eitaa logo
مجموعه روایت به قلم طیبه فرید
689 دنبال‌کننده
366 عکس
63 ویدیو
0 فایل
دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid شنونده نظرات شما هستم @ahrar3
مشاهده در ایتا
دانلود
«استشهادی برای امام» سحر جمعه حوالی ساعت سه با حاج خانم راه افتادند.وقتی جلو در خانه چند قدمی برداشت و سوار ماشین شد هیچ کس به جز گلدسته های نیمه کاره مسجد میثم و نخل های وسط بلوار و درِ عریضِ سفید خانه اش،نمی دانست این آخرین قدم زدن های حاج مرتضی در این حوالی است.عروسشان که «باباجون»از دهانش نمی افتاد و نقل متانت و مهربانی هایش را بارها تعریف کرده بود می گفت: _امسال محرم حس و حالش عجیب بود، هیج جا نمی آمد و می گفت می خواهم برای اربعین آماده شوم.دم رفتن هم گفته بود سفرمان طول می کشد،بیشتر از همیشه. میخواهم همه جا را زیارت کنم. عادتا وقت سفر وصیت نامه اش را می داد اما این بار ساعت ها با پسر ارشدش حرف های بی سابقه ای زده بود. از مرز شلمچه مستقیم رفته بودند کربلا!یک دل سیر زیارت کرده بودند. مسیر بعد کاظمین بود و سامرا و دست اخر مسجد کوفه! اما حرم امیرالمومنین مانده بود! نه اینکه مانده باشد نه! وقتش نرسیده بود.... مگر توی پیشانی آدم نوشته اند که این سفر آخر است که برود یک دل سیر دعا کند و دل ببندد به مشبک های ائمه شهید؟! اما انگار توی پیشانی حاج مرتضی نوشته بودند. او مثل آدم هایی که بار آخرشان است زیارت کرده بود. شب دوشنبه عین حاجی هایی که با گل لبیک بر لب، ازمسجد شجره مُحرِم می شوند، رفته بودند مسجد سهله و دعای عهد بر لب بیاد امام زمان(عج) راه افتاده بودند توی مسیر،آن هم چه مسیری!! «طریق العلماء».برخلاف عادت همیشه سرش را نه با کلاه پوشانده بود و نه با چفیه.روز پنجم سفرشان،رسیده بودند عمود۹۸۳ و او گفته بود اینجا توقف کنیم.پارسال همین عمود ایستاده بودند وعکس یادگاری گرفته بود.کسی نمی دانست چرا حاج مرتضی اخگر اصرار دارد در این عمود بایستد.آدم از کجا بداند که این عمود، عمود بخت و اقبال اوست و قرار است چراغ حیاتش اینجا برای ابد روشن شود؟!گاهی همه چیز بهانه می شود که نوع رفتنِ آدم با نوع زیستنش جور در بیاید.«کما تعیشون تموتون، وکما تموتون تبعثون و کما تبعثون تحشرون»*. اوج انصاف کلیددار عالم خاک را باش.... دل انسانِ طالبی،که به واجبات ومستحباتِ آدم ساز همت دارد وبا اهل و عیال مهربانست را می کشاند توی طریق! آن هم طریق العلما که خدا می داند تربتش رد پای چه انسان های نورانیی را که به خود ندیده! بکشاندش تا عمود ۹۸۳.سبکبار و بی تعلق،آن وقت در مسیر حبیب، روحش را بگیرد و جسمش را بگذارد برای استشهاد، که فردای قیامت اگر پرسیدند در چه حالی مُردی بگوید: در راه حبیب بودم،بی تعلق، با صورتی بیاد زینب، ظلِّ آفتابِ طریق سوخته، که فرشته ای آمد و با ذکر حسین روحم را گرفت و بدنم را گذاشت برای بازمانده هایی که به دنبال نشانه بودند. فرشته ها جسم حاج مرتضی را گذاشته بودند برای موکب دارها و بازمانده هایش.و این پایان قصه نبود!جان عالم گفته بود: «کما تعیشون تموتون» هنوز زیارت نجف مانده بود!وقتی روی دوش ادم ها تابوتش دست به دست می شد و تا ایوان نجف می رفت یکی داشت می خواند: سلام آقاا! که الان روبروتونم.. من اینجامو، زیارتنامه می خونم.... عالم، عالم اسباب و علل است و شرایط برای او محیّا بود،برای او که عاشق صادق بود.جوری در این عالم علی و معلولی زندگی کرده بود که شکل رفتنش خبر از شیوه زیستنش می داد. میهمان طریق بود و موکب دارهای عمود ۹۸۳ بهانه بودند که او حتی جسمش در مسیر بماند و بیاید در خاکی دفن شود که روحش با آن سنخیت دارد. «وادی السلام» که سلام خدا بر او بادمنزل ابدی او بود بی آن که تدارکی دیده باشد.قسمت بر همجواری و همسایگی با پدر مومنین بود.تقدیری که ریشه در حیات دنیایی او داشت.زیارت ابدی از زاویه ایوان نجف. بال کفن را که کنار زده بودند صورتش زیر آفتاب سوخته بود،این سفرنه کلاه گذاشته بود و نه چفیه.دستش موقع رفتن پر بود! حالا گلدسته های نیمه تمام مسجد میثم و نخل های میان بلوار و درِ عریض و سفید خانه می دانستند که پنجره خانه ابدی او رو به ایوان نجف باز می شود. رحمت خدا بر محبین صادق ابا عبدالله پ. ن *عوالي اللئالي العزيزية في الأحاديث الدينية , جلد۴ , صفحه۷۲   *مرحوم حاج مرتضی اخگر محب صادق اهلبیت عصمت و طهارت،جانباز و یادگار دفاع مقدس در صفر المظفر۱۴٠۲ در عمود ۹۸۳ طریق العلما چشم از جهان فرو بست و به اصرار موکب داران در نجف اشرف، قبرستان وادی السلام به خاک سپرده شد. به قلم طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«تضمین» عراق شلوغ شده بود، پارسال همین موقع ها که طرفدارهای مقتدا صدر دوباره فیلشان یاد هندوستان کرده بود وشلوغ بازی راه انداخته بودند.از مریضی سختی بیرون آمده بودم. مرضی که فکر می کردم طومار زندگی ام قبل از محرم پیچیده می شود چه برسد به اینکه بخواهم با آن شرایط پیاده روی هم بروم. اما قصه اربعین را که دیده اید؟! هیچ چیزش عین آدمیزاد نیست. همه چیزت جور است اما نمی شود، هیچ چیزت جور نیست و می شود.یک هفته مانده بود به اربعین،من حتی گذرنامه ام نرسیده بود. بخاطر ضعف جسمی خودم و کم سن و سالی بچه ها می ترسیدم و مردد بودم. خصوصا که یک بار توی اغتشاشات عراق وسط بین الحرمین چند تا از اوباش حمله کرده بودند بین جمعیت و این صحنه را از نزدیک دیده بودم.تردید شده بود بلای جانم. پنج شنبه شب، خواب دیدم حاج قاسم پشت مرزهای شلمچه کنار خاکریزی نشسته، تا دیدمش از شوق اشک ریختم.تا مرا دید به پهنای صورتش خندید و چند تا نامه را امضا کرد و بالای هر کدامشان چیزی نوشت و داد دست من و بچه هایم. آن طرفِ خاکریزی که نشسته بود عراق بود. از خواب پریدم... دیگر ترس و تردیدی نداشتم.سفرمان را حاج قاسم تضمین کرده بود. فردا صبحش با اینکه جمعه بود گذرنامه ام رسید در خانه و شنبه حرکت کردیم. همه جا همراهمان بود. خون شهید بغداد امنیتِ طریق کربلا بود..... به قلم طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
یادداشت«الطاف غیر خفیه الهی» به قلم طیبه فرید
«الطاف غیر خفیه الهی» هر قدر به کار درستی و وفاداری سفت و سخت برخی مدیرها و چهره های نسل اول و دلبستگی شان به آرمان های انقلاب ایمان دارم، تا آنجا که می بینم به سختی به نسل های بعدتر اطمینان می کنند و نگرانند که محصول یک عمر مجاهدتشان را جوانترها به باد بدهند،و بنا بر همین رویکرد مواقعی به نیابت از دیگران دست به تصمیم گیری می زنند به همان اندازه به توانمندی و خلوص و کاردرستی برخی مدیران نسل سوم که دغدغه جدی نسبت به آینده انقلاب دارند ایمان دارم و معتقدم یکی از عنایت های الهی به نسل سوم قصه دفاع از حرم بود. نسلی که آب ندیده بودند وگرنه به وقتش غواص های ماهری بودند.ماجرای سوریه آبی بود که بعضی نگرش های سرسختانه و وحی مُنزلی را برای همیشه شست و با خود برد.مگر اینکه واقعا کسی این الطاف غیر خفیه الهی را ندیده باشد! مدت ها بود که منتظر بودم ببینم قصه حجامت انقلاب به کجا می رسد!می خواستم ببینم در این حجامتِ عام، غلبه با کدام طبع است!سودا؟ صفرا یا بلغم و یا شاید هم دم!!! میان حَجّام ها مرسوم است که خونگیری را ان قدر ادامه بدهند که خون به مرحله شفافیت برسد. نمی دانستم حجامت انقلاب به کدام مرحله رسیده اما وقتی جوان مومن و متواضعی را دیدم و پس از قریب به هشت ماه فعالیت مشترک اخیرا فهمیدم او در جایگاه یک مدیر استانی بوده و اصلا به روی بقیه نیاورده و من هم او را به چشم یک کارمند معمولی می دیدم تصور کردم حجامت انقلاب باید در مراحل میانی باشد... خصوصا که یکی از نسل اولی های علیه السلام که مو را از ماست بیرون می کشد درباره او گفته بود فلانی آدم سالمیست! و راست گفته بود.... مسوولی که عین آدم های معمولی باشد و چیزی نگوید یک زمانی فقط به باکری می آمد.حالا اما انگاردارد تکثیر می شود.در تیراژ زیادتر. گویا می رود که نم نمک، بقایای سیاهی سودا و رقت صفرا و کرختی بلغم از شریان های انقلاب بیرون بزند و به مرحله شفافیت برسد. شاید یکی از معناهای نزدیک شدن به قله، ظهور همین نسل باشد. شاید...... طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
می روم مشهد خیابان ها شلوغ می روم در قم شبستان ها شلوغ کربلا که کل ایوان ها شلوغ در مسیرش هم بیابان ها شلوغ هیچ کس مثل تو بی زَوّار نیست با کریمان کارها دشوار نیست دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
رواقت را تصور می کنم در خاطرم گاهی دلم می خواهد آن جا روبروی روضه بنشینم..... https://eitaa.com/tayebefarid
عزیز جونم خدا بیامرز به هرکسی که از بچه نا اهلش گلایه داشت می گفت: ببرش امام رضا(ع)، اهلی میشه..... https://eitaa.com/tayebefarid
«مرقومه همگانی» بسم الله الرحمن الرحیم قربان خاک پای جواهر آسای همایونتان بشوم، این چاکر عارض است که در یوم نوزدهم از ماه مرداد سنه ۱۴٠۲ خورشیدی به اذن حضرت حق جل وعلا به امید رویت روی ماه سلطان ازکیاء ،سراج الله،عالم آل الله ترک دیار و وطن نمودیم.قربان شکل و شمایل نازدار تاجدارتان بروم.خدا می داند در طریق رسیدن به آن بارعام سلطانی،متحمل چه خوف و رجایی که نبودیم.رجای به رویت قرص چون قمرتان و خوف از بلایای محتملی که دیدارمان را به یوم الحساب موکول کند.در ما فی ضمیر مکدر از معاصی خویش از حضرتتان طلب کردم که اراده نموده و تقدیر بر دیدارمان باشد. تصدق چشم های مهربانتان بشوم در پیچ و تاب طریق خرانق*، آن زمان که عطر دل انگیز باران رحمت الهی کوهستان و مافیها را پر کرده بود ناگهان این فکر از خاطر این عاصی گذشت که زمان عزیمت سلطانتان به مرو نیز مقارن این ایام در تابستان بوده و جنابتان نیز از همین طریق گذشته اید.راوی نقل نموده بود که به هنگام ترک مدینه النبی با دلی ناخوش ترک دیار کرده اید و غصه دارِ سفر به غربت بوده اید. قربان شکل و شمایل نازدار تاجدارتان بشوم که سلطان سریر ارتضائید و خود اینگونه غریب.حی لایموت شاهد است چشممان به کوه و کویر که می افتاد شما را فرض می نمودیم که هنگامه عبور از این طریق چه بسا عیون مبارکتان به مناظر و مرایا افتاده باشد، با این خیال اشک در دیده مان حلقه می زد و در مافی ضمیر نفرینی حوالت مامون لعنة الله می کردیم
مظهر رضای الهی را به ظلم آواره این طریق کرده وچه بسا خاطراتی زهرآگین ازین سفر در آیینه صیقلی ذهنتان نقش بسته باشد.اما این عاصی می اندیشد که حضور مبارک سلطانمان قسمت این رعیت بود مِن باب دلخوشی نسبت به آن عشق باطنی مادرزاد به اولیا خدا و ذریه جناب حضرت ختمی مرتبت _صلی الله علیه و اله و سلم_. رعیتی که راوی حدیث سلسله الذهب جنابتان در تاریخ است و ان مرقومه شریف را همچون زنجیری زرین برای ابد بر گردن آویخته که شرط ورود به حصن حصین توحید ذات لایزال، اطاعت از امر ولایت خلیفة اللهیست. و جنابتان هنگام عزیمت از نیشابور فرموده بودید: «وانا من شروطها» ورعیت ایران هزار واندی سال است این طریق را در صیف و شتا می گذرانند تا چشم بر طریقی داشته باشند که جنابتان داشته تا برای ورود به حصن توحید ذات باری از دروازه سلطانمان بگذرند. که سلطنت و دولت بطریق اولی حق ذات باری و اولیاست و انچه در دست احدی از نایبان اولیاست جدای از «انا من شروطها»نیست که و الله یعلم حیث یجعل رسالته. در ختم این مرقومه عارضم به استحضار برسانم که امید است غم این هجرت غریب را بر رعیت ببخشید و بدانید که نه ما از مأمونیم و نه مأمون از ماست و ما را با عباسیان هیچ انس و الفتی نیست ونخواهد بود. این برائت را نیز چون شرط ولایت است عنوان نموده و چون اقلیتی از رعیت معاصرحسین ابن علی که از اموی جماعت برائت جستند ما رعیت ایرانی نیز از مشی بنی العباس برائت جسته و به دایره عظیم ولایتتان پناه آورده ایم..... قربان روی ماهتان امضا: رعیت ایران پ. ن *روستایی تاریخی در شمال یزد و در ۷۰ کیلومتری شهرستان اردکان است،که در مسیر جاده اردکان به طبس قرار دارد. کاتب:طیبه فرید طریق الرضا، مرداد سنه ۱۴٠۲ https://eitaa.com/tayebefarid
آدم رد بال فرشته را موقع باران روی شیشه ی پنجره ی اتاقش دیده بود،فرشته نگاهش کردو ناگهان چشم هایشان در هم قفل شد.آشنا از آب در آمدند.فرشته از چال پشت لبش او را شناخت، آدم از بال هایش.... بیچاره آدم از آن روز هوایی شد. طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
«سلطان تراریخته» به قلم طیبه فرید
«سلطان تراریخته» مُراد سجلّش، سجل نبود. سیاهه بود.شایداگر شرع دست و بالش را نبسته بود باز هم می گرفت،هشت تا،ده تا،صدتا.اصلا حرمسرای پالانی می ساخت.فقط از یک زنیکه صیغه ای قفقازی هفت تا پسر داشت که هفتمی اش عباسقلی بود. ریز و درشتشان توی دست و پای روس ها چرخیده بودند.پادویی می کردند.پیش چشم افسرهای شوروی خودشان را به موش مردگی می زدند اما زورشان به رعیت بدبخت می رسید. عباسقلی هم لنگه خودش بود.دو سه جین بچه پس انداخته بود.دلال بود، توی دربار ناصری. دلال دخترهای گرجی خوش بر و رو.سلطانْ جماعت از یک جایی جنس بومی می زند زیر دلشان، می روند توی کار واردات. مجال حرف زدن از قوانلوهای قجر نیست.برگردیم سر ریخت و پاش پالانی ها.... رضا پسر عباسقلی برعکس پدر و جد پدری اش تَرَقیده بود.نوجوانی هایش فعلگی کرده بود و توی اصطبل قزاقخانه پِهِن اسب ها را می روفت.کم کم حال و هوای اصطبل روس ها به ریه اش ساخت وخودش را کشید بالا و شد وکیل باشی گروهان شصت تیر.با این خیزی که رضا برداشته بود یک نسخه معیوب از پالانی ها را پیوند زد به قزاق ها. خداییش آدمی که ننه اش را توی قبرستان چهار راه حسن آباد خاک کرده اند و همه می دانند هنوز استخوان هایش نپوسیده اما او دستور می دهد خاک قبرستان را به توبره بکشند و جایش ساختمان اطفاییه بسازند، این آدم معیوب نیست؟! درست بود که ترقی کرد و شد یک رأس قزاق اما جان به جانش هم که می کردی همه اخلاقهای دوره پالانی اش را برداشته بود با خودش آورده بود.بخاطر خوش خدمتی هایش تیمور آیرُملو دخترش تاج الملوک را به عقدش درآورد.رضا توی سنگلج تهران خانه جمع و جوری اجاره کرد.تا من دو خط دیگر بنویسم به لطف پدر تاج الملوک،فرمانده سپاه قزوین شده و تا شما یک گلویی تازه کنید نسخه احمدشاه را پیچده و با پدرسوختگی انگلیس ها کودتا کرده و رسیده به مسند سردار سپهی.آخرش هم که تاسف شاعر افاقه نکرد که:یارب مباد آنکه گدا معتبر شود و شد. محصول پیوندی پالانی ها و قزاق ها شده بود شاه تراریخته مملکت،کسی که محصول مزرعه مشروطه چی ها را لگد کرده بود و کفشش را زده بود توی خون مجاهدهای جنگلی شده بود اعلی حضرت همایونی.از هزار و سیصد و چهار تا هزار و سیصد و بیست چند سال می شود؟او همینقدر شاه بود.اما اجاره نشین خانه سنگلج تهران تبدیل شد به بزرگترین زمین دار آسیا.باغ ها و مزارع و روستاهای شمال را با اخلاق قزاقی اش از چنگ رعیت فلک زده درآورد،آن هم زیر قیمت و مفت،عطش زمین خواری اش تمامی نداشت. از بس مار خورده بود، افعی شده بود.... «جراید خارجی آن روز نوشتند: در ایران جانوری پیداشده که زمین می خورد.» خون رعیت را کرد توی شیشه.از تجدد خواهی و به باد دادن حیثیت ناموس ایرانی تا قصه راه آهن. هر غلطی احمد شاه با آن عقل ناقصش نکرد او انجامش داد. بنام رعیت ایران و به کام انگلیس ها. ریل های راه آهنی که ساخت به جایی که شرق را برساند به غرب از بر و بیابان های جنوب از جایی بیرون شهرها می گذشت تا تجهیزات انگلیسی ها را ببرد شمال،مالیاتش را هم بستند به قند و شکر و چای!اروپایی ها می گفتند ایران راه آهنی ساخته که از هیچ جا به هیچ جا می رود! شهریور سال بیست، روزی که رفت، خیابان های تهران زیر چکمه قزاق ها و انگلیس ها بود اما رعیت خوشحال بودند. پایان طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
«آخرین روز تابستان» به قلم طیبه فرید
«آخرین روز تابستان» از خلقت آدم شش هفت هزار سال می گذشت،اما خدا اراده کرده بود مرا سی و نه سال قبل دقیقا آخرین روز تابستان دم صبح،وقتی آقاجان جبهه بود و مادرم توی شهر غریب،بیاورد اینجا.محل تولدم یک بیمارستان نظامی بود. یکی دوتا بخش آن طرفتر پر بود از مجروح جنگی و شهید.تا یکی دو هفته بعد اسم نداشتم.تا اینکه آقاجانم از جبهه برگشت. سوغات نارگیل آورده بود با یک رشته خرمای زرد خشک.برایم اسم گذاشت. همین اسم امروزم.این را هیچوقت ننوشته بودم که بعضی خاله خانباجی های فامیل منتظر بودند بعد از دو تا دختر مادرم پسر به دنیا بیاورد، اما مادرم دوباره دختر آورده بود و آقا جان برای خنثی کردن حرف و حدیث ها و گمانه زنی ها درباب انقراض نسل، در انظار عمومیِ فک و فامیل اعلام کرده بود من از خدا دوازده تا دختر خواسته ام و اینجوری آب پاکی را ریخته بود روی سر وکله بعضی ها.بعد هم مرا گرفته بود توی بغلش و برایم لالایی خوانده بود: غمش در نهانخانهٔ دل نشیند بنازی که لیلی به محمل نشیند به دنبال محمل چنان زارو گریم که از گریه‌ام ناقه در گل نشیند مرنجان دلم را که این مرغ وحشی ز بامی که برخاست مشکل نشیند آقاجان خوانده بود و از کنار چشم من یک قطره درشت اشک لغزیده بود..... «عین آدم های دلتنگ» تا چهارسالگی ام آقاجان غریبه ای بود که گاهی از جبهه می آمد خانه،با خودش خرمای خشک و نارگیل می اورد و گاهی چتر منور...غریبه ای که یک ذره می ماند وکلی می رفت. کودکی هایم وسط چریک چریک گنجشک ها توی شاخ و برگ درخت نارنج و بین بوته شمعدانی های باغچه گذشت. وخانه ای که آقاجانش رفته بود بجنگد. هنوز مسیر عبور جنگنده های عراق از قاب زیر زمین خانه توی ذهنم مانده، و اضطراب رادیوی مشکی لب ایوان از آژیر قرمزی که همان کنون می شنیدیم.و دست های مادر که از تشت لباس ها بیرون آمده بود و قطرات سفیدی که از سر انگشت هایش می چکید روی زمین. طفلک ما را می برد توی جان پناه و دستش را می گرفت بغل صورتش و پسر موسی ابن جعفر(ع) را قسم می داد که موشک ها دیوار خانه را روی سرمان آوار نکنند. خانه مان موشک نخورد، خودمان هم نمردیم.جنگ تمام شد. آقاجانم برگشت. و من همیشه به این فکر می کردم که خدا چی می خواست بگوید که توی این همه تاریخ از عصر پارینه سنگی به این طرف مرا درست آخرین روز تابستان آن سال به دنیا آورد، زمانی که اسمش تابستان بود و رسمش پاییز.وسط جنگ! توی یک بیمارستان نظامی،که یکی دوتا بخش ان طرف ترش پر بود از مجروح وشهید.... باعشق مادرزادی به ابیات طبیب اصفهانی: خلد گر به پا خاری آسان بر آرم چه سازم به خاری که در دل نشیند پی ناقه‌اش رفتم آهسته ترسم غباری به دامان محمل نشیند مرنجان دلم را که این مرغ وحشی ز بامی که برخاست مشکل نشیند. طیبه فرید ۳۱ شهریور دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلَى الْحَسَنِ بْنِ عَلِيِّ بْنِ مُحَمَّدٍ الْبَرِّ التَّقِيِّ، الصَّادِقِ الْوَفِيِّ، النُّورِ الْمُضِيءِ، خازِنِ عِلْمِكَ، وَالْمُذَكِّرِ بِتَوْحِيدِكَ، وَوَلِيِّ أَمْرِكَ، وَخَلَفِ أَئِمَّةِ الدِّينِ الْهُداةِ الرَّاشِدِينَ، وَالْحُجَّةِ عَلَىٰ أَهْلِ الدُّنْيا، فَصَلِّ عَلَيْهِ يَا رَبِّ أَفْضَلَ مَا صَلَّيْتَ عَلَىٰ أَحَدٍ مِنْ أَصْفِيائِكَ وَحُجَجِكَ وَأَوْلادِ رُسُلِكَ يَا إِلٰهَ الْعالَمِينَ. https://eitaa.com/tayebefarid
محبوب من در دنیا جز شما خبری نیست شما تنها خبر خوش این عالمید..... السلام علیک یا بقیة الله فی ارضه https://eitaa.com/tayebefarid
«رضا پسر نوش آفرین» به قلم طیبه فرید
«رضا پسر نوش آفرین» صبح پنجم مهر لباس های سلطانی اش را کنده بود و شده بود یک رضای خالیِ خالی. بی هیچ پیشوند و پسوند اضافه ای.سوار کشتی «بندرا» رفتند به سوی سواحل هند.بدون ستاره ی دنباله داری روی سینه و سر شانه اش. بی تاج و چکمه شاهی.توی دلش گفته بود: تُف اندران ارواحت روزگار.وروزگار گفته بود اندران ارواح خودت.به من چه! فکرش را بکن پنج روزِ آزگار کشتی شاه مخلوع مفلوک روی آب دریا معلق باشد.اولش دولت صادق فخیمه ملکه قول داده بود برساندشان به ساحل بمبئی و آزادشان کند بروند هر جهنمی که دوست دارند. به راوی بابت این کلمات تند خرده نگیرید که شرف المکان بالمکین.سال ها هر جا رفته بودند بهشت خودشان بود و جهنم دیگران،اما انگار حالا همه چیز وارونه شده بود.خبری از ساحل بمبئی نبود.کشتی، جایی پرت، وسط آب های گرم و شرجی لنگر انداخته بود.سرغنسول سابق دولت بریتانیا« کلرمونت اسکرین» آمده بود توی کشتی و یک جوری فینگلیش طور بلغور کرده بود که شما درساحل بمبئی حق پیاده شدن ندارید. آه رعیت بود که دامن شاهْ پدرِ پهلوی را گرفته بود،آه میرزا وقتی داشت یخ می زد،آه مجتهدی که عمامه اش را پرانده بودند به جرم ان که اسرار هویدا می کرد و کشیده بودنش بالای دار وقتی که گفته بود افوـّض امری الی الله. آه رعیت مادر مرده ای که چادر از سر ناموسشان کشیده بودند و توی دریای خونِ گوهر شاد غرقشان کرده بود.آه ضعیفه هایی که نهال عمرشان زیر چکمه های قزاقی رضا پالان، نوه ی «مراد سجلِِّ سلطانِ تراریخته»* پایمال شده بود.همه ضعیفه ها به جز تاجی آیرُملو که شریک روزهای تباهی اش بود. رضا حالا دیگر نه شاه بود و نه سپه سالار و نه حتی رضا پالانی.فقط و فقط یک اسیر جنگی پیر بود. باید توی مسیر رسیدن به بندر، آن موقع که توی کرمان گوش درد گرفته بودو دکتر جلوه برایش استراحت تجویز کرده بود اما انگلیس ها گفته بودند« تخت گاز برو بندرعباس کشتی بمبئی سه روز بیشتر منتظر نمی ماند»، می فهمید چه خبر شده!هر چند که اگر هم می فهمید توفیری نمی کرد،مردم از جانش سیر بودند.از بس نان سنگک دو ور کنجدی اش را زده بود توی خون ملت.کشتی قفس معلقی بود روی آب. ساکنین کشتی قرار بود وقتی رسیدند هندوستان، بروند پی زندگیشان،یک جای خوش آب و هوا مثل شیلی. اما دولت فخیمه اجازه نداده بود. می خواست زندانی های بی وطن را بفرستد موریس. آدمی که به خاک و رعیتش خیانت می کند بی وطن است، هیچ جاییست.و انگلیسی ها این را فهمیده بودند. کشتی به جزیره رسید و خانواده پهلوی بی محمد رضا در میان پیشواز سرد استقبال کننده هایی که وجود نداشتند،سر به زیر،قدم به خاک موریس گذاشتند.پیر شاه توی آن آب و هوای جهنمی آرزو کرد کاش نوش آفرین گرجی مُرده بود و او را نمی زایید.تازه اولک آوارگی اش بود... جزیره دوربان، ژوهانسبورگ...... آفریقای جنوبی!!! بگذریم. ساعت سه صبح چهارم مرداد، توی خواب نه چندان عمیقش مُرد.زیر شمد نازکی که روی سینه اش سنگینی می کرد.بی تاج و تخت، بی خَدَم و حَشَم. *روایت سلطان تراریخته به قلم نگارنده به قلم طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
انتشار متن« آخرین روز تابستان» در روزنامه سراسری سراج اندیشه.
«یُسرهای کوتاهُ عُسرهای طولانی» گاه گرم و آرامی، گاه سرد و طوفانی روزهای تاریکی، شام های نورانی من تو را نمی دانم،لیک جمع اضدادی یُسرهای کوتاهی، عُسرهای طولانی روح سبز مجنونی، در توهم لیلی جسم سُرخ ایمان در عقل های روحانی بی تو من زمستانم، ای بهار بی پایان یک کویر بی جانم، ای هوای بارانی بی حضور سبز تو بی ردیف خواهد ماند بیت های آغازی، بیت های پایانی سروده طیبه فرید دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link