eitaa logo
مجموعه روایت به قلم طیبه فرید
687 دنبال‌کننده
365 عکس
62 ویدیو
0 فایل
دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid شنونده نظرات شما هستم @ahrar3
مشاهده در ایتا
دانلود
یادداشتی درباره ی بی تا
✒️«یادداشتی درباره ی بی تا» چیزی که می خواهم بنویسم ناشی از فاز روشنفکری نیست!نه اینکه روشنفکری چیز بدی باشد،نه!فقط بعضی واژه ها آنقدر در طول حیاتشان دستمالی شده اند که انسان در نگاه اول با تردید می بیندشان!با احتیاط! اینروزها مهم تر از روشنفکری ،تشخیص درست تکلیف در زمان خودش است!اینکه من دقیقا در دنیای اطرافم چکاره ام؟و چه ربطی به این زمان دارم!!!! چیزی که می خواهم بنویسم به زعم خودم بخشی از حقیقتیست که اگر ننویسم و اگر با هم برایش فکری نکنیم و توی ذهنمان جایی برایش باز نکنیم به انسانهای زیادی مدیون می شویم!به حاج قاسم ،به آقای اصغر ،به بی تا به ....لطفا چند دقیقه برای خواندن این خطوط وقت بگذارید.البته نه فقط خواندن!باور کنید دارم با خون دل می نویسم! ما مالکیتی نسبت به خدا و اعتقادات نداریم،مالک دین همیشه خداست!کار ما نهایتا احیا و تعظیم شعائرالله ست آن هم بإذن الله.این خودش نفس پاک و توفیق الهی می خواهد. اینروزها بازار دو قطبی حجاب را گرم کرده اند!شبکه های معاند مشتی زغال گداخته را فوت می کنند و دودش که بلند می شود بعضی ها فکر می کنند اتفاق جدیدی افتاده.البته همچین زغال خالی هم نیست!گوشت قربانی هم دارند...آدم های بی هویتی که پول می گیرند تا وسط اتوبوس جیغ بکشند وفیلم بگیرند و وسط دود خودشان که می سوزند معرکه بگیرند. آدم ها طیف دارند ،سیاه و سفید فضای انتزاعی زمین شطرنج است!ما آدمیم ... دل داریم ! بی تا را برایتان نگفتم!دختری بود که چادر نمی پوشید،گاهی جلو زلفش از زیر شالش بیرون می زد!کارهای دیگری هم می کرد در همین حد که اینجا مجال گفتنش نیست!اما نه !بگذارید بگویم که فکرتان جای دیگری نرود!بی تا لاک هم می زد ،اما خدایی موقع نماز پاکش می کرد.خلافش همینقدر سنگین بود!اهل دروغ و ریا و اینجور برنامه ها نبود!!! صبحی که حاج قاسم شهید شد ازبس گریه کرد رفت زیر سرُم! از خانواده ی بی تا کسی جبهه نرفته بود،اما اودلش میخواست مدافع حرم باشد. بی تا پشت آینه ی جیبی اش عکس شهید مدافع حرم را چسبانده بود!«آقای اصغر»!!! هر وقت خودش را توی آینه می دید بعدش ،آینه را که می بست چشمش می خورد به آقای اصغر و بعد بخاطر چیزی که نشده بود عذاب وجدان می گرفت! مریم هم یکی مثل بی تاست!لباس پوشیدنش هم شبیه اوست ! گاهی کمتر گاهی بیشتر!جلوی زلفهایش را می گویم! او هم مثل بی تا عاشق شهدا و حاج قاسمست. برای عید غدیر شیرینی درست می کند و با دست نوشته های فقط به عشق علی تزیینش می کند!باز هم دارم ازین نمونه ها.نمونه هایی که اینترنشنال و بی بی سی غاصبانه و مزورانه آنها را پیاده نظام خودشان می دانند و ازینطرف بعضی مذهبی ها، امثال مریم و بی تا را با دیگران اشتباه می گیرند و می شوند مالک دین و می خواهند خالصانه حریم عقاید را حفظ کنند اما....همین نادیده گرفتن پیشینه ی بیتا و مریم و اشتباه گرفتنِ ما ،آب را به آسیاب دیگران می ریزد.دیگرانی که خیلی بدند! بعد از این همه تجربه شک نکنید مردم و توده ها برای« آن دیگران»حکم دستمال را دارند!اینها اگر عرضه و جنمی داشتند توی فرصتی که در اختیارشان بود هنرشان را رو می کردند!!!توی همان دهه چهل و پنجاه خاک مملکت را به توبره کشیدندو بردند. حالا بازمانده های بی عرضه ی همان نسل روی خطای دیدِ یکدست پنداری ماحساب کردند!!! همه ی شُل حجاب ها ،همه ی چادری ها ،همه ما ،همه ی آنها. این خطای یکدست انگاری یک مرض وارداتی است .خود خدا هم ملت ها را یکدست نیافرید! رفقا ! آدم های بی هنر محیط پیرامونشان را سیاه و سفید می بینند !فرقی هم نمی کند در هر طیفی ازین آدم ها وجود دارد ! دکتر و سیاستمدار و حقوقدان و عالم و..... مخلص کلام! اینروز ها بی تا دارد توی این شلوغی ها تلف می شود!نه اینکه برود سمت آن بریها!نه!چشم او به چشم های حاج قاسم گره خورده! آن بری ها به بی تا می گویند عنصر حکومتی بی شرف!!!!! این را بی تا خودش برایم گفت!!!تازه این فحش ها را روشنفکرهایشان به بی تا گفتند!!! بخاطر همین گفتم بعضی واژه ها کاربرد خودشان را از دست دادند!روشنفکر های الکی ... اما این بری ها هم بی تا را از خودشان نمی دانند!توی جمعشان با او محتاطند !آخر بی تا کاملا شبیهشان نیست! بی تا توی خلوتش گریه می کند.او که راه را پیدا کرده،چه دیگران بفهمند و چه نفهمند!فحشش را از آن بری ها می خورد و کم محلی اش را از این بری ها...بی تا الان یکجوری دیگری بی تا شده!از آن بر رانده و ازین بر مانده..... اماحاج قاسم دلش می گیرد!!! آقای اصغر هم پشت آینه! برای تنهایی بی تاها... طیبه فرید
وقتی سطح چهار قبول شدم برای خودم کتاب شواهد الربوبیه را خریدم. می دانستم دیر یا زود لازمم می شود.وخیلی زودتر از آنچه تصورش را می کردم لازمم شد،برای کفرانس معاد !صدرا خیلی حرف برای گفتن داشت. هم بره‍ان عقلی نوشته بود هم مستند حدیثی آورده بود و هم شهود کرده بود انگار! حالا گیریم که فرمایشاتش خالی از اشکال نباشد. اولین بار توی همین شواهد این حدیث را دیدم«کما تعیشون تموتون و کما تموتون تبعثون و کما تبعثون تحشرون». بحث تشکیل بدن مثالی در عالم ماده بر اساس ملکوت اعمال بود!اینکه در همین دوران حیات مادی‌ ، بدن ملکوتی هر انسانی در حال شکل گرفتن است. بدنی که بعد از مرگ همه ی دارایی ما می شود.نقل این بود که در همین عالم خاک هم کسانی می توانند این بدن مثالی را ببینند.صدرا حدیث نبوی را آورده بود که انسان با همان حالی که در دنیا زندگی کرده می میردو همانطور هم محشور می شود!بدن مادی ما ملکوتی دارد که بر اساس داده های ما شکل می گیردوخلق و خو و آداب هم مصالح اولیه یِ مفتِ چنگ بدن مثالی اند.تصورش را بکنید هر کاری که کردیم عملا زدیم بر بدن.....«هرچه کنی به خود کنی»... کافی است آیینه ای باشد که خاصیت ملکوت نمایی داشته باشد مثل دل اولیای خدا ،با همین قیافه مادی بایستی جلوش باطنت را ،لباس آینده ی نزدیکت را نشانت می دهد! این سالها کرونا آمد شبیخون زد و خیلی چیزهارا قلع و قمع کرد و هنوز هم تکلیفش روشن نیست اما من! داشتم با خودم فکر می کردم اگر با این رزومه ی مشعشع در همین ایام بروم چه بر سرم خواهد آمد؟بدن مثالی ام ....لباس ملکوتی ام... خصوصا این اواخر که بخاطر کرونا در خفا و غربت گذشت .نه زیارتی نه دستاوردی. آنوقت کما تعیشون تموتون !خیاطِ اختیار هم قربانش بروم ترررر زد به کل زیر بنای وجود ملکوتی ام. از خودم می پرسم من چطور می روم ؟منی که این سال ها در همین زمین مادری دور از خدا زندگی کردم. خواهشا فاز بعد منزل نبود در سفر روحانی را نکشیدش وسط،کو روحانی؟دلم برای زیارت تنگ شده!برای پیاده روی توی مشایه... «داری روی سرم سایه میخونم باز تو مشایه احب الله من احب حسینا....» اربعین آخر انگار افسانه بود! افسانه شد... کاش خدا این سال ها را حساب نکند!روزهای جهنمی ای که بی زیارت گذشت ،در غربت گذشت. خیلی ها را در غربت خاک کردند و الفاتحه.چه آدم ها که آرزو داشتند دم گور با روضه بدرقه شوند و ... خدایا روزی بعضی‌ها کردی!به کرمت و به جبران آن حسرت یالیتنی کنت معکمی که وحشت نشدنش همه ی زندگی مان را گرفت... اگر بنا بر بردن است مارا وسط روضه ببر که کل زندگی ما بر پایه ی ندامت بود! که کما تعیشون تموتون.....
«مُصلحِ معاصر» الفاظ را گم کرده‌ام، انگار باران جِل‌جِل مُرداد، دایرۀ کلماتم را شسته و سیل با خودش همه را برده. شاید دستی در مسیل آن‌ها را پیدا کند... الان دو سه روز است کلمات من از نوشته‌شدن طفره می‌روند. وضو می‌گیرم بنویسم، اما کلمات همگی غایبند. کسی توی ذهنم می‌گوید: «می‌خواهی چه بنویسی؟ تو چه‌طور می‌خواهی تصور کنی باطنِ آن سر مصلحِ معاصرِ روی نیزه رفته را و بعد از زبان او بنویسی؟» نوشتن گاهی خیلی سخت است! عین نفس‌کشیدن در هوای شرجی و از آن‌هم سخت‌تر برای من... یکی توی ذهنم تکرار می‌کند: «تو هیچ دورنمایی از او نداری!» انسان معاصر چه دورنمایی از مصلح الهی معاصر دارد که بخواهد بنویسد؟ مصلحی که از درد نمی‌ترسد و همۀ دلبستگی‌ها را هزل و هجو می‌بیند و در نظرش آرمان، معتبرترین و مقدس‌ترین است! آن‌قدر که سرش را هم پشت‌سرش بگذارد. سرش را! پشت‌سرش... گاهی فاصلۀ زمانی نزدیک به یک انسان، مانع از درک همۀ حقیقت وجود او می‌شود. آدمی که گرد پیری روی سرش نشسته، اما پر از شور جوانی‌ست، پُست و موقعیت و خانواده و همه‌چیز را بوسیده گذاشته پشت سرش، با سرش! چه‌طور می‌تواند باشد؟! از چشم‌هایش، از خنده‌هایش پیداست که با پیری سال‌های نوری فاصله دارد. نوشتن از مصلح الهی معاصر سخت است. تفاوت او با تو همین است که تو از درد، جمجمه‌ات را به‌خدا می‌سپاری و او سرش را برای خدا می‌سپارد! این را چه‌طور می‌توان نوشت؟ این آدم‌ها خودشان مسیر مشخصی دارند که تو نمی‌توانی پیش‌بینی‌اش کنی. باور کن پدران و مادران‌شان با باطن‌های صادقِ خود بارها به خدا گفته‌اند: «رَبَّنَا هَبْ لَنَا مِنْ أَزْوَاجِنَا وَذُرِّيَّاتِنَا قُرَّةَ أَعْيُنٍ *وَاجْعَلْنَا لِلْمُتَّقِينَ إِمَامًا*» سُکان هدایتِ بخشی از اتفاقات دست این‌هاست. مگر نیست؟! چرا این‌روزها‌؟ وسط این باران و سیل و ترسالی؟ احساس می‌کنم کلماتم را که با باران مرداد رفته بود، کسی از مسیل گرفته! درست همین الان که می‌خواهم بنویسم: حاج عبدالله اسکندری برگشته! چون خدا خواسته الان این‌جا باشد. شهادت آن‌روی سکه‌ای‌ست که ما طرف دیگرش را نمی‌بینیم! ما نبودنش را می‌بینیم، اما او درست از وقتی شهید شد دستش باز شد برای نجات انسان، برای تأثیر. ساکن ملکوت اعلی، مشرفِ بر زمین«حاج عبدالله سربدار» آن‌وقت، دلِ من، تو چه ساده‌ای که فکر می‌کنی مسیلِ حوادث پیکر حاج عبدالله را به این‌جا رسانده! وسط سیل مرداد! خدا می‌داند چند تا دل بیراهه رفته قرار است برگردد. خدا ذخیره‌هایش را نگه می‌دارد برای روزهای سخت. همان‌طور که خلعت شهادت را بر تن دوستانش می‌پوشاند. حالا یکی از همان روزهای سخت است! خدا ذخیره‌هایش را برای امداد اهل زمین می‌فرستد! برای آن‌ها که مسیر را اشتباهی رفته‌اند اما تصور می‌کنند در مسیرند! برای مثل من .... این ساده‌انگاری و خرافات نیست که شُهدا اشاره‌های خدا هستند تا ما راه را عوضی نرویم. حتماً حاج عبدالله خیلی قیمتی بوده که اول خبرش آمد و سال‌ها بعد خودش! عادت حکیمانۀ خداست که قیمتی‌هایش را یک‌جا خرج نکند. ✒️طیبه فرید
پسرک از آشوب و غبار کف خیابان استفاده کرد ،سنگ را توی دستش گرفت و با خشم یک قدم عقب رفت ،صورت حسین را نشانه گرفت ،برای لحظه ای چشم هایشان در هم قفل شد . چشم ها دریچه ی روحند ،حسین فهمید پسرک اینکاره نیست ... وپسرک با بغضی مبهم سنگ را پرتاب کرد.... سنگ نشست توی صورت حسین همدانی.... خیلی ها دیده بودنش،شناسایی شده بود .آوردنش پیشش و گفتند جوانی که سنگ انداخته را آوردیم!! چشم های آرام حسین همدانی در چشم های ترسیده ی پسرک قفل شد!عین همان معرکه ی کف خیابان! همه منتظر بودند که چکی و یا لگدی نثارش کند و بگوید نظم شهر را بهم ریخته اید،بوی گند آشوبتان کل مملکت را برداشته!! نفس جوانک داشت بند می آمد... حسین یکبار دیگر جوان را برانداز کرد و با اطمینان گفت: آن کسی که سنگ انداخت او نبود!!! جوان مریدش شد اما ، او راست می گفت سنگ راپسرک نینداخت.سنگ را رفیق سال های جنگ و منافق روزهای فتنه انداخته بود!یکروز ماشینش را داده بود حسین برود ماهِ عسل و حالا سنگ داده بود دست فرزندان این سرزمین تا سر و صورت حسین و یارانش را نشانه برود... خدا حیفش می آمد حسین با آن سابقه ،کف خیابان های تهران تلف شود.لذا سر حسین را برای حرم زینب خواسته بود وقتی گرد پیری روی سر و صورتش نشسته بود. پایان ماجرای حسین سر دادن در غربت بود ، اما پایان زندگی رفیق دیروز او و منافق امروز سر سپردگی به یزید در سرزمین مادری بود،چشم های آرام و مطمئن حسین از بهشت داشت او را می دید اما بوی لجن حرف های رفیق دیروز و منافق امروز به آسمان حسین نمی رسید. علی لعنة الله علی القوم الظالمین 🖋️طیبه فرید
داستان کوتاه نارفیق را در بالا بخواید
«شانه شو» مرد ایستاد جلوی آیینه ی خاتم -صلی الله علیه وآله وسلم- ! خدا و فرشته ها بی وقفه بر او صلوات می فرستادند و او در آینه ی ماجرا را می دید ! چند بار رو به خودش افشانه ی عطر روح الامین را فشرد ، قطرات روح الامین ریخت روی سرو صورت و پَرِ یقه اش!توی فضا ،توی آینه... چشم دوخت به چشم های خودش! توی آینه . دستی کشید به صورتش ،ریش های جوگندمی اش .به خودش گفت: «چقدر قشنگ شدم توی آینه ی خاتم»!با این عطر!!!اما برای قشنگ شدن دیر است! بوی روح الامین را دوست داشت ،بوی پرهای روح الامین!برایش خاطره ی لحظه ی قبولی توبه ی آدم را زنده می کرد! توی حاشیه ی آبی آینه ی خاتم‌(ص)پر بود از پَر فرشته ها. مرد نشست پشت میز کارگاه ،رو به آینه .ظریفترین مُغار را برداشت و به طرح گل و مرغ روی حاشیه شانه چشم دوخت و با تکرار کلماتی که خدا به آدم یاد داده بود گل و مرغ را از دل چوب عناب بیرون کشید.وقتی رسید به اینجای کلمات: یا قدیم الاحسان بحق الحسین -علیه السلام- قطره ی اشک از چشم مرغ ریخت روی دندانه های شانه. دست های مرد لرزید ! ظریفترین مُغار از دستش افتاد روی میز . مرغ میخواست پر بکشد و برود ! دلش می خواست مرغ شانه ی« کلمه ی آخر» باشد!«مرغ باغ ملکوت»! برود روی شانه ی او بنشیند!روی شانه اش!!! اما دیر بود! شانه ی عناب می خواست شانه ی او باشد!شانه ی سلسله ی موی دوست! «شانه شو تا گیسوی نامحرمان محرم شود!!!!» اما برای شانه ی او شدن دیر بود! شانه ی عاشق! عناب مجنون.... مرد با خودش کلمات ناجی آدم را تکرار کرد ! شانه تمام شده بود . یک شانه پر از اشک‌! بابوی عناب مجنون و عطر بال های روح الامین . مرد ایستاده بود جلوی آینه ی خاتم -صلی الله علیه و آله و سلم-! داشت فکر می کرد کاش شانه بود . کمی زودتر یک شانه ی عنابی عاشق توی دست کلمه ی پنجم! توی سلسله ی موی دوست... خوش بحال شانه ی دوست.... 🖋️طیبه فرید مابعد التحریر : «فَتَلَقَّی آدَمُ مِنْ رَبِّهِ کَلِماتٍ فَتابَ عَلَیْه» وآن کلمات نام پنج شخصیت نوری محمد ،علی ،فاطمه ،حسن و حسین بود که خدا به آدم علیه السلام آموخت و توبه ی او را بنام آن کلمات پذیرفت.
«عزیزم با من چکار داشتی؟» از واحد بغلی صدای شکستن ظرف های چینی می آید ،دوباره شروع کردند به کتک کاری.هربار با برخورد چیزی سنگین توی دیوار از جا می پرم.ساعت از پنج گذشته .فکر نمی کنم جای سالم توی دیوار واحد بغلی مانده باشد.این چند ماهی که آمدیم اینجا اوضاع همین شکلی بوده،صدای دعوا و فحاشی وکتک کاری و شکستن، روزیِ هر چند شب یکبار ماست.گاهی اوقات وقتی صدای خورد شدن ظرف های واحد بغلی می آید با خودم فکر می کنم این چندمین ظرفیست که می شکند.آخرش چه می شود؟اینها که اینقدر با هم زد و خورد می کنند چطور شب سرشان را روی یک بالشت میگذارند،بعد با خودم می گویم شاید با هم قهر می کنند و سرشان را روی دوتا بالشت می گذارند.بعد از آن همه فحاشی و کتک و جیغ و فریاد رویشان میشود به هم نگاه کنند؟!زندگی کنند؟ خانم جان «مادر بزرگم»همیشه می گفت: جدل بین زن و مرد ریشه ی محبت را می خشکاند!شیرین و فرهاد را می کند دشمن خونی !یکجوری که چشم دیدار همدیگر را نداشته باشند! زن و مرد واحد بغلی هر دو شاغلند و تحصیلکرده ،وقتی از سر کار بر می گردند از توی لابی صدای یکی به دو کردنشان به گوش می رسد،قشنگ‌مشخص است دارند مقدمه ی یک دعوای حسابی را می چینند وتن من می لرزد،از اینکه دوباره بزنند،بجنگند وظرف ها را بشکنند. ومن وسط این برج یازده طبقه با چهل و چهار واحد مسکونی پر از آدم هایی که هیچ نسبتی با هم ندارند حتی هم سایگی،می ترسم. سرو صدای واحد بغلی بالا گرفته ،می روم توی اتاق آخر،حنیف اسمش را گذاشته حسینیه،داخلش نماز و دعا می خوانیم .حنیف یک لامپ سبز کوچک برایش گذاشته موقع نماز و دعا، مهتابی را خاموش می کند و لامپ سبزش را روشن می کند تا فضا معنوی بشود.اینجا توی این اتاق احساس امنیت می کنم توی حسینیه صدایشان آنقدر ضعیف می شود که فحش ها و داد و بیدادشان را نمی شنوم. کاش خانه ویلایی داشتیم،ازآن ها که حوض آبی دارد ،دیوارهای ضخیم دارد ،اندرونی و بیرونی دارد ،باغچه دارد ،حریم دارد .فکرش هم قشنگ است. اما خب ،فعلا که مستاجر این واحدیم .بجای حیاط تراس داریم آنطرف تراس خیابان است و ماشین ها و مغازه ها،پشت به نوریم،لباس هایمان معمولا آفتاب نمی خورد. هوای حسینیه (همان اتاق آخری)سرد است ،بر می گردم توی سالن کنار بخاری ،سرو صداها انگار خوابیده،شاید مصالحه کردند ،شاید هم قهر کردند هر کسی رفته توی لاک خودش. شاید هم «مرجان » سرش را از زندگی واحد بغلی ها کشیده بیرون ،زن همسایه همیشه وسط دعوا کردن هایشان مرجان را نفرین می کند .من نمی دانم مرجان چکار کرده اما زن همسایه حسابی از مرجان سوخته. زیر غذا را خاموش می کنم و قابلمه را می گذارم روی بخاری ،تا حنیف برسد گرم می ماند. بالشت را می گذارم کنار بخاری و سرم را میگذارم رویش ،خسته هستم،لحاف‌دست دوز خانم جان را می کشم روی سرم ،خانه آرام است ،گرم است ،تا چشم هایم گرم می شود ،دوباره شروع می کنند.دوباره ظرف چینی ،دوباره مرجان،دوباره جیغ.... حنیف که بیاید می گویم که خانه را پس بده ،من اینجا را دوست ندارم،اینجا بوی زندگی نمی دهد.یکجای دیگر اجاره کن.یکجایی که زن و مرد همسایه حس و حال زندگیشان قالی کرمان باشد! به حنیف می گویم من توی آپارتمان دلم می گیرد.بین زمین و آسمان معلقیم.دوست دارم روی زمین راه بروم.پنجره ی آشپزخانه را که باز می کنم رو به باغچه و حیاط باشد! حنیف همه ی این ها را می داند ،حنیف هم آپارتمان را دوست ندارد! اما ... مستأجرها به اندازه ی جیبشان حق زندگی دارند . می روم توی حسینیه!رو به قبله توی سجاده ی حنیف می نشینم .حنیف همیشه می گوید خدا کارگردان عالم است،خوب می داند چه نقشی را به کی بدهد. باید نقش خودم را پیدا کنم!توی این برج یازده طبقه با چهل و چهار واحد ،با دلی که آپارتمان را دوست ندارد!با همسایه ای که زندگیشان قالی کرمان نیست و ظرف های چینی شان را توی سر ما می شکنند. خدا حتما کاری با من داشته که مرا گذاشته معلق بین زمین و آسمان!با یار موافقی مثل حنیف... عزیزم با من چکار داشتی؟؟؟؟؟
عزیزم با من چکار داشتی را در بالا بخوانید
بام های کوتاه
«بام های کوتاه» https://eitaa.com/tayebefarid/252 بچگی های خیلی از آدم ها پر است از توپ توی شیشه زدن و شکستن ،پر از چسب زخم زدن روی دکمه ی فشاری زنگ همسایه ها در یک ظهر تابستان و فرار کردن پر از دزدکی از کیف هم کلاسی ها کف رفتن و کارهای یواشکی کردن !کارهایی که کافی است یک آدم بالغ یک قلمش را انجام بدهد تا همه به عقلش شک کنند!!!فارغ از اینکه خیلی ها هم توی بچگی هایشان ازین دست مردم آزاریها نکردند!چون تربیت یک امر کاملا اکتسابی بوده و هست!حتی مرام داشتن هم نگاه کردنی و یاد گرفتنیست. تصورش را بکنید! نه ببخشید !تصورش خوب نیست!برای حساس ها تصورش سخت است !خصوصا آن هایی که حجاب را برای پوشیده بودن می خواهند،تصور اینکه در یک نزاع وسط پاساژ یکنفر باابعاد انسان بالغ با هر دلیلی بخودش این اجازه را بدهد که حجاب از سر مخاطب مذهبی بردارد!این اتفاقات مرهون عدم بلوغ فرهنگی یک جامعه ست که هر از چند مدتی یکبار زخم های درمان نشده و رها شده ی عفونی سرباز می کند ! زخم های عفونی که دردش سهم بام های کوتاهست.بام های کوتاه همان هایی هستند که همیشه در معرضند!ساکنین پایین ترین طبقه !آنهایی که با دست خودشان قرآن را روی سر محبوب هایشان گرفتند و چشم هایشان را بستند و دل از زیبایی های زندگی شستند و عطای دنیا را به لقایش بخشیدند و به چشم خویشتن دیدند که جانشان می رود ! ساکنین پایین ترین طبقه همان هایی هستند که با پای خودشان می روند کف شهر از مغازه ها خرید می کنند!ساکنین پایین ترین طبقه ،بام هایشان کوتاه است!قدر عافیت را می دانند چون برایش خون نه!محبوب هایشان را داده اند! حالا تصور کنید محبوبْ از دست داده ها ،ببینند که آرمان های روشنی که برایش محبوب داده اند دارد بازیچه ی دست ساکنین سایر طبقه ها می شود !!!! ساکنین طبقات بالا،ساکنین طبقه ی وسط!!!!!غالبا محبوب از دست نداده ها و بعضا بی تفاوت ها. خدا نکندحس کنند که بامشان کوتاه بوده!ساکنین طبقه ی پایین . بچگی ها وقتی کودکی زنگ در خانه ای را میزد و می گریخت ،وقتی کودکی با سنگ شیشه ی پنجره ای را می شکست،می گفتند فرزند فلانی بود !!!می‌رفتند از پدرش خسارت می گرفتند و گلایه می کردند که آقا موقع تقسیم تربیت کجا تشریف داشتید!!! توی مقیاس بزرگتر بلوغ فرهنگی هم کاملا اکتسابیست .همان که اگر نباشد تا چند سال دیگر باید همین ما محجبه ها آسه برویم و بیاییم که..... حالا باید یقه ی آن بیست و چند نهاد متولی امر حجاب را گرفت و ازشان پرسید موقع تقسیم وظایف شما کجای صف بودید که میز و صندلی اش را شما گرفتید و کتکش را بام های کوتاه خوردند؟ حرف آخر: آقای مسوول فلان نهاد مربوطه که سال هاست که برای ترویج حجاب و نه چادر! ردیف بودجه دارید!شما متهم ردیف اولید ! چوب تنبلی و عدم خلاقیت شما را بام های کوتاهی می خورند که پیش ازین هم برای حفظ آرمان ها عزیز از دست داده اند! «عزیز».... درد آرمان ها با راهپیمایی و تظاهرات مردم علیه مردم درمان نمی شود. زخم های عفونی را شما باید درمان کنید ،حالا هی مسکن به خورد زخمی ها بدهید. شما در این درگیری هایِ میان مردم متهم ردیف اولید.امنیت طبقات وسط و بالا از همین بام های کوتاه طبقات پایین است... مجموعه دست نوشته های طیبه فرید :اینستاگرام @baghchekma :ایتا https://eitaa.com/tayebefarid
«طریق محبت» قربانش بروم توی نوشته های مسیحایی اش که روح مرده را زنده می کند مطلبی نوشته بود که ملاصدرا ،را هم از شگفتی سر ذوق آورده بود!البته بماند که ذوق و اشراق صدرایی تومنی هفت صنار با ذوق های معمولی فرق دارد،صدرا با اطمینان عقلش را به کلام معصوم گره می زند و از دلِ حدیث اشراق می کند و بطرزی هنرمندانه استدلال عقلی بیرون می کشد! آقا جانمان در روایتی نوشته بود: «عرفت الله بفسخ العزائم» می نویسد خدا را با همینکه تصمیم می گیرید کاری کنید و نمی شود شناختم!!! آقاااا!الان بیست روز آزگارست که گرفتار «برهان فسخ عزائمیم»! ما کوله بارمان را بستیم و آماده نشستیم!اما نمی شود. آنهایی که آماده نبودند ،آنهایی که قرار نبود بروند رفتند و‌ما هنوز هستیم!عالم ،عالم اسباب و مسببات است اما ما همه ی اسباب و مسببات را نمی شناسیم.اینجا طریق محبت است،سبب ساز جور دیگری می بیند و ما جور دیگری. ما می خواستیم چون حبیب و رقیه همراهمانست به شلوغی های نزدیک اربعین نخوریم اما انگار برنامه این نبوده! چرا دروغ!من تا همین دوماهه پیش فکر می کردم حتی به محرم نمی رسم!اما قسمت بود و رسیدم . مخلص کلام اینکه در این طریق اراده می کنی که چنین و چنان بشود بعد چشم باز می کنی می بینی اصلا جور دیگری شد. طریق اربعین یک درس چهار واحدیِ برهان فسخ عزائم است.حداقل همه ی سالکان این راه این مسئله را تجربه کردند که: «عرفت الله بفسخ العزائم». حرف آخر: اگر زیارت، بی حق معرفت باشد، رنج و زحمتی بی فایده است اما امید است این اضطراب ها و نگرانی ها و ناهمواری های مسیر محبت در ایجاد معرفت بی اثر نباشد!همینکه بدانی سر رشته ی امور دست اوست و تسلیم باشی و دل بسپاری... 🖋️طیبه فرید پ.ن: «عَرَفْتُ اللهَ سُبْحَانَهُ بِفَسْخِ الْعَزَائِمِ وَ حَلِّ الْعُقُودِ وَ نَقْضِ الْهِمَم»/نهج البلاغه،حکمت۲۵۰
طریق محبت را در بالا بخوانید.....
پرده ی اول «عاشقِ بی گذر» پشت در سالنِ گیتِ پایانه ی مرزی پر شده بود از آدم های جورواجور. اتباعِ کشورهای افغانستان و پاکستان و هند. از بلندگوها دائما اعلام می شد که اتباع محترم، کشور عراق از ورود شما ممانعت می کند فقط کسانی بمانند که پاسپورت دارند!بقیه ازدحام نکنند و برگردند! بعضی مهاجرین هنوز کورسوی امیدی داشتند،جوان تر ها بیشتر! از بین جمعیت خودشان را می کشیدند نزدیک نرده های محافظ ِورودی سالن و بعد از لَختی کل کل با مامورین، با سر شکستگی و بدتر از آن دل شکستگی بر می گشتند .چشم های غالبا خیس و دل های شدیداً سوخته.اگر از کنارت رد می شدند صدای بلند نبض یک انسانِ شکسته را می شنیدی .وچه کسی جز امام، این حالِ خراب را می فهمید!حال جوان حسرت زده ی مهاجرِ بی گذرنامه را...زن ها و بچه های مهاجرین وسط حیاط پایانه پخش زمین بودند.آفتاب همه را سوزانده بود ،صورت ها کباب ،دل ها کباب.... گذرنامه ها را بالا گرفتیم ،و مامور در ورودی سالن گیت اذن ورود داد! پشت سر پر بود از جماعت سوخته ای بنام اتباع و مهاجرین و پیش رو سالن خنک گیت که نوید آغاز سفری بود بسوی جانِ عالم.... و هیچکس از حال آن جوان عاشق مغرورِ بی گذر ، خبر نداشت که با سرشکستگی موقع برگشت با چشمان خیس زیر لب می گفت: ای عهده دار مردم بی دست و پا حسیییییین.... آنها به عقب می گشتند و من به پیش می رفتم، اما انگار بخشی از وجودم مانده بود بین ازدحام انسان های پشت سرم ،بی اختیار همراهشان گریه می کردم و میخواندم: ای عهده دار مردم بی دست و پاحسیییین.... ازین حال پر گدازگریزی نبود. پرده دوم «امن ترین جای جهان» همه گفته بودند نروید!حالا که می روید با زن و بچه نروید!خودتان بروید .گرما بیداد می کند،تشنگی و کم آبی هم... شلوغی جاده ها و تصادف و از همه‌ی اینها بدتر اوضاع خراب و ناامن عراق!!!! زورِ عاقله جماعتی به حسین نرسید و کاروانِ عاشورا راهی شده بود : «فخرج منها خائفاً یترقب قال ربّ نجّنی من القوم الظالمین» شب با ترس و اضطراب کوله ها را پیچیده بودند! اما در خواب سحر «او» پشت گذرنامه هایشان نوشته بود: «ادخلوها بسلام آمنین» امضاء ق.ا.س.م_س.ل.ی.م.ا.ن.ی پرده ی سوم «نجف ،شارعِ کربلا ،عمود اول» چشم دل باز کن که جان بینی ،آنچه نادیدنیست آن بینی... مشایه نوشتنی نیست!قدم زدنیست!! پرده ی چهارم می نویسم...... ط.فرید
عاشق بی گذر را در بالا بخوانید
«یادداشتی کوتاه درباره ی مهسا امینی» آقا جانمان امیر المومنین فرمودند: لا تُحَدِّثِ النّاسَ بِكُلِّ ما سَمِعْتَ بِهِ، فَكَفى بِذلِكَ كَذِبا هر چه شنیدی بازگو مکن که همین برای دروغگویی تو کافیست! از زمانی که مهسا امینی به کما رفت قریب به بیست و‌چهار ساعت رسانه ها در اختیار جریانات معاند بود و بدون هیچ معارضی به خبر پراکنی مشغول بودند. سید جواد هاشمی که سال ها نان شهید شدنش در صدا و سیمای جمهوری اسلامی را خورده بود با کنایه علیه نظام توییت زد و شبنم فرشادجو در دفاع از مهسا کشف حجاب کرد.... مهدیار سعیدیان با استفاده از اصطلاحات تخصصی تلاش کرد ظاهر ماجرا را قتل حکومتی معرفی کند هرچند پس از ساعاتی کل مطالب و توئیت های تخصصی خودش را در باب قتل حکومتیِ مهسا امینی پاک کرد!!!!!ایندیپندنت لحظه به لحظه در حال بارگزاری اخباری با جزییات تکراری ازین ماجرا بود و ایران اینترنشنال و بی بی سی و سایر رسانه های معاند نیز به همین ترتیب مطابق خباثت ذاتی خود عمل کردند. در آنسوی عالم همایش میلیونی اربعین در حال برگزاریست اما این رسانه ها از آن جمعیت چند میلیونی هیچ گزارشی نمی دهند و باز هم صف چند کیلومتری والبته کم رمق وداع با جسد ملکه و مهسا امینی و عصبانیت چارلز سوم از جوهر خودنویسش و عمل جراحی رهبر انقلاب همچنان تیتر یک خبر گزاری های مذکور است. هنوز فیلمی از ضرب و شتم و چگونگی مرگ مهسا امینی بیرون نیامده ،اما آمار تحلیل ها و اخبار و مطالب وایرال شده از سوی اندیشمندان و جریانات رو به افزایش است!حتی پیج هوشگ ابتهاج هم در رسای مهسا امینی می خواند: می بینم آن شکفتن شادی را /پرواز بلند آدمیزادی را.... فضاهای مجازی برای ساعات مدیدی دست جریانات مخالف نظام بود !در این میان برخی دوستان حزب اللهی هم از قافله عقب نماندند و تا توانستند بدون هیچ مستندی هم نوا با رسانه های خارجی به نیروهای خدوم ناجا تاختند و مطالبه ی بحق خودشان در مخالفت با برخورد قهری با بی حجابی در مرحله ی اول ،را درست همزمان بااین پروپاگاندای رسانه ای بیان کردند.غافل از اینکه برخی از مطالب وایرال شده و زمان نشناسی در طرح مسئله مهر تاییدیست بر آنچه دیگران درباره ی اصل نظام می گویند!!! وقتی تمام مجازی پر شد از خبر قتل حکومتی یک زن به دلیل بد حجابی ،در یک حرکت دیر هنگام تازه فیلم های پلیس به اشتراک گذاشته شد! و سیل شبهات در دست تولید بود که وارد صفحات مجازی شد! کسی داخل ون گشت ارشاد را که ندیده !دکترها گفتند از روی عکس هم پیداست که قطعا ضربه به سرش وارد شده و فایل های صوتی از افراد بی نام و نشان به عنوان شاهدان عینی داخل ون گشت ارشاد که شاهد کتک خوردن دختر کُرد بودند!!!! دختر کُرد !!!دختر کردی که اتفاقا برخی افراد خانواده اش وابسته به جریان تجزیه طلب و از حامیان کومله هستند! دختر کُردی که مادرش او را پاک تر از حضرت زهرا می داند!!!! برخی تحلیل ها این ماجرا را شبیه پروژه ی قتل ندا آقا سلطان دانسته بودند !اما این اتفاق بیشتر از هر چیزی یک مغالطه ی دروغ بود شبیه مغالطه ی دروغ میر حسین موسوی در شب انتخابات که خودش را در یک اقدام عجولانه برنده ی میدان معرفی کرد .البته ظاهر آن اقدام عجولانه بود و باطنش کاملا سیاسی و حساب شده!!! مغالطه ی دروغ اتفاقیست که به سادگی رخ می دهد اما پاک کردن آن از اذهان عموم کاری سخت و گاهی بعید است! روی صحبتم در این مجال با دوستان متدین حساس به حلال و حرامست که با بی توجهی در باز نشر مطالبی که صحت و سقم آن مشخص نبود و نیست تلاش کردند!و با دیگران همصدا شدند!!و شاید تصور نکنند که مواضع شتابزده و عجولانه شرعا آنها را مدیون می کند! ودر آثار و عواقب اخلاقی و اجتماعی این حوادث شریکند!که طبق حدیث حضرت امیر در دروغگویی انسان همین بس که هر چه شنیده را تکرار کند!!!! همایش بزرگ اربعین ارباب با مدیریت شیعیان ،پر جمعیت تر و شلوغ تر از هر سال در حال برگزاریست! ضمن تسلیت به خانواده ی داغدار امینی ومطالبه ی برنامه ریزی فرهنگی در اولویت اول برای مسئله ی حجاب ،جریان سازی و تبلیغ ابعاد همایش بزرگ اربعین را جدی بگیریم و به تأسی به شیوه ی مخابره ی حضرت زینب سلام الله علیها پیام اربعین را به گوش عالم برسانیم. والسلام علی من اتبع الهدی و دین الحق طیبه فرید اربعین ۱۴۰۱
یادداشتی درباره ی مهسا امینی را در بالا بخوانید
پیچِ امین ،زبان مادری تقدیر بود یا اتفاق یا هر چیز دیگری ،ما با شما همسایه بودیم!خدا خواسته بود شاخه های پیچ امین باغچه ی شما بیفتد روی دیوار کوتاهِ حیاط ما و عطر گلهای سفید و زرد امین در تلاقی دیوار خانه ی ما باخانه ی شما ،همه ی کوچه را بردارد. آنروزها چقدر شبیه هم بودیم!خیلی ها شبیه هم بودند.صفِ نفت را یادت هست؟من حتی رنگِ قرمز پیتِ نفتیِ اوس حمید را یادم هست .لباس های آدم ها!چپق پیرمردها و زنبیل پیرزن ها را...اما تو را یادم رفته بود!پسر همسایه ی بغلی.آقای پیچ امین!! ما با هم حرف نمی زدیم !فقط نگاه می کردیم.نگاه کردن خودش زبان بود،زبان مادری همه ی آدم ها ،کلی حرف توی نگاهمان بود! غروب پاییزی که از محله رفتید یادم هست!از مدرسه بر می گشتم،لوکیشنِ پشتِ وانت ،آخرین تصویری بود که از تو توی ذهنم مانده بود!محاصره در میان انبوهی از اسباب و اثاثیه و بقچه و رختخواب پیچ ها!تا از کوچه بروید رد وانت را با چشم هایم دنبال کردم . حیاطِ خانه ،غم زده و سرد بود!آن سال بهار که شد خبری از پیچ امین نبود! نه اینکه نبود!همسایه ی بغلی، خانه ی شما را که دیگر مال شما نبود بازسازی کرده بود!دیوارهایتان خیلی بلند شده بود،جوری که دیگر دست پیچ امین به دیوار کوتاه ما نمی رسید.... تو را یادم رفته بود!اما بوی پیچ امین را هیچوقت یادم نمی رود! اینهایی که آمدند همسایه نبودند!مثل غریبه ها بودند !هفت پشت غریبه ! ظاهرشان شبیه آدم های با کمالات بود اما فقط ظاهرشان!دریغ از کمال و شعور و شخصیت!معلوم نیست وقتی معمار هستی داشته دنیا را آباد میکرده اینها کجا بیتوته کرده بودند!!دیوارهای خودشان بلند است اما سرشان دائما توی زندگی همسایه هاست .انگار فقط آنها محترمند و حریم دارند! کاش آن عصر پاییزی وانت خراب می شد و شما نمی رفتید ! چقدر من کودکانه فکر می کنم!!خب با یک‌وانت دیگر می رفتید. کاش اصلا تصمیم نمی گرفتید بروید!می ماندید و این از ما بهترانها نمی آمدند توی کوچه ی ما! کتایون خانم را یادت هست ؟همان که خیلی قشنگ بود یک پسر بزرگ داشت!آدم های خوبی بودند اما انگار صابون از مابهتران به تن آنها هم خورده بود!هر کاری از ما بهتران می کردند کتایون هم می کرد!چرا دروغ !!من از قیافه ی کتایون خوشم می آمد اما تا وقتی سعی نمی کرد شبیه از ما بهتران باشد! کتایون هم دیوارهای خانه اش را بلند کرده بود اماسرش توی زندگی اهل محل بود!مرض عجیبی به جان اهالی کوچه افتاد از وقتی شما رفتید و اینها آمدند. همه با هم غریبه بودند،هیچ شاخه ی پیچی از روی هیچ دیواری توی حیاط خانه ی هیچکسی نمی رفت!دیوارهای بلند و حیاط های سرد ..... دیگر نگاه ، زبان مادری اهل محل نبود!گاهی آدم ها با نگاهشان از هم انتقام‌می گرفتند.. کاش به کوچه بر می گشتید با همان وانت و اسباب و اثاثیه و بقچه و رختخواب پیچها! و تواز پشت وانت می پریدی پایین و خانه تان را از مابهتران پس می گرفتید! تو الان باید چهل را رد کرده باشی.مردهای چهل ساله بیشتر از اینکه شبیه پیرها باشند شبیه جوانها هستند!از مابهتران ها پیر شدند! کتایون پیر شده ! برگرد ... اینجا همه مثل کتایون نیستند .بیا کوچه ی خودمان را آباد کن،بیا خانه تان را ازین ها پس بگیر. دلم برای بوی امین در تلاقی دیوار حیاط ها تنگ شده .
«یادداشتی درباره ی زمستان»