eitaa logo
مجموعه روایت به قلم طیبه فرید
696 دنبال‌کننده
375 عکس
65 ویدیو
0 فایل
دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid شنونده نظرات شما هستم @ahrar3
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت هشتم داستان بلند خلوت در بهشت 🌷
قسمت هشتم داستان بلند خلوت در بهشت. ایستگاه راه آهن خلوت بود. چند نفر مسافر انتهای سالن نشسته بودند و من و یحیی و دخترمان! و باران نم نم‌‌می بارید. نیم ساعتی روی صندلی ‌های سالن انتظار گذشت .... سالن انتظار جایی برای نشستن و منتظر بودنست!قشنگ باشد یا نباشد به حال مسافر فرق چندانی ندارد ! نگاه مسافر از پشت شیشه ها به جایگاه قطار است ،گوشهایش منتظرند که از بلندگوی راه آهن ، آمدن قطار مقصد اعلام شود...مسافر هیچ دلبستگی ای به راه آهن و صندلی هایش ندارد... او کوله بارش در دست و چشم هایش منتظرند... از بلندگوی ایستگاه محمدیه ،رسیدن قطار تهران_شیراز اعلام شد و ما سه نفر مشتاقانه به سمت قطار رفتیم.... و بعد از دقایقی کوتاه قطار ایستگاه قم را به مقصد شیراز پشت سر گذاشت... نم نم قطرات باران روی شیشه حس غریبی داشت.آب و‌هوای کویر دامن گیر و غریب نواز بود! شب آخری رفتیم برای خداحافظی از دختر سلطان! ما گدایان خیل سلطانیم شهربند هوای جانانیم بنده را نام خویشتن نبود هر چه ما را لقب دهند آنیم گر برانند و گر ببخشایند ره به جای دگر نمی‌دانیم چون دلارام می‌زند شمشیر سر ببازیم و رخ نگردانیم بهشان گفتم دل از دیدارتان نمی گیرم ،با اجازه برای مدتی می روم شیراز اما یاد شما در تک تک سلول های وجودم جاریست،دوستتان دارم ،نگاه لطفتان را از ما نگیرید تا ما به قم برگردیم،بعد هم با اضطراب یک چشم به گنبد و شبستان ها و یک چشم اشک خداحافظی کرده بودم و .. رد قطره های باران روی شیشه با سرعت قطار تغییر می کرد ، و هر لحظه سرعت حرکت بیشتر میشد... همه فکر می کنند اضطراب جدایی برای بچه های کلاس اولیست!!اما نه...آدم های گنده هم اضطراب جدایی پیدا می کنند!ولی نمی گویند ازینکه دارم از تو دور می شوم نگرانم!دلم برایت تنگ می شود... این نگرانی توی چشم آدم های گنده پیداست!چشم دریچه ی روحست.گاهی این نگرانی از حوض چشم ها سرازیر می شود از تپه ی گونه ها می گذرد و می رود میان ریش های زیتونی یحیی گم می شود!!! یک شب قبل ازینکه یحیی بیاید خواستگاری،خیلی نگران بودم!! ازینکه گرفتار یک روح متحجر بشوم و نتوانم به پرواز ادامه دهم!!! ازینکه فقط یک مرد عادی باشد بدون هیچ دغدغه وخلاقیتی!!!و همه ی همتش همین اتفاقات عادی روزمره باشد! آنشب خواب دیدم امام موسی صدر آمده خواستگاری من!امام موسی صدر بود اما سید نبود،عمامه اش سفید بود ،چهره ی بشاش با ریش زیتونی!دوتا بچه هم با خودش آورده بود یکی پسر و دیگری دختر! یکپارچه نوربود! خوابم را به فال نیک گرفتم.فردا عصر که یحیی آمد درست نشست همانجایی که امام موسی صدر در خواب نشسته بود و پدر و مادرش هم جای آن دو‌کودک!!! تمام مدت یحیی از خجالت سرش را بالا نیاورد! حتی میوه و چای هم نخورد!پدرش رو به پدرم گفت :ما آمدیم جواب مثبت شما را بگیریم و برویم.. وقتی آمدند هوا بارانی بود..... دل یحیی هم مثل من گرفته بود!!!! هم شوق دیدار دوستان بود و هم اضطراب جدایی از چشمه ی نور.. صدای صوت قطار بلند شد .رسیده بودیم ایستگاه کاشان،خبری از باران نبود! مسافرین کاشان به خیل مسافران قطار پیوستند!و قطار دوباره به حرکت ادامه داد.... صبح اول وقت رسیدیم راه آهن شیراز.... شیراز من.... بوی شیراز از کنار شیشه ها تمام کوپه را پر کرده بود ،دلم میخواست قاب پنجره را بغل کنم .. بود آیا که دگر باره به شیراز رسم‌ بار دیگر به مراد دل خود باز رسم بود آیا که ز ری، راه صفاهان گیرم از صفاهان به طرب‌خانه شیراز رسم هست راز ازلی در دل شیراز نهان خرم آن‌روز که من بر سر آن راز رسم همت از تربت حافظ طلبم، و ز مددش مست و مستانه به خلوتگه اعزاز رسم
با یکی ازدواج کنید که بتونید از خرابکاریهاتون باهاش حرف بزنید ،تنها حل کردن مشکلات آدمو پیر می کنه.....😉🌷
قسمت نهم داستان بلند خلوت در بهشت
قسمت نهم داستان بلند خلوت در بهشت قطار در ایستگاه راه آهن شیراز ایستاد . بعد از انتقال وسایلمان از کوپه، یحیی ، از آژانس راه آهن ماشین گرفت و مستقیما به سمت حرم احمد ابن موسی شاهچراغ حرکت کردیم... از پشت شیشه رشته کوه دراک جلوه‌ گری می کرد،روی قله ها پوشیده از برف بود...هیجان عجیبی داشتم.... بعد از ولایت عهدی اجباری امام رضا علیه السلام ،احمد ابن‌موسی فرزند بزرگ موسی ابن جعفر علیه السلام همراه با سید محمد عابد و سید علاء الدین حسین برادرانش و جمعی از سادات هاشمی و شیعیان، با انگیزه ی دیدار برادر به ایران آمده بودند... اما تقدیر جور دیگری رقم‌خورده بود!! یکجوری که تصورش دور از ذهن است! خبر عزیمت سادات هاشمی از مدینه به ایران به‌گوش مأمون رسید ،و مأمون نگران ازینکه خلافتش توسط ظلم ستیزان و عدالت خواهان هاشمی به لرزه در افتد به والیان و حکام دست‌نشانده ی خودش گفته بود بنی هاشم به هر شهری وارد شد آن ها را متوقف کنید و به مدینه برگردانید!!! به هر شهری پیام مأمون می رسید مسافران مدینه آنجا را پیش از آن پشت سر گذاشته بودند !تا اینکه والی شیراز پیش از رسیدن آنها نامه ی مأمون را دریافت کرد! در مسیر حرکت کاروان سادات ، عده ای از دوستداران اهلبیت و شیعیان هم به آنها پیوسته بودند .... قتلغ خان والی فارس با تجهیز لشکری بزرگ بعد از ورود کاروان سادات هاشمی آن ها را متوقف کرد. و دستور داد که به مدینه برگردند.اما احمد ابن موسی گفت ما برای جنگ‌افروزی نیامدیم ،ما فقط آمده ایم با برادرمان دیداری تازه کنیم! اینجا بود که جنگ خونینی بین کاروان و ماموران قتلغ خان در گرفت .سادات پراکنده شدند و هر کدام از ترس عاملان مأمون به سویی رفتند!!!! احمد هم مخفیانه به خانه ی یکی ازشیعیان رفت .اما قتلغ خان دست بردار نبود ..... عاملان او همه جا بدنبال بنی هاشم بودند...تا دستشان به احمد ابن موسی برسد ما رسیده بودیم حرم!!! جلو کفشداری که رسیدیم‌گرمای لطیفی از پشت پرده های ورودی حرم به جانم نشست.کاش دلتنگی و دوری امان آدم را نبُرد که بخواهد فرسنگ ها برای دیدن محبوبش بکوبد و بیاید و رنج سفر را به جان بخرد و آخرش هم...کاش قتلغ خان دستش به سید احمد نرسیده باشد . کاش هیچ برادری را به زور ولیعهد دیار غربت نکنند تا هیچ خواهر و برادری آواره نشود!!!شهید نشود.... اذن دخول که خواندم قتلغ خان محل اختفای سید احمد را پیدا کرده بود!! دست در مشبک های ضریح که انداختم مأموران قتلغ ریخته بودند داخل خانه.... نمی دانم کجای دیدار ما بود که .... سید احمد میان ضریح نشسته بود!!بنی هاشم وجنات عجیبی دارند ،محاسن بلند و موّاج،چشم های نافذ!!!روحشان از چشمهایشان بیرون می زند!بدنهایشان ظرفیت آن روح بی کران را ندارد ! چشم ها دریچه روحند!روح سید احمد از چشم هایش به بیرون ضریح می تابید!!! السلام علیک یا سید السادات الاعاظم احمد بن موسی الکاظم علیه السلام درگیری شدیدی بین مأموران و سید احمد درگرفت... صدای شمشیر توی رواق ها منعکس می شد و آینه ها می شکست!!با هر ضربه صدها آینه تکه تکه میشد! آمده بود امام را ببیند!دلش برای روزهایی که در مدینه در کنار هم بودند تنگ شده بود!بیعت شیعیان مدینه را برای امام آورده بود .دلش میخواست دست امام را در دستش بگیرد و به چشم هایش نگاه کند و غم تمام این روزهای جدایی را گریه کند .... رد قطره های خون از زیر دستار سیداحمد با اشک چشمش ترکیب می شد و می ریخت روی محاسن موّاجش و می رسید به عبا و ردایش.... حرم تب داشت!!! بوی عطری که قتلغ خان شیشه اش را شکسته بود تمام محله ی سر دزک را پر کرده بود،در دل زمستان مردم پنجره ها را باز کرده بودند ببینند این عطر مسحور کننده ی کدام گل است که همه جا را پر کرده!!!مأموران قتلغ از اینکه بوی عطر سید احمد عالم گیر شود به شکافتن فرق احمد اکتفا نکردند!!!و خانه را بر سر او آوار کردند... آن همه روح زندگی و عشق ،آن همه جذابیت و ایمان ،آن همه نور و معنویت!آن چشم های نافذ و آن محاسن مواج زیر آوارها مدفون شد . اما خیلی دیر شده بود!عطر سید احمد همه جا را پر کرده بود!! از حرم‌ که آمدم بیرون ، روی چادرم خاک وغبار نشسته بود !.... روی سرو صورت یحیی و دخترم هم ..... اما عطر سید احمد همه جا نشسته بود.... پیچیده شمیمت همه جا ای تن بی سر.... چون شیشه ی عطری که درش گم شده باشد....
کوچه ، کوچه ی همیشگی بود . رنگ زرد نارنج ازبین شاخ و برگ های سبز درخت های توی باغچه جلوی در خانه ها خودنمایی می کرد.بوی نانوایی همه ی کوچه را پر کرده بود... کوچه ی خاطرات من. خبری از سرو صدای بچه ها نبود ! زنگ در را زدم ، چند دقیقه ای طول کشید تا محبوبه در را باز کند مورچه ها از پایین دیوار تا کنار زنگ به صف در حال حرکت بودند ،بعد می‌رفتند از شیار کنار زنگ داخل دیوار! محبوبه در را باز کرد با هیجان پریدم توی بغلش ، بعد هم مامان و بابا و مریم آمدند .دوست داشتم یک دل سیر نگاهشان کنم.محبوبه با دخترش از دیشب بخاطر من آمده بود خانه ی بابا مانده بود با کلی ذوق و شوق! سفره ی صبحانه را مامان انداخته بود ،نزدیک به شصت سال زندگی کرده بود اما هنوز شور زندگی جوانی اش را داشت!سفره ی کرمی باگل های صورتی !کاسه های گلسرخی آش را چیدند توی سفره و بشقاب های نارنج باغچه را هم گذاشتند کنارش .با بوی نان تازه.... بعد از صبحانه یحیی و بابا مشغول حرف زدن بودند. از پشت شیشه ها چشمم به باغچه و حوض افتاد.رفتم توی حیاط! شمعدانی ها کل باغچه را پر کرده بودند .مامان شمعدانی هارا قلمه کرده بود و گلدان‌ها را چیده بود دور تا دور حیاط،شاخه های یاس رازقی گوشه باغچه از لبه ی دیوار افتاده بود توی خانه ی همساده.حوض تا نیمه پر آب بود .با اینکه زمستان بود اما باغچه بوی بهار می داد! بین آجرهای دیوار شوره بسته بود .رد نگاهم روی زیر زمینی متوقف شد! در زیر زمین را باز کردم و پله هارا یکی یکی طی کردم . زمان جنگ اکثر خانه ها یکی ازین زیر زمین ها را داشت.آژیر خطر که بلند میشد می‌رفتیم توی زیر زمین تا اوضاع سفید شود همانجا می ماندیم! زیر زمین جای خنکی بود و خزینه ترشی جات و مربا و هر چیزی که نیار به جای خنک‌داشت! یادم هست تا وضعیت سفید شود درست وقتی که مامان از شدت اضطراب ذکر یا پسر موسی ابن جعفر را همینطوری تکرار می کرد ما تا زیر بغل دستمان توی خمره ی ترشی بود و در حال دستبرد زدن به خوردنی های توی زیر زمین. گاهی تابستانها که بابا از جبهه می آمد مرخصی طالبی و هندوانه و خربزه در حجم زیاد می‌خرید و می گذاشت توی زیر زمین ،آژیر قرمز برای ما با آن خاطرات توی زیر زمین و بوی طالبی ترکیب پر هیجانی درست کرده بود !! مامان آبغوره و سنکنجبین مازاد مصرفی را میگذاشت توی قفسه های زیر زمین .بابا سر سال که می شد همه را بسیج می کرد برای نوشتن لیست مواد موجود در خانه ،همه چیز را محاسبه می کرد می گفت یک پنجم همه ی این ها سهم امام است.اگر سهم امام را از اموالمان جدا کنیم برکت پیدا می کند و پاک می شود .مال پاک روی نسل آدم تأثیر دارد ،روی چطوری زندگی کردن آدم روی چطوری رفتن آدم .نکند ته دلتان شک داشته باشید!!نکند سهم امام را با اکراه بدهید!!!!ما همه چیزمان مال خاندان موسی ابن جعفر است.اینها به ما آبرو و عزت دادند. سر سال که می شد از صبح تا عصر بابا خمس را محاسبه می کرد !!و فردا با شعف خاصی یک پنجم کل محاسبات را تحویل نماینده ی امام می داد. بابا اهل مطالعه و منبر بود ! می گفت فتحعلی شاه آمده بود قم زیارت ،آن وقت ها مرسوم بود وقتی پادشاه می آمد زیارت به مراجع هم سری می زد و ادای احترام می کرد! میرزای قمی مرجع شهیر آن زمان آنروز میزبان فتحعلی شاه بود !او با اینکه میانه ی خوبی با شاه نداشت اما خب رسم میزبانی را بجا می آورد!می گفت میرزا فتحعلی شاه را نصیحت می کرد و دستی به ریش شاه می کشید و‌می گفت کاری نکن که قیامت این ریشها توی جهنم بسوزد! می گفت آخرین دیدار فتحعلی شاه و میرزا ،پسر میرزا آمد از شاه پذیرایی کند،شاه وجنات و متانت پسر میرزا را که دید ،بقول معروف چشمش دید و دلش خواست که پسر میرزا دامادش بشود!از میرزا انكار و از شاه اصرار.... بالاخره آن شب میرزای قمی توی نماز شبش به خدا گفت : خدایا من می دانم این وصلت مرا از تو دور می کند ، شاه به حلال و‌حرام تقیدی ندارد من فرزندانم را با تقید تربیت کردم و نمی خواهم آنها هم از تو‌دور شوند رکعت دوم نماز شب همسر میرزا آمد و گفت میرزا پسرمان ناخوش احوال است! هنوز نماز میرزا به رکعت وتر نرسیده بود که خبر دادند که پسرت از دنیا رفت.... بعد هم بابا با حسرتی که انگار از دل میرزا بلند شده باشد می گفت : بچه های آدم سرمایه های او هستند!مال حرام نسل آدم را بی برکت می کند.. صدای مریم رشته ی افکارم را پاره کرد:معلومه داری چکار می کنی؟چرا اومدی توی زیر زمین بیا بالا من امروز بخاطر تو مرخصی گرفتم که با هم باشیم بعد تو اومدی این پایین!!!! بیابریم بالا کلی حرف دارم باهات ....
قسمت یازدهم داستان بلند خلوت در بهشت
قسمت یازدهم داستان بلند خلوت در بهشت مامان در گنجه ی فلزی را باز کرد،برای آدم خاطره بازی مثل من چیزی لذت بخش تر ازین نبود که بخشی از خاطرات گذشته را بین وسایل داخل گنجه مرور کنم! لباس های جبهه ی بابا با بوی عطر گل یخ که از کردستان آورده بود!!چارقد وشانه ی چوبی بی بی،بقچه های مخمل سبز و ارغوانی عروسی مامان...لباسهای کودکی خودمان و آلبوم خاطرات..... بوی وسایل داخل گنجه هم مرا به گذشته می برد!آن وقت ها که مامان دانه های نفتالین را لابلای لباس هامیگذاشت تا از شر حشرات محفوظ باشد. بعضی لباس ها را مامان خودش بافته بود !بعضی هارا خودش گلدوزی کرده بود خیلی ها را خودش با عشق دوخته بود! تا جست و‌جویی بین وسایل داخل گنجه بکنم و سری توی خاطره ها بکشم غروب شده بود . با یحیی برنامه داشتیم این چند روزی که شیراز هستیم به بزرگترها سری بزنیم.دیدار اولمان پدر و مادر یحیی بودند . سمت چپ مسیر کوه دراک مثل مادری که به پشت خوابیده باشد و شکم برآمده اش بالا باشد با انبوهی از برف خودنمایی می کرد. مسیر پر پیچ و خم خانه ی پدری من تا خانه ی پدری یحیی کوه بود و جاده! انبوه سازها افتاده بودند به جان کوه!!چهره ی مسیر خیلی عوض شده بود !بیشتر ازینکه کوه و پوشش گیاهی به چشم بیاید برج های بزرگ با معماری رومی به چشم می خورد ...راستی این چه دردی بود؟ عیب آن خانه های ویلایی دراندشت آن پنج دری ها و آن ایوان های غرق گل پر از روح ،آن حوض های لاجوردی چه بود که جای آن ها را این معماری مهاجم نچسب و بیگانه پر کرده بود؟ تحول در معماری نشان دهنده ی تغییر در سبک زندگی آدم هاست، تغییر در طرز تفکر آدم ها! یکوقت چشم باز می کنی و می بینی مدرنیته چنان جای پایش را محکم کرده و تمام پل های پشت سرش را خراب که هیچ گریزی بسوی سنت باقی نمانده! همیشه با خودم فکر می کردم سرعت فرآیند مدرنیزه شدن معماری شهری از سرعت رشد و بلوغ روحی آدم ها خیلی بیشتر است. فرآیند سریع مدرنیته چنان فرصت تحلیل را از آدم می گیرد که حتی بعضی تلخی ها به مذاق شیرین می آید و بعضی شیرینی ها تلخ!همین سرعت در تغییر سبک زندگی گاهی تشخیص خوب و بد را از هم مشکل می کند . صدای اذان که از گلدسته مسجد بلند شد مارسیده بودیم در خانه ی پدری یحیی. پیرمرد آمده بوداستقبالمان .اینطور موقع ها وقتی که دلش تنگ بود حرف که می زد صدایش می لرزید!و این خودش آهنگ دلتنگی او بود . پدر یحیی با هیجان زاید الوصفی، بهار کوچک را از بغل من گرفت و همانطور که او را غرق در بوسه می کرد گفت: سر چه باشد که فدای قدم دوست کنم.... مادر یحیی، در ایوان ایستاده بود و فراق چند ماهه به وصال رسید.
سلام و عرض ادب صبح جمعه تون بخیر🌷ضمن تشکر از دوستانی که پیام های محبت آمیز خودشون رو ارسال کردند ،منتظر انتقادات و پیشنهادات شما دوستان عزیز هستم .
داستان خلوت در بهشت جمعه ها صبح در همین صفحه بارگذاری می شود🌷سپاس از همراهی شما عزیزان
قسمت دوازدهم داستان بلند خلوت در بهشت تقدیم حضور شما عزیزان
قسمت دوازدهم داستان بلند خلوت در بهشت دید و بازدیدهایمان تمام شده بود و باید برای برگشتن آماده می شدیم!مامان برایم نعنا چیده بود و خشک کرده بود!یک شیشه هم چای سیب و گلابی گذاشته بود،گل گاو زبان و بابونه و آویشن شیرازی هم...با یک جعبه ی بزرگ کلوچه مسقطی و یوخه. من و مامان مشغول جمع و جور کردن وسایل بودیم و بابا هم درِ کوچه با یکنفر صحبت می کرد . مریم اداره بود و محبوبه هم توی آشپزخانه با بچه ها سرگرم آشپزی! بابا که برگشت مامان پرسید کریم آقا کی بود؟ بابا گفت:امیر پسرآقای صدیق پور بود ،آمده بود خداحافظی ان شاالله عازم سوریه هست! مامان آهی کشید و گفت خدا حافظش باشه ان شاالله به صحت و سلامت برگرده ... آنروزها اوایل هجوم نظامی داعش بود که مستشارهای نظامی از ایران به سوریه می رفتند.یحیی هم مشتاق بود و نام نویسی کرده بود.خیلی از جوان ها خودشان را به آب و آتش می زدند که از طریقی بروند سوریه ... انگار بخت با امیر صدیقپور یار بود و به عنوان مدافع حرم عازم بود. تصویر پررنگی که از او توی ذهنم مانده بود مربوط به هشت سالگی ام بود که یک پاکت ماکارونی از سوپری سر کوچه خریدم ،بچه ها توی کوچه گل کوچیک بازی می کردند.امیر دروازه بان بود! وسط کوچه پاکت ماکارونی که انگار درست پرس نشده بود باز شد و همه ی ماکارونی ها ریخت کف کوچه! امیر تا این صحنه را دیده بود بازی و دروازه را ول کرد و آمد همه ی ماکارونی را برایم جمع کرد،با دقت هر چه تمام تر برای اینکه بقیه ی ماکارونی ها خورد نشود !!!بچه ها غر می زدند که چرا بازی را ول کردی رفتی!! امیر پاکت را داد دستم و گفت : درشو محکم بگیر که دیگه نریزه... این اتفاق یک ذهنیت خوب از امیر در ذهن من ایجاد کرده بود که الانسان عبید الاحسان(انسان بنده ی محبت است).با همه ی کودکی ام متوجه بودم که او نسبت به اطرافش بی تفاوت نیست و با پسرهای هم سن و سال خودش فرق دارد ، روزهایی که بقیه بچه ها ظهرهای تابستان چسب زخم میزدند روی زنگ خانه ها و الفرار ویا انواع مردم آزاری های دیگر، او پاکت ماکارونی مرا از روی زمین جمع کرده بود .... حالا همان امیر صدیقپور در مقیاس بزرگتر شده بود مدافع حرم! مامان می گفت امیر یک دختر هشت ماهه دارد ، با همسرش زندگی خیلی گرم و عاشقانه ای دارند،اسم دخترش را گذاشته زینب !مادرش برای مامان گفته بود که امیر کلی تلاش کرده که راضی شان کند که برود . مادرش گفته بود زن و بچه ات گناه دارند امیر گفته بود زن و بچه های سوری گرفتار دست داعش هستند چطور می توانم بی تفاوت باشم وقتی زن و بچه ی من در امنیت هستند!!! چقدر روح امیر بزرگ شده بود! چقدر آرمانهایش توسعه پیدا کرده بودند.... تا ظهر توی خانه بحث سوریه بود ... بار و بندیل سفر را جمع و جور کردیم.یحیی برای شب بلیط گرفته بود .غروب راه افتادیم بابا از زیر قرآن ردمان کرد و مامان کاسه گلسرخی آب را پشت سرمان ریخت.شوهر محبوبه میخواست مارا برساند ایستگاه راه آهن.از درخانه تا ایستگاه بهار گریه کرد و بهانه گرفت که من نمیخواهم بیایم من اینجا را دوست دارم اما خب گریزی نبود... تا به خودمان بیاییم سفر تمام شده بود وماروی صندلی های ایستگاه راه آهن نشسته بودیم. طولی نکشید که بلندگوهای راه آهن اعلام کرد که مسافرین به قطار شیراز _تهران بپیوندند..... وطبیعت سبز صدرا آخرین تصاویری بود که از شیراز پیش از تاریکی مطلق هوا در ذهن من حک می شد!!!! در مسیر بهار توی بغلم خوابیده بود یحیی یک سر هندزفری را گذاشته بود توی گوشش و سر دیگرش را توی گوش من... « یکی از خصوصیات انسان منتظر آمادگی برای فداکاری و شهادت در رکاب حضرت است. کسی که مسئله مرگ را برای خودش حل نکرده و آماده کوچ کردن از این دنیا نیست، بعید است که بتواند در کنار ولی خدا و یاور خوبی برای او باشد. انسانی که به دنیا تعلق خاطر دارد و به آن قانع است، نمی تواند جزو یاوران امام باشد. در برخی دعاها از جمله دعای عهد از خدای متعال می خواهیم که ما را از مستشهدین پیش روی ولی خدا قرار بدهد. مستشهد کسی است که طالب و مشتاق شهادت است؛ اگر روزی اش بود به شهادت می رسد - فبها المراد - و اگر نبود، همین اشتیاق برای شهادت در رکاب ولی خدا موضوعیت دارد در این که انسان مسئله مرگ را برای خودش حل کند و به دنیا راضی نباشد.» یکی از آرامبخش ترین صداهای دنیا صدای سید مهدی بود! درست مثل صدای قطرات آب که از شیر چکه چکه روی سطح آب حوض بریزد !!در یک بعد از ظهر آرام ، و در سکوت خانه صدایش بپیچد...
سلام و عرض ادب دوستان 💐با قسمت سیزدهم داستان خلوت در بهشت در خدمت شماهستم.
قسمت سیزدهم داستان بلند خلوت در بهشت
قسمت سیزدهم داستان صبح اول وقت قم بودیم! یحیی را فرستادم نان و بساط قورمه سبزی را بخرد.تا بیاید چایی را آماده کردم و توی قابلمه لعابی آب ریختم و چند تا تخم مرغ چیدم داخلش و گذاشتم روی گاز...دلم برای خانه ی خودمان تنگ شده بود! بهار خواب بود. ساک هارا خالی کردم لباس هایی که نیاز به شستن داشت همه را ریختم توی لباسشویی،شیشه های گیاهان دارویی و نعنایی که مامان با دست خودش ریخته بود توی شیشه را گذاشتم داخل کمد ،جعبه ی کلوچه مسقطی هارا باز کردم وچیدم توی جعبه ی فلزی چارگوشی که برای شیرینی گذاشته بودم!اینطوری هم از دستبرد مورچه ها محفوظ بود و هم به مرور بوی جعبه مقوایی نمی گرفت! یحیی از راه رسید ،با کوله باری از سبزی و نان لواش. پوست تخم مرغ هارا کندم وچیدم توی بشقاب های لعابی کرمی با خیارشور و گوجه!با نمک و فلفل سیاه ! دوتا نارنج هم از نارنج هایی که از درخت باغچه ی حیات بابا چیده بودم گذاشتم کنارش.با یک سینی چای و شکر قهوه ای...یحیی با ذوق یک نگاه به سفره کرد و یک نگاه به من!!!بعد هم گفت: به به خوش ذوق خانم دستت درد نکنه!!!چه سفره ی قشنگی!!! بهار را هم بیدار کردم و بعد از یک هفته توی آشپزخانه ی خانه ی خودمان صبحانه خوردیم. آشپزخانه ی یک خانه ، در طبقه ی سوم ...پشت پنجره ، و رو به آسمان! بوی نارنج خانه را پر کرده بود.نارنجی که در حرکت رو به کمال اول روی شاخه های درختی در شیراز سبز شده بود و بعد هم در یک حرکت کمالی دیگر از شیراز به قم آمده بود!!!و حالا عطرش یک خانه ی قمی را پر کرده بود!!! یحیی صبحانه را که خورد کمکم سفره را جمع کرد و سبزی هارا پاک کرد وگفت شب که آمدم می برمتان حرم و بعد رفت که بعد از یک هفته دوباره سرگرم درس و کلاس شود. من بودم و بهار وسط زمستان!!! بهار را نشاندم روی کابینت کنار ظرفشویی و یک جعبه پر از مگنت برایش گذاشتم و بعد همانطور که او مشغول بازی بود و خودم ظرف هارا می شستم شروع کردم ابیاتی از مولانا را آرام زمزمه کردم... بود بقالی و وی را طوطیی،خوش نوایی سبز گویا طوطیی در دکان بودی نگهبان دکان،نکته گفتی با همه سوداگران در خطاب آدمی ناطق بُدی،در نوای طوطیان حاذق بُدی خواجه روزی سوی خانه رفته بود بر دکان طوطی نگهبانی نمود گربه‌ای برجست ناگه بر دکان بهر موشی طوطیک از بیم جان جست از سوی دکان سویی گریخت شیشه‌های روغن گل را بریخت از سوی خانه بیامد خواجه‌اش بر دکان بنشست فارغ خواجه‌وش دید پر روغن دکان و جامه چرب بر سرش زد گشت طوطی کل ز ضرب..... ....و بهار با زبان کودکانه همراه من بیت ها را زمزمه می کرد. آنقدر این کار را با هم تکرار کرده بودیم که بهار تقریبا شعرهای زیادی را از بر کرده بود... چیزی که روانشناس ها سال ها طول کشید تا کشف کنند همه ی مادرها به شکل غریزی از همان ابتدا درک می کنند که آموزش غیر مستقیم و ناخودآگاه خیلی موثر تر از آموزش مستقیم است! زندگی ما آموزش غیر مستقیم سبک زندگی برای کودکان ماست که هر آنچه می بینند و می شنوند را ناخودآگاه به ذهن می سپارند .... سبزی ها را ریختم توی سبزی خورد کن و تیغه ی تیز دستگاه به طرفة العینی همه را ریز تحویلم داد!پیچ رادیو را باز کردم !نقل سلطان محمد خدابنده بود... سلطان از دست همسرش بسیار خشمگین شده بود!!!خشم چشم هایش را پر کرده بود و مشاعرش را تعطیل !فی المجلس بانوی دوست داشتنی و محبوبش را سه طلاقه کرد و ..... اما چیزی نگذشت که غم همه ی وجود سلطان را پر کرد و با خودش گفت این چه کاری بود کردم!!!! اومحبوب دوست داشتنی من بود!!!! بوی سبزی سرخ شده توی خانه پیچیده بود!گوشت را گذاشتم توی قابلمه‌و پیاز را خورد کردم !! اشک حسرت و ندامت از کنار گونه ی سطان محمد قل خورد و افتاد روی شعله ی گاز!!! سلطان دستور داد تمام عالمان اهل سنت راجمع کردند تا بلکه چاره ای پیدا کنند و همسر محبوب سلطان دوباره از آن او شود!!! عالمان سنت گرد سلطان جمع بودند و همگی بالاتفاق گفتند چاره ای نیست جز اینکه شخص دیگری همسر سلطان را به عقد خود درآورد به عنوان محلِّل و سپس او را طلاق دهد و دوباره سلطان وی را از آن خود کند...این پیشنهاد فقیهان سنت حسابی توی ذوق سلطان زد!!!شاید داشت توی دلش چند تا فحش آبدار نثار خودش می کرد و می گفت این چه غلطی بود که کردم!! صدای جلیز و ویلیز گوشت و پیاز بلند شده بود که یکی از وزرای سلطان گفت : اعلی حضرتا تنها یک راه باقی می ماند! در شهر حلّه عالمی رافضیست که این طلاق را باطل می داند و گره مشکل شما بدست او باز خواهد شد!! خون فقهای سنی بجوش آمد که میخواهی کار را به دست یک شیعه ی کم خرد و رافضی بسپاری؟؟؟؟اما سلطان مضطر که چاره ای نداشت از پیشنهاد وزیر استقبال کرد و به سراغ علامه ی حلی فرستاد!!! تا علامه حلی را به دربار سلطان محمود بیاورند سبزی سرخ شده بود و لوبیا در حال قُل خوردن بود .برنج را خیساندم که گفتند عالم رافضی وارد دربار سلطان