eitaa logo
مجموعه روایت به قلم طیبه فرید
908 دنبال‌کننده
426 عکس
70 ویدیو
1 فایل
دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid شنونده نظرات شما هستم @ahrar3
مشاهده در ایتا
دانلود
«از خیابان جمهوری تا گوریلا مارکتینگ» سعید و حمید طول و عرض خیابان را گز کردند همه مغازه های دوربین فروشی را زیر پا گذاشتند تا بالاخره توانستند پس از مدت ها تحقیق و بررسی دوربین دیجیتال مورد نظرشان را پشت یکی از ویترین های خیابان جمهوری انتخاب کنند.دو قلوها بعد از کمی چانه زنی با اطمینان آن دوربین دیجیتال حرفه ای را خریدند ولی چندی بعد متوجه شدند لنز دوربین دیجیتال نوِشان پیش ازینها تعمیر شده و این یعنی تقلبی صورت گرفته.محمدی ها چون دستشان به جایی بند نبود این چالش و شکست را به فرصتی برای رسیدن به پیروزی تبدیل کردند.تاسیس استارت اپ دیجی کالا با الگو برداری از شرکت آمازون با سرمایه ای حداقلی،شرکتی که در ابتدا فقط کالاهای دیجیتال را به فروش می رساند اما پس از مدتی از شیر مرغ تا جان آدمیزاد در ویترین های مجازی آن دیده شد.طی مدت زمان کوتاهی دیجی کالا توانست به معروفترین استارت آپ ایرانی بدل شود.فروشگاه بزرگی که با الگو برداری از آمازون پیش رفته بود اما فقط تا میانه راه! چرا که برخلاف نگرش مشتری مداری سفت و سخت آمازون دیجی کالا به مرور از شعار اصلی خودش فاصله گرفت.حذف کالا از فهرستِ نهایی شده بدون اطلاع مشتری،تغییر زمان ارسال کالا بدون هماهنگی،تاخیر در ارسال مرسوله و کاهش کیفیت بسته بندی و.... این ها فقط موارد معدودی از نارضایتی مردم نسبت به این استارتاپ داخلی بود که آن را با بحران نارضایتی مشتری مواجه کرد. بحرانی که موجب افول تدریجی دیجی کالا بود.تا اینکه چند روز پیش خبر مبادرت به بی حجابی توسط عناصر چند استارت آپ داخلی از جمله دیجی کالا،موجب پلمپ دفاترشان شد.دراین رابطه پرونده قضایی تشکیل شد.به نظر می رسد درنتیجه برخورد قضایی با این هنجار شکنی معنا دار،چنانچه صرفا به جریمه نقدی اکتفا شود،در این صورت متخلفین سیاس پیروز این میدانند.چرا که این داستان صرفا یک شیطنت رسانه ای به نظر نمی رسد بلکه شگردی تبلیغاتیست که امروزه در بازارهای دیجیتال و غیر دیجیتال دنیا رایج است.تبلیغات به سبک گوریلا مارکتینگ یا بازاریابی پارتیزانی که یکی از شگردهای نوین جذب مشتریست.روشی که درست مثل نبردهای پارتیزانی از هیچ قاعده والگویی پیروی نمی کنند،قابل پیش بینی نیست،آرمان آن سود بیشتر و تامین منافع نظام سرمایه داریست. طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
«زیر علمت» مکالمه آقای همسایه واحد...... با همسرم خیلی کوتاه بود. _آقای رفیعی پرچم مشکی را از سر در کوچه بردارید. ده روز تمام شده. توی روحیه ما اثر منفی دارد افسرده می شویم. ومن به این فکر می کنم که خانه ای که پرچم تو سر در ورودی اش سنگینی کند خانه نیست. زندان است. اشکم بند نمی آید..... طیبه فرید
«فروشی» دختربا موهای پریشان از در بازار بیرون زد و چراغ قرمز را رد کرد.دستفروش آب پاشید روی دسته تربچه های قرمزو ریحان های سبز و بنفشِ روی گاری و داد زد: _بدو بدو خانوم، آقا، تر و تازه حراجش کردم. طیبه فرید دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
یادداشت مردانه(لطفا مخاطبین عزیزی که بلحاظ عاطفی حساسند نخوانند) «اشک های ناموسی»
«اشک های ناموسی» _از من نپرس.... من اصلا دوس ندارم درموردش فک کنم. اصرار می کنم، اصلا خوشش نمی آید، تحویلم نمی گیرد.حرفم غیرتش را تحریک می کند.می دانم اصلا تصورش را هم نمی کند.بعضی مردها این شکلی اند. ازاین طرف خیابان که می روم آن طرف،نگاهش را از من بر نمی داردکه مبادا توی شلوغی و سرعت ماشین ها بی احتیاطی کنم یا مبادا کسی مزاحمم بشود. تابرسم مقصد ده بار زنگ می زند که رسیدی؟ اذیت نشدی!!!! وقتی ما توی عالم زنانه خودمان غرقیم مردها به چه چیزهایی فکر میکنند!به هیچ صراطی مستقیم نیست!می گوید من از این سوال ها بدم می آید. می روم ویراستی سوالم را می گذارم توی پست جدیدم: «یه سوال از آقایون: فرض کنید با خانوم بچه ها رفتید سفر، یهو یه جایی یه نامرد دور از جونتون چاقوشو میذاره زیر گلوی شما.همراهای اون نامرد میرن سمت خانوم بچه های شما، می تونید اون لحظه که تیزی رو فشار میده روی گردنتون و شما چشمتون سمت خانواده ست حستونو توصیف کنید؟» چند دقیقه بعد پیام های مردانه یکی یکی می رسند.یکیشان اصلا سوژه نوشتن است. _اومد خفت گیری کنه ماشینو ببره باخودش،گفتم بذار زنم پیاده بشه،گفت جلوتر پیادش می کنم. طاقت نیاووردم،پای خونش وایسادم.مجبور شدم دیه بدم،اونم مجبوره یه عمر رو ویلچر بشینه.همه وجودم نفرت بود اون لحظه.... چشم هایم داغ می شود.دیه، خون، چاقو..... نقل ناموس است،ناموس برای مردها مسئله مهمیست.اسم ناموس بیاید سرعت خون توی رگهایشان شدت می گیرد و اخلاقشان تلخ می شود.می شوند یکپارچه برزخ!!! آن قدر ناموس مسئله مهمیست که بخاطرش هم خون می دهند هم خون می ریزند!!!! عمق بعضی چیزها را فقط مردها درک می کنند.چاقو و خفت گیر و سفر و ناموس وخون و این ها بهانه بود.تازه ما آدم های معمولی ای هستیم! یکنفر اما تمام وجودش یکپارچه درد بود و زخم و تیرهایی که تا نیمه فرو رفته بود توی جانش.اصلا شبیه ما آدم های معمولی نبود.... عین سنگ نشسته بود روی سینه اش که حمله کردند سمت خیمه ها.تیزی خنجر روی گلویش بود،چشمه خون از همه جای تنش می جوشید، مثل دلش که عین سیر و سرکه می جوشید! چشم هایش رد پای آن ها را می دید که می روند سمت خیمه زن ها و بچه ها.... چشم هایش شروع کردند جوشیدن. گفت شرف داشته باشید من هنوز زنده ام..... نرفتند،اما منتظر بودند. نگران بود وقتی گلویش را بریدند. نفس های آدم نگران با نفس های آدم های معمولی فرق دارد. کی گفته مردها گریه نمی کنند.... خودم دیدم سرش را که جدا کرد چشم هایش خیس اشک بود. اشک های ناموسی.... لایوم کیومک یا ابا عبدالله طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
عزیز جونم می گفت: ننه دل آدم عین چینیه! بشکنه شاید با غلط کردم راضی بشه و دردش کم بشه اما جاش می مونه. دل خلق الله رو نشکن، جاش خوب نمیشه!!! https://virasty.com/tayebefarid/1691332330886665639
«ایمان لوطی ها» عابس* آستینش را کشید روی رد خون پیشانی اش . برجستگی زخم کهنه را زیر دستش حس کرد.یادگار لوطی شدنش بود.نتیجه ایمان به آقاجان،وقتی در لشکر معاویه قرآن بالای نیزه بود. پاهایش را با فشار توی رکاب فشرد.اسب شیهه ای کشید و به سمت میدان تاخت. توی آینه چشم های پسر آقاجان، عابس هر لحظه از خیمه ها دورتر می شد. وسط کارزار زره را از تنش کند،می خواست بین نیزه ها و ایمانش به پسر آقا جان فاصله ای نباشد.آخر این مسیر مشخص بود. ماه که از پشت کوه در آمد قصه عابس به سر رسید. پسر آقاجان قرآن شده بود! روی نی..... *عابس ابن ابی شبیب شاکری طیبه فرید (بیاد شهید مصطفی صدرزاده) https://eitaa.com/tayebefarid
ببخشید مخاطب عزیز،در متن «ایمان لوطی ها»عابس هیچ عکسی نداشت تا با شما به اشتراک بگذارم ، مثل پسر آقا جان و یا حتی خود آقاجان..... مصطفی صدرزاده در ذهن من سیمای عابس را تداعی می کرد...... عابس را در چشم های او ببینید!
روایت اول بعد نماز مغرب می روم از صحن جامع رضوی برسم به صفوف پیچ در پیچ زوار در صحن انقلاب که با امام رضا جان وداعیه بخوانم که تلفنم زنگ می خورد.صدای پشت تلفن یکجوری می پرسد حالتان خوبست که مطمئن می شوم خبری شده!توقع هر چیزی را دارم الا آن چه را که می شنوم! بقول شاعر جان خدا کند که کسی حالتش چو ما نشود.راه دور باشی و خبر بد بشنوی... یک لحظه زمان می ایستد،زمین هم!شاید برگشته ام به چهارم آبان حواسم نیست. اما نه.... امشب بیست و دوم مرداد داغ است و من ارگ بمم درست ساعت پنج و بیست و چند دقیقه پنجم دی آن سال،که خشت به خشتم وسط صحن فرو می ریزد. دلم می شورد،می شکند،می سوزد،می ریزد. اشکم هم. خبرها را باز می کنم. عملیات تروریستی در حرم احمد ابن موسی با دو شهید! حس غریبیست.خیلی غریب. طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
«عاقبت بخیری اگر عکس بود» زاویه دیدِ غصه دار قصه برای ماهاییست که از این پایین همه چیز را می بینیم،او دارد از آن بالا می خندد.... ما خون می بینیم و قلبی که درعملیات احیا به تپش بر نمی گردد و جایی که با شهادت پر شده،و او خودش را با ریش سپید توی شصت و نه سالگی اش در سکانس پایانی دنیا می بیند و با خنده می گوید: آخیییییش!نزدیک بود بمیرم..... عاقبت بخیر شدمااااا طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
«ارتش عَیّاران» به قلم طیبه فرید
«ارتش عَیّاران» سلطان اعظم و خاقان افخم، شاهنشاه مملکت،مظفر الدین شاه قاجار،رفته بود توی کار واردات وزیر و وکیل!عین نُقل و نبات آدم های خارجکی می آورد سوار گُرده اجداد یک لا قبای من و شما می کرد، مملکت بی صاحب را می گذاشت به امان اجنبی ها و خودش با آن شکم گنده و یال و کوپال پشمکی با یک کاروان خدم و حشمی که اموراتشان را از جیب سوراخ ملّت یتیم و یسیر سر هم کرده بود،می رفت هفت ماه کل ممالک غرب را دور می زد و کیفور بر می گشت. نشئگی اش هم مال رعیت بدبخت بود. توی آن شلوغی اما کسی نمی دانست پشت آن سیبیل های کت و کلفت جوگندمی و آن درجه های عنتر و منتر روی سینه اش، پسر بچه نحیفی نشسته بود که از فوبیای تاریکی رنج می برد،و اعتماد به نفسش از سطح کویر لوت هم پایین تر بود. قجر زاده ی مریض احوالِ بی حوصله،رفته بود آن مرتیکه دیو صفتِ کج و کوله «مسیو نوز» را از بلژیک وارد کرده بود که بشود رییس گمرکات! بی اصل و نسبی از چشم هایش می بارید.لباس پیغمبر را می کرد تنش وسط رقص بالماسکه توی دل طهرانِ غریب،قِر و اَطوار می آمد.کم از این فسق وفجورها نداشت،مردم بی نوا بارها دیده بودنش دم در کافه می ایستد مشروب تعارف طلبه ها می کند.یکی نبود به مظفرشاه بگوید حالا که ملت را یک هِل پوک هم حساب نکردی حداقل چشم بازار را در نمی آوردی!ارواح عمه ات تو پادشاهی،پادشاه پدر رعیت است! خودش بارها گفته بود: "ایرانی جماعت آن قدر از قافله پیشرفت عقب افتاده که هیچ راه جبرانی ندارد،برای اداره مملکت ناچاریم از خارجه آدم بیاوریم!" این بود که از وکیل و وزیر گرفته تاقزاق را وارد می کرد.خدا می داند این دست مملکت داری ها چقدر شرافت و غرور رعیت یتیم را لکه دار کرد.پهلوی ها هم از قجرها کژ پسند تر وبی ذائقه تر بودند.هم از خاکمان کندند هم از گوشت تنمان.بگذریم که سلاطین سر و ته یک کرباسند. مورخان تاریخ را یکجوری می نویسندکه به تریج قبای فاتحان بر نخورد.اما شما یادتان نرود اگر کسی انقلاب پنجاه و هفت را مسخره کرد،سرگذشت رعیت را در عصر سلاطین بکنید توی چشم و چارش!تا فرق مملکتی که پدرشاهش نان از حلق رعیت می کشید و می رفت دور دنیا می چرخید و قزاق ها امنیت خاکش را تامین می کردند را با آبادانستانی که امام خمینی فهمیده بود جوان های با غیرتش مشتِ نمونه خروارند و نژاد ایرانی قابلیت ارتش بیست میلیونی شدن را دارند بفهمد! القصه «فرزاد بادپا» جوانی که عین رستم دستان، دیو سفید را توی حرمِ شاه چراغ جانمان خِفت کرد،و قصه اش این روزها نَقل محافل است مشتِ نمونه خروار است. حکایت قهرمان های دهه شصت،فهمیده ها و بهنام محمدی ها و..... قصه هزار و یک شب نسل های بعد ماست.این قهرمان ها و عَیارانی که عددشان به شماره درنمی آید ثمرات انقلاب پدران ما در سال پنجاه و هفت است و ملت ما از همان نژاد ارتش بیست میلیونی اند که امام خمینی گفته بود. ارتش هشتاد میلیونی برای دفاع از آیین و خاک منتظر کسی نمی ماند. طیبه فرید دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
عزیز جونم خدابیامرز می گفت: «ننه آدما فکر می کنن فقط نون حرومه که از پا درشون میاره!اما حواسشون نیست فکرای حروم،حرفای حروم، نگاه حروم، صدای حروم، بوهای حرومم اندازه نون حروم آدمو بیچاره می کنه» پیرزن راست می گفت! https://eitaa.com/tayebefarid
کفش هایم کو.... به قلم طیبه فرید
«کفش هایم کو» اول صبحی دل توی دلم نبود.اولش فکر کردم درها بسته است اما با حرکت در چوبی براق روی لولای برنجی فهمیدم دارند در رواق ها را باز می کنند.با خودم گفتم بالاخره طلسم فراق شکست و رسیدم. خم شدم کفش هایم را بردارم بدهم کفشداری که دیدم کفش ها مال من نیست! هاج و واج نگاهشان کردم و نگاهی به در باز رواق.با کفش مردم زیارت رفتن قرب نیست، غربت است.کفش ها را دستم گرفتم و برگشتم حسینیه.توی حسینیه بودم که از خواب پریدم. یک هفته به سفرمان مانده بود.پیش خودم گفتم: _ یا امام رضا دوباره دارید چه بهانه ای درست می کنید من نیااام؟ خواب را برای آقاجانم تعریف کردم و گفت: مصطفی را یک وقت توی سفرتان اذیت نکنی،یک وقتی نظرت را تحمیل نکنی..... خندیدم و گفتم آقاجان باور کن مصطفی زورش می چربد،نظرش را یک جوری تحمیل می کند که من اصلا نمی فهمم نگرانش نباشید. تمام طول سفر نگران بودم که نکند تعبیر کفش های اشتباهی ام توی نرسیدن باشد.اما همچین که پایم رسید به مشهد گنبد و گلدسته را که دیدم خیالم راحت شد و یادم رفت.یادم رفت کفش های اشتباهی پوشیده بودم. برگشتن مصطفی زورش چربید و بردمان شمال.تمام سال های بعد از ازدواجمان فرصت نکرده بودیم شمال برویم!تقصیر خودم بود که به سفر دور و دراز با ماشین شخصی ذهنیت منفی داشتم.خصوصا که مصطفی، کم سابقه تصادف ناشی از خوابیدن پشت فرمان نداشت... همیشه هم سمت من آسیب می دید.بگذریم که چند سال زندگی توی قم دست فرمانش را خوب کرد. شمال،هوا شرجی بود.و ما که قوچان هوای اول زمستان را وسط مرداد تجربه کرده بودیم حسابی غافلگیر شدیم. عصر آخر رسیده بودیم چالوس.به مصطفی گفتم: _ تورو خدا مسیر معمولی را برای رفتن به تهران انتخاب کن.برمان نداری ببری توی جاده پیچ در پیچ!من بچگی هایم چند باری که از انجا گذشتم نزدیک بود قالب تهی کنم.او هم صفحه گوشی اش را نشانم داد و گفت باشه نگران نباش ببین همه جایش صاف است، اصلا مارپیچ ندارد... راه که افتادیم به سمت تهران نماز مغرب را مرزن آباد خواندیم.کمی که از مرزن آباد گذشتیم سر و کله جاده پیچ در پیچ چالوس پیدا شد.مسیر برگشت جاده پر از ماشین بود.محاسبات و پژوهش مصطفی درباره مسیر غلط از آب درآمده بود.توی دل ظلمات برمان داشته بود آورده بود جاده مارپیچ چالوس.گاهی اتوبوسی از روبرو می چرخید و من حس می کردم الان است که کار تمام بشود و ما قولنج روحمان زیر چرخ های اتوبوس بشکند، تند تند دانه های تسبیح را می انداختم و با ذکر خودم را آرام می کردم ویواشکی دو تا «تو روحت صلوات» نثار مصطفی می کردم یکجوری که نشنود و تمرکزش توی تاریکی جاده به هم نریزد. با سرعت چهل مسیر یکی دو ساعته را از اذان مغرب تا دوازده شب طولش دادیم.نزدیک های یک نیمه شب رسیدیم شاه عبدالعظیم.داشتم از خواب می مردم. عین شاگرد شوفرها تمام مسیر پا به پای مصطفی بیدار بودم که مبادا خوابش ببرد و برویم ته دره... صندل هایم را کندم که چند دقیقه سرم را زمین بگذارم و حالم جا بیاید.هنوز چشمم گرم نشده بود که با خنده زهرا از خواب پریدم که می گفت: _مامان چرا صندلات تابه تا شده! اولش فکر کردم بچه توی تاریکی چشم هایش آلبالو گیلاس چیده اما نور موبایل را که انداختم دیدم راست می گوید یک لنگه صندل خودم با یک لنگه صندل کهنه درب و داغان پیرزنی اشتباه شده و من از شدت خستگی نفهمیدم. تنها چیزی که یادم می آمد این بود که مرزن آباد صندل هایم را زیر فضای خالی جاکفشی جفت کرده بودم و وقتی بیرون آمدم دیدم جایشان عوض شده و با توجه به اینکه ما نفرات آخری بودیم که از مسجد خارج شدیم یحتمل یکی گیج تر از من اشتباهی پوشیده و رفته و من هم توی تاریکی به خیال جفت بودن پوشیده بودمشان.... صبح که درهای شاه عبدالعظیم را باز کردند یادم آمد خواب دیده بودم رفتم زیارت،کفش های اشتباهی پوشیده بودم. به قلم طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
انتشار روایت «ارتش عیّار ها» در روزنامه سراسری سراج اندیشه به قلم طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اربعین هیچیش دست خودت نیست. شرایطشو داری اما نمیشه، شرایطشو نداری، اصلا نمی تونی ولی میشه... تا پاهات نرسه به شارع نجف_کربلا، اضطراب داری که نکنه نرسم.... قسمت همه دچارا بشه الهی. دعاگوام... خداحافظ.
«آب حیات» آخر شب کوله ام را در حد و اندازه ی یک آدم چهل ساله با حالت خوف و رجا جمع و جور می کنم.بقول آقا جان بنی آدم هر سکه ای قرار است بزند تا قبل از چهل سالگی اش زده،رفته پی کارش.به خودم فکر می کنم،به عادت های بدی که در کهنه جرزهای روحم رسوب کرده و منتظرند سربزنگاه بیچاره ام کنند که الهی فرصت نکنند.کفه عادت های بدم هر قدر هم سنگین باشد ازکفه محبت حسین و متعلقاتش سنگینتر نیست.نه اینکه گناه من سبک باشد نه!! محبت حسین سنگین است. صبح قبل از طلوع آفتاب راه می افتیم،با کاروانی که هم بچه دارد هم جوان و هم پیرمرد.نگران چیزی نیستیم. قبلترها شهرهای مرزی موکب دارها بساطشان را علم می کردند اما حالا هر جای این مسیر باشی موکبی هست که بی آب و غذا نمانی.موکب هایی که چای تازه دمِ قند پهلوشان مدام براه است.جای خوابیدن و سرویس های نه چندان بهداشتی هم که به وفور پیدا می شود. برای من فاصله میان خانه تا شارع نجف کربلا اضطراب آور است.درد لاعلاجی که روی مانیتورینگ علائم حیاتی سفرم یک خط صاف با بوق ممتد است.پایم برسد به نجف توی ایوانش احیا می شوم و توی شارع که بیفتم با نام یا محی ضربان می گیرم!فقط برسم...... بعد مغرب می رسیم شلمچه و در موکب اهالی آغاجاری نماز می خوانیم و خستگی در می کنیم و نیمه شب کوله هایمان را که از عادت هایمان سنگینی می کند می اندازیم روی دوشمان و راه می افتیم به سمت پایانه مرزی.صدای تالاپ و تولوپ برخورد مهرهای مربعی روی پاسپورت آدم های توی گیت،نوید نزدیک شدن به راهیست که قرار است با اولین صدای «هلابیکم یا زوار»، روح آدم جان بگیرد.مهر مربعی که پای پاسپورتم می نشیند،می ماند اضطراب رسیدن یا نرسیدن یک مسافت هشت ساعته دیگر که اگر دستْ فرمانِ کذاییِ راننده های عراقی کار دستمان ندهد و روانه سرای باقیمان نکند رنگ نجف را می بینیم.از نجف تا عمود اولِ شارع، یک وادی السلام فاصله است و زبان صامت آدم هایی که همجواری ابدیشان را با بابای رحیم مومنین جار می زنند.توی شلوغی پایانه شلمچه عراق اتوبوسی پیدا می کنیم که به اندازه ما جا دارد.انتهای اتوبوس روی صندلی می نشینم کنار پنجره،مسافرها دارند درباره سنگینی فضای شلمچه عراق حرف می زنند ومن به این فکر می کنم که دست تقدیر با یک نوار مرزی این خاک را به دو نیم کرده، نیمی آبادی و نیمی غربت و برهوت که «شرف المکان بالمکین»،چه خون های پاکی از جوان های ما ریخته شد تا این راه برای ما آباد شود و مسیر کربلا هموار. سعی می کنم چشم هایم را ببندم،خواب تنها مکانیزم دفاعی من در مقابل گذارندن مسیرهای دوست نداشتنیست.شاید خوابم ببرد.... کمی بعد از نماز صبح می رسیم نجف،این را از تغییر خط صاف روی مانیتورینگ علائم حیاتی سفر اربعینم می فهمم،تپش قلبم جان گرفته،دارم زنده می شوم «یا محی». گلدسته ها دارند از دور خودشان را نشانمان می دهند.باشنیدن اولین نماهنگ «هلابیکم یا زوار» بغضم توی گلویم می شکند،رسیدم.... جان عالم سلام آمده ام تا غباری از جریان این قافله بزرگ باشم.آمده ام عادت های بدم زیر این آفتاب داغ از میان جرزهای پنهان روحم آب بشود و بریزد و نام محییتان زنده ام کند. تاچهل سالگی ام راهی نمانده یا«راد ماقدفات»،به جز محبت شما عادت خوبی ندارم یا همینجا پیش خودتان برای ابد نگهم دارید، مثل صداهای صامت ارواح وادی السلام که خوشبختی شان را جار می زنند یا عادت های مرا بگیرید که بلای جانم نشود.... چشمه ی داغی تو چشم هایم می جوشد. به جای نبض یکی دارد توی رگ هایم می خواند: مرا بگیر، آتشم بزن و جان بده به من و در سپیده جان، روشن باش مرا ببین ای که بی تو منم، بی تو می شکنم ای تمام جهان،با من باش شمع توام تو ببین، در اشک من بنشین ای روشنای جهان، رو سوی سایه مکن طیبه فرید دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
روزنگار«منم باید برم» به قلم طیبه فرید
«منم باید برم» همه فکر می کردند حس و حالم نقش جهان است،زندگی توی شهر رویاهایم، به من ساخته و دارم عین آدم زندگی می کنم.اما من ارگ بم بودم،بقول شاعر خشت به خشتم متلاشی. شب ها با صورت می رفتم توی بالش و یک دل سیر گریه می کردم.هفته ای نبود که یکی دوتایشان را نیاورند قم واز مسجد امام عسکری روانه شان نکنند خانه بخت... نه ببخشید خانه ابدی.هیچوقت توی زندگی ام این قدر مایوس و منزوی نبودم، فرصت جهاد پیش آمده بود اما من شرایطش را نداشتم.از بس با پدر و برادرم تماس گرفته بودم،مادرم از شیراز زنگ می زد و می گفت: _ شیرمو حلالت نمی کنم اگه این پیرمرد(آقاجانم) رو شیر کنی که بره. برادرتم تازه داماده،خدا بعد چندسال به مابخشیدتش. من راضی نیستم بره.نری توی گوش آقا مصطفی کُری بخونی تک پسر مردمو بفرسی.... اصلا تو چرا اینقد حاشیه داری خب بشین آروم زندگیتو بکن.... می دانستم هم آقا مصطفی و هم برادرم اسم نوشته اند اما شک نداشتم این اسم نوشتن ها کشک است،خبری نمی شود.چشمم به مصطفی صدر زاده که هم سن و سالمان بود می افتاد آتشم تند تر می شد.می گفتم چرا شما هم خودتان را به آب و آتش نمی زنید بروید؟ عملا خلع سلاح بودم.مردهای خانواده ما شرایط رفتن را نداشتند.من هم زن بودم. یک بار به خدا گلایه کردم، گفتم تو مرا مرد نیافریدی اما شوق به جهاد را گذاشتی توی وجودم.چرا!!!!! ازبچگی همان سن و سالی که به فردا می گفتم دیروز، لباس های جبهه آقا جانم را که می دیدم به همه می گفتم این ها لباس های من است. وقتی بزرگ بودم رفته بودم جبهه.مادرم می خندید و اطرافیانم تا مدت ها دست گرفته بودند و احوالاتم موجب ادخال سرورشان می شد. بزرگ هم که شدم این عادت بچگی هایم با من ماند.تقصیر من نبود،توی جنگ چشم باز کرده بودم، زیر بمباران و دود نفس کشیده بودم. آخرین روزهای اقامتمان در قم مصادف شد با شهادت شهید لطفی نیاسر، این آخرین قاب بود از روزهای تلخ و بی حاصلی که شب هایش توی بالش گریه می کردم،برگشتم شیراز. مدتی بعد جنگ سوریه تمام شد و آب ها از آسیاب افتاد.من هم دچار درماندگی آموخته شدم.یک حالت روانی تسلیم طوری که آدم وا می دهد. یکی دو هفته قبل آینه ای،نه! ببخشید کتابی به دستم رسید.مال همان روزها بود.روزهای بی حاصلی، شب های گریه توی بالش،لحظه های تلخ فرو ریختن وانزوا..... توی آینه کتاب خودم را دیدم.تمام دلتنگی هایم یادم آمد... تمام غُرهایی که به خدا زده بودم که چرا این حس را در من گذاشتی.... کتاب که تمام شد دهانم از خوابی که قهرمان داستان دیده بود شیرین شد.ولی دلم برای خودم سوخت. برای آن روزها و شب ها... برای آن گریه های مفت و بی حاصل. شهادت مال ما نبود. طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid