📚«برایت نامی سراغ ندارم»۷
(روایت های سفر سوریه)
🌱خط روایت
✍️به قلم طیبه فرید راوی اعزامی راوینا
روز اول که رسیدیم فهمیدم دستمان بلحاظ امنیتی حسابی بسته و خبری از سوژه جدی نیست.از ایران پیام می رسید که این ها ۱-۲-۳خط روایت است و حول این هابنویسید.در سوریه هم جلسات متعددی برگزار می شد که حرف از خط روایت های متنوعی می زد.یکی از مسئولین که کلا معتقد بود بروید این کارها زمانش پنج سال دیگرست که گرد و خاک جنگ فروکش می کند.یکی هم گفته بود یعنی چی زندگی و همسر و بچه هایتان را گذاشتید آمدید اینجا؟!گزینه های روی میز در حال افزایش بود فقط تفاوتش با مطالبی که از ایران می آمد این بود که معمولا با اشراف به مسایل میدانی مطرح می شد.یکی از نگاه تربیتی،یکی دیگر از منظر مدیریتی!یکی ناظر به مسائل داخلی ،آن یکی ناظر به کل دنیا.خط روایت های میدانی سوریه اطلاعات جدیدی از شرایط موجود می داد البته ما هم چند نفر آدمِ خالی الذهنِ قلم به دست نبودیم که بی هیچ پیشینه ی قبلی آمده باشیم وسط میدان!گیر افتاده بودیم بی هیچ سوژه و مشاهده ای با کلی خط روایت.تنها جایی که می شد نازحین را دید ،حرم موقع زیارت بود.آنجا هم گفته بودند تابلو بازی در نیاورید.بین حزب الله آدمهای اطلاعاتی هستند که رد شما را می زنند و دولت سوریه شما را بر می گرداند.باید تا پیدا شدن راه چاره خلاقیتی می زدیم.از گفت وگو با لبنانی ها در هتل های این ور و آن ور به بهانه شارژ تلفن و اداره حرم حضرت رقیه به دست افغانستانی ها تا زندگی سخت زن های مهاجر فوعه وکفریا در اردوگاه که بنا به تقدیر در سفر دمشق همسفرشان بودیم،همه این ها می توانست موضوعی برای نوشتن باشد.موضوعاتی که می شد با خلاقیت خط روایت خودش را پیدا کند.
روی مصلای حرم حساسیت زیادی بود.آقای عظیمی شبِ قبل از حرکت گفته بود «هرجا دیدید قضیه رو امنیتی کردن بدونید خبرا اونجاست.»مصلی اولین محل اسکان مهاجرین بود.البته اسکان موقت.کف جامعه لبنان از هر شهر و ده کوره ای می آمدند آنجا و این یعنی می شد با گفت وگو از حس وحال مردم نسبت به مقاومت خبر گرفت.قصه این روزهای سوریه قصه مردمی بود که وسط جنگزدگی و خرابی زیر ساخت های شهری ،توی بی آبی و تاریکی و گرانی مازوت برای فصل سرما میزبان مهاجرینی شده بودند که خانه و زندگی شان شده بود خط مقدم جبهه ها.زن هایی که مردهایشان توی جبهه بودند و خودشان بچه های قد و نیم قد را زده بودند زیر بغلشان و فقط با لباس تنشان راهی سوریه شده بودند.قیمت خانه و بعضی اجناس توی بازار به هم ریخته و سوری ها با اشراف به اینکه اقتصادشان درگیر می شود به روی لبنانی ها آغوش باز کرده بودند.روزهای اول وقتی به تهدیدها فکر می کردم از نزدیک مصلی رد نمی شدم اما کمکم به بهانه نماز رفتم میان مهاجرین.وقتی موقع نماز سر و کله شیعیان هند و سوریه را در مصلی دیدم فهمیدم راه برای ورود هست خصوصا که لبنانی ها تا می فهمیدند ایرانی هستم سریع ارتباط می گرفتند و دست وپا شکسته گفت وگوهائی میانمان شکل می گرفت.بعضی از مهاجرین بی پرده می گفتند عامل این مشکلات جنبش حماس و ماجرای طوفان الاقصاست.بعضی دیگر تحلیل واقع بینانه تری داشتند مثل این که جنگ دیر یا زود اتفاق می افتاد...چه فلسطینی ها هفت اکتبر می زدند و چه نمی زدند.
توی مصلی خط روایت های جدیدی داشت شکل می گرفت.دختر یکی از علمای لبنان مدیریت زنها و کودکان هم وطنش را به دست گرفته بود،او با بکار گرفتن بعضی از دختران مهاجر اطلاعات جامعی از نازحات جمع آوری کرده بود و در طول اسکان موقت هیچ کسی را بلاتکلیف نمی گذاشت.حتی از بین مهاجرین دختران جوانی پیدا کرده بود و هسته اولیه یک گروه تاریخ شفاهی را پایه گذاری کرده بود.
دیروز بعد ده روز شرایط گفت و گوی رسمی پیش آمد...با جانبازهای پیجری!
آدم هایی با سرو صورت زخمو زیل و دست وپِل آش و لاش که چشم بسته معتقدند زندگی وسط مقاومت معنا پیدا می کند و ایران صداقتش را نشان داده و فرماندهان ایرانی و سید القائد می فهمند دارند چکار می کنند.
القصه اینکه اینجا ما دنبال واقعیت میدانیم و در حال تلاش.از میدان حجیره وکف بازار و توی دل مصلی گرفته تا نشستن پای حرف بچه های حزب الله که خودشان جمع اضدادند و شدت تعبد توی جهانبینی شانبه استدلال های عقلی رایج می چربد.این حرف حقیست که خط روایت واقعی را باید وسط کشمکش ها و حوادث میدان پیدا کرد.
https://eitaa.com/tayebefarid
@ravina_ir
📚«برایت نامی سراغ ندارم»۸
(روایت های سفر سوریه)
🌱کشافة المهدی
✍️به قلم طیبه فرید راوی اعزامی راوینا
برخلاف برخی از ما که غالبا گیرِ دو دوتا چهارتای استدلالییم و چه بسا همین حس و حال وسط راه زمین گیرمان کند ، رزمنده های مقاومت شدیدا متعبداند. متعبد نه به این معنا که عقل جایگاهی در جهانبینی شان نداشته باشد ، نه! اتفاقا . اما عنصر توکل و اعتماد به خدا به شکل غلیظ و شدیدی بر همه صفاتشان می چربد. از منظر آن ها راه امام خمینی (ره) ادامه انبیاست و اتفاق های این روزها انطباق دقیقی بر حوادث تاریخی مثل قیام عاشورا دارد.
این هایی که ما دیدیم معتقدند مقاومت قطعا پیروز است. حتی وقتی شرایط میدانی به ظاهر علیه آن هاست باز هم اطمینان دارند پیروزند.
دیروز با طارق حرف زدم. یکی از چشم هایش را در قصه پیجرها از دست داده بود و انگشت های یک دستش را. خط و خشِ انفجار روی صورتش بیداد می کرد. از او پرسیدم روز انفجار وقتی حجم و گستردگی ماجرا را دیده دچار تردید نشده؟ خنده عاقل اندر سفیهی می نشیند روی لبش و می گوید«هر عضو مقاومت می دونه آخر راهش شهادته ما منتظریم دوراندرمانمونتموم شه برگردیم جبهه،مقاومت فخر و شرفمونه».
بیشتر رزمنده ها دوران کودکی و نوجوانی شان را در کشافه المهدی گذراندند. کشافه تشکل فرهنگی مذهبی ایست که معارف دینی و تربیتی را به بچه ها یاد می دهد.از عقاید گرفته تا اخلاق عملی و سرود. این ایام خیلی از جوانهایی که محصول تربیتی کشافه المهدی هستند را از نزدیک دیدیم.
آدم را یاد حدیث امام کاظم(ع) می اندازد که: «مردی از اهل قم دعوت میکند مردم را بسوی حق و گرد او جمع آیند دسته دسته مانند قطعات بزرگ آهن که بادهای تند آنها را حرکت و لغزش نمیدهد و از جنگ خسته نمیشوند و نمیترسند و توکلشان بخدا خواهد بود و عاقبت برای پرهیزکاران است.»*
*عن ابى الحسن الاول علیه السلام قال: رجل من اهل قم یدعوا الناس الى الحق, یجتمع معه قوم کزبر الحدید. لا تزلهم الریاح العواصف و لا یملون من الحرب و لا یجبنون و على الله یتوکلون و العاقبه للمتقین
سفینۀ البحار جلد دوم ذیل ماده قمم صفحۀ 446
https://eitaa.com/tayebefarid
@ravina_ir
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱«سلام فرمانده»
در فضای عمومی اقامتگاه خانواده های شهدای مقاومت هر کسی مشغول کاری بود.هفت هشت تا بچه شهید دورم جمع شده بودند که ازشان سوال بپرسم و برایم حرف بزنند!
چی باید می پرسیدم!
همه پدرها به فاصله دو هفته و کمتر به شهادت رسیده بودند.بهشان گفتم «سلام یا مهدی رو می خونید...؟»
صدایشان که بلند شد خیلی ها جمع شدند و دور و برمان نشستند.یکی دوتا از مردها همراهشان می خواندند....
پسر چهارساله شهید کنارم نشسته بود و وسط خواندن بقیه بچه ها آستینش را می مالید به چشم هاش.
یکی از آرزوهای من امروز برآورده شد،سرودی که بارها فیلمش را دیده بودم حالا داشت زنده پخش می شد....
با صدای فرزندان شهدای مقاومت!
https://eitaa.com/tayebefarid
@ravina_ir
📚«برایت نامی سراغ ندارم»۹
(روایت های سفر سوریه)
🌱عروسِ بقاع
✍️به قلم طیبه فرید راوی اعزامی راوینا
تار و پود دستمال توی دست های کُپُل فاطمه از هم وارفته و هربار یک تکه اش کنده می شود و می ریزد روی میز.پای صحبتش روی آدمکممی شود.از کلمات محکم وحرارت خنده هاش وسط گفت و گوها پیداست کوله بارش را برای راهی طولانی بسته.نوه های ریزهمیزه اش از سر و کولش بالا می روند و او با حوصله دنبالشان می کند.خیلی عادی می گوید همسر و پسرش در جبهه هستند و ازشان خبری ندارد.مثل خیلی از خانواده های مقاومت که از عزیزانشان بی خبرند. پیش آمده شب ها موقع زیارت خبر شهادت رزمنده ای می رسد و خانوادههای شهدا پناه می آورند سمت حرم حضرت زینب(س).آرامو بی صدا زانو می زنند پای ضریح و اشک می ریزند.اینجای داستان سوریه شباهت عجیبی به ظهر عاشورا دارد وقتی خبر شهادت اصحاب امام (ع) به خیمه ها می رسید وعقیله بنی هاشم پناه زنها و دخترهای شهدا می شد.صدای فاطمه از فرط گریه های مادرانه یواشکی،یا شاید هم هوای سرد و خشک زینبیه دو رگه شده.هدایت دختر بزرگش تازه پا گذاشته بود توی بیست و یکسالگی.صورتش عین پنجه آفتابست.به عشق امام رضا (ع) و سید القائد داشت فارسی یاد می گرفت که بیاید ایران پزشکی بخواند.تازه ترم آخر رشته فیزیوتراپی را تمام کرده بود.توی بیمارستان ازش خواسته بودند چادرش را در بیاورد و روپوش تنش کند اما هدایت روی همان چادر لبنانی روپوش سفیدش را می پوشید.فاطمه دماغش را می کشد بالا.آن قدر با آن تکه دستمال توی دستش ور رفته و چلاندتش که دیگر زورش به نم نم اشک های او نمی رسد و پهنای صورتش خیس می شود.شال ساتن سفیدی که با تصویر هدایت دور گردنش انداخته را نشانمان می دهد.
روز نیمه رمضان ماشین را برداشت که برود بعلبک کشافه المهدی ،جشن میلاد امام حسن مجتبی(ع).فاطمه الکی گفته بود ماشین بنزین ندارد شاید از خیر کشافه بگذرد اما حنایش برای هدایت رنگی نداشت،در جوابش گفته بود «مامان خواهش می کنم .باید حتما برم ...»خواهر کوچکتر و عروسشان راهم با خودش برد.
آن روز هوای بقاع بهاری بود...
انگار خاطراتش دوباره زنده شده باشد،صداش می لرزد و آن تکه از هم گسیخته را فشار می دهد کنج چشم هاش.طاقت دستمال تمام می شود و ول می شود روی میز.
دختر کوچکش ماسک آبی کاربنی گذاشته.تازه فکش را جراحی کرده.یادگار همان روز است.فاطمه می گوید «عملش موفقیت آمیز نبود»
دخترک هر چند نمی تواند حرف بزند اما تند تند توی صفحه یادداشت تلفنش چیزهایی تایپ می کند و نشانمان می دهد و تلاش می کند توی بحث مشارکت کند.
«آن روز همه چیز عادی بود.عروسمان پشت فرمان ماشین نشسته بود.بچه اش توی آغوش هدایت بود.چند لحظه قبل از آن اتفاق بچه را داد بغل من.همه چیز توی یکچشم بر هم زدن اتفاق افتاد.ماشینی که نزدیکان بود را زدند از شدت موج انفجار ماشین ما از زمین کنده شد.دیگر چیزی یادم نیست.تاچند هفته بیهوش بودم و متوجه نبودم چه اتفاقی افتاده.حتی نمی دانستم هدایت شهید شده...»
فاطمه دوباره کلاف کلام را می گیرد توی دست هاش.آن شب منتظر بوده که دخترها بیایند و با هم افطار کنند که عروسش تماس می گیرد. از صداش می فهمد اتفاقی افتاده اول حال هدایت را می پرسد....
عروس از پشت تلفن گفته بود حالش خوب نیست اما فاطمه فهمیده بود که شهید شده!اشک توی چشم هایش حلقه می زند و می گوید«هنوز گرمای دستش را دور گردنم حس می کردم وقتی بغلم کرده بود.صهیونیست ها ماشین علی جوهری یکی از رزمنده های مقاومت را هدف گرفته بودند.ماشین دخترهای من پشتِ ماشین آن جوان بود.هدایت دوست داشت در راه مقاومت شهید شود و به آرزوش رسید.قبل از اینکه افطار کند.»
بعد از ام یاسر همسر سید عباس موسوی هدایت دومین شهیده مقاومت در منطقه بقاع است که سید حسن در سخنرانی اش از او یاد کرده و فاطمه این تکه اش را که تعریف می کند گرمای عجیبی پخش می شود توی صداش و گونههاش گُل می اندازد.آن روز وقتی رفت بیمارستان جرأت نکرده بود برود و از نزدیک ببیندش.
«دل دیدنش را نداشتم.فقط از دور نگاش کردم.آرام خوابیده بود.با همان لبخندی که همیشه روی لبش بود.روز خاکسپاریِ شهدا هدایت را با علی جوهری تشییع کردند.»
زن های فامیل و دوست و آشنا خیلی پیش آمده که خوابش را ببینند.هدایت بهشان گفته رسول خدا (ص)به من وعده بهشت داده.خودش ولی خواب هدایت را ندیده جز یکبار که لباس عروس پوشیده بود.
لباس عروس...
آرزوی همه مادرها برای دخترهایشان.
گفت و گو را متوقف می کنیم.از چشمهاش پیداست قلبش دارد فرو می پاشد.می گوید چند روز قبل از شهادتش براش خواستگار آمده بود.شانه هاش می لرزد یک جوری که هیچ دستمالی چاره اشک هاش را نمی کند...
می داند دخترش توی بهشت عروس شده و ام یاسر براش مادری می کند...
https://eitaa.com/tayebefarid
@ravina_ir
من از کودکی عاشقت بوده ام
قبولم نما گرچه آلوده ام
مبادا برانی مرا از درت
به بازوی بشکسته مادرت
به عشق تو هرکس که منسوب شد
اگر بد بود عاقبت خوب شد
غمت حاصل زندگانی من
به راه تو طی شد جوانی من
من از ریزه خواران خوان تو ام
اگر چه بدم میهمان توام
به عشقت از آن دم که خو دادی ام
به چشم همه آبرو دادی ام
ز در راندگانت حسابم مکن
گدایم، کرم کن – جوابم مکن
ازین رو سپیدم بر داورم
که من هم سیاهی این لشگرم
شاعر :حاج علی انسانی
(شبستان حرم حضرت زینب)
https://eitaa.com/tayebefarid
📚«برایت نامی سراغ ندارم»|قسمت دهم
(روایت های سوریه)
🌱جای خالی یکنفر
✍️به قلم طیبه فرید
از پشتِ سر، هم می شناختمشان،عینِ بندری های خودمان چادر می پوشند.روی دست و شانه شان پیچ و تابش می دهند.حالا نه دقیقا عین همان.توی دوست داشتن امام حسین آدم های صادقی اند.راوی می گفت سال ها به شکمشان سخت می گیرند و پس انداز می کنند.کلی مانده به اربعین از دورترین نقاط پاکستان راه می افتند و اگر از گرسنگی نمیرند و اتوبوسشان چپ نکند و دست آخر زیر چک و لگد افسرهای پاکستانی زنده بمانند و تا مرز ایران برسند حس و حالشان دیدنیست.می گفت هوای ایران که می خورد توی سر و صورت آفتاب سوخته شان سیم خاردارهای مرز را می بوسند.خودشان را می اندازند روی خاک و ....
چقدر پای خاطرات اربعین رفتنشان نظرم درباره اربعین
رفتن خودمان عوض شد.ما را با سلام و صلوات و احترام از زیر قرآن ردمان می کردند،بزرگترها پشت سرمان آب می ریختند و ذکر می گفتند.ماهم می نشستیم توی ماشین راحت خودمان و راه می افتادیم سمت مرز.آن وقت پاکستانی ها چی؟!...
دو سه شب پیش بعد از مصاحبه باجانباز های حادثه پیجر پناه بردم به حرم.آقا این جوان های لبنانی خیلی عجیب محکمند.عوام می گفتند داستان پیجرها جنگ باورها بود...اما آدم هائی که ما دیدیم از پیش از خلقت حضرت آدم جمجمه شان را به خدا سپرده بودند.اسم جنگ باور که می آمد می خندیدند.
آن شب غرق ایمان پیجری ها بودم که تا پا گذاشتم توی صحن حضرت زینب با آنطرز نشستن پاکستانی ها دور ضریح، تمام خاطرات ریمدان و مرز میرجاوه راوی ها آمد پیش چشمم.یکیشان چنگ انداخته بود توی مشبک ها و ول کن نبود.های های گریه می کرد و روضه می خواند.صدایش آن قدر سوز و حال داشت که با اینکه نمی فهمیدم روضه چی را می خواند اشکم در آمد.همان جا پشت سرشان نشستم. بهشان حسودیم می شد.توی دوست داشتن از ما جلو زده بودند...عین فلسطینی ها و لبنانی ها که توی فدا کردن زندگی و جان و مال.....
همه داشتند پای روضه نامفهوم پاکستانی ها اشک می ریختند.نازحین لبنانی ،زن های عراقی ،خادم های افغانستانی،سوری ها...
انگار دنیای شیعه های توی حرم رسیده بود به فراز بعد ما ملئت ظلما و جورا...
جای یکنفر بدجوری خالی بود.
https://eitaa.com/tayebefarid
@ravina_ir
سواره.mp3
7.74M
📌 #سوریه
🎧 #آوای_راوینا
🎵 برایت نامی سراغ ندارم - ۱
سواره
با صدای: ریحانه نبیلو
طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا
@tayebefarid
چهارشنبه | ۲ آبان ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
56.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برنامه امروز صبحانه ایرانی و مختصری درباره سوریه.
https://eitaa.com/tayebefarid
📚«برایت نامی سراغ ندارم»|قسمت یازدهم
🌱اصلا به ما چه؟
✍️به قلم طیبه فرید
هوای حسینیه سرد بود.خیلی از سوری ها وسعشاننمی رسید مازوت بخرند برای فصل سرما.چه برسد به مهاجرین که جانشان را از معرکه برداشته و آمده بودند اینجا.بچه نفسش داشت خس خس می کرد.چشم هاش پف کرده بود و طفلکی جانش داشت در می آمد.معلوم نبود موهاش آخرین بار کی رنگ شانه دیده.حسینیه فاطمیه پر بود از این تیپ آدم ها.مردم کف جامعه لبنان.حتی کف تر از مصلی.مادرِ بچه هشت ماهه حامله بود.اما شکم نداشت.یعنی اصلا پیدا نبود.بی اغراق چهارلاخ استخوان خشک بود که فوتش می کردی تِلِپی می افتاد.می گفت
-لبنان که بودیم دکترها گفتند شاید بچه ات به نه ماه نرسد.بماند که بعدش چپ و راست اسرائیل دیوانه،دیوار صوتی را می شکست و دل آدم هری می ریخت.جنوب را که زدند مجبور به کوچ شدیم.
با این حالم آن قدر پیاده راه رفتم که
وسط راه فکر کردم همه چیز تمام است و دارم می میرم.اینجا که رسیدیم رفتم دکتر. بچه ام هنوز زنده است و دارد مقاومت می کند.
دخترک را می گذارد روی پاش و تند تند تکانش می دهد.
-ریه دخترم عفونت دارد.نمی تواند درست نفس بکشد.
بیا دست بزن به سینه اش!
یقه بچه را می دهد پایین.راست می گوید آتشی که نتانیاهو روشن کرده و هی تویش می دمد از زیر پوست بچه دارد می زند بیرون.دلم شور می زند!نکند بچه بمیرد...از پشت پنجره حیاط را نگاه می کنم.هوا دارد تاریک می شود. اجاق بچههای آشپزخانه امام رضا هنوز روشن است.طلبه جوانی که صبح با بچه ها بازی می کرد پای قابلمه نشسته و دارد چیزی خورد می کند.بچههای نازحین توی دست و بال بچه محل های امام رضا می چرخند و عین آدم های گنده کمک می کنند.خودم را می رسانم توی حیاط و می روم پیش مشهدی ها.بهشان می گویم که آن بالا بچه ای هست که دارد از نفس تنگی می میرد.مادرش باردار است و شرایط سختی دارد.بنده خدا روحانی جوان نگرانی من را که می بیند می گوید:
-اونو که دیشب بردیم دکتر ...
چند دقیقه بعد انگار او هم دلش طاقت نمی آورد یکی از بچه های حزب الله را می فرستد بالا.مادر و بچه را می برد بیمارستان!
صدای خس خس سینه بچه توی سرم می پیچد.چشم هاش که پف کرده و موهاش که به هم تابیده.به بچه ای که تا یک ماه دیگر قدم می گذارد توی این دنیا فکر می کنم...توی سرمای سوریه.به اینکه هزینه های سازش از مقاومت خیلی بیشتر است...به حاج قاسم که نذاشت آب توی دل ایرانی جماعت تکان بخورد.به مصطفی صدر زاده و محمد حسین محمد خانی و کلی آدم دیگر که جان دادند که زیر ساخت های تهران نابود نشود!به اینکه اگر شهدایمان پای آن زخم زبان ها که مدافعان حرم برای پول جنگیدند می گفتند «اصلا به ما چه »وکوتاه می آمدند الان اسرائیل روزانه برای شکستن دیوار صوتی توی تهران و اصفهان و شیراز پول خرج می کرد و کسی فرصت نداشت فیلم تعیین جنسیت بچه اش را توی مجازی وایرال کند...
به این فکر می کنم که ماچقدر مدیونیم و حواسمان نیست...
https://eitaa.com/tayebefarid
@ravina_ir
📚«برایت نامی سراغ ندارم»|قسمت دوازدهم
🌱 مبارزان صادق
✍️به قلم طیبه فرید
از وقتی می نشیند پشت میز، نیشش باز است.رد ترکش های پیجر روی صورت گندمی صافش شیارهای عمیقِ تیره انداخته.چراغِ یکی از چشمهای روشنش خاموش شده. وسط حرف هاش دست چپ باند پیچی اش را بالا می آورد که عددی نشانمان بدهد اما تا یادش می آید که دیگر انگشت ندارد می زند زیر خنده!می گوید« هنوز به بی انگشتی عادت نکردم و هی یادم می رود!»
گفتم «چی شد رفتی قاتی مقاومت؟شما هم از بچه های کشافه المهدی بودی؟»
خنده رندانه ای تحویلم می دهد«نه من هیچوقت کشافه نرفتم.خانواده اممخالف حزب الله بودند.از آن مخالف های سر سخت که سایه مقاومت را با تیر می زدند.خوششان نمی آمد خب.بعد از ماجرای حرب تموز(جنگ سی و سه روزه) صد و هشتاد درجه نظرشان عوض شد!نه فقط خانواده من ،حزب بین لبنانی ها محبوب شد.حتی مسیحی ها هم پایشان برای مقاومت و خصوصا سید سُر خورد.خیلی از زن ها حجاب سرشان گذاشتند مثل حجاب زن های مقاومت.جنگ حتی توی نماز خواندن مردم هم اثر گذاشت،خیلی از جوان ها آرزو داشتند حزب قبولشانکند.خیلی از دخترها آرزو داشتند با جوان های مقاومت عروسی کنند.»
این حرف ها برام آشنا هستند.هفته قبل یکی از راوی های زن لبنانی عین همین ها را گفته بود ...
کی فکرش را می کرد که مقاومت صادقانه جوان های حزب بتواند نگاه مردم را به جریان سیاسی مذهبی مقاومت عوض کند؟لبنانی ها دیده بودند که حزب نسبت به بقیه جریان های سیاسی که خیلی قُمپُز در می کنند تا پای جان سرِ حفظ خاک و شرف ایستاده!خب همین همه چیز بود!
تا لحظه ای که به روز شهادت سید نرسیدیم همه اجزای صورتش پر از خنده بود اما تا قصه آن روز پیش آمد با آن دست سالمش از جیبش پاکت سیگارش را در آورد و یکی آتش زد و شروع کرد به هق هق کردن!توی بیمارستان خبر را شنیده بود.با سر و صورت و دست زخم و زیل!عین بقیه پیجری ها...شانه هاش شروع کرد به لرزیدن.
«من باورم نمی شد سید شهید شده باشد.قرار بود با هم توی مسجد الاقصی نماز بخوانیم.حتی وقتی شورای حزب بیانیه داد گفتم حتما نقشه است.تا روزی که سید القائد شهادت سید را تسلیت گفت.می دانی!حرف سید القائد برای ما سند است.این را ما از سید یاد گرفتیم»
دوباره شانه هاش می لرزد...
من هم شروع می کنم پا به پاش گریه می کنم.ما با بچه های مقاومت خیلی حرف های مشترک داریم.حس های مشترک.خنده ها و اشک های مشترک.انگارخدا خاک ما و آن ها را از یک جا برداشته.ما عاشق سید بودیم آن ها زمین خورده سید القائد.براش می گویم که ما در قصه سید ،حسِ بچه های امام حسین را در شهادت حضرت عباس تجربه کردیم...
به نشانه تائید سری تکان می دهد و دستمال کاغذی را فشار می دهد روی چشمهاش و می گوید«نقشه امام خمینی در انقلاب شبیه رفتار انبیا بود.بعد از حضرت سلیمان اولین حکومت دینی که قدرت گرفت و دلش برای مظلوم های عالم تپید انقلاب اسلامی بود.خیلی از دولت های اسلامی و عربی در ماجرای جنگ ما ساکتند اما ایران پشتیبان ماست.»
نیم ساعتی از مصاحبه گذشته اماجمله آخر آن جانباز توی گوشم زنگ می زند!
«من بزودی درمانم تمام می شود و بر می گردم جبهه!شما هم وقتی برگشتی ایران، بگو داغ سید خیلی بزرگ است تلافی اش هم باید خیلی بزرگ باشد»...
https://eitaa.com/tayebefarid
@ravina_ir
📚برایت نامی سراغ ندارم|قسمت سیزدهم
🌱مردم انقلاب اسلامی
✍️به قلم طیبه فرید
دوشنبه شب کمی قبل از اینکه خادم ها چراغ های حرم را خاموش کنند،دختر جوانی داشت با زنی که انگار مادرش بود جلو ضریح عکس می انداخت.با انگشت های ظریفش چنگ انداخته بود توی مشبک ها.چشم هاش با یک تکه گاز کرمی، پانسمان شده بود.خانه پرش هفده سالی داشت.این را از بقیه اجزای صورتش که سالم بود می شد فهمید.احتمال دادم از مجروحین قصه پیجرها باشد اما مجال حرف زدن نبود.درهای حرم داشت بستهمی شد. فردا صبح توی جلسات قرآن خانواده جانباز های پیجری دیدمشان.دنبال فرصتی می گشتم برای حرف زدن.باز هم شرایطش جور نشد.عصر وقتی رفتم مصلی یک لحظه مادرش از کنارم رد شد.اولش شک کردم اما خودش بود.این بار دست پسر بچه ای ده ساله با موهای قهوه ای مجعد توی دستش بود .بچه صورتش زخمی بود و دستش آتل داشت...توی دلم گفتم «یا خدا!چخبره؟چنتا زخمی از یه خونواده؟چرا هی اینا میانجلو چشمم؟»
این چند بار دیدنشان تصادفی نبود.خدا دست سوژه را گرفته بود و چپ و راست می کشاند جلو چشم های من.فردا وقتی برای مصاحبه رفتیم محل اقامت پیجری ها دل به دریا زدم و قبل از مصاحبه با سوژه ها به ابوصالح آدرس مادر و دختر را دادم.ابوصالح مسئول جانبازها بود.با ریش سفید یک دست ،هودیِ رنگِ آسمان ابری می پوشید و کلاه نقاب دار می گذاشت سرش.خودش می آمد وسط مصاحبه ها یک کم می نشست وبعد از چند دقیقه وقتی خیالش راحت می شد سوال های امنیتی نمی پرسیم خسته می شد و می رفت پی کارش.همه جانبازها را با اسمکوچک و سابقه شان می شناخت.
ده پانزده دقیقه بعد، زن ، دخترک و پسر مو قهوه ای یکجور معصومانه طوری گوشه نمازخانه روبرویم نشسته بودند.اسمش حورا بود.عین فاطی و زهرای خودمان که توی هر خانواده ی ایرانی حداقل چار پنج تاش هست حورا هم بین لبنانی ها زیادست.اصلا الکی یکجا مثل حرم بلند بگویی حورا شانصد نفر زن و دختر بر می گردند نگاهت می کنند.
جو خیلی سنگین بود.من خودم مادر بودم.دختر نوجوان داشتم.دخترهای نوجوان روی جزئیات صورتشان خیلی حساسند.این توانمندی را دارند که از کاهِ یک جوشِ کوچک کوه بسازند.جانم در آمد و کف دست هام خیس شد تا خدا مدد رساند و عقده زبانم باز شد.به زنگفتم« خواهر جان اون شب توی حرم دیدمتون.می دونید که زینبیه کوچیکه.آدما زود همدیگرو پیدا می کنن.دیروز هم سر کلاس قرآن و دیشب هم مصلی دیدمتون.فکر می کنم مدد حضرت زینب مارو به شما رسوند.چه اتفاقی برای شما و بچه ها افتاده؟درگیر حادثه پیجر شدین؟»
قیافه اش شکسته بود.صداش هم.سری تکان داد و گفت«نه!ما اهل بقاعیم.منطقه نبی شیت.موشک خورد به خانه ما و همسایه مان. سه تا دختر جوان و همه نوه های همسایه شهید شدند.یکی از دخترهاش چهار ماهه حامله بود.فقط یک پدر پیر زخمی ازشان مانده.من هم از پنج تا بچه هام چهارتایشان زخمی شدند.»
اشاره می کند به چشم چپش که اسکارهای ظریف زخم بغلش پیداست.
«خودم زخمی بودم.حورا بچه بزرگم هر دو چشمش را از دست داد و حیدر پسر کوچکم یک چشمش را.آن دو تا پسر دیگرم لبنانند.شدت جراحاتشان زیاد نبود»
عکس های توی تلفنش را تند تند عقب و جلو می کند و نشانم می دهد.عکس دخترهای همسایه و نوه های شهیدش.بین عکس ها می رسد به صورتی که مثل ماه شب چارده می درخشد...
بی صدا اشاره می کند به دخترش ،یعنی این حوراست. ببین چه شکلی بوده...
استخوان گونه و بینی اش شکسته و ترکیب صورتش عوض شده.اما هم آن شب توی حرم هم حالا که روبرویم نشسته آرامش عجیب و عمیقی دارد.سر کلاف کلام را می گذارم توی دست هاش.
ـ حورا چطوری؟
ـ خوبم ،خیلی خوب!
ـ از اتفاقی که افتادهبگو...
ـ وجود ما فدای مقاومت!ما در برابر جوان هایی که دارند جانشان را فدا می کنند چیزی ندادیم...
برای این حرف های بزرگ،زیادی جوانست.آدم دیر باور درونم می گوید «دخترجانحالا تنت داغ است.چند صباحدیگر ازین شرایط که خسته شدی،وقتی دلت برای قیافه ات تنگ شد این حس و حال های عارفانه از سرت می پرد»
حورا قبل از اینکه سوالی بپرسم می گوید:
«من از همان روزی که موشک خورد توی خانه مان و چشمهام تاریک شد حس کردم صبور شدم.حس کردم خدا بهم یه نیروئی داده که اگر چشمهام بودن اون نیرو رونداشتم»
من محاسبه اینجایش را نکرده بودم...
مادرش هم می آید وسط حرف هاش
«من که کم طاقت می شوم حورا بهم میگه صبر داشته باش،راستش توی این موشک بارونا دیدم که خدا در جواب داغ هایی که اسرائیل به دل ما میزاره بهمون صبر میده،یه صبر بزرگ،یه توان و تحملی که به این سادگیا به دست نمیاد....یه شبه!»
مادر است...از چشمهای نمو گوشه های مورب لبش پیداست توی دلش چهخبر است.غصه دارد که قاب و قدح گلسرخی لب طلایی اش اینقدر به ناحق شکسته.اما ایمانش سر جاش است.به او می گویم«خواهر جان از حال الانت برام بگو از اینکه چه آرزویی داری؟»خنده کم رنگ و بی جانی می نشیند یک طرف لبش و بی معطلی می گوید«فقط به ایرانی ها بگو
یکجوری اسرائیلو بزنید که این دل آتیش گرفته ما یه کم آروم شه...»
به او قول می دهم که به ایرانی ها پیامش را برسانم.به مردمی که به قول سید القائد فریاد انتقامشان سوخت واقعی موشک هایی بود که پایگاه های آمریکائی را زیر و رو کرد.به آقای انقلاب اسلامی که اینقدر امید مظلومان عالم است که هر تصمیمی مردمش بگیرند روی دنیای مردم منطقه اثر می گذارد...
روی جان و مال و ناموسشان.
https://eitaa.com/tayebefarid
@ravina_ir
🌱« قربانی های روی نیمکت ذخیره»
📚به قلم طیبه فرید
وقتی پزشک های انگلیسی دستگاه ها را برداشتند هنوز داشت نفس می کشید شاید داشت با چشم های ریزش دور و برش را می پائید و شاید هم بیهوشش کرده بودند که نفهمد دارند شیفتشان را با عزرائیل عوض می کنند.از سه ماهگی بخاطر مرض عضلانی نادر با پشتیبانی ابزار پزشکی زنده مانده بود.بماند که احساس داشت و آدم ها را می شناخت.دکترها گفته بودند درمان ندارد و تا آخرش مهمان همین دم و دستگاهست.حالا بعد یکسال که قد کشیده و برای خودش آدم شده بود با رأی دادگاه به نفع بیمارستان ،دکترها به زندگی اش پایان دادند.آخر هزینه درمانش زیاد بود و عاقبت هم می مرد!این جان نیم بند به چه دردی می خورد.بله!معلومست که قصه این کودک انگلیسی در مقابل نسل کشی های غزه و لبنان چیزی نیست .توی غزه آدم سالم، از یک لحظه بعد خودش خبر ندارد.اما حواسش هست که همه چیزش دارد فدای حُریّتش می شود.توی غزه آدم جان می دهد که زیر بار زور نرود.اصلا یکآدم غزاوی وسط آن خانه های فرو ریخته و بارانموشک آزادانه انتخاب می کند چجوری باشد.سنوار مُشتِ نمونه خروار بود.سه روز شکم خالی و یک عمر خانه به دوشی انعکاس اراده انسان فلسطینی بود که آخرش زندگی به چه قیمتی....
اما در انگلیس و بقیه کشورهای اروپایی و خیلی جاهای غیر اروپایی انسان ها در اسارت زندگی می کنند و می میرند.قانون برایشان تصمیم می گیرد که چطور در بند غُل و زنجیر استثمار به حیاتشان ادامه بدهند.قانونی که مُهر و امضای اقلیتی پای آن خورده و سال هاست بارش روی شانه اکثریت مردم دنیا سنگینی می کند.بقول کورش علیانی « فلسطینی ها از همه خوشبخت ترند چون راه حلی برای انسانی زندگی کردن پیدا کرده اند...راه حل پایداری برای زندگی در مقابل خباثت ها.»
چیزی که شهروندان سِر شده اروپا و آمریکا و هر جای دیگر دنیا ،این قربانی های نشسته روی نیمکت ذخیره با وجود این همه توسعه زدگی از درک آن عاجزند.با این همه، چراغ هدایت الان توی دست غزاوی هاست و راه روشن. این انسان مختار است که اراده می کند که:«إمّا شاکرا و إمّا کفورا».
https://eitaa.com/tayebefarid