eitaa logo
مجموعه روایت به قلم طیبه فرید
696 دنبال‌کننده
375 عکس
65 ویدیو
0 فایل
دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid شنونده نظرات شما هستم @ahrar3
مشاهده در ایتا
دانلود
خبرهای واصله از ایران حاکی از این بود که شاه عافیت طلب قاجار زمستان ها عرصه جنگ را به قشون بی نوا می سپارد و به تهران بر می گردد و عرصه را به دشمن واگذار می کند در مقابل قشون ایرانی که آموزش چندانی ندیده بودند و وقتی وضع و حال شاه قاجار را می دیدند فرار را بر قرار ترجیح می دادند. نامه های مردم و پیغام و پسغام های عباس میرزا حجت را بر سید محمد تمام کرد.این شد که دست به قلم برد و نامه ای به فتحعلی شاه نوشت نقل به این مضمون که آقای شاه این چه وضعیست در پیش گرفتی چرا در مقابل روس ها جدی عمل نمی کنی؟چرا قشون را تجهیز نمی کنی؟چرا دنیارا آب برده و شمارا خواب؟ اما نامه ی سید محمد هم کارگر نیفتاد ، انگار شاه قاجار به خواب عمیق زمستانی فرو رفته بود!فتحعلی شاه آرمان هایش را به گل های قالی فروخته بود و آرامش زندگی گرم شاهانه اش را دو دستی چسبیده بود! خون سید محمد صاحب مناهل فرزند آقای صاحب ریاض بجوش آمد.تصور اینکه او زیر آسمان خدا نفس بکشد و روس ها آرمان های مسلمین را هتک کنند خفه اش می کرد.حالا وقتش رسیده بود اجتهاد را از لابه لای کاغذهای رساله بیرون بکشد و عملا از آرمان های اسلام دفاع کند. سید محمد این بار دست به قلم برد!اما نه برای نوشتن نامه برای شاه عافیت طلب قاجار!دانه های درشت عرق روی پیشانی سید محمد نشسته بود! او فتوای جهاد علیه روس را می نوشت . فتوای جهاد یعنی کارد به استخوانمان رسیده!تاب و تحملمان تمام شده ،بی غیرتی شاه را به حساب دیگران نگذارید. سید محمد بعد از صدور فتوا شال کمرش را محکم کرد و عبایش را انداخت و با شانه ی چوبی ریش هایش را شانه زد و عمامه ی مشکی اش را به سان رفیقی قدیمی و همیشه همراه روی سرش گذاشت و همراه پنجاه نفر از عالمان و مراجع عازم تهران شد!در راه عزیمت به تهران داوطلبان جهاد از هر شهری که فتوای جهاد را شنیده بودند سید را همراهی می کردند تا اینکه سیل مجاهدان به تهران رسید. شاهزاده های قاجار و علما و مردم آمده بودند،دور تادور سید محمد را احاطه کرده بودند عطر صلوات و اسپند فضا را پر کرده بود ، ملا احمد نراقی هم به استقبال آمده بود .لاقیدی شاه قاجار و سرکشی دشمن روس آرامش را از استوانه های فقه دزدیده بود . آخرین محل سازماندهی جمعیت مجاهدین تبریز بود .هر کسی از هر نقطه که توانسته بود خودش را به اردوگاه قشون در چمن سلطانیه رسانده بود.شور و ولوله ای وصف ناشدنی در میان مجاهدین بپا شده بود و سید محمد صاحب مناهل پسر آقای صاحب ریاض که حالا معروف شده بود به سید محمد مجاهد صاحب فتوای جهاد . با سلام و صلوات مجاهدین عازم نبرد با روس شدند.
پیرزن عبا راروی سرش انداخت و بند پوشیه را بست! کفش هایش را پوشید و آرام آرام عرض حیاط خاکی را طی کرد تا رسید‌ به در چوبی،دلشوره داشت.عُبید دم در منتظرش بود. خبر زود در شهر پیچیده بود!انگار کسی آمده ،مثل اینکه خبرهایی آورده ! دلش مثل سیر و سرکه می جوشید.در را باز کرد و پا به پای پسرک بااضطراب و تشویش کوچه ی تنگ را پشت سر گذاشت،حواسش به قیافه ی عابر ها نبود ،دستش را به دیوار می گرفت که نیفتد، سر انگشت هایش روی دیوار های خشن ساییده میشد .توی دلش می گفت:کاش خبرهای خوب آورده باشد.مردم از دلتنگی ! دلم برای قدو بالایشان تنگ شده .هیچ کسی مثل من این همه آقازاده، توی خانه اش نداشته!پسرهای نازنینم.قربان شکل و شمایلتان بروم. ازوقتی رفتند غبار غم پاشیدند توی این شهر وخانه.رسید به کانون همهمه! چشمش افتاد به گنبد.پایش را که گذاشت توی مسجد جعیت با دیدن هیبت رشید پیرزن و شمایل عبید با احترام راه را باز کردند.چشم های پیرزن به صورت آفتاب سوخته ی بشیر افتاد. چشم های خسته ی بشیر در نگاه پیرزن قفل شد،کسی از بین جمعیت گفت :او مادر عباس است ! بیچاره بشیر! آرزو می کرد کاش پیش ازینها مرده بود وکارش به اینجا نمی‌رسید! چشم از پیرزن گرفت و رو به جمعیت کرد و بالحنی مضطرب گفت : مردم! یوسف را برادران ناخلفش سربریدند،حتی لباسی هم ازو باقی نگذاشتند... به یعقوب بگویید دیگر چشم انتظار نماند. اشک در چشم های بشیر حلقه زد ،با آستین رداشک را روی صورتش پاک کرد و دوباره چشمش به چشم های پیرزن گره خورد! پیرزن با اضطراب پرسید از حسین خبری داری؟ بشیر گفت: همه ی فرزندانت شهید شدند! پیرزن این بار انگار اصلا چیزی نشنیده باشد دوباره پرسید: از حسین ،از حسین خبری داری؟ بشیر گفت : یوسف را سر بریدند... نهر آب پهنای کویر صورت پیرزن را پر کرده بود !عباس رسیده بود کنار نهر! تصویرش افتاده بود توی آب! پیرزن برگشت ! الف قامت او دال و همه هستی او در کف گودال و...... من دیگر حسین را نمی بینم! من دیگر چشم هایش را نمی بینم! خنده هایش را،صدایش را نمی شنوم! من دیگر حسین را نمی بینم! همه ی زندگی ام فدای او... بوی دود اسپند و عود حسینیه را پر کرده بود ،پرچم های یا حسین یا عباس به اهتزاز درآمده بود ،با اشاره ی بشیر سینه زن ها کوچه باز کردند! بشیر باصورت آفتاب سوخته شروع کرد به خواندن... ای اهل حرم میر و علمدار نیامد علمدار نیامد ،علمدار نیامد.... مادر عباس آمده بود..با دل سوخته،عین عود سیب که خاکستر شده باشد!(به قلم طیبه فرید) https://www.instagram.com/p/CYxFtvsrylH/?utm_medium=share_sheet
سالروز وفات ام الشهدا حضرت ام البنین تسلیت باد
قسمت نوزدهم‌ داستان بلند خلوت در بهشت
طیبه فرید: قسمت نوزدهم داستان بلند خلوت در بهشت مه غلیظی چمن سلطانیه را پر کرده بود ،از گوشه و‌کنارکورسوی نوری به چشم می‌خورد اما نور دومی غیر از آن خرده نورها فضارا روشن کرده بود!مه ها بوی عود می دادند. سید محمد مجاهد صاحب فتوای جهاد داشت نماز وتر می خواند.داشت می سوخت !مثل عود !!بوی عطرش هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد.سجده کرد مثل وقتی خاکستر عود خم می شود! صاحب مناهل پسر آقای صاحب ریاض داشت نماز می خواند!از آن نمازها که اذانش را باد گفته باشد سر گلدسته سرو! سلام نماز را که داد بی معطلی رو کرد به یحیی و گفت : شیخ، شما نیز با ما عازم جهاد شوید و در این مسئله درنگ نکنید . چهره ی یحیی غرق در نور بود ،صاحب مناهل انگشتر عقیقش را به یحیی داد !یحیی انگشتر را گرفت و.. از خواب پریدم‌.چند دقیقه ای طول کشید تا از فضای روحانی خواب بیرون بیایم.یحیی توی اتاق نبود ! نزدیک اذان بود ... توی سالن داشت نماز وتر می خواند. بوی عود می آمد ! نشستم روبروی یحیی! سلام نماز را که داد رو‌کرد به من و‌گفت : سلام!!بیدار شدی؟ گفتم :سلام خواب دیدم یحیی.. گفت : خیره ان شاالله. گفتم: قشون ایران می خواستند تو را با خودشان ببرند جنگ! سید محمد مجاهد انگشترش را به تو‌ داد. یحیی مثل اینکه از خواب من یکه‌خورده باشد آب دهانش را قورت داد و گفت: راستش دیشب با من تماس گرفتند. دوروز دیگه اعزام میشم!!نمی دونستم چطور بهت بگم! آنقدر همه ی این حرف ها سریع بین ما رد و بدل شد که فرصت تحلیل پیدا نکردم! اندوه عمیقی به قلبم چنگ می زد!اما حس می کردم دارم با بخش مقدسی ازتاریخ همراهی می کنم! وضو گرفتم برای نماز صبح ،اشک و آب وضو‌روی صورتم، دست به دست هم می دادند و می چکیدند روی زمین چمن سلطانیه! فاصله آموزشی تا اعزام یحیی اندازه ی یک‌چشم بر هم زدن گذشت! یحیی زنگ زده بود شیراز !برای خداحافظی.به او‌گفته بودند حداقل بچه ها را می آوردی شیراز !یحیی می گفت :زود بر می گردم ان شاالله باهم می آییم شیراز! غروب روز آخر،لباس چارخانه ی صورتی ام را پوشیدم ،گلدوزی اش تمام شده بود،با روسری طوسی!!!اما یحیی نگفت :به به چه دختر با کمالاتی !فقط نگاهم کرد و خندید ! با هم رفتیم حرم!بعد زیارت رفتیم توی رواق امام،جایی که خانواده ها با هم می نشستند .یحیی دست بهار را گرفته بود وبهار روی کاشی ها سر می خورد و عمیق می خندید! با خودم می گفتم کاش این آخرین باری نباشد که من بهار و یحیی را در قاب حرم می بینم! کاش یحیی برود و پیروز برگردد و ما یک دختر دیگر هم بیاوریم ،دختری که شکل یحیی باشد و من صدایش کنم «خانم یحیی».کاش یحیی برگردد و پیر بشود و من سفید شدن موهای جلوی پیشانی و شقیقه اش را ببینم ،سفید شدن ریش های زیتونی بلندش.عروسی بچه هایمان... موقع خداحافظی دلم را گره زدم به مشبک های ضریح!دیگر هم بازش نکردم... فردا با چشم های سرخ ،با اشک و بوی عود از ما خداحافظی کرد ورفت. خانه ی بدون یحیی.پر از پوتوس ،پر از حسن یوسف ...پر از بوی عود سیب و‌دارچین ،پر از نور ،پر از صدای سید مهدی و پر ازچکیدن قطره های آب روی سطح آب حوض ! پر از خاطره... سه ساعت بعد برایم پیام داد: سلام حسن یوسف پر چین من! ما رسیدیم‌ فرودگاه و تاچند دقیقه ی دیگر تهران را به مقصد دمشق ترک می کنیم. قربانت ،یحیی🌷
قسمت آخر داستان بلند خلوت در بهشت
قسمت آخر داستان بلند خلوت در بهشت.... گاهی باید خودت را بسپاری به گذر زمان . زمان مخلوق خدا و یکی از نشانه های وجود محبت خدا به انسان است ! فرض کن اگر زمان نبود اندوه ها و غصه ها همیشگی بودند و هیچوقت هیچ چیزی تبدیل به خاطره نمی شد! اگر زمانی وجود نداشت مدتِ محبت ها و دوست داشتن ها را نمی شد گفت !!!هرچند که بعضی از محبت ها بی پایان و بی زمانند.... یحیی چند روز یک بار با من تماس می گرفت و خیلی کوتاه از حال خودش خبری می داد . تقریبا یکماه و نیمی می شد که در و دیوار خانه و پوتوس ها و پنجره ها و‌من و بهار ، رنگ یحیی را ندیده بودیم. همه چیز در انتظار برگشتن یحیی بود .شنبه چندم آبان بود که تماس گرفت!صدایش خاک آلود بود ،گفت دلم برایت تنگ شده اگر خدا بخواهد آخر هفته بر می گردم . و من وبهارو پوتوس ها و پنجره ها لبریز از شادی بودیم .با خودم حساب کردم که تا چهارشنبه کلی زمان دارم که خانه را برق بیندازم و برایش بسکویت درست کنم و قلمه های پوتوس را توی گلدان های جدید بکارم . دل توی دلم نبود . دلم برایش تنگ شده بود.برای چشم هایش ،برای ریش های زیتونی بلندش،برای جمعه عصرهایی که باهم می رفتیم فلکه ی بستنی ها... کاش هیچوقت جنگی رخ نمی داد و هیچ انسانی مجبور نبود زندگی خودش را فدای مبارزه با متکبران‌ و گردنکشان عالم کند. آنقدر ذوق داشتم که دوروزه کل خانه را برق انداختم ،گل ها را کاشتم توی گلدان های گلی وگذاشتم دور حوض .خانه بی یحیی یکی از عناصر موثر زیبایی اش را نداشت .یحیی با آن دسته موی پریشان روی پیشانی اش . سربازها از جنگ با روس خسته و در مانده برگشته بودند به چمن سلطانیه.باز هم همان مه غلیظ و همان کورسوی نور.بین چهره ی آفتاب سوخته ی سربازها چهره ی سید محمد مجاهد را شناختم ، امایحیی را ندیدم...همه بودند اما یحیی نبود! از خواب پریدم.غم عجیبی بر روحم سنگینی می کرد،تلاش کردم که بخوابم شاید توی خوابم یحیی برگشته باشد اما خوابم نمی برد! تلفنم را برداشتم ساعت دو و نیم بود .اینترنت گوشی را روشن کردم ،همیشه اول کار تا اینترنت گوشی بالا می آمد بخاطر حجم پیام ها تلفنم هنگ می کرد . شروع کردم پیام ها را یکی یکی باز کردم ! بابا پیام صوتی گذاشته بود ،ترسیدم بهار از خواب بیدار شود از پیام بابا صرف نظر کردم... پیام ها هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد! پیام ها را باز می کردم مثل آدم های شیدا... مثل دیوانه ها... مثل آن ها که هیچ درکی از مفهوم زمان ندارند! مثل آن ها که هیچ وقت یحیی را ندیده بودند! مثل آن ها که توی چمن سلطانیه بین سربازهای برگشته از جنگ دنبال کسی می گردند و پیدا نمی کنند! لباس های یحیی هنوز روی جالباسی آویز بود ! او آخر هفته می آید و این لباس ها را می پوشد و با هم می رویم حرم!با هم می رویم فلکه ی بستنی ها... برایش بسکویت درست کردم،یک دختر دیگر می آوریم اسمش را می گذاریم یحیی خانم!خودم روی یقه ی لباسم برایش یادگاری یک شاخه رز دوختم! اصلا الان سوریه ساعت چند است؟ جنوب حلب را موشکباران کردند ! این ها اشتباه می کنند !یحیی حلب نبود! خودش گفت آخر هفته بر می گردد... زمان برای من متوقف شده بود .توی چمن سلطانیه دیگر همان کورسوی نور هم نبود .انگار هیچکس را نمی شناختم‌! چشمه ی اشکم همانطور داشت می جوشید و قلبم می سوخت.در دل آن نیمه شب غریب من بودم و یک خانه پر از خاطرات ناتمام،بهاری که بی خبر از همه جا توی خواب عمیق بود!لباس های یحیی که روی جالباسی داشتند نفس می کشیدند! پوتوس هایی که باورشان نمی شد روح زندگی رفته باشد! چهارشنبه شب یحیی برگشت ! بابا همان وقت که با خبر شده بود حرکت کرده بود به سمت قم....رفتیم معراج شهدا ! یحیی دراز به دراز توی تابوت عمیق خوابیده بود !صورتش پر از ترکش بود !ریش های زیتونی اش سوخته بود ....یک دسته مو روی پیشانی اش ولو شده بود! دورتا دور یحیی چهره های آشنا نشسته بودند ،سید محمد مجاهد ،جمال الدین حلی،سید احمد ،سید مهدی ،نواب صفوی ،و خیلی های دیگر ....نشستم کنارش ! پوتوس دیلاق من بلند شو ! پاشو با هم برویم خانه ! برایت عود سیب و دارچین گذاشتم ... برایت بسکویت درست کردم ... قلمه های پوتوس را کاشتم توی گلدان .پنجره ها منتظرت هستند ! مداح سینه می زد و می خواند : از شام بلا شهید آوردند ، با شور و نوا..... بوی عود سیب همه جا پیچیده بود ! یحیی رسیده بود به آن خلوت نورانی !گستره ی ولایت انسان‌معصوم.از جای ترکش های روی صورتش دود عود بیرون می زد ! صدای قطره ی آبی که از شیر آب روی سطح حوض می ریخت با صدای سید مهدی و آرامش یحیی ،با پنجره های نورانی و بوی عود سیب و شاخه های پوتوس به وحدت رسیده بودند! عطر یحیی همه جا پخش شده بود.... چادرم بوی یحیی گرفته بود . پایان
سلام و عرض ادب خدمت دوستان همراه همینطور که مستحضرید داستان خلوت در بهشت با شهادت یحیی به پایان رسید.بیست هفته لطف کردید و داستان رو دنبال کردید ان شاالله از جمعه ی پیش رو با داستان جدید در خدمتتون هستم. اما یه گروه در همین ایتا ایجاد کردیم با عنوان نقدونه.... لطف کنید نقد ها و نظرات و احساسات خودتون رو درباره ی داستان با ما به اشتراک بگذارید🌷
لینک نقدونه
سلام و عرض ادب حضور همراهان عزیز از امروز با داستان جدید در خدمت شما هستم .
داستان فروغ خانم قسمت اول
فروغ خانم قسمت اول امیر دایی ،امیر دایی خانم دوسی میگن برو از حجره ی چند قلم جنس بیار . صدای نفسیه دختر کوچیکه ی عمه عزت بود که تا کمر توی پنجره خم شده بود.ریسه لامپ را توی شاخه های توت محکم کردم و گفتم :دختر بروو عقب الان میفتی ! از نردبون اومدم پایین .توی خونه زنای فامیل با دختراشون اومده بودن کمک خانم دوسی برای مراسم برگشتن حاج حبیب از عتبات.رفتم در کوچه رو باز کردم و زنگ آیفونو زدم یه نفر گوشیو برداشت و گفت بله؟ _سلام لطفا بگید خانم دوسی چی میخواستن از حجره بیارم؟ _إ! امیر خان شمویی؟خب چرا نیومدی داخل؟ _نمی خواستم خانما به زحمت بیفتن بی زحمت بگید خانم دوسی بیان. _باشه الان می گم. خانم دوسی اومد توی حیاط ، دمپایی را پوشیده و نپوشیده تند تند اومد سمتم و همونجور قربون صدقه م می رفت،لپش از بس شور زده بود گل انداخته بود و همونطور که هن و هن می کرد گفت: امیر ننه قربونت برم زعفرون و خلال پسه و گلاب و هل بیار تصدقت بشم که اینقدر با حیایی ببم نیومدی تو ننه!خوب کردی . دستت درد نکنه ریسه هارو هم بستی .برو زود برگرد حلوام معطله.برو قربون قدو بالات برم... راه افتادم سمت بازار .وقتی رسیدم صدای اذون از مسجد بازار بلند شد.لب حوض کاشی تیمچه وضو گرفتم و رفتم مسجد بازار نمازمو خوندم. توی تیمچه بوی شلغم پیچیده بود !اگر با چشم بسته از جلو در هر حجره ای رد می شدی می فهمیدی کدوم حجره ست! حجره ی فرش و چرم و مس و....بوی ناهار حجره دارا که داشت گرم می شد با بوی تیمچه قاطی شده بود . در حجره رو باز کردم ،با بوی عطاری و در و دیوارش مأنوس بودم ، کلید قدیمی چراغ حجره رو زدم و یه پاکت بزرگ از کنار دخل برداشتم واز توی قفسه ها جنسایی که خانم دوسی سفارش داده بود رو با یه شیشه گلاب چهل عیار کاشان گذاشتم توی پاکت .روبروی حجره ی ما حجره ی فرش حاج رسول بود .دیده بود در حجره ما بازه اومده بود حال و احوال ،با یه بشقاب شلغم . سلام امیر خان چطوری بابا جون؟ بیا بخور تا گرمه ،به سلامتی حاج حبیب امشب بر می گرده نه؟ با حاج رسول سلام و احوالپرسی کردم و دوتا شلغم برداشتم و همانطور که داشتم می خوردم گفتم ان شالله بله، شب منتظریما، می بینمتون حاجی . بعد هم خدا حافظی کردم و راه افتادم سمت خانه. تا یکساعت بعد هم بوی شیرین حلوای خانم دوسی حیاط و کوچه رو پر کرده بود .با این سن و سال کلی حوصله بخرج می داد و با پشت قاشق روی حلوا نقش و نگار مینداخت و با خلال پسته تزیینش می کرد! منم ازش یاد گرفته بودم . توی حیاط پسر عموها داشتند میز و صندلیا رو می چیدند ،رفتم کمکشون .آب حوض روخودم دیروز عوض کرده بودم ،گلدونای سفالی شمعدونی عطری رو چیده بودم دور حوض و اطراف حیاط و پشت پنجره ها .دم غروب وقتی کم کم سرو کله ی مهمونا پیدا شد ریسه ها رو روشن کردم ،مردا توی حیاط ،زن ها توی خونه! توی خونه ی حاج حبیبِ حقیقت همیشه حریم محرم و نامحرم رعایت می شد ! وقتی خیلی بچه بودم خانم دوسی که می خواست لباسشو عوض کنه به من می گفت ننه چشماتو درویش کن!منم چشمامو می بستم و دیگه نگاه نمی کردم.منم دخترای فامیلو تا بچه بودن می دیدم و همچین که بالغ می شدن وقتی میومدن خونه ی حاج حبیب ،خانم دوسی می گفت ننه مهمونی زنونه هست شمو نیو!بخاطر همین خیلیارو نمیشناختم. بوی اسپند بلند شده بود و دوست و آشنا دسته دسته میومدن !عموی بزرگم قرار بود بره و حاج حبیبو از فرودگاه بیاره ، خانم دوسی هم تاکید کرده بود من بمونم که مهمونای بازاری حاجی رو می شناسم و ازشون پذیرایی کنم . نماز مغربمو یه گوشه ی حیاط خوندم و شروع کردم خوش و بش با مهمونا. غرق حرف زدن بودیم که حاج رسول و خانواده ش وارد حیاط شدن!همسر حاجی با دختر جوونی رفتند داخل، و حاجی و پسرا توی حیاطسر یک میز نشستن ،حاجی همین دوتا پسرو داشت .طولی نکشید که ماشین عمو در کوچه ایستاد و حاج حبیب از ماشین پیاده شد و با سلام و صلوات وارد حیاط شد . شده بود قلمبه ی نور! رفتم به استقبالش ، همونجور که سلام و علیک می کردیم منو توی بغلش گرفت و گردنمو بوسید خم شدم دستشو بوسیدم ،دلتنگی از توی چشماش پیدا بود و با بغض گفت : بابا همه جا باهام بودی عزیزوم.. دستشو توی دستم فشار دادم و گفتم آقاجون خوش اومدی . پایان قسمت اول
سلام و عرض ادب قسمت دوم داستان فروغ خانم تقدیم حضورتون🌷
آخرین مهمونی که رفت، حاج حبیب و خُونوادَش بودن.خانم دُوسی اونقدربا خانمای همراه حاج حبیب گرم گرفته بود که تا در کوچه همراهشون اومد.ریسه هارو خاموش کردم و رفتیم تو پذیرایی ،بازم سه تایی تنها شدیم ، حاجی شروع کرد حال و احوال و تعریف خاطرات سفر: _ان شاء الله دفعه ی بعد با هم بریم بابا،که راه با امیر خان سیفی خوشه.همه ش پیش نَظَرُوم بُودی! نَمی دونی نجف چه حالی داشت،قربون غربت امیر المومنین برم ، حرمشم غریبه،یه جور عجیبیه!واقعا حس می کنی آقا، یه بابای مهربونه،موقع ورود به حرمش حس می کنی برگشتی به اصلت،دلت گرم میشه، موقع وداع دلت نمیاد ازشون دل بکنی،اَزُو حرم و ایوونو و حس و حالو چجوری خدافظی کنی،اونجا عین یه بچه ی کوچیک که تو بغل مادرش آروم خوابیده ، بودم،ان شاء الله قسمت بشه باهم بریم،آخرم کفشوم تو نجف گم کردمااا!!بفال نیک گرفتم!حالا کفشوم اونجان اما خودوم برگشتم،کاش خودوم اونجا گم می شدم اما از آقا جدا نمی شدم. وادی السلامم بردنمون زیارت قبر حضرت هود و صالح ،فضای قبرستون وادی السلام عین قبرسونای معمولی نیس!خاصه! خانم دوسی گفت: بایدم خاص باشه ،ارواح مومنین بعد مرگ میرن اونجا !همسایه ی امیر المومنین میشن زهی سعادت..... گفتم آقاجون کاظمین چی رفتین؟ _کاظمینم رفتیم اما با چه وضعی!یه شهر جنگزده ی درب و داغون .از پارکینگ تا حرم، آمریکاییا خاك بسرشون دو طرف محل عبور و مرور وایساده بودن، با تفنگ و تشکیلات همه جارو قُرُق کرده بودن ،زن و مردو جدا می کردن بی دین و ایمونا !کلی ملتو تفتیش کردن تا رامون دادن بریم حرم.ایی جماعت وحشی میخوان امنیت بیارن تو عراق!باید می دیدی چطور هلی کوپتراشون بالای سر زائرا مانور میدادن و چه فضای رعب انگیزی درست کرده بودن!حرم کاظمین غریبتر از همه جا!بخدا اگر این بقعه ها تو مملکت خودمون بود کسی جرأت تعرض داشت؟ مردم چیکار می کردن!خدالعنتشون کنه... حاج حبیب با صدای لرزون تعریف می کرد و خانم دوسی اشک می ریخت. سفرنامه ی شفاهی حاج حبیب که تموم شد چمدونشو اآورد و باز کرد و گفت : بدون سوغاتی ،سفر لطفی نداره!بعدم در چمدونو باز کرد و اول سوغاتی خانم دوسی رو بیرون آوورد و گفت یه قواره چادر مشکی اعلای نجف و تربت امام حسین ع و یه روسری نخی عربی بَرُی دوسی جُونُم.خانم دوسی همونجور که داشت ذوق می کرد و پارچه رو برانداز می کرد،گفت :الهی شکر که صحیح و سالم برگشتی حبیب آقا،زحمت کشیدین . حاج حبیب یه چفیه عربی و یه قواره چادر رنگی و یه انگشتر گذاشت جلوی من و گفت بفرما امیر خان!همه جای سفر همرام بودی بابا!این انگشتر درّ نجفه میگن بعد ظهور امام زمان(عج) قیمتی ترین جواهر میشه.اینم یه چادر رنگی برای عروسوم، ان شاءالله دفعه ی بعد چارتایی باهم بریم.خانم دوسی داشت ذوق می کردوزیر لب چیزی می گفت. انگشتر رو کردم دستم .یه رکاب ظریف و کارشده ی سیاه قلم با نگین تراش خورده دُرّ نجف،گفتم آقا خودمونیم چه خوش سلیقه ای شما! حاجی گفت: روحانی کاروانمون آدم با تجربه‌ای بود، می گفت هر وقت اومدید عراق خواستید سوغاتی بخرید از نجف پارچه و دُرّ بخرید . تو کربلا همه جارو کردن بازار ،آدم دلش نمیاد خرید کنه!تو تل زینبیه هم بساط پهن کرده بودن ملت...من از کربلا فقط تربت خریدم و یه خلعتی هم برای خودوم!گفتم :خدا عمر با عزت بده آقاجون یدونه هم برای من می خریدی! خانم دوسی با دلخوری گفت : ننه داغ مادرتو بابات بَسمونه،خداوکیلی اُوقاتُومِ تلخ نکن ،شب به ای خوبی رو خراب نکن با این حرفاااا.بابا بُزُرگُوت برات چادر عروس اُورده ،نگای انگشترو چه به دست و پِلِت میاد ...میگما امشب یه چیزی شد بزار براتون بگم: ایی دخترو بود با خانم حاج رسول، ماشاء الله ایی دختر برادرش بود،با کمالات و خاآنم.من خیلی ازش خوشوم اومد مُبادی آداب و متین رفتار می کرد و حرف می زد.درس حوزه خونده.نمیدونم ای خانما که درس حوزه میخونن بهشون چی چی میگن،حجه الاسلام که نمیشن ننه نه؟!حاج حبیب با خنده گفت :آیت الله میشن....خانم دوسی گفت:یه اسمی ندارن یعنی؟ من و حاجی هم داشتیم می خندیدیم.پیرزن با یه ذوق زاید الوصفی از دختر برادر زن حاج رسول تعریف می کرد! ننه ازو دخترای آفتاب مهتاب ندیدناآ،صورتو رو ِتنگ و ِرنگ می گیره کسی نبینتش،با حسام پسر بزرگوی حاجی خواهر و برادر رضاعی هستن. زن حاجی، حسام که شیرخوار بوده به دختر برادرشم شیر داده اینا به هم محرم شدن. خوبه ،حاجی دخترم نداره خدا جبران کرده، دسته گلیه . اسمش مریمه ،باباش فرهنگیه .نَنِه امیر حالا آقاتم باب خیرو با ایی سوغاتیاش باز کرد ،ننه برات پا پیش بذارم ؟گفتم :والا چی بگم؟حاجی گفت:والا چی بگی؟؟ نمیخوای سرو سامون بگیری ؟خونه به این دَرَندشتی سوت و‌کور !!!نمیخوای آخر عمری دل ماروشاد کنی؟من فقط همین یه آرزو رو دارم که عروسی تورو ببینم . امیر بابا بدت نیاداا خیلی بی بُخاری
امروز بیست و چهارم بهمن است......
سمفونی نور و باران باران که می بارد رطوبت هوای مسجد می رود بالا ،کاشی کاری های توی مقرنس ها خیس می شود وانعکاس صدای آقا که توی کاشی ها گیر افتاده جان می گیرد! اِسلیمی ها جوانه می زند و غنچه های شاه عباسی می شکفد. قطره های صدا از درز کاشی‌کاری ها راه می افتد و روی گل‌های کاشی قِل می خورد و ردش همانطور روی دیوار می ماند!گل های کاشی عمرشان از من و تو بیشتر است ،آن ها نور الدین را دیده اند! خوب گوش کن!پژواک صدای نورالدین را توی طاق ها و مقرنس ها و رواق های خیس مسجدوکیل: «آهاای مردک ،من از شیر نترسیدم از اردشیر بترسم!!!!مرا از مرگ می ترسانی؟!در نظر نورالدین چیزی به‍تر ازمرگ نیست....» پژواک صدای نور الدین می رود تا گود عربان،تا راسته ی پارچه فروش های بازار!آدم دلش قرص می شود ،قدیمی های بازار هنوز دل در گرو سید نورالدین دارند و توی حجره هایشان قاب عکس بزرگ سید را می بینی، آن بالا،زیر طاق حجره. پهلوی هیچ تصوری از سمفونی باران و صدای نور الدین نداشت.او تصور می کرد اگر سینه نواب را با گلوله سوراخ کند و صدای نور الدین را خفه کند همه چیز تمام میشود، اما نمی دانست که این ها نور خدا هستند و« والله متم نوره ولو کره الکافرون».ریش نداشته ی پهلوی سوخت و آبروی نداشته اش رفت. اما یاد نور الدین ماند،او حزب برادران را راه انداخت آن روزها که این چیزها ُمد نبود! آتش به اختیار ازاسلام سیاسی و تشکیلاتی حرف می زد و عمل می کرد وقتی خیلی از عمامه به سرها تکلیف خودشان را نمی دانستند. صدایش ماندگار شد چون میان سکوت و ترس خیلی ها با شجاعت فریاد زد! صدای نورالدین چُرت خیلی هارا پاره کرده بود ! پهلوی از نور می ترسید!از انعکاس نفس حیات بخشش، وقتی توی رواق ها می پیچید! نایب امام را که نمی شود مثل نواب به جوخه اعدام سپرد،چاره ی این درد پهلوی سم سیانور است!بوی تند بادام تلخ... آقای نایب تا پُکی به سیگار هُمای سیانور اندود شده بزند ،نفسش بند می آید و قلبش می گیرد و توی آن دود سمی استنشاق می کند و کار تمام می شود!!! تمام هم شد!! بیست و چهارم بهمن هزار و سیصدو سی و پنج ،بوی بادام تلخ، توی نفس گل های کاشی مسجد وکیل پیچید! توی راسته ی پارچه فروش ها و گود عربان و بازار.... داشت باران می آمد ! په‍لوی داشت خواب می دید!خواب صدای نورالدین! «کج رفتی افلاطون... ،آمریکا و انگلیس ندارد ،سگ زرد برادر شغال است....» پهلوی از خواب پرید... کج رفته بود...
سلام و عرض ادب قسمت سوم داستان فروغ خانم تقدیم حضورتون 🌷(خواستگاری امیر)
داستان فروغ خانم قسمت سوم دو هفته بعد از ولیمه ی حاج حبیب ،خانم دوسی با خانم حاج رسول تماس گرفت و مقدمات خواستگاریرو برای عصر دوم اسفند چیدن. اونروز زودتر در حجره رو بستیم و رفتیم خونه.خانم دوسی خیلی سرحال و قبراق بود،گفت شادوماد لباس کِرِمٖیُ و شلوار شکلاتیتِ اتو زدم،با کُتِ چارخونه ی ریزو بوپوشی . تو راه تا گل و شیرینی بخریم خانم دوسی درباب آداب خواستگاری صحبت کرد ،می گفت ننه جلسه خواستگاری با بقیه جاها فرق داره،توی جلسه ی اول یه رفتار حساب نشده میشه سوء تفاهم ، درست نگاه کن، ببین به‌دلت هس یانه.صحبت یه عمر زندگیه.سوالاتو بپرس ببین روش زندگیمون با زندگی اونا جور در میاد... موقع خرید گل و شیرینی خانم دوسی هم اومد.می گفت خونواده ی دختر،هموجوری که به لباس پوشیدن و سر و وضعت نگاه می کنن، به شیوه ی خرید گل و شیرینی شمو نگاه می کنن،رنگ گل و سایز شیرینی خیلی مهمه!بری خواستگاری نباید شیرینیای بزرگ یا خیلی کوچیک ببری،مثلا شیرینی گل محمدی و رولت بَرُی خواستگاری خوب نیست،رنگ گل و نوع گل هم مهمه. اینا تا بوده و نبوده بین خونواده ها، عین یه قانون نانوشتن اما معتبره،شیرینی رو من میدم،گُلُو رو شُمُو بده به مادرش،اینا مثل خودمونن احتمالا اول کار دخترشون نمیاد بیرون. یه سبد گل تزیین شده و یه جعبه باقلوا با همفکری خانم دوسی خریدیم و راه افتادیم. طبق آدرسی که خانم دوسی گرفته بود رسیدیم ،یه خونه ی قدیمی بزرگ با آجرای قرمز، توی مرکز شهر،با دو لنگه در پهن سرمه ای با شیارای سفيد.شاخه های یاس شیرازی از روی دیوار آجری قرمز ریخته بود توی کوچه . حاج حبیب زنگو زد ،یه مرد گوشی و برداشت گفت بفرمایید: حاجی گفت سلام علیکم جناب حسینی ،سیفی هستم. آقای حسینی گفت: سلام علیکم استدعا می کنم بفرمایید .. وارد حیاط شدیم .باغچه ی چشم نوازی سمت چپ بود،غرقِ گل کاغذی و شاپسند.عمارت قدیمی بود اما با ظرافت خاصی بازسازی شده بود، یه گوشه ی حیات یه تاب بزرگِ سفید فرفوژه بود .آقای حسینی با لبخند اومد به استقبالمون،چهره ی گندمی و تکیده با عینک گرد فلزی و ادبیات لفظ قلم که مجموعا بی شباهت به بازیگرهای سریال های تاریخی نبود .سلام و احوال پرسی کردیم و وارد خونه شدیم .یه کم اضطراب داشتم اما دلم به حاج حبیبو خانم دوسی گرم بود .زن آقای حسینی هم اومد به استقبالمون ،فضای سنتی خونه و آدما باهم هماهنگی دلچسبی داشت. توی پذیرایی یه دست مبل چوبی با پارچه مخمل سبز چیده شده بود با قالی دستی لاکی ،آقای حسینی مارو به پذیرایی دعوت کرد ،نشستیم و حاج حبیب و آقای حسینی گرم صحبت و احوال پرسی شدند. از کار و بار و پیشینه ی هم سوال می کردن و خانم دوسی و خانم حسینی هم آروم صحبت می کردند،آقای حسینی بعد از کمی خوش و بش با حاج حبیب ، روکرد به من گفت شما چطورید امیر آقا،ذکر خیرتون رو از حاج رسول و آقا حسام شنیدم. گفتم الحمدلله ،لطف دارند. آقای حسینی گفت:چی خوندید ؟ کجا مشغولید؟ گفتم حسابداری خوندم ،الان پیش حاجی توی حجره کارای مالی رو انجام میدم. حاج حبیب گفت:امیر آقا دانشگاه رفته اما یه پا آخونده،پا منبری شیخ علی رضا حدائقه ،اهل حلال و حرومه،سال خمسی داره،خلاصه متشرع و اهل رعایته. گفتم لطف دارید آقاجون. آقای حسینی گفت:خدا حفظتون کنه.توی این وانفسا ،حفظ دین واقعا هنره... بعد هم شروع کرد از شرایط خودش گفت که فرهنگیه و همین یدونه دخترو داره و دیگه قسمتشون نشده بچه ی دیگه ای داشته باشن و ... همه سرگرم پذیرایی وگفت و‌گو بودند،خانم دوسی گفت :اگه اجازه بدید مریم جون بیان زیارتشون کنیم.اضطراب زیادی داشتم .توی دلم صلوات می فرستادم و سعی می کردم عادی بنظر بیام. آقای حسینی گفت : مریم خانم بیا دخترم. بعد از چند دقیقه مریم خانم وارد سالن پذیرایی شد،پوشیده و با وقار . سلام و احوالپرسی کرد و روی مبل تک نفره ی نزدیک به آقای حسینی نشست. حاج حبیب سر صحبتو باز کرد و بعد از مقدمه چینی و اینکه مادفعه ی اوله برای امیرمون خواستگاری میریم و...گفت اگر اجازه بدید امیرآقاو مریم خانم با هم صحبت کنن. آقای حسینی گفت :خواهش می کنم .بفرمایید،اتاقِ من همین سمت راست پذیراییه . بلند شدم وبا مشایعت آقای حسینی رفتم توی اتاق ،مریم خانم هم اومد و هر دو نشستیم.کاملا پیدا بود اتاق آقای حسینیه.میز تحریر و صندلی چوبی و کتابخونه .قاب عکسای قدیمی روی دیوار ... گفتم اول من خودم رو معرفی کنم یا شما؟ گفت : بفرمایید، شما شروع کنید . گفتم :من امیر سیفی هستم .نوه ی پسری حاج حبیب.پدر و مادرمو وقتی هفت سالم بود توی سانحه ی رانندگی ازدست دادم و ازون به بعد با پدر بزرگ و مادربزرگم زندگی می کنم . دانشگاه حسابداری خوندم و الان توی حجره ی حاج حبیب مشغولم،به مسائل شرعی و اعتقادی پایبندم،درآمدم نسبتاخوب هست و می تونم یه زندگی معمولی رو اداره کنم.از خودم خونه ی مستقل ندارم اما منزل حاج حبیب طبقه ی بالا هست و اونجارو در اختیار من قرار دادن. پایان قسمت سوم