیزی بیشتر از آب و خاک است،برای این است که هیچ صومعه و دیر و مسجد و خانه ای که نام خدا را می برد خراب نشود.مزایای جنگ معمولا به چشم نمی آید.مثلا همین که چیزی که قرارست آدم توی شصت سالگی اش بفهمد خیلی زودتر ملتفتش می شود، خیلی از تعلقات بیخود پیش چشمش رنگ می بازد.دنیا را خیلی واقعی تر و حقیرتر از روزهای معمولی می بیند.جوانک می گفت یک زمان خیلی شرایط پیچیده شد. بچه های مقاومت هر چقدر تلاش کردند زورشان به داعش در این منطقه نرسید.دستِ آخر تیپ فاطمیون با مدیریت فرمانده جوانی به اسم فاتح وارد کارزار شد.با ورود بچه های افغانستانی طولی نکشید که داعشی ها دُمشان را گذاشتند روی کولشان و الفرار.یکجوری که حتی فرصت نشد ادواتشان راببرند و هر چه ماند شد مفت چنگ رزمنده های جبهه مقاومت.
آقای خاطرات شفاهی را اگر کاریش نداشتی تا شب خاطره برای تعریف کردن داشت اما دیگر فرصتی نبود.ما رسیده بودیم به مقصد.جای کوچکی که محل اسکان عده ای از نازحین بود.حسینیه ای در طبقه سوم یا چهارم یک ساختمان.پله هاش آن قدر تیز بود که تا رسیدیم آن بالا دلمان آمد توی حلقمان از بس نفس نفس زدیم.لُبنانیات آمدند پیشواز. مثل بقیه نازحاتی که تا آن روز دیده بودیم انگار یک آشنایی قبلی با ما داشتند بی آن که خودمان فهمیده باشیم کی و کجا؟اسم یکیشان مونا بود.کمی که گذشت و چانه مان گرم شد،گوشی اش را گرفت جلوام وعکس مرد جوانی را نشانم داد و گفت«این شوهرم است.ایرانی بود،مدت ها قبل شهید شد».
آدمِ توی عکس آشناست.چشم هاش ،خنده هاش و طرز نگاه کردنش.ایرانی است خب....
مونا دست می گذارد روی شانه دختر بچه ده دوازده ساله ای که شبیه مردِ توی عکس است ومی گوید«این یادگار شهید است.»دخترک سبزه بانمکی که خنده شیرینی روی اجزای صورتش پهن شده و از چشمهاش خجالت می بارد و سعی می کند نگاهش را مخفی کند.اما نمی شود.حتم دارم توی سرش دارد به نقطه اشتراک بین ما و خودش فکر می کند.«هموطن».
مونا وقتی همسرش شهید شد سن و سالی نداشت .دوباره ازدواج کرده بود با یکی از بچه های حزب الله که حالا توی خط مقدم جنگ است.البته می گفت«مدت هاست ازو خبری ندارم!اینکه شهید شده یا نه....»این را خیلی آرام و عادی می گوید.انگار که چیز عجیبی نگفته باشد!
می گویم «دوست داشتی هیچ مقاومتی نبود می نشستید سر خانه و زندگیتان؟»
با خنده می گوید«ما از وقتی چشم باز کردیم اسرائیل بهمانچشم داشته.زندگیمان وسط مبارزه معنا گرفته.اسرائیل باشد جنگ هم هست.ما تا پاک شدنش از روی زمین مقاومت می کنیم حتی اگر ده سال دیگر یا بیشتر طول بکشد!»
توی دلم می گویم «خدا وکیلی اینم شد زندگی؟چقدر هیجانات و نوسانات!پس کی یک دل سیر زندگی می کنید؟هر چند کلا دنیا جای سیر زندگی کردن نیست و انسان مدام توی سختیست تا خدا را ملاقات کند اما باز خود خدا گفته با هر سختی البته آسانی هست....»
سختی هایشان را دیدم. اما دلم می خواهد از آسانی هایشان بپرسم...اما کار بی فایده ایست.قبلا هزار بار شنیده ام.
جنگ بدست اما مبارزه با اسرائیل با همه جنگ های دنیا فرق دارد.مقاومت اصل زندگیست...
https://eitaa.com/tayebefarid
@ravina_ir
فدای نرگس مستت باد هزار زنبق صحرایی
هزار سر همه سودایی، هزار دل، همه دریایی
میان کوچه ی بیداران، هنوز در گذر طوفان
به یاد چشم تو می سوزد، چراغ این شب یلدایی
کنار من بنشین امشب که تا سپیده سخن گویم
تو از طلوع اهورایی، من از غروب تماشایی
هزار شب همه شب بی تو، زبان زمزمه ام این بود
بخواب تا بدمد بختت، بخواب ای سر سودایی
چه مانده است ز ما یاران! دلی شکسته تر از باران
دلی شکسته که خو کرده است به درد و داغ و شکیبایی
تو نیستی و دلت اینجاست، کنار آینه و قرآن
برادران همه برگشتند چرا به خانه نمی آیی؟
شعر از علیرضا قزوه
https://eitaa.com/tayebefarid
🪴گفت و گوی برخط با موضوع مقاومت مردم سوریه
🌱شبکه افق،برنامه «به افق فلسطین»
زمان :دوشنبه ۱۲ آبان بین ساعت ۱۱-۱۰صبح
https://eitaa.com/tayebefarid
67.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گفت و گوی امروز صبح در شبکه افق
برنامه «به افق فلسطین»
https://eitaa.com/tayebefarid
«اراده ای که سوخت موشک نشد»
به قلم شکسته طیبه فرید
من اینجا هستم. دست هام، لباس هام،صورتم،روسریم و حتی چادرم هنوز بوی عطر او را دارد.همینحالا رد خنکِ برجستگی حروف کتیبه طلایی، زیر انگشتهام ضربان دارد «إِنَّ الْمُتَّقِينَ فِي مَقامٍ أَمِينٍ، فِي جَنَّاتٍ وَ عُيُونٍ»...
و سرمای گل های شاه عباسی با بوی نقره وقتی صورتم را می گذارم روی مشبک ها.سرمایی که می دَوَد توی منافذ پیشانی ام و سرازیر می شود توی غار سرد و تاریک جمجمه ام.صدای سنج و دمام آبادانی های توی سرم با تصویر هروله زن های عراقی توی ایوان روبروی کشوانیه یکی می شود.من هنوز توی زینبیه ام.از شارع المقام گذشته ام .گذشته ام که خودم را برسانم اینجا.به آغوش عقیله تا بغض های فرو خورده این چند روزی که نبودم را رها کنم.بغض حمص و حلب ،نبل و الزهرا ،فوعه و کفریا را. بغض موشک هایی که سوختشان اراده آدم هایی مثل من بود.مائی که سرهایمان را به خدا سپرده بودیم و چشم هایمان را به آسمان.شیعیان جنوب در حسرت انتقام برگشتند.من اما اینجا مانده ام.توی حیاط.روبروی تصویر قرص قمر با آن تبسم شیرین، آن هاله دلبر و ملیح شصت و سه سالگی.بعد او و قبل از مرگ جز آغوش عقیله پناهی نیست.
السلام علیک ایتها الصابرة المجاهده...
السلام علیک یا جبل الصبر...
عقیله جان!
اراده ام را آورده ام به شما بسپارم،اراده ای که سوخت موشک نشود به چه دردی می خورد؟آمده ام تا مثل شهدای لبنانی که از دل عکس های روی دیوار بیرون زده اند یا مثل حسین نصرتی که دارد پرچم روی گنبد را عوض می کند یا مثل فاتح و بچه های فاطمیون که توی شبستان جمعند و إذن جهاد می خواهند مراهم راهی کنید.دارم ممد خونی و مصطفی صدر زاده را می بینم که دربان های حرمند وابوتراب لبنانی که دست هاش را حائل کرده دور تا دور زینبیه و شهدای خانطومان که خودشان را رسانده اند به شما.دارم می بینم دوتا جوان شصت و سه ساله را که روی پشت بام حرمند.یکی ایستاده دست بر شانه آن که نشسته و با آن چشمهای شهلای آشنا توی چشمی دوربین مشکی جایی دورتر را می پاید و میگوید:
«ابو مهدی هنوز چند قطره خون لخته شده توی قلبمون مونده.آقا گفتن سوریه عمود خیمه مقاومته...عمود نباید زمین بیفته!»
من اینجا مانده ام که ذره ای از اینامت واحده باشم،اراده ام را جمجمه ام را بغضم وقلمم را به شما بسپارم.اراده ای که سوخت موشک نشود می میرد....
https://eitaa.com/tayebefarid
@ravina_ir
«عطر صابون بوی زعتر»
به قلم طیبه فرید
چشم هایت را ببند رفیق.داریم راهروی باریک بازار بهمن زینبیه را گز می کنیم و از بین مردم و دست فروش ها خودمان را می رسانیم به گذری که می رسد به ورودی کوچک حرم.از جلوی خوشمزه فروشی ها که رد می شویم و چشممان می افتد به ویترین مغازه ها آب دهانمان را قورت می دهیم و از خیر صد و سی پنج هزار لیرِ توی جیبمان می گذریم و به روی خودمان نمی آوریم که چقدر دلمان برای شیرینی لَک زده.اَمْنیه ی ریش سفید کچل با لباس پلنگی اش دم در نشسته روی صندلی پلاستیکی و تفنگش را عین بچه گرفته توی بغلش.تا چشمش به ما می افتد توی دلش می گوید «عه دوباره این ایرانیاااا» و رویش را می کند آن طرف.
سیطره شلوغ نیست.ریکوردرهایمان را می چپانیم ته کیفمان که دست تفتیشگرها بهشان نرسد!آخر هم مچمان را می گیرند و لو می رویم وبعد عین دزدهایی که با دوتا نان اضافی گیر افتاده باشند بر می گردیم و دار و ندارمان را می دهیم دست امانت داری.گربه زرد و سفیدی که مدام همان جا پرسه می زند می پیچد به پرو پاچه مان.توی دلمان به او غبطه می خوریم که تا هر وقت که بخواهد می تواند آن جا بماند.ما چی؟جا دارد این جور وقت ها از آدم بودن خودمان پشیمان بشویم...
توی حمامات روبروی مصلی پشه پر نمی زند.از کنار پیرزن عراقی که دارد جورابش را می کشد روی پاچه اش رد می شویم.آبخوری سنگی ته حمامات تنها جائیست توی زینبیه که می شود یک دل سیر آب یخ خورد.فکرش را بکن... من هنوز هم تب دارم و ریه ام عین اسفنجِ پُر از کَف صدا می دهد.هوای زینبیه سرد است.زور سفازولین هایی که زدم به چسبهایی که راه نفسم را به هم دوخته نمی رسد و تو می ترسی که نکند بمیرم.
لبنانی ها دارند روی دیوار حیاط عکس شهدای جدیدشان را می چسبانند.می روم که کفشم را بدهم کشوانیه کنار شبستان اما تو نمی گذاری و می گویی«از بس رفتیم اینجا تابلو شدیم ،بریم کشوانیه اون ور»...
خدیجه زن سوری دارد بین زائرها می چرخد و ریسمان سبز می فروشد. با خنده بهمان التماس می کند و ما هم باخنده چیزی ازو نمی خریم.نمی خواهیم بدجنسی کنیم ولی خدایی ریسمان به چه دردمان می خورد وقتی می شود با دست جوری به ضریح گره کور زد که هیچکس نتواند بازش کند؟خدیجه این بار هم تا می بیندمان عین دفعه های قبل بغلمان می کند.ایرانی برای سوری ها یعنی حاج قاسم!یعنی مدافع حرم...وما همین یکی دو هفته فهمیده ایم اعتبارمان بوی خون می دهد.چقدر زندگی به اعتبار خون آدم ها سخت است....
خودمان را می اندازیم توی آغوش مشبک ها.گل های شاه عباسی روی ضریح و آیه انالمتقین فی جنات و عیون را چندباره لمس می کنیم.اضطراب اینکه چند روز دیگر باید برگردیم می ریزد توی روحمان.اضطراب جدایی...امتحان جدایی.
آن بیت شعر اینجا کشک است
غمت مباد که دنیا زهمجدا نکند
رفیق های در آغوش هم گریسته را...
کز می کنیم یک گوشه از حرم و عین دیوانه ها بی هیچ حرف و حدیثی خیره می شویم به ضریح.چقدر ساده ایم که فکر می کنیم اینجوری داغش به دلمان نمی ماند.چقدر ساده ایم که تا ثانیه های آخر ساعت نُه وقتی خادم خاموشی می آید سراغ جعبه تقسیم و تند تند کلیدها را می زند و چراغ ها را خاموش می کند التماسش نمی کنیم که «توروخدا درو نبند بزار یه کم دیگه بمونیم»
چقدر ساده ایم رفیق.
چشمهایت را باز کن.بگو چه حالی داشتی امروز کله صبح وقتی شنیدی دمشق دیشب سقوط کرده؟یادت افتاد به خدیجه؟به خادم های کشوانیه و دربان حرم؟به سوژه ها؟خبری از بوی صابون و زعتر توی بازار بهمن نیست.آدم ها رفتند.
عقیله تنهاست.
امتحان جدایی دارد دیوانه ام می کند. اسفنج کفی توی ریه ام دوباره صدا می دهد.راه نفسم به هم چسبیده...
هوای زینبیه سرد است...
https://eitaa.com/tayebefarid
«شهید بشار قهرمان مقاومت سوریه»
به قلم طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
این یادداشت همه ماجرا نیست
🪴«شهید بشار، قهرمانِ مقاومت سوریه»
✍️به قلم طیبه فرید
لبنانی ها اخلاق های عجیبی دارند.برخلاف زیست لوکسوری شان زود دستشان را از دست دنیا ول می کنند و باورشان به معاد را به رخ آدممی کشند.اینکه چطور به این حس و حال رسیدند و دلشان به عالم غیب قرص است عجیب نیست.مهارتِ در لحظه دل بریدن از دنیا محصول سبک زندگی آدمست.یعنی همین که می تواند شیک زندگی کند،داغ جوانی کردن های مشروع و سیگار و تتو را به دلش نگذارد اما در عین حال زاهد باشد و پیرهن روحش به تیزی مظاهر فریبنده دنیا گیر نکند و نخکش نشود.اصلا مگر زهد یعنی چه؟مهارت پشت کردن و دل بریدن! نه نداشتن و محروم بودن.حداقل لبنانی ها که زورشان به این قصه رسیده .البته من می نویسم لبنانی ها شما بخوانید بچه های حزب الله.این جماعت حتی لذت بردن از مقاومت را بلدند .برای همین وقتی صحبت از این می شد که «زندگی با مقاومت در تعارض نیست ؟»عاقل اندر سفیه می خندیدند!توی جهانبینیِ کسی که وسط جنگ و مقاومت چشم باز کرده زندگی تلفیقی از همه این هاست در لحظه!ذهن او تعارضی بین جنگ و عاشق شدن نمی بیند.ذهن انسان مقاومتی از شهادت بیشتر از زندگی لذت می برد.تا زنده است در حسرت است چون شهادت را یک عمر مترادف با سعادت دیده.البته من می نویسم لذت شما بخوانید فهم شهودی.درکی که قابل انتقال نیست.محصول عرق جبینِ روح و تربیت است.برای همین وقتی نوجوان تربیت شده در کشافه المهدی می گوید «ما برای شهید شدن به دنیا آمده ایم »ذهن عقل گرای تجربه زده ایرانی گریپاژ می کند...
باور به مقاومت باید توی تک تک سلول های جان آدمنشسته باشد،جزئی از روانش شده باشد که با غم فقدان دبیر کل و جانشین و فرمانده و بحران بی پناهی در لحظه کنار بیاید و پا پس نکشد و خاک نبازد.مسیری که بشار اسد سال ها رفت اما به پایان نرساند.باورهای نیمه عمیق همینقدر می تواند آدم را از عرش به فرش بکشاند،بشود مقاومت نیمه کاره و دستاوردهای نیم قرن سلسله اسدها را ببازد.بشار رفتن را به ماندن و مقاومت ترجیح داد.می شد تیتر این روزهای رسانه ها این باشد«بشار قهرمان تا لحظه آخر پای سوریه ایستاد و به شهادت رسید» اما نشد.
این لباس اندازه تن هر کسی نمی شود.
https://eitaa.com/tayebefarid