eitaa logo
مجموعه روایت به قلم طیبه فرید
687 دنبال‌کننده
366 عکس
62 ویدیو
0 فایل
دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid شنونده نظرات شما هستم @ahrar3
مشاهده در ایتا
دانلود
پنجم شوال سالروز ورود جناب مسلم ابن عقیل به کوفه.....
«حی متاله» (این متن رو یه آدم پشیمون می نویسه!) همه اش منتظر بودم درس هایم سبکتر بشود بروم ببینمش،ناخوش بود،بهار بود اما تو دل پاییز . فلسفه را عرفانی درس می داد.آرام‌و متین...کلوچه بود،کلوچه ی گردویی دارچینی.پر دغدغه و اما آرام و بی حاشیه. یک مدت نبود ،معاونت فرهنگی بی چشم و چراغ شده بود! گفتند رفته مرخصی بر می گردد... گفتم حتما خسته شده ...این آخری ها دل ودماغ نداشت. یکروز برگشت!اما چه برگشتنی! همان انسان ناطق بود ،امایکجور متفاوت!راه که می رفت پایش را می کشید روی زمین...چند وقت که گذشت دیگر خیلی فرق کرده بود!انسان ناطق نبود.....حی بود ،حی متأله.. دکترها گفته بودند ام اس دارد. حرف زدنش مثل قبل بود ،خوش اخلاق و پر انرژی ،محکم و مطمئن! آخرین قاب تصویری که توی ذهنم دارم خداحافظی توی لابی حوزه بود.می خواستم برای زندگی ابدی بروم قم!تا شنید جدی جدی رفتنی ام با پهنای صورت اشک ریخت. او سنخیت داشت مجاور نبود ،من مجاور بودم اما سنخیت نداشتم.من انسان ناطق بودم و او حی متاله بود.... تلفنی بااو در تماس بودم ...اما نمی گفت که زمینگیر شده.بدن مادی اش رو به اضمحلال بود و بدن مثالی اش رو به استکمال. همه اش منتظر بودم درس هایم سبکتر شود برگردم بروم ببینمش... درس ها خیال سبکتر شدن نداشتند. حتم دارم خود شیخ مرتضی انصآری وقتی رسائل را می نوشت به سرعت ما نمی نوشت. شهید هادی ذوالفقاری را اولین بار که دیدم بی اختیار ذهنم به سمت او کشیده شد.خاطره ی زندگی اش در نجف...تقیداتش! یکبار به او زنگ زدم و‌گفتم شهید ذوالفقاری تو را یادم می آورد!واو چقدر خوشحال بود که او را با شهیدی قیاس کردم!گفت برادر و دامادمانرا فرستادیم دفاع از حرم اما نگفت زمینگیر شده ...نگفت! حتی وقتی اراده کردم که از قم برگردم به من گفت بر نگرد اما نگفت زمینگیر شده... من برگشتم و درسهایم هنوز سبک نشده بود!تدریس هم اضافه شد.گاهی برایم گرهی پیش می آمد ،گره کور فلسفی.به او زنگ می زدم!یکروز گفت : احساس می کنم درسهادارد از ذهنم پاک می شود‌.اینهایی که می گویم تقریبیست. از لحن آرام صدایش نفهمیدم فرصت کم است... گفتم وقت بگذار با هم خط کار کنیم نسخ ،شکسته ،ثلث... گفت دستم از کار افتاده. من چقدر وقت بود ندیده بودمش؟ چرا درسها تمامی نداشت ... چرا اخباری ها و اصولی ها اینقدر معطل کردند؟گفتم این بار امتحان ها را که دادم می روم عیادتش.حالش خوب می شود و بر می گردد فرهنگی و رونق و شور بر می گردد ... آخرین امتحان گفتند حالش خوب نیست زخم بستر گرفته،بخاطر کرونا دیدار حضوری میسر نیست... یکماه بعد صبح پنجشنبه،سر کلاس فقه ،پیام رسید بهار سادات میربقایی درگذشت! من هیچ‌،من نگااااه... حال روزی را داشتم که توی لابی حوزه موقع خداحافظی گریه کرد. دست تقدیر گاهی بی سنخیت ها رامجاور می کند و همسنخ هارا دور .اما کیفیت سیر و سلوک نهایتا در قربت پایانی موثر است.چشم به هم زدم دیدم من غریبم و او‌مجاور!روبروی پنجره ی قبرش ایستاده بودم،طلبه ها دور تادور قبرش را احاطه کرده بودند.یکدست و شبیه.پیشکسوتها ،بچه های مرکز ،طلبه ها ،اساتید ... یکنفر تلقین میخواند و همه یکصدا تکرار می کردند..... اسمع افهم.... بالای سرش بودم،چادر یکی از طلبه ها را موقع تلقین انداخته بودند روی سر قبر و یکی از بچه ها داشت سفارشات و مستحبات را توی قبر انجام می داد. از پشت چادر حریرسیاه، چشمم افتاد به سفیدی کفنش.این آخرین تصویری بود که ازو در ذهنم می ماند.پهنای صورتم پر اشک بود .حالا او مجاور همسنخ بود و‌من نهایتا انسان ناطق... از پشت کفن پیدا بود با دست پر می رود. ومن دوباره برگشتم ،درسهایم سنگین است.حالا به جز شیخ اعظم و صدرای شیرازی باید با کانت و اسپینوزاهم دست و پنجه نرم کنم.باید با صدرای ذهنم بروم به کنیسه ی یهودیان آمستردام و شیخ مرتضی انصاری درونم رااز چنگ جمود خشک مقدس ها نجات بدهم . اسپینوزا می خواست شیخ مرتضی انصاری درونش را نجات بدهد اما بجای صدرا دکارت را با ذهنش برده بود. خوش بحالت رفیق،تو مجبور نیستی آنچه پیشینان صالحمان با عشق درک کردند را ظرف یک ترم به خورد صدرای ذهنت بدهی... حالابدایه و نهایه را با علامه میخوانی ودر حلقه ی دوستان بهشتی شهید مطهری می نشینی... خداحافظ رفیق....
سلام و عرض ادب داستان «پیچ عاشق» تقدیم حضورتون🌷
یا امین کل وحید تقدیم به همسران شهدا این یادگاران صامت که دست سرد زمان نتوانست آن علاقه های بی بدیل را از صفحه ی ضمیرشان پاک کند. "پیچ عاشق " تازه چشمم گرم شده بود که حس کردم زمین داردمی لرزد. چشمم افتاد به پنکه ی سقفی که داشت تلوتلو میخورد، از جا پریدم ، نفسم از ترس داشت بند می آمد، ملحفه ای که انداخته بودم رویم کشیدم روی سرم و دمپایی ها را پوشیده و نپوشیده رفتم توی حیاط،سیم های تیر برق داشتند تکان میخوردند.دم غروب بود وهیچکس خانه نبود.همانطور که از ترس به خودم می لرزیدم ،زلزال را تا آنجا که بلد بودم زیر لب زمزمه می کردم،"اذا زلزلت الارض زلزالها واخرجت الارض اثقالها ......" از ترس ،کنار در کوچه را باز کردم و سرک کشیدم، همسایه ها آمده بودند توی کوچه و داشتند عمق زلزله را با تجربه هایشان اندازه گیری می کردند. قلبم هنوز داشت تند تند می زد ،دست هایم یخ کرده بود .دوباره در را بستم ، مردد بودم نه جرئت داشتم برگردم داخل خانه و نه روی رخ به رخ شدن با همسایه ها را داشتم. توی این هفت ماهی که آمده بودیم این محله ،با کسی ارتباط نگرفته بودم وتوی مسیر رفت و آمد خیلی ها را بارها دیده بودم و به روی مبارک خودم نیاورده بودم که ما همسایه ی شماییم و من تا حالا صد بار دیدمتان. برخلاف من مغرور ، مامان باهمه دوست شده بود. می گفت "این همسایه روبرویی ،رضوان خانم، زن کاملیه .تنها زندگی می کنه ،خیلی قاطی جمع نمی شه اما آداب دون و تحصیلکردست". کمی صبر کردم ، توی دلم کلی به خودم بد و بیراه گفتم که چرا با همسایه ها سرسنگین رفتار کردم ، مامان می گفت "ریحانه با بقیه دوست شو ،دونفرو برای خودت نگه دار" . دوباره کنار در را باز کردم،زن های همسایه تک و توکی داشتند باهم حرف میزدند،دل به دریا زدم واز در زدم بیرون ،زیر نگاه سنگین همسایه ها ،ملحفه را دور خودم پیچیدم و سلامی کردم و بعد بی توجه به نگاهشان زنگ همسایه روبرویی را زدم،صدای ریز ریز خندیدن همسایه ها را می شنیدم.طولی نکشید زن در را باز کرد ، روسری اش را دور گردنش گره زده بود وژاکت زرشکی خوشرنگی روی پیرهن گلدار کرمی اش پوشیده بود. بیلچه قهوه ای کوچکی توی دستش بود ،پیدا بود که مشغول کار توی باغچه ست. با دیدن سرو وضع من چشم هایش از تعجب گرد شده بود ،گفت:بفرما... گفتم سلام ببخشید من دختر آقای جهرمی هستم، خونه تنهام ،می ترسم از زلزله ،میشه بیام پیش شما تا مامان اینا میان؟ زن از پشت عینک در حالی که با چشمهای گردش می خندید گفت :"بفرما.خوش اومدی.فقط در جریان هستی که خونه ی شما که زلزله میاد خونه ی ما هم میاد؟"از حرفش خنده ام گرفت و گفتم بله من تنها باشم زلزله بیاد می ترسم .با خجالت همانطور که ملحفه را دور خودم گرفته بودم رفتم داخل. گفت" اگه زلزله بیاد ما شمارو ببینیم و بعد صندلی تاشوی سبز را از کنار دیوار برداشت و باز کرد و گذاشت کنار باغچه و گفت بیا بشین که معلومه حسابی ترسیدی. الان کارم تو باغچه تمام میشه میام پیشت" . هنوز هاج و واج بودم ، دهانم خشک شده بود.نشستم روی صندلی و حیاط را برانداز کردم. دور تا دور ،کنار دیوار ،گلدان های کوچک و بزرگ چیده بود ،حتی پشت پنجره ها هم گلدان گذاشته بود ،تا چشم کار می کرد، گل بود. بیشتر گلهای باغچه و گلدان ها یک شکل بودند. گل های زرد و سفیدی که عطرشان هوش از سر آدم می برد،چشمم افتاد به بنز قهوه ای کلاسیکی که توی حیاط پارک شده بود. فضای خانه آرامش عجیبی داشت. زیر درخت افرا خمره ی سفالی قدیمی چشمک می زد و قفس پرنده ای وسط درخت به قلاب متوسطی آویزان بود .از کنار پنجره ی باز نصف پرده ی توری آمده بود بیرون و با باد بازی میکرد. ریحانه که دانشجوئه شمایی؟ بله . مامانت خیلی دوستت داره .وقتی تو میری دانشگاه و تنها میشه میاد پیش من ، همه ش از تو برام میگه، از هنرایی که داری. بعد هم همانطور که داشت خاکهارا می ریخت توی گلدان یکی دوبار بیلچه را فرو‌کرد توی کیسه ی کود برگ و به خاک گلدان اضافه کرد. خببببببب اینم از این ،تمام شد. زهکشی گلدون اگه به قاعده نباشه خاک گلدون بعد از هر آبیاری راه میفته و با آب میره و کم کم سطح خاک تحلیل میره. هر از چند مدتی یه بار اینارو تقویتشون میکنم.گلا روح دارن ، باهاشون حرف می زنم .... پرسیدم این گله چیه چه عطری داره!چقدم زیاد دارید . همونجوری که داشت باقیمونده خاک و بیل و بساطشو جمع می کرد گفت: برای دل خودم تکثیر می کنم. یاس امین الدوله است باهاش خاطره دارم. مامانت گفت دانشجویی چی میخونی؟ گفتم مرمت آثار باستانی . گفت :إاااا!!پس با عتیقه جات سرو‌کله می زنی !دل ترک خورده ی عتیقه چی بند میزنی؟ گفتم چی بند بزنم؟ گفت : میگم چینی نازک !بند می زنی؟گفتم نه بلد نیستم. حس و حالش با بقیه ی زن ها فرق داشت.یک آرامش عجیب و دلنشین ، یک اطمینان خاطر عمیق که حتی زلزله هم نتوانسته بود تکانش بدهد. گفتم: داشتید می گفتید ،با گلا خاطره دارید؟
دستش را شست و شلنگ آب را گذاشت پای باغچه و هن وهن کنان بلند شد و نشست لب بهار خواب با فاصله ی کمی از صندلی سبز. عینکش را از روی چشمش برداشت و گره روسری را از دور گردنش باز کرد و با پر روسری اش غبار روی عینکش راپاک کرد.بعد هم یک نفس عمیق کشید و گفت: هیجده سالم که بود اومد خواستگاریم، یه گلدون پیچ امین الدوله برام آوورده بود ،قبلش همدیگه رو می شناختیم .میومد توی زیرزمین خونه مون با داداشم حمید بوکس ،بازی می کرد.هرچی حمید ما شر و شور بود اون آروم و سربزیر بود.کتابای آقای مطهری رو میاوورد حمیدم می خوند منم کم کم شروع کردم خوندن.حمید همیشه درباره ی خوبیاش حرف می زد.چرا دروغ بگم اونقدر خوبیاشو گفت که منم ازش خوشم اومد.اما هیچ وقت درباره ش با کسی حرف نزدم. تو دوتا داداش داری ؟ آره.. می دونی چیه...کار خوبی نیست توی خونه ای که دختربزرگ دم بخت هست برادر آدم حرف رفیق گرمابه و گلستانشو بیاره.من اگر پسر داشتم اینارو یادش می دادم .تو هم همینطور ،جلو داداشات خیلی درمورد دوستات حرف نزن.آدمیه ....اگر مراقب این چیزا نباشه دلش هر جایی میشه. اسمش امید بود ، توی همین رفت و اومدا منو دید و خلاصه قلابش گیر کرد.تازه دانشگاه قبول شده بودم.برام نشون آووردن، یه انگشتر و یه قواره چادر یدونه قرآن و رساله ی امامم خودش بهم هدیه داد.چند ماه نامزد بودیم که با حمید رفتن جبهه.طولی نکشید که خبر آووردن حمید شهید شده. اما ازامید هیچ خبری نبود. رفیقاش می گفتن آخرین بار تو جزیره ی مجنون زنده دیدنش.بخاطر همین سر زبون همه افتاد که اسیر شده.اما هیچ خبری نبود.نه نامه ای نه چیزی. من همونجوری چشم انتظار بودم اما آب از آب تکون نخورد.غم شهادت حمید پشت پدرو مادرمو شکست.دیگه من همه ی امیدشون بودم . بهم می گفتن شما که عقد نکرده بودین.بیچاره جوونیت داره میره، شوهر کن.اما من دوسش داشتم.جنس حرفای امید با همه فرق داشت،با اون صدای مردونش جوری از خدا حرف می زد که انگار خدارو می بینه .آخرین باری که اومده بود خونه مون لب حوض داشت وضو می گرفت هنوز یادمه قطره های آبی که از دستش می چکید لبه ی حوض. اینا توی ذهنم مونده بود،خندیدنش ، حرف زدنش .نمی تونستم فراموشش کنم.من دختر سرسختی بودم ،همین یبار عاشق شده بودم و نمی تونستم به یکی دیگه فکر کنم....وقتی رفت همه میدونستن برام نشون آووردهاین را که گفت سکوت کرد و محو باغچه شد. یهو گفت نیومدی نیومدی حالا هم که اومدی من دارم اینارو برات میگم.نماز آیات خوندی؟ گفتم نه .می ترسیدم برگردم توخونه.باخنده ی معنی داری نگاهم کرد و گفت چه چادر گلدار خوشکلی هم پوشیدی، بقیه ش کو ؟ با خجالت خودمو جمع و جور کردم و گفتم خیلی ترسیدم،تنها چیزی که دم دستم بود همین بود. گفت خب پاشو بریم تو یه چیزی بیارم بخوریم .نماز آیات یکی از خواصش همینه که ترس از زلزله رو کم می کنه. رفتیم داخل پذیرایی ،اولین چیزی که چشمم را گرفت بوفه ی قدیمی منبتی بود که بجای ظرف و ظروف از کتاب پر شده بود ،یک چراغ گرد سوز قدیمی هم روی سرش جا خوش کرده بود. نظم حاکم بر محیط پذیرایی گواه تنهایی رضوان خانم بود.روی طاقچه دو تالاله شمعدان بلور سفید بود و تعدادی قاب قدیمی که هرکدامشان کلی حرف برای گفتن داشت.رفت توی آشپزخانه و من مشغول چرخیدن توی پذیرایی شدم.یک قالیچه ی قدیمی چاپی روی دیوار بود .روی مبل نزدیک پنجره چند تا کتاب گذاشته بود .نشستم همانجا و کتابها را زیر رو کردم ،روی جلد اولین کتاب نوشته بود "رحیق مختوم".کتاب را باز کردم ،صفحه ی شرع کتاب با خودکار آبی نوشته بود "من مات من العشق فقد مات شهیدا".چند صفحه ای از کتاب را ورق زدم الفاظ برایم غریب و نا آشنا بود .رضوان خانم با سینی شربت از آشپزخانه آمد توی پذیرایی و سینی را گذاشت روی میز .گفتم رضوان خانم رحیق مختوم چیه؟ همونجوری که لیوان شربت را داد دستم گفت:یه نوشیدنی اختصاصیه بهشتیه.خدا درشو مهر و موم کرده برای اونایی که دوستشون داره...این کتابه یه چیزی تو همون مایه هاست ولی در قالب الفاظه برای اونایی که تو این دنیا طالبشن و میخوان با محبوب های خدا سنخیت پیدا کنن.فلسفیه.همه دوست ندارن.بعد هم لیوان شربت را داد دستم و گفت بفرما شربت فلسفی بخور .فیلسوفا رحیق مختوم دوست دارن، بزن بر بدن خستگی مرمتایی که کردی در بره ... لیوان را برداشتم عطر خیار و سکنجبین خورد زیر دماغم روحم تازه شد.گفتم رضوان خانم فلسفه به چه دردی میخوره؟ همونجوری که داشت با قاشق شربتش رو هم می زد گفت:برای بقیه نمی دونم اما من باهاش روح خودمو می سازم.فلسفه نگاه آدمو به دنیا عوض می کنه.البته خیلی مهمه فلسفه ی کیو بخونی.لیوان شربت کدوم مشرب و مکتب فکریو سر بکشی. گفتم مگه فرقی داره؟
گفت :همونقدر که آثار باستانی متاثر از فرهنگ و اعتقاد آدماست فلسفه هم متاثره.بنظرت کسی که عمق دنیا روتوی ماده منحصر می دونه و به خدا هیچ اعتقادی نداره با اونی که دنیای مادی رو قسمت کوچیکی از عالم می دونه و به خدای موثراعتقاد داره فرق نداره؟.... غرق حرفهایش بودم ،شربت رحیق مختوم رضوان خانم تمام شده بود .گفتم آخرش چی شد؟گفت آخر رحیق مختوم؟ گفتم نه ، داستان پیچ امینتونو میگم ... هیچی.... ده سال بعد توی تفحص پیداش کردن. روزی که آووردنش چهارشنبه بود.... دیگه کسی یادش نبود امید منو دوس داشته. هیچکی به من سر سلامتی نداد. گلدون پیچ امینی که برام آوورده بود شده بود یه درخت بزرگ تو حیاط. رضوان خانم بغض کرده بود و توی سکوت پذیرایی، اشک از کنار چشمش راه افتاده بود ،با آستین ژاکتش کشید بغل گونه اش و رد اشک را پاک کرد. من آخر از همه فهمیدم که برگشته. از نظر بقیه من دیگه هیچ نسبتی بااو نداشتم.او شهید شده بود اما من داشتم توی این دنیا کنار بقیه زندگی می کردم.دنیا از نگاه مادیها هیچ ربطی به بعدش نداره ، مادی هایی که ممکنه نماز بخونن و روزه هم بگیرن اما همه چیز رو بر حسب عادت اتفاقی می بینن .کسی که به خدا اعتقاد داره هیچ چیزی رو اتفاقی نمی بینه.سر رشته ی همه ی اتفاقات عالم دست خداست.خدای دل نازکی که ذره المثقالی از چشمش مخفی نمی مونه. یک هفته بعد ازینکه آووردنش خواهرش اومد در خونه مون.یه کاغذ توی یه کاور پلاستیکی موقع تفحص از توی جیب لباسش پیدا کرده بودن که برای من نوشته بود.نوشته بود اگر خدا خواست و شهید شدم دم در بهشت منتظرت می مونم..... لیوان توی دستش بود و شربت را آرام هم می زد .دانه های رنده شده ی خیار با حرکت دورانی قاشق، توی شربت می چرخیدند. .قیافه ی رضوان خانم شبیه پیچ بود ، پیچ پر گل... صدای اذان بلند شده بود . از پشت پرده ی توری پنجره دیدم چراغ خانه ی خودمان روشن شد.مامان این ها رسیده بودند .دوست نداشتم از کنارش بلند شوم.احساس می کردم در خانه ی او همه چیز روح دارد ،از ژاکت خوشرنگ زرشکی و گل های پیرهنش تا رحیق مهر و موم شده ی سفالی زیر درخت افرای حیاط.انگار همه چیز در فضایی که او زندگی می کرد معنا دار بود حتی عینکش و آن گره روسری دور گردنش.دوست داشتم رضوان خانم باز هم برایم از خدای دلنازکی بگوید که برای محبوب هایش خیار سکنجبین مختوم گذاشته .خدای پیچ های عاشقی که یک تکه کاغذ را توی دل یک کاور پلاستیکی نگه می دارد تا بعد ده سال انتظار دل پیچ پیر باغچه ی رضوان خانم حیات تازه ای پیدا کند و ایمانش زیاد شود که از دید خدای دل نازک هیچ چیزی مخفی نمی ماند.... کل من علیها فان و یبقی وجه ربک ذوالجلال والاکرام طیبه فرید - بهار 1401
اینروزهای... از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان ،تا همین چند ماه قبل تمام شدن پاندمی و آزاد و رها و بدون ماسک نفس کشیدن برایمان یک رویای دست نیافتنی بود!دلمان لک زده بود برای دورهمی ها و دیدن آدم ها... مریضی های مسری روی اخلاق آدم اثر می گذارد!روح آدم محافظه کار می شود. برایمان خیلی دور از ذهن بود که بچه ها بروند سر کلاس درس بدون نگرانی بنشینند و یا توی حیاط مدرسه زمین را به آسمان بدوزند.فکر می کردیم روزی که کرونا تمام شود جشن مفصلی می گیریم و یاد اموات کرونا این در غربت درگذشته ها را زنده می کنیم... تصور می کردیم آدم هایی که از خوشحالی اشک شوق می ریزند و بدون نگرانی همدیگر را در آغوش می گیرند! حالا کرونا به آخر خط رسیده و امام جامعه بدون ماسک با بشار دیدار می کند و دست می دهد و این یعنی پایان پاندمی..... جان بعضی از کشورهای توسعه یافته ی مدرن اروپایی هنوز در تب کرونا می سوزد اما در مملکت ما کرونا به خط پایان رسیده در حالی که از رقباعقب مانده! درست خواندید !!!!رقبا.... اخبار پایان کرونا طوری میان انبوه اخبار ماکارونی و قحطی گم شد انگار اصلا نبوده!! انگار نه انگار این بیماری آمده بود تا چیزهایی که یادمان رفته را یادمان بیاورد!! انگار نه انگار تا همین چند ماه پیش هر روز به قاعده ی یک‌هواپیمای مسافربری تلفات می دادیم!!! کرونا وقتی به پایان خط رسید که رقبای آلبانی نشینش ازو جلو زده بودند.منافقین و خائنین در درگیر کردن خاطر شهروندان ایرانی مسری تر از کرونا عمل کردند!آنقدر پلشت و مُسریند که کرونا به گرد پایشان هم نمی رسد!!!! کرونا تمام شد . ما برای آزادی از شر کرونایی که جان خیلی ازعزیزانمان را گرفت هیچ جشنی نگرفتیم!و هیچکس بابت اینکه جان مردم را گروگان گرفته بود و نان شبشان را با گرهی که به برجام زده بودآجر کرد محاکمه نشد! ما حالا درست وسط روزهایی هستیم که آرزویش را داشتیم.... کرونا جان مردم را می گرفت ،خیانت و توطئه روح و اعتقاد مردم را.... بازیچه ی دست کسانی نباشیم که خودشان آن سر دنیا نشسته اند اما نانشان توی روغن ملت ایران است... حکایت غم انگیزیست!ما درست وسط روزهایی هستیم که آرزو داشتیم.اما....
سوم‌ خردادی ها... اگر جایی جوانترها را ببینم می گویم: درک خودتان را از زندگی به جزییات گره نزنید!آرامش انسان در گرو داشتن یک نگاه کلیست،با در نظر گرفتن غایت!اگر خواستید جزیی ببینید هم باکی نیست!!جزییات هم خیلی مهمند! اما همه ی جزییات ،در فاصله ی بین ورود و خروج از عالم در نسبت به سرانجام، ارزش گذاری می شوند. دقت در جزییات بدون در نظر گرفتن غایت یعنی رنج خالی! نگاه سیاه و سفید ،یا همان صفر وصدی نکبت دارد !دنیا را با طیف متعدد رنگ هایی که دارد ببینید!آدم هایی که دنیا را با جزییات و بدون در نظر گرفتن غایت می بینند ،آدم هایی که همه چیز را سیاه و سفید می بینند در فاصله ی بین قوس نزول تا صعود فقط انرژی و وقتشان را تلف کرده اند! زندگی در نسبتِ با غایت سنجیده می شود و من این را در سرگذشت علامه ها خوانده بودم اما با «همراه غایت انگار»درک کردم.... ساختمان متروپُل را آدم هایی ساختند که همه ی همتشان جزییات بود !حتی ابنیه هم بدون در نظر گرفتن غایت فرو‌می ریزند!حالا هرچقدر میخواهی خرج جزییاتش کن! آخرش که چی؟؟؟ وسط حوادث مهم اینروزها ،بین این همه جزییاتی که بدون در نظر گرفتن غایت، رنج خالی اند،وسط شهادت های غافلگیرانه و ریزش های متروپُلانه و ...یادی کنم از دوست و همراه همیشگی و شریک تمام سال های پر فراز و نشیب گذشته ام که نگاه غایت انگارانه ی «خب آخرش که چی؟؟» را در من زنده نگه داشت! بنظرم الهام بخش تر از این کلمات نمی تواند از دهان کسی خارج شود!!! آدم های غایت انگار الهام بخشند!معنی سیر استکمالی را خواهی نخواهی با آنها درک می کنی ! «سایه ی سوم خردادی های الهام بخشِ خب آخرش که چی مستداام...»
طیبه فرید: ققنوس در لجن اینروزها بازار تحلیل و نقد پیرامون فستیوال کن بالا گرفته ،بوی لجن متعفن محصولات کن شامه ی انسانهای آزاده را پر کرده ، فستیوال کن محل بایگانی پسماندهای عفن و ضد فرهنگی و ضد انسانی کشورهای دنیاست که توسط عده ای عناصر نامطلوب فرآوری شده و به اسم جریان فرهنگیِ حاکم بر کشورها به دنیا معرفی می شود! در کن خبری از دستاوردها و پیشرفت های علمی و فرهنگی کشورها نیست،هرچه هست فقر و فحشا و فساد است !مطابق پروتکل های کن ارزش هنری آثار وابسته به هرچه متعفن تر بودن محتوای اثر است ، و یک اثر زمانی ممتازتر می شود که سازندگان و بازیگران آن هر چه بیشتر به لجن خود تحقیری و دروغ و سیاهنمایی آلوده تر باشند .عنکبوت مقدس گوشه ای از جریان نبرد شناختی علیه انسانیت مردم ایرانست.در نبرد شناختی توده ها اصلا در جریان نبرد نیستند ،بمبی و موشکی در کار نیست اما آثار جراحت آن صدها برابر سخت تر و زجرآورتر از جنگ های سخت افزاریست!!!؟جنگ های شناختی حتی موذیانه تر از جنگ های نرم عمل می کنند!!چون توسط عناصر تاثیرگذار و حتی معمولی جامعه ی هدف به سایر بدنه ی جامعه تسری می کند!!!!تزریقی بدون درد ،بدون آگاهی!!زمانی بیدار می شوید که کار از کار گذشته و سم گازهای بی رنگ و بوی این نبرد ریه ی حیات جامعه را پر کرده و از کار انداخته. اگر نبرد شناختی را منحصر کنید به اتفاقات اخیر خردادماهِ پر حاشیه ،قافیه را سخت باخته اید! عنکبوت مقدس بازتاب حیات آلوده ی جریانی سرطانی در داخل ایران است.منحصر کردن پروژه ی عنکبوت مقدس در جریان کن تقلیل جرم بزرگیست که یکسر آن در ایران در حال وقوعست.ترانه و پیمان و نوید و زر امیر ابراهیمی وجوه مختلف یک جریانند که متناسب با شرایط ظهور کرده و ایفای نقش می کنند!!علائم این سرطان را می توانید هر از چند وقت یکبار درست زمانی که حادثه ای به وقوع می پیوندد ببینید!عملکرد کن را با حرکت سلبریتی ها سر بزنگاه مقایسه کنید !گویی هر کدامشان یک فستیوال انفرادی کن اما بی سر و صدا و آرام را اداره می کنند. چرا سلبریتی ها روی همان مواردی تاکید دارند که پروتکل های کن را تشکیل می دهد؟چرا این جماعتِ همیشه ی خدا آویزان هیچوقت کلامشان امید بخش نیست!!!! و هر کدام از ما در تهاجم انبوهی از اخبار و اطلاعات برای عقب نماندن از دیگران هر خبری را برای لیست تلفن همراهمان ،گروه دوستان و همکارانمان منتشر می کنیم !اینها علائم یک جامعه ی درگير است .جامعه ای که سلبریتی هایش خط مشی فرهنگی را با استفاده از رسانه ها در لفافه ی آزاد اندیشی به مردم تحمیل می کنند!! امروز تمام حق در مقابل تمام نفاق و تزویر قرار گرفته و شرق و غرب عالم عرصه ی پهناور این نبرد است!آنقدر سطح تحلیل ها در هجوم اخبار تقلیل پیدا کرده که می توان بوف لجن مالی شده ای را ققنوس برخواسته از خاکستر معرفی کرد . اما در این نبرد نابرابر، دست خدا بر سر کسانیست که مبتنی بر تکلیف و تشخیص منطبق بر تراز به مقابله می پردازند و در صراط مستقیمِ حق مصداق لایخافون لومة لائمند.انسانهای الهام بخش و امید آفرین.
«کمانْ ابرو» صبح خرداد مرد زنگ در کوچه را که زد وقتی با گریه ی بلند آمد داخل خانه و می زد توی سر و صورتش همه فهمیدند آن قاب و قدح گلسرخ از دست تقدیر افتاده وعزیز دل یک ملت از دستشان رفته.... آنروز تا شبش هر چه بود عزاداری وگریه ی بزرگترها بود ،هیچکس دل دلداری و تسلا دادن نداشت ،همه یک داغ دیده بودند ، آنها که دل ژرف تری داشتند ولی بیشتر،آنها که با فکراو مأنوس بودند و به هوای او خو کرده بودند سوختند.عین عوووود! بعضی ها آنقدر سوختند که تمام شدند!توی عکس ها پیداست،عودهای سوخته و خاکستر شده روی دست دل های بی قرار!گویا دست تقدیر گفته بود خمینی همه اش سهم شما نیست!ساکنین ملکوت اعلی هم سهمی ازو دارند... دست تقدیر آمده بود کسی که در عمق دلها نشسته بود را با خودش ببرد... امام یک امت ،روح و روان پاسدارها و بسیجی ها ،پدر بچه شهید ها ،نگار عارف ها ،امید ناامیدها ،آقای صاحب اسرار الصلوة،مرجع تقلید شیعیان جهان ،حضرت آدم علیه السلام... شامه مردم بوی بهشت را شنیده بود و ملکی از ملائک عرش اعلی را دیده بود و مهرش در اعماق جانش نشسته بود و در مقابل او سجده کرده بود و به کمان ابرویش دل بسته بود وبه صدایش خوکرده بودو یکشبه همه ی این دلخوشی ها یکجا پرکشیده بود و کی میخواست این غم ها را تسلا دهد!!!غم اینکه روح خدا زیر این آسمان نفس نمی کشد؟ دلهای زخمی در تب و تاب ،عودهای نیم سوخته و خاموش روی موج جمعیت ،کی می توانست این غم کشنده را این مرگ تدریجی یک ملت را این سوختن ها و خاکستر شدن ها را التیام بدهد؟ سوزش این زخم عمیق،وقتی چنگ تقدیر داشت روح خدا را از دل ملت جدا می کرد نزدیک بود خیلی ها را از پا در بیاورد،درست همان وقت که درد یکپارچه همه ی وجود ملت را گرفته بود خدای روح الله مرهمی بر جان امت روح الله گذاشت!و این دردها و این تقلاها فرایند انتقال ولایت الهی از جان به جانان بود! خدا برای تسلای دلهای خون یکبار دیگر آدم را فرستاد،دلهای مَلَکی که با کلام روح الله انس و الفت داشتند بر آدمِ وجود او سجده کردند و عهد ازلی ولایت را بخاطر آوردند...و اما! القصه پر کشیدن روح خدا غربالی آخرالزمانی بود که دلهای عاشق پا را از دلشان فراتر بگذارند و در عرصه تکلیف آنچه نادیدنیست آن بینند! داستان عروج روح الله ادامه ی تربیت دل های بیدار است.... دلهای بیدار . https://instagram.com/baghchekman?igshid=YmMyMTA2M2Y= طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
«منبرانه » گفت مدت هاست نماز نمیخونم! گفتم چرا؟ گفت بدت نیاداا،از بس از مذهبیا به سرم اومده!ازشون متنفرم.جماعت ریاکار پر مدعا... گفتم منم مذهبیما!!!!گفت منظورم شما نبودی!گفتم تو چند درصد مذهبیارو دیدی!؟گفت دورو بریامووووو... گفتم چجوری از رفتار بد اونایی که میگی به این نتیجه رسیدی که دیگه نماز نخونی؟ من و من کرد..... چیزی نگفت !شاید نمی دونست چطور ربطش بده!شاید هم می تونست ربطش بده اما خب من هم مذهبی بودم!!!شاید نگران بود به من بر بخوره.. بهش گفتم اگر یه آبی یه جایی خوردی طعمش بد بود دیگه آب نمیخوری؟ گفت خب چه نتیجه ای میخوای بگیری؟ گفتم دینداریتو مشروط نکن به آدما !! یه زمانی امیرالمومنین گفت «الحق لایعرف بأقدار الرجال »یعنی ملاک حقیقت آدما نیستن .شاید اینروزارو می دید که یکی مثل تو ،چیزایی که از خلق الله دیده رو میذاره به حساب خدا.... مشکل تو هم اینه که اعتقاداتتو به آدما گره زدی نه به خود دین.چرا نرفتی سراغ چشمه!!! طرف سال ها توی فیلمای سینمایی و تلوزیونی هی شهید میشد بعد یهو آهوی پیشونی سفیدو شهر گربه ها رو ساخت!!! خیلیا متعجب شدن ،آخه طرف خیلی شهید شده بود با اون قیافه ی نوربالاا... اونا که متعجب شدن حق داشتن ،چون ملاک حق ، براشون خود حق نبود!!!رجال بود. شاید بی ربط نباشه این که معصوم امر کرد که کونوا لنازینا !!!چون می دید که بعضی هارو هر قدر توجیهشون کنی باز رجال رو معیار حق می دونن! کار سختیه ها!!! همین الحق لا یعرف بأقدار الرجال.... کونوا لنا زینا..... خدایا کمکمون کن . 🖋️طیبه فرید
همسایه سایه ات به سرم مستدام باد لطفت همیشه زخم مرا التیام داد وقتی انیس خلوت و تنهایی ام تویی تنها دلیل اینکه من اینجایی ام تویی من هم دلیل حسرت افلاک می شوم روزی که زیر پای شما خاک می شوم برقعی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
درکوی نیکنامان
طیبه فرید: درکوی نیکنامان اول صبح از دهاتشان زده بود بیرون ،هر چی رسیده بود سوار شده بود که خودش را برساند به شهر ! شاید او را ببیند.عکسش را بارها دیده بود ،توی بازار و این طرف و آن طرف.شنیده بود حزب برادران را تاسیس کرده .دم غروب از کوچه پس کوچه های خاکی گذشته بود و پرسان پرسان راه مسجد وکیل را پیدا کرده بود،وقتی که رسید بسم اللهی گفت و رواق ورودی را پشت سر گذاشت و رسید به حیاط،حوض نسبتابزرگی وسط حیاط بود و دورتا دور ،رواق های مفروشی که گوشه و کنارش مردم نشسته بودند.کت خاکستری اش راگذاشت روی فرش یکی از رواق ها و رفت لب حوض وضو بگیرد.دل توی دلش نبود ! نسیم آرام می‌خورد روی آب حوض و حرکت مواج و چشم نوازی روی تمام سطح آب ایجاد می کرد.وضو که گرفت لب حوض نشست و چشم انداخت به دور تا دور حیاط مسجد،به رواق ها و به مردم که کم کم جمع می شدند برای اقامه ی نماز. لباس خستگی اش را با وضو لب حوض شسته بود و باد خنک می‌خورد روی آب وضوی سر و صورتش و جانش تازه می شد.صدای اذان مکبر بلند شده بود ،خودش را رساند توی شبستان و توی صف جماعت ایستاد.سیل مردم شبستان را پرکرده بود. بعد نماز رفت سمت منبر ،جمعیت دور آقا را گرفته بودند ،یک گوشه ایستاد تا کمی خلوت تر بشود .قلبش تند تند می زد !اضطراب داشت .جمعیت که خلوت تر می شد می رفت نزدیک تر .و نزدیکتر.کم کم مردم از جلو چشمش کنار رفتند و حالا بدون هیچ مانعی می توانست او را ببیند.ظرف همان چند دقیقه که چشمش به «آقاسید نورالدین» افتاد انگار خون گرمی بجای اضطراب دویده بود توی رگ های بدنش! توی عظمت و آرامش نگاهش غرق شده بود .حالا تقریبا دور سید خلوت شده بود و فرصت مناسب بود . سلام علیکم. سلام علیکم و رحمة الله ببخشید من از روستا آمدم اینجا میخواستم عضو حزب برادران بشوم. سید از پشت عینکش با چهره ی مهربان و مصمم گفت چند تا سوال می پرسم شما جواب بدهید و بعد شروع کرد به طرح سوالات و... مرد دست و پا شکسته سوالات را جواب می‌داد و هر از گاهی تپقی می زد .توی آرامش صورت او خودش را گم کرده بود. نفهمید کی گفت و‌گویشان تمام شد و چطور سوال ها را جواب داد .اما به خودش آمد دید توی حیاط ایستاده . وقتی سوال و‌جوابها تمام شده بود آقا همانطور که سرش پایین بود دو سه بار دستش را کشیده بود توی محاسنش و گفته بود: استغفرالله ربی و اتوب الیه. استغفرالله ربی و اتوب الیه. مرد دلش را کنار منبر جا گذاشته بود !اهل اشاره بود . کسی نمی داند اورا به کوی نیکنامان گذر دادند یا نه اما تا آخر عمر صورتش را با تیغ نتراشید. 🖋️ط.فرید
پلی فارماسی بی حجابی گرد و خاک ماجرای چمران فرو نشست!تجمع اعتراض آمیز هم انجام شد اماروشن است که مسئله به اینجا ختم نمی شود.این دست حوادث معلول یک علت نیستند که ما یقه ی یکنفر را بگیریم!بعضی هاتحلیلهای خودشان را دارند تاکید می کنم تحلیلهای خودشان چون فاصله ی زیادی با واقعیت دارند!تصورشان اینست که لم بدهند پشت میزشان و با یک پوزیشن شبه روشنفکری چهار خط مطلب بدهند و آخرش بدون نتیجه گیری و راهکار یکجا را مقصر بدانند،مسئله حل می شود (فضای اجتماعی موجود در اینکه کجا را مقصر بدانند موثر است!) اگر بخواهیم به تحلیلی دقیق مبتنی برمعیارهای معرفت شناسانه(مبتنی بر واقعیت) برسیم باید سلسله علل عرضی ناقصه را در نظر بگیریم،علت تامه را ببینیم و موانع را از قلم نیندازیم!جامعه ی ما از عافیت طلبی شدیدی رنج می برد .من شدیدا معتقدم تحلیل های ناشیانه ریشه در همین عافیت طلبی دارد.زحمت این را بخودشان نمی دهند حداقل یک تحلیل مبتنی بر واقع انجام بدهند حتی اگر به ضرر خودشان باشد،البته تحلیل هایی که بوی روشنفکری داشته باشد حتی اگر کارشناسی و علمی و منتج هم نباشد بازهم مخاطب خودش را دارد.خلاصه اینکه با تیپیکال روشنفکر نمای مذهبی نهاد دین مقصر می شود و با پوزیشن دینداران سنتی نهادهای اجتماعی و..!!!!بعضی هم صنعتی سنتی میزنند و یک تحلیل التقاطی جامع می دهند! اینها تحلیل های ناقص و بیمار و غیر منتج هستند!قلم فرسایی های غیر عالمانه و چشم پر کن بی خاصیت.آخرش هم رُزا می ماند و اسکیتش توی پیست چمران!! مطابق معیار برای انجام حرکت های فرهنگی میان نهاد حاکمیت و نهادهای اجتماعی باید بالانس ایجاد شود،درست مثل چرخ های یک خودرو، و این می شود بستر جریان نرم فرهنگی رو به جلو.چهل و یکی دوسال از انقلاب گذشته و با توجه به اینکه غالبا در این سالها حاکمیت در دست جریان های مخالف حجاب یا بی دغدغه نسبت به این مسئله بوده‌، نهاد حاکمیت عملکرد چشمگیری نداشته و در سنواتی بسان بدن بیمار مبتلا به مرض خود ایمنی عمل کرده !!!استاد بزرگی می گفت وقتی برخی حزب اللهی ها به عرصه های مدیریت کلان فرهنگی می رسند برای حفظ جریان مخالف گاهی از مواضع بحق انقلاب عقب نشینی می کنند(اینها فکرشان در حد مدیریت یک مجموعه ی در حاکمیت اسلامی نیست ،رفتارشان هم کاملا پارادوکسیکال است،شاید هیچ درکی از اسلامی بودن یک حاکمیت ندارند شاید هم محتاطند یا شاید هم ......)!در این میان اما، نهاد های اجتماعی خیلی عرصه ها را برای حرکت های غیرکلیشه ای در اختیار داشتند اما ضعیف عمل کردند.دستشان هم باز بود چرا که محدودیتی در اعمال قدرت نداشتند. این علل ناقصه ی عرضی را بگذارید در کنار نفوذ فرهنگی و امنیتی!(موانع) در فضای مدیریت یک کلانشهر کوچکترین حوادث می توانند معنادار باشند!در این ساحت حتی الفاظ بار معنایی تاثیرگذار و درباغ سبز گونه ای پیدا می کنند!جریان نفوذ اسمش نفوذ است اگر قرار بود ما ببینیمش و درگیرش باشیم دیگر نفوذ نبود!!! تصور کنید یک بیمار مبتلا به خود ایمنی درگیر بیماری ویروسی هم بشود!!بنام درمان تجویزهای اشتباه هم برایش بشود و یا اینکه درمانگر کم تجربه ی ناآگاه بخواهد روش ها را یکی یکی امتحان کند من اسمش را می گذارم پلی فارماسی بی حجابی!!!چرا که بعضی از روش های ارائه شده در حل مسئله ی حجاب با حرکت های فرهنگی متعارضست !مخلص کلام در اداره ی مسئله ی حجاب میان دستگاه های دولتی و نهاد های حاکمیتی با نهادهای اجتماعی باید توازن و ارتباط باشد. نکته ی پایانی:«در این گرد و خاکِ تقصیر ازمن نیست کوتاهی از فلانجاست » که خودش از مصادیق رها کردن توده هاست خانواده های خودتان را ،فرزندانتان را داشته باشید!!!!«قو انفسکم و اهلیکم نارا»... شما مسوول کوچکترین نهاد اجتماعی یعنی خانواده هستید!وبعد این نگاه را گسترش بدهید یعنی اهلیکم را وسعت بدهید،در هر موقعیتی که هستید «قو اهلیکم نارا » باشید .مادر قبال بیچاره نشدن آدم ها مسوولیم! 🖋️طیبه فرید
پلی فارماسی بی‌حجابی
«پرتقال خونی» زن بوی پرتقال دوست داشت !وقتی می خواست پرتقال بخورد کلی آداب داشت‌.اولش هی با ناخن های ظریف و بلندش پوست پرتقال را خراش می داد و یک دل سیر می بوییدش !تمام هم که نمی شد ....پرتقالش را که می خورد باز با پوست پرتقال بازی می کرد وخلالش می کرد! خلاصه کل دست و پِلَش بوی پرتقال می گرفت. مرد اما عاشق بود !توی باغچه ی زیر پنجره ی آشپزخانه رو به حیاط، به عشق زن دوتا نهال پرتقال کاشته بود که حالا شده بود دوتا درخت بزرگ ...هوا که رو به گرما می رفت ،موقع بهار عطر بهار پرتقال، حیاط را پر می کرد و زن می نشست روی صندلی چوبی زیر درخت و یک دل سیر نفس می کشید!بعد هم بهار های روی زمین و سر شاخه را به نخ می کشید و مثل یک گردنبند نفیس قیمتی می انداخت دور گردنش.... پنجره ی آشپزخانه که باز می شد ،شاخه های سبز پرتقال از بین نرده های پنجره می افتاد توی آشپزخانه.انگار دستی مهربان و سبز که بیاویزد دور شانه ای... جنگ که شد مرد رفت جبهه! باخودش پرتقال برد!دلش برای درخت های پشت پنجره تنگ می شد !برای دست و پِل یکی پشت پنجره!برای بهار های به نخ کشیده دور گردن کسی.... برای دست هایی که بوی پرتقال میداد! حیاطی که بوی پرتقال می داد... دلتنگ می شد اما جنگ با کسی شوخی نداشت!اگر اومی ماند توی شهر و خانه دیگر نه بهاری و نه درخت پرتقالی باقی می ماند شب ها توی سنگر پرتقال را می گرفت جلوی دماغش تا خوابش ببرد!توی دلش میخواند دلم تنگه پرتقال من گلپر سبز قلب زار من منُ ببخش از برای تو هر چی که بخوای میارم اتل و متل نازنین دل زندگی خوب و مهربونه عطر و بوش همین غم و شادیِ کوچیک و بزرگمونه آهای زمونه، آهای زمونه گردونتو کی داره می چرخونه! بعد همانطور که خوابش برده بود قطره ی اشک از کنار چشمش قِل می خورد روی پر یقه ی لباس خاکی اش. صبح یک روز عملیات شد! محشر کبری بود .روی زمین پر بود از پرتقال های خونی.جنگنده ها تا شهر رفته بودند!یک شهر پر از نیمه های عاشق!پر از گردن آویزهای بهاری،پر از درخت های پرتقال پشت پنجره.... مرد عاشق پیشه که دلش توی خانه جامانده بود ،زخمی شد !اعزامش کردند به بیمارستان شهر! اولش حالش بد بود اما روزها که می گذشت بهتر می شد !!زخم هایش بوی بهار پرتقال می داد!بهار پرتقال خونی... پاییز شده بود . ازبیمارستان که مرخص شد رفت خانه! اما ..... خانه ای نبود ! هیچ چیزی سر جایش نبود! تلی از خاک بود و صندلی چوبی شکسته ی زیر درخت! فقط یکی از درخت های پرتقال مانده بود با شاخه های شکسته!با پرتقالهای خونی سر شاخه. موشک خورده بود درست پشت پنجره ی آشپزخانه! موشک، عطر پرتقال های نوبرانه را با خودش برده بود. غروب پاییز بود. طیبه فرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک گلدان حسن احمد
«یک گلدان حُسن احمد» ساعت از دوازده ظهر گذشته بود ،خورشید داغ چهاردهم تیرماه رسیده بود وسط آسمان. فالانژیست های مارونی توی پست بازرسی برباره مثل گرگ های گرسنه با دهان های باز و زبان های آویزان در حال جولان بودند. سفارت ایران به محاصره درآمده بود ،تأمل جایی نداشت. قلبش تندتر می زد وقتی فرکانس صدای امام می پیچید توی سرش. « ازحال و روز شیعیان جنوب لبنان برایم خبر بیاور». خودش را مرکز عالم و مامور کلام امام می دید. بنز سفارت ایران با چهار سرنشین به پست بازرسی برباره رسیده بود ! قلب زمین داشت می تپید!انگار واقعه ای غریب در حال رخ دادن بود.گرگ های مارونی مرسدس بنز دیپلماتهای ایرانی را توقیف کردند ،سید محسن موسوی تلاش می کرد که با توضیح بیشتر درباره ی اینکه مصونیت دیپلماتیک دارند مارونی ها را متقاعد کند اما بی فایده بود. توی گرمای چهاردهم تیر عرق از سر و روی سرنشین های بنز جاری بود. نگران‌ اسناد و مدارک محرمانه ی داخل سفارت بود.خونش ازین همه بی مرامی بجوش آمده بود. سفیر سپاه محمد (ص)قلبش را که از توی سینه اش زده بود بیرون گرفت توی دستش،او عادت داشت! عادت داشت که بذل مهجة کند !عادت داشت که جمجه اش را به خدا بسپارد. از بنز پیاده شد و به سمت شبه نظامیان فالانژ رفت! هر قدمی که بر می داشت قطره های خون، از قلبِ توی مشتش می ریخت روی خاک‌!خودش می دانست این قدم های آخریست که روی خاک بر می دارد ،می خواست ایستاده بمیرد! گرگ های مارونی از هیبتش به وحشت افتاده بودند. یکی از فالانژها لوله ی تفنگش را گرفت رو به صورت او ،نشانه گرفت،یکی در او تکرار می کرد «اعر الله جمجمتک»(جمجمه ات را به‌خدا بسپار)نیروی فالانژ با ترس ماشه را چکاند.... عطر صلوات توی امامزاده سید اسماعیل، محله ی پدری احمد پیچید.توی آینه کاری های حرم خودش را برانداز کرد!نصف صورتش احمد بود و نصف دیگرش حوض خون...شهید شده بود !جوری شهید شده بود که هیچکسی نفهمد!قرار بود عین موسی پیامبر مفقود الاثر تاریخ بی نشان بماند .توی دستش یک‌گلدان حسن یوسف بود ،قطره های خون قلبش گل کرده بود.حسن یوسف!شاید هم حسن احمد بود... به پشت سرش نگاه کرد ،به آن ها که فکر می کردند او دندان کرم خورده ای بود که باید دور انداخته می شد. به حماقت همه شان خندید... بعد هم توی آینه کاری های امامزاده سید اسماعیل ناپدید شد،جوری که دست هیچ‌کسی به او نرسید .(با اقتباس از روایت یکی از شاهدان عینی) طیبه فرید
«وقتش رسیده بود » ماجرای دزدی که عاشق شد
«وقتش رسیده بود» فضیل عیاض معاصر هارون الرشید بود. دزد تمام و عیاری که در ناحیه ابیورد و سرخس دست به چپاول و غارت کاروانهای تجاری می زد!ازهیچ پدرسوختگی در حق تجار و کاروانیان مضایقه نمی کرد!دستش هم به کم نمی رفت ،به اصطلاح خودمان بلند می پرید.... اما با همه ی دزد و غارتگر بودنش نیمچه مرامی داشت!خیلی کم بود اما داشت... یکبار توی بساطی که از یک‌کاروان غنیمت گرفته بود آیه ای پیچیده در پارچه ای پیدا کرد ،گویا اهل کاروان با پناه بردن به آیه ای از قرآن و توسل به آن امید داشتند که خداوند مال التجاره ی آن ها را از گزند فضیل حفظ کند!فضیل فورا به ملازمانش دستور داد که اموال کاروان را برگردانده و آنها را آزاد کنند!با خودش گفت او که این آیه را نوشته و انداخته توی اموالش ، دلش به خداگرم بوده!من فضیل دزد اموال مردمم نه دزد ایمانشان!فضیل نمی خواست مال التجاره ی اهل کاروان را با ایمانشان بدزدد.او به کم قانع نبود. در زندگی او چند نقطه ی نورانی بود که این نقاط نورانی بر خواسته از مرام خودآگاه او بود.خدا این نقطه های نورانی را ذخیره کرده بود برای.. وقتش رسیده بود ،درست همان شبی که فضیل به قصد گناه از دیوار خانه ی معشوقه اش داشت بالا می رفت !همسایه دیوار به دیوار شاید هم چند خانه آنطرف تر داشت قرآن می خواند ،رسید به اینجا که: أَلمْ يَأْنِ لِلَّذِينَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِكْرِ اللّٰهِ(آیا وقتش نرسیده قلبهایتان را برای خدا خاشع کنید؟) آیه مستقیم نشست به جان فضیل ،مثل قالی ای توی ایوان که با چوب آنقدر بزنند که گرد و خاکش بتکد!یک آن چنان آیه نشست به وجود فضیل که گرد و خاک گناه از تار و پود جان فضیل بلند شد!آنقدر تکانش شدید بود که از سر دیوار افتاد پایین!توی همین فاصله ی افتادن از سر دیوارو فرو نشستن گرد و خاکِ روحش با چشم های پر اشک می گفت چرا وقتش رسیده!!!وقتش رسیده... صدای افتادن فضیل از سر دیوار گناه همه جا پیچید. نیمچه مرام فضیل به دادش رسیده بود ،همان‌که خیلی ناچیز بود و بحساب خیلی ها نمی آمد ،همان‌که توی پدرسوختگی اش گم بود،بعد از آن رفت حق الناس هارا تلافی کرد و بگذریم که دست به خاک می زد طلا می شد!!!نفسش به جهود می خورد مسلمان می شد،بعد هم، راهش را راست کرد به سمت مکه،آنقدر تمام این سالها دور شده بود و حالا میخواست مجاور بشود بلکه جبران شود. دزد سر گردنه ی ابیورد و سرخس با مرامش نجات پیدا کرد و شد عارف وسالک ،شد راوی حدیث امام صادق (ع). سنی بود !!!اما از منظر فقهای امامیه ثقه بود. مخلص کلام! چندتا نقطه ی نورانی ،نیمچه مرام گاهی گداری ،ترس از خدایی که هست،همین چیزهای ساده ذخیره شد و فضیل عیاض را از وسط لجن گناه کشید بیرون،از بالای دیوار گناه انداخت پایین! فضیل صاحب نفس شد،به کم قانع نبود ،بلند می پرید... دست به خاک می زد طلا می شد... مرام داشت . آدم واصل شد. طیبه فرید مستندات متن _تذکرة الاولیای عطار _الهدایة والارشاد فی معرفه اهل الثقه و السداد و....