eitaa logo
مجموعه روایت به قلم طیبه فرید
968 دنبال‌کننده
442 عکس
74 ویدیو
1 فایل
دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid شنونده نظرات شما هستم @ahrar3
مشاهده در ایتا
دانلود
«برایت نامی سراغ ندارم»|قسمت ششم به قلم طیبه فرید
📚«برایت نامی سراغ ندارم»۶ (روایت های سفر سوریه) 🌱غُفران موهای خرمائیش را گوجه ای بسته بالای سرش و زیپ کاپشن مشکیش را تا زیر چانه اش بالا کشیده.دود سیگار مردها کل لابی را برداشته.همه زن های لبنانی شبیه هم نمی پوشند.به حس و حال و تیپ‌ و‌ قیافه اش می خورد از این ها باشد که فکر می کند عامل این آوارگی و در بدری حزب الله ست... از وقتی رسیدم این بار چندم است که با نگاهش حرف های عمیقی می زند.حرف زدن با چشم ربطی به زبان و فرهنگ و اینجور چیزها ندارد.دلتنگی توی چشم های گردش زار می زند.یک عالمه حرف زنانه از پنجره ذهنش بلند می شود و از میان موهای خرمائیش بیرون می زند و بی هیچ تغییری از فیلتر عبا و روسری من می گذرد. خب معلوم است دیگر!وسط این شرایط نامعلوم دلش برای خانه اش تنگ شده.برای غر زدن به جان بچه ها که بنشینند پای درس و‌مشقشان .برای خودش وقتی پشت پنجره آشپزخانه می نشست و با انگشت روی بخار شیشه شکل قلب می کشید و پیاده رو خیس خیابان را می پایید.برای دور همی آخر هفته ها... از این‌ پا و آن‌پا کردن حوصله ام سر می رود و طاقتم تمام می شود می خواهم سر صحبت را باز کنم اما او پیش دستی می کند.فهمیده ایرانی ام.اسمش غفران است.از اهالی بعلبک.بچه هاش را نشانم می دهد.کمی که می گذرد،یخمان که آب می شود ،حرف که می زنیم می گوید برادرش شانه به شانه حزب الله توی جبهه دارد می جنگد!این را که می گوید آب دهانش را قورت می دهد و چند دقیقه ساکت می شود.پدر و مادرش لبنان مانده اند.نمی شود که برادرش برگردد و کسی خانه نباشد. می شود؟ از تصورات چند دقیقه پیش خودم عقب نشینی می کنم و می پرسم« بنظرت حزب الله موفق میشه؟» با اطمینان می گوید«معلومه...امید ما به شباب مقاومت و سید القائده» به گوجه روی کله اش نگاه می کنم،به رد تتوی ابرویش که ترمیم لازمست.به چیزهایی که از نگاه آدم پیدا نیست و تا نچپانی اش توی کلمه و از دهانت بیرون نیفتد نمی فهمی چند مرده حلاجی. https://eitaa.com/tayebefarid @ravina_ir
«برایت نامی سراغ ندارم»|قسمت هفتم به قلم طیبه فرید
📚«برایت نامی سراغ ندارم»۷ (روایت های سفر سوریه) 🌱خط روایت ✍️به قلم طیبه فرید راوی اعزامی راوینا روز اول که رسیدیم فهمیدم دستمان بلحاظ امنیتی حسابی بسته و خبری از سوژه جدی نیست.از ایران پیام می رسید که این ها ۱-۲-۳خط روایت است و حول این هابنویسید.در سوریه هم جلسات متعددی برگزار می شد که حرف از خط روایت های متنوعی می زد.یکی از مسئولین که کلا معتقد بود بروید این کارها زمانش پنج سال دیگرست که گرد و خاک جنگ فروکش می کند.یکی هم گفته بود یعنی چی زندگی و همسر و بچه هایتان را گذاشتید آمدید اینجا؟!گزینه های روی میز در حال افزایش بود فقط تفاوتش با مطالبی که از ایران می آمد این بود که معمولا با اشراف به مسایل میدانی مطرح می شد.یکی از نگاه تربیتی،یکی دیگر از منظر مدیریتی!یکی ناظر به مسائل داخلی ،آن یکی ناظر به کل دنیا.خط روایت های میدانی سوریه اطلاعات جدیدی از شرایط موجود می داد البته ما هم چند نفر آدمِ خالی الذهنِ قلم به دست نبودیم که بی هیچ پیشینه ی قبلی آمده باشیم وسط میدان!گیر افتاده بودیم بی هیچ سوژه و مشاهده ای با کلی خط روایت.تنها جایی که می شد نازحین را دید ،حرم موقع زیارت بود.آن‌جا هم گفته بودند تابلو بازی در نیاورید.بین حزب الله آدم‌های اطلاعاتی هستند که رد شما را می زنند و دولت سوریه شما را بر می گرداند.باید تا پیدا شدن راه چاره خلاقیتی می زدیم.از گفت و‌گو با لبنانی ها در هتل های این ور و آن ور به بهانه شارژ تلفن و اداره حرم حضرت رقیه به دست افغانستانی ها تا زندگی سخت زن های مهاجر فوعه و‌کفریا در اردوگاه که بنا به تقدیر در سفر دمشق همسفرشان بودیم،همه این ها می توانست موضوعی برای نوشتن باشد.موضوعاتی که می شد با خلاقیت خط روایت خودش را پیدا کند. روی مصلای حرم حساسیت زیادی بود.آقای عظیمی شبِ قبل از حرکت گفته بود «هرجا دیدید قضیه رو امنیتی کردن بدونید خبرا اونجاست.»مصلی اولین محل اسکان مهاجرین بود.البته اسکان موقت.کف جامعه لبنان از هر شهر و ده کوره ای می آمدند آن‌جا و این یعنی می شد با گفت و‌گو از حس و‌حال مردم نسبت به مقاومت خبر گرفت.قصه این روزهای سوریه قصه مردمی بود که وسط جنگزدگی و خرابی زیر ساخت های شهری ،توی بی آبی و تاریکی و گرانی مازوت برای فصل سرما میزبان مهاجرینی شده بودند که خانه و زندگی شان شده بود خط مقدم جبهه ها.زن هایی که مردهایشان توی جبهه بودند و خودشان بچه های قد و نیم قد را زده بودند زیر بغلشان و فقط با لباس تنشان راهی سوریه شده بودند.قیمت خانه و بعضی اجناس توی بازار به هم ریخته و سوری ها با اشراف به اینکه اقتصادشان درگیر می شود به روی لبنانی ها آغوش باز کرده بودند.روزهای اول وقتی به تهدیدها فکر می کردم از نزدیک مصلی رد نمی شدم اما کم‌کم به بهانه نماز رفتم‌ میان مهاجرین.وقتی موقع نماز سر و کله شیعیان هند و سوریه را در مصلی دیدم فهمیدم راه برای ورود هست خصوصا که لبنانی ها تا می فهمیدند ایرانی هستم سریع ارتباط می گرفتند و دست و‌پا شکسته گفت و‌گوهائی میانمان شکل می گرفت.بعضی از مهاجرین بی پرده می گفتند عامل این مشکلات جنبش حماس و ماجرای طوفان الاقصاست.بعضی دیگر تحلیل واقع بینانه تری داشتند مثل این که جنگ دیر یا زود اتفاق می افتاد...چه فلسطینی ها هفت اکتبر می زدند و چه نمی زدند. توی مصلی خط روایت های جدیدی داشت شکل می گرفت.دختر یکی از علمای لبنان مدیریت زن‌ها و کودکان هم وطنش را به دست گرفته بود،او با بکار گرفتن بعضی از دختران مهاجر اطلاعات جامعی از نازحات جمع آوری کرده بود و در طول اسکان موقت هیچ کسی را بلاتکلیف نمی گذاشت.حتی از بین مهاجرین دختران جوانی پیدا کرده بود و هسته اولیه یک گروه تاریخ شفاهی را پایه گذاری کرده بود. دیروز بعد ده روز شرایط گفت و گوی رسمی پیش آمد...با جانبازهای پیجری! آدم هایی با سرو صورت زخم‌و زیل و دست و‌پِل آش و لاش که چشم بسته معتقدند زندگی وسط مقاومت معنا پیدا می کند و ایران صداقتش را نشان داده و فرماندهان ایرانی و سید القائد می فهمند دارند چکار می کنند. القصه اینکه اینجا ما دنبال واقعیت میدانیم و در حال تلاش.از میدان حجیره و‌کف بازار و توی دل مصلی گرفته تا نشستن پای حرف بچه های حزب الله که خودشان جمع اضدادند و شدت تعبد توی جهان‌بینی شان‌به استدلال های عقلی رایج می چربد.این حرف حقیست که خط روایت واقعی را باید وسط کشمکش ها و حوادث میدان پیدا کرد. https://eitaa.com/tayebefarid @ravina_ir
«نامی برایت سراغ ندارم»|قسمت هشتم به قلم طیبه فرید
📚«برایت نامی سراغ ندارم»۸ (روایت های سفر سوریه) 🌱کشافة المهدی ✍️به قلم طیبه فرید راوی اعزامی راوینا برخلاف برخی از ما که غالبا گیرِ دو دوتا چهارتای استدلالییم و چه بسا همین‌ حس و‌ حال وسط راه زمین گیرمان کند ، رزمنده های مقاومت شدیدا متعبداند. متعبد نه به این معنا که عقل جایگاهی در جهان‌بینی شان‌ نداشته باشد ، نه! اتفاقا . اما عنصر توکل و اعتماد به خدا به شکل غلیظ و شدیدی بر همه صفاتشان می چربد. از منظر آن ها راه امام خمینی (ره) ادامه انبیاست و اتفاق های این روزها انطباق دقیقی بر حوادث تاریخی مثل قیام عاشورا دارد. این هایی که ما دیدیم معتقدند مقاومت قطعا پیروز است. حتی وقتی شرایط میدانی به ظاهر علیه آن هاست باز هم اطمینان دارند پیروزند. دیروز با طارق حرف زدم. یکی از چشم هایش را در قصه پیجرها از دست داده بود و انگشت های یک دستش را. خط و خشِ انفجار روی صورتش بیداد می کرد. از او پرسیدم روز انفجار وقتی حجم و گستردگی ماجرا را دیده دچار تردید نشده؟ خنده عاقل اندر سفیهی می نشیند روی لبش و می گوید«هر عضو مقاومت می دونه آخر راهش شهادته ما منتظریم دوران‌درمانمون‌تموم شه برگردیم جبهه،مقاومت فخر و شرفمونه». بیشتر رزمنده ها دوران کودکی و نوجوانی شان را در کشافه المهدی گذراندند. کشافه تشکل فرهنگی مذهبی ایست که معارف دینی و تربیتی را به بچه ها یاد می دهد.از عقاید گرفته تا اخلاق عملی و سرود. این ایام خیلی از جوان‌هایی که محصول تربیتی کشافه المهدی هستند را از نزدیک دیدیم. آدم را یاد حدیث امام کاظم(ع) می اندازد که: «مردی از اهل قم دعوت میکند مردم را بسوی حق و گرد او جمع آیند دسته دسته مانند قطعات بزرگ آهن که بادهای تند آنها را حرکت و لغزش نمیدهد و از جنگ خسته نمیشوند و نمیترسند و توکلشان بخدا خواهد بود و عاقبت برای پرهیزکاران است.»* *عن ابى الحسن الاول علیه السلام قال: رجل من اهل قم یدعوا الناس الى الحق, یجتمع معه قوم کزبر الحدید. لا تزلهم الریاح العواصف و لا یملون من الحرب و لا یجبنون و على الله یتوکلون و العاقبه للمتقین سفینۀ البحار جلد دوم ذیل ماده قمم صفحۀ 446 https://eitaa.com/tayebefarid @ravina_ir
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱«سلام فرمانده» در فضای عمومی اقامتگاه خانواده های شهدای مقاومت هر کسی مشغول کاری بود.هفت هشت تا بچه شهید دورم جمع شده بودند که ازشان سوال بپرسم و برایم حرف بزنند! چی باید می پرسیدم! همه پدرها به فاصله دو هفته و کمتر به شهادت رسیده بودند.بهشان گفتم «سلام یا مهدی رو می خونید...؟» صدایشان که بلند شد خیلی ها جمع شدند و دور و برمان نشستند.یکی دوتا از مردها همراهشان می خواندند.... پسر چهارساله شهید کنارم نشسته بود و وسط خواندن بقیه بچه ها آستینش را می مالید به چشم هاش. یکی از آرزوهای من امروز برآورده شد،سرودی که بارها فیلمش را دیده بودم حالا داشت زنده پخش می شد.... با صدای فرزندان شهدای مقاومت! https://eitaa.com/tayebefarid @ravina_ir
«نامی برایت سراغ ندارم»|قسمت نهم به قلم طیبه فرید
📚«برایت نامی سراغ ندارم»۹ (روایت های سفر سوریه) 🌱عروسِ بقاع ✍️به قلم طیبه فرید راوی اعزامی راوینا تار و پود دستمال توی دست های کُپُل فاطمه از هم وارفته و هربار یک تکه اش کنده می شود و می ریزد روی میز.پای صحبتش روی آدم‌کم‌می شود.از کلمات محکم وحرارت خنده هاش وسط گفت و گوها پیداست کوله بارش را برای راهی طولانی بسته.نوه های ریزه‌میزه اش از سر و کولش بالا می روند و او با حوصله دنبالشان می کند.خیلی عادی می گوید همسر و پسرش در جبهه هستند و ازشان خبری ندارد.مثل خیلی از خانواده های مقاومت که از عزیزانشان بی خبرند. پیش آمده شب ها موقع زیارت خبر شهادت رزمنده ای می رسد و خانواده‌های شهدا پناه می آورند سمت حرم حضرت زینب(س).آرام‌و بی صدا زانو می زنند پای ضریح و اشک می ریزند.اینجای داستان سوریه شباهت عجیبی به ظهر عاشورا دارد وقتی خبر شهادت اصحاب امام (ع) به خیمه ها می رسید وعقیله بنی هاشم پناه زن‌ها و دخترهای شهدا می شد.صدای فاطمه از فرط گریه های مادرانه یواشکی،یا شاید هم هوای سرد و خشک زینبیه دو رگه شده.هدایت دختر بزرگش تازه پا گذاشته بود توی بیست و یکسالگی.صورتش عین پنجه آفتابست.به عشق امام رضا (ع) و سید القائد داشت فارسی یاد می گرفت که بیاید ایران‌ پزشکی بخواند.تازه ترم آخر رشته فیزیوتراپی را تمام کرده بود.توی بیمارستان ازش خواسته بودند چادرش را در بیاورد و روپوش تنش کند اما هدایت روی همان چادر لبنانی روپوش سفیدش را می پوشید.فاطمه دماغش را می کشد بالا.آن قدر با آن تکه دستمال توی دستش ور رفته و چلاندتش که دیگر زورش به نم نم اشک های او نمی رسد و پهنای صورتش خیس می شود.شال ساتن سفیدی که با تصویر هدایت دور گردنش انداخته را نشانمان می دهد. روز نیمه رمضان ماشین را برداشت که برود بعلبک کشافه المهدی ،جشن میلاد امام حسن مجتبی(ع).فاطمه الکی گفته بود ماشین بنزین ندارد شاید از خیر کشافه بگذرد اما حنایش برای هدایت رنگی نداشت،در جوابش گفته بود «مامان خواهش می کنم .باید حتما برم ...»خواهر کوچکتر و عروسشان راهم با خودش برد. آن روز هوای بقاع بهاری بود... انگار خاطراتش دوباره زنده شده باشد،صداش می لرزد و آن تکه از هم گسیخته را فشار می دهد کنج چشم هاش.طاقت دستمال تمام می شود و ول می شود روی میز. دختر کوچکش ماسک آبی کاربنی گذاشته.تازه فکش را جراحی کرده.یادگار همان روز است.فاطمه می گوید «عملش موفقیت آمیز نبود» دخترک هر چند نمی تواند حرف بزند اما تند تند توی صفحه یادداشت تلفنش چیزهایی تایپ می کند و نشانمان می دهد و تلاش می کند توی بحث مشارکت کند. «آن روز همه چیز عادی بود.عروسمان پشت فرمان ماشین نشسته بود.بچه اش توی آغوش هدایت بود.چند لحظه قبل از آن اتفاق بچه را داد بغل من.همه چیز توی یک‌چشم بر هم زدن اتفاق افتاد.ماشینی که نزدیکان بود را زدند از شدت موج انفجار ماشین ما از زمین کنده شد.دیگر چیزی یادم نیست.تاچند هفته بیهوش بودم و متوجه نبودم چه اتفاقی افتاده.حتی نمی دانستم هدایت شهید شده...» فاطمه دوباره کلاف کلام را می گیرد توی دست هاش.آن شب منتظر بوده که دخترها بیایند و با هم افطار کنند که عروسش تماس می گیرد. از صداش می فهمد اتفاقی افتاده اول حال هدایت را می پرسد.... عروس از پشت تلفن گفته بود حالش خوب نیست اما فاطمه فهمیده بود که شهید شده!اشک توی چشم هایش حلقه می زند و می گوید«هنوز گرمای دستش را دور گردنم حس می کردم وقتی بغلم‌ کرده بود.صهیونیست ها ماشین علی جوهری یکی از رزمنده های مقاومت را هدف گرفته بودند.ماشین دخترهای من پشتِ ماشین آن جوان بود.هدایت دوست داشت در راه مقاومت شهید شود و به آرزوش رسید.قبل از اینکه افطار کند.» بعد از ام یاسر همسر سید عباس موسوی هدایت دومین شهیده مقاومت در منطقه بقاع است که سید حسن در سخنرانی اش از او یاد کرده و فاطمه این تکه اش را که تعریف می کند گرمای عجیبی پخش می شود توی صداش و گونه‌هاش گُل می اندازد.آن روز وقتی رفت بیمارستان جرأت نکرده بود برود و از نزدیک ببیندش. «دل دیدنش را نداشتم.فقط از دور نگاش کردم.آرام خوابیده بود.با همان لبخندی که همیشه روی لبش بود.روز خاکسپاریِ شهدا هدایت را با علی جوهری تشییع کردند.» زن های فامیل و دوست و آشنا خیلی پیش آمده که خوابش را ببینند.هدایت بهشان گفته رسول خدا (ص)به من وعده بهشت داده.خودش ولی خواب هدایت را ندیده جز یکبار که لباس عروس پوشیده بود. لباس عروس... آرزوی همه مادرها برای دخترهایشان. گفت و گو را متوقف می کنیم.از چشم‌هاش پیداست قلبش دارد فرو می پاشد.می گوید چند روز قبل از شهادتش براش خواستگار آمده بود.شانه هاش می لرزد یک جوری که هیچ دستمالی چاره اشک هاش را نمی کند... می داند دخترش توی بهشت عروس شده و ام یاسر براش مادری می کند... https://eitaa.com/tayebefarid @ravina_ir
من از کودکی عاشقت بوده ام قبولم نما گرچه آلوده ام مبادا برانی مرا از درت به بازوی بشکسته مادرت به عشق تو هرکس که منسوب شد اگر بد بود عاقبت خوب شد غمت حاصل زندگانی من به راه تو طی شد جوانی من من از ریزه خواران خوان تو ام اگر چه بدم میهمان توام به عشقت از آن دم که خو دادی ام به چشم همه آبرو دادی ام ز در راندگانت حسابم مکن گدایم، کرم کن – جوابم مکن ازین رو سپیدم بر داورم که من هم سیاهی این لشگرم شاعر :حاج علی انسانی (شبستان حرم حضرت زینب) https://eitaa.com/tayebefarid
«نامی برایت سراغ ندارم»|۱۰ به قلم طیبه فرید