eitaa logo
مجموعه روایت به قلم طیبه فرید
686 دنبال‌کننده
363 عکس
62 ویدیو
0 فایل
دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid شنونده نظرات شما هستم @ahrar3
مشاهده در ایتا
دانلود
«یادداشتی درباره ی زمستان» شنیدید فلانی از امارات برگشته؟ دیدید فلانی توییتش را پس گرفته و عقب نشینی کرده؟ برای برخی عجیب بود که ف. ح ،همسر ن.م، برای دختران هموطنش از شیعیان هزاره که به شهادت رسیدند هیچ پستی یا توییتی نگذاشته!!!اما برای مهسا امینی توییت کرده و هشتگ گذاشته!! دخترانی که دائما در هزاره کشته می شوند، دخترانی که مادران آینده ی یک نسلند!نسلی که دیگر نیستند... کی به کی است!!!!توی این شلوغی ها شیعیان هزاره قتل عام می شوند و به چشم نمی آید.جهان سومی های جان ندارِ،بی اهمیت!!!!مثلا به کجای عالم بر می خورد این نگارگری های هنرمندانه ی متحرکِ خدا با آن چشم های بادامی و لب های قیطانی و‌صورت های گرد و آن ادبیاتی کذایی پر احساس که به بیمارستان می گوید شفا خانه و یا وقتی می خواهد حالت را بپرسد می گوید جور استی!!!! دیگر نباشند؟ توی این شلوغی ها ظاهرا به هیچ جا! رسانه ها بیدارند،خبرگزاری ها فعالند ،چهره ها فقط حرافی می کنند !بگذریم که وجدان ها خوابند! مزه ی دنیا اینروز ها عین زهر مار است!نکبت سکوت های بی موقع و حرافی های بی جا یکجا گریبان صاحبانش را می گیرد!!! بروند توبه کنند ! شاید سید علی موسوی زنده شود و برگردد! شاید رد چاقو از روی گردن پلیس جوان پاک شود و آمبولانس هایی که سوختند با تجهیزاتش برگردد و مغازه های مردم سیستان که در آتش خاکستر شد دوباره مثل ققنوس از توی خاکستر خودش بلند شود... وقتی مرض های مشترک دیدید بدانید آبشخور آلوده ی مشترکی هست!درد مشترک او که برگشت با او که برای همیشه رفت با او که برای مهسا هشتگ گذاشت اما برای دختران هزاره سکوت کرد یک دردست... چه فرقی دارد کجایی باشی وقتی سلبریتی هستی!سلبریتی افغانستانی ،ایرانی یا ترک یا..... در همه جای دنیا مفهوم سلبریتی در خدمت نظام سرمایه داریست....ما هم دقیقا بطن ماجرای سلبریتی بودن را داریم می بینیم!چیزی که مردم بسیاری از جوامع سرمایه داری هنوز به ماهیت لجنش پی نبرده اند،توده هایشان شاید هرگز متوجه نشوند که این قشر ، با تمدن و فرهنگشان چه کردند !ما هم اگر فهمیدیم ،دست خودمان نبود ، در پرتو نوریست که تابیده. اینروزها می رود و روسیاهی اش می ماند به زغال! اما کاش مهر و عاطفه و‌محبت به دلها برگردد!هرچند دلِ ساکنان دیاری که هم وطن خود را به آتش بکشند و به فتنه مبتلا کنند را مگر خدا و ساکنان ملکوت اعلایش به هم نزدیک کند!!!!که مولای ما فرمود دل ها متعلق به خداست... اینروزها چیزهایی که پیش تر شنیده بودیم را دیدیم! من خودم اینجا و دلم کف خیابان خرمشهر سیستان! من خودم اینجا و دلم آشوب مشهد.... من خودم اینجا و دلم یک ایران که دست به زانوهایش گرفته و میخواهد بلند شود و این گرد و غبارها را از سر و رویش بتکاند. زمستان می رود و روسیاهی اش به زغال می ماند اما!!!! فاعتبروا یا اولی الابصار. 🖋طیبه فرید
بسم الله النّور 💢 ۶۰۰ نفر از اهالی فرهنگ: تکه‌تکه کردن ایران خوابی است از گرگ‌صفتان که هرگز تعبیر نمی‌شود 📡 https://www.farsnews.ir/news/14010711000683
یادداشتی برای او که مرامش را عشقست....
یادداشتی برای او که مرامش را عشقست.... نمی دانم شهرداری منطقه چند آمده بود نقاشی اش را روی دیوار کشیده بود،چقدر هم عین خودش قشنگ بود،چشم هایش مراقب خانه ها و خیابان بود!رفتیم با نقاشی اش عکس یادگاری گرفتیم! فرشته ای که دستی در آفرینشش داشت جوری چشم هایش را کشیده بود که ما تا عمر داشته باشیم یادمان نرود چه قدر مهربان بوده. حتما وقتی قرار بود به زمین بیاید فرشته هابدرقه اش کرده بودند!خدا به فرشته ها گفته بود قرار است درآینده ی روزگارِ خودش آدم علیه السلامی باشد. از همان ها که مولای ما گفته بود می بینم از مشرق گروهی برای بدست آوردن حق به پا می خیزند... او با شهادت رفت، تا سیر استکمالی اش کامل شود،چیزهایی که ما نه خوابش را می بینیم و نه تصوری ازآن داریم! ما قشنگی چشم‌های او را درک می کنیم و اینکه چهره اش برایمان آشناست!!!انگار سال ها با او حشر و نشر داشتیم! برایتان نگفتم!!!! می خواستم بروم کربلا ؛همه گفته بودند خطای محض است توی آن شلوغی ها بچه ها را ببرید! دو روز قبل رفتن ،سحر جمعه خوابش را دیدم !!روی خاکریزهای شلمچه منتظر بود! قشنگی چشم هایش قابل توصیف نبود!برایم هدیه آورده بود .... چند تا دفتر برای بچه ها!روی جلدش را امضا کرد که به سلامت بر می گردید.... تمام مسیر اربعین او هم بود!با ابومهدی !!!مراقب آدم‌ها !مراقب مشایه... وقتی برگشتم رفتم‌ پیش دیوار !روزهای اول نا آرامی ...پیشانی اش رنگی شده بود !رنگ‌رقیق بنفش کبود از روی پیشانی اش حرکت کرده بود تا لبه های یقه اش،تا روی اسمش.یادم آمد به حرف های آن حکیم‌که گفته بود حال امروز مردم حاکی از باطن مسوولینست!!!! چقدر منطبق بود با حال و هوای این بنفش کبود وسط نقاشی او روی دیوار.... بنفش کبوود... او که این رنگ ها را ریخته بود ناخواسته حرف های نگفته را زده بود!رنگ بنفش کبودی که روی پیشانی اش متبلور شده بود غصه های هشت ساله ی یک ملت بود... دو سه روز بعد شیر پاک خورده ای آمده بود رنگ ها را شسته بود!بماند که غصه ی آن خاطرات بنفش و هشت سال خیانت و به باد دادن یک نسل از ذهن آدم ها پاک نمی شود... خوشحال بودم ... عکس قهرمان ملی روزگارِ خودش ،او که موقع آمدن به زمین فرشته ها بدرقه اش کرده بودند همچنان روی دیوار بود و چشم هایش هنوز به خانه ها وخیابان ... نا آرامی ها که شدت گرفت یکروز دیدمش! روی دیوار .... با لکه های سیاه ... از آن سیاهی ها که نمی شود پاکش کرد... چشم هایش اما سالم مانده بود ،هنوز هم به خانه ها و خیابان نگاه می کرد.... فرشته ها کسی که رنگ نفرت را روی دیوار پاشیده بوددیده بودند! من اما ندیدم. اما اگر ببینم ازو می پرسم : اگر آشوبها و غارت اموال عمومی برفرض محال نتیجه داد نقاشی کدام قهرمانتان را می خواهی بجای نقاشی او روی دیوار بکشی؟ او برای یک سانت از تمامیت این خاک شب و روز نداشت اما قهرمان های شما بانک ها و ایستگاه های اتوبوس را به آتش نفرت می کشند و .... پرده ی خانه را کنار می زنم ،چهره اش با وجود لکه های سیاهِ وسط صورتش هنوز هم مصمم و مهربانست! چشمش به خیابان است... لطفا به آقای شهرداری منطقه ی چند بگویید به نقاشی او روی دیوار دست نزنند. بگذار برای همه این سوال ایجاد شود که اگر عده ای با نقاشی آن قهرمانِ مردم دارِ نام آشنای روی دیوار مخالفند چه کسی را شایسته ی نقاشی شدن روی دیوار های محلات می دانند! قهرمانشان کی و کجاست ؟وچقدر برای حفظ این آب و‌خاک از جان گذشته.... تقدیم به آن مسلمان ایرانی،آن قهرمان ملی ،که دشمنان این آب و خاک از چشم هایش در هراسند 🖋️طیبه فرید @tayebefarid
داستان کوتاه «هیوا ،زندگی ،هادی »
«هیوا ،زندگی،هادی» از درآرایشگاه می زنم بیرون،عرض خیابان را با احتیاط رد می کنم.سر چهارراه شلوغ شده و دود لاستیک هایی که آتش زدند آسمان خیابان را سیاه کرده! کاش این بار تلاششان نتیجه بدهد و رژیم چنج شود.خودم فردای روزی که مذهبی هااز مملکت بروند جشن می گیرم! کف خیابان پر سنگ و بلوک است ،توی شلوغی ها آرمین دایی شاهرخ رامی بینم ،دارد سنگ پرت می کند !نمی دانم به کی و کجا می خورد اما می دانم این آدم زن باره از سر شکم سیری و زیاده خواهی اش آمده کف خیابان! توی فامیل هیچ زن و دختری با دایی شاهرخ و آرمین معاشرت نمی کنند ازبس هیز و بد سابقه هستند. می رسم سر کوچه ی خودمان،دوباره بر می گردم و از سر کنجکاوی سر چهار راه رانگاه می کنم ،یگان ویژه بیشتر ازینکه بزند می خورد!اما اشکالی ندارد یک عده باید قربانی بشوند تا طعم آزادی را بچشیم.می خواستند پلیس نشوند.به درک. یکی نیست بگوید به شما چه ربطی دارد که کی چی می پوشد!آدم اختیار سر و کله ی خودش را ندارد توی این مملکت. می رسم دم در واحد ،کلید را از جیبم بیرون می آورم که در را باز کنم اما کلید توی در گیر می کند.هرکاری می کنم در باز نمی شود و کلید هم بیرون نمی آید.روی پله های پاگرد روبروی واحد می نشینم و زنگ می زنم به بابک و می گویم چه اتفاقی افتاده ،بابک می گوید برو خانه ی پدرت تا شب که از باشگاه بر می گردم ،به او می گویم عوضی خیابان ها شلوغ است می ترسم مگر ندیدی،تلفن را قطع می کند،برای من بابک نماد بی غیرت ترین آدم دنیاست!اصلا برایش فرقی ندارد که من کجا هستم و چه حال و روزی دارم.همیشه همینطوری بود!دلم لک زده که کمی نگرانم باشد،یا وقتی بیرونم زنگ بزند و بگوید سوار تاکسی نشو الان خودم می آیم دنبالت... از جایم تکان نمی خورم ،ازینکه اینقدر بدبختم اشکم در می آید ! کاش بابک می مرد و من نجات پیدا می کردم ! پله ها و لابی سرد است ،توی خودم جمع می شوم و سرم را تکیه می دهم به دیوار،موهایم را کوتاه کردم ،افروز برایم مش زد !این همه به خودم می رسم اما برای بابک فرقی ندارد من چه شکلی باشم اینکارها را برای دل خودم می کنم!بعد توی خیابان و پارک چهارتا دختر خوش بر و رو می بیند چشم هایش از حدقه در می آید.آینه را از توی کیفم در می آورم!خودم را می بینم ،قیافه ام شده شبیه کندال جنر!خاک بر سرت بابک که جوانی من پای تو تلف می شود. کاش هیچوقت گذرم به دانشگاه نمی افتاد تا بابک را نمی دیدم. توی افکار خودم غرقم که واحد بغلی در را باز می کند ،زن جوان چادری هم سن و سال خودم!تا چشمش به من می افتد سلام و احوالپرسی می کند!کیسه زباله توی دستش به سمت آسانسور می رود!شوهرش را توی جلسات ماهیانه ی ساختمان دیده بودم اما خودش را خیلی نه. بابک بی غیرت من را می فرستد توی جلسه های مردانه خودش لم می دهد روی مبل و فیلم می بیند و خانه را می کند پر دود سیگار. توی دلم فحش می دهم به خودش و هفت نسل قبلش .بابک حتی خریدهای خانه را می اندازد روی دوش من . ذهنم پر از نفرت از بابک است،دلم می خواهد بروم به قبرستانی که او نباشد. زن واحد بغلی می آید بالا .با تعجب نگاهم می کند و می گوید :خانم چرا اینجا نشستید؟ ماجرا را برایش تعریف می کنم و او با اصرار مرا می برد خانه اش. بعد هم می گوید راحت باشید همسرم نیستند! می نشینم روی مبل شالم را روی سرم مرتب می کنم و خودم را جمع و جور می کنم.یک وجب آستینم کوتاه است که دیگر چاره ای نیست. وزن بی توجه به ظاهر من گرم می گیرد ،انگار که سالهاست من را می شناسد! برایم میوه و چای می آورد و یک ظرف کوچکِ در دارِ خاتم که پرِ شکلات است. موهایش بلند است!قیافه ی آرام و قشنگی دارد.اما هنوز با کندال جنر فاصله دارد! به من می گوید :دخترها دارند مشقشان را می نویسند ،آقا هادی هم دیر می آیند،این شب ها بخاطر شلوغی ها دیرتر می آید! به زن می گویم:آقای نجفی را در جلسات ساختمان دیدمشان به سلامتی چه کاره هستند؟ می گوید :آقا هادی توی نیروی انتظامی مشغول است ،یگان ویژه.... یادم می افتد به یگان ویژه ی امروز عصر که بیشتر از اینکه بزنند می خوردند... فضای خانه شان گرم و تمیز است،مشخص است که دلش به زندگی اش گره خورده!پشتش به جایی گرم است. روی دیوار چندتا قاب عکس گذاشته !قاسم سلیمانی را می شناسم امابقیه را نه... برایم چای می ریزد و پرتقال پوست می کند . می گوید شما بچه ندارید؟ می گویم‌ نه!!!.راستش خیلی دوست نداریم .هنوز خیلی زود است .توی این گرانی و تورم از پس مخارجش بر نمی آییم.خیلی مسوولیت دارد اگر بچه را بدنیا بیاوری اما خواسته هایش را نتوانی برآورده کنی...(اما توی دلم تف و نفرین می فرستم به قبر اجداد بابک عوضی که نگذاشت من طعم مادر شدن را بچشم!صد بار هم اراده کرده سگ و گربه بیاورد اگر مدیر ساختمان ممنوع نکرده بود تا حالا حتما آورده بود) لبخند میزند و بشقاب پرتقال را می گذارد پیش رویم و می گوید بفرمایید عزیزم...
ادامه ی داستان(۱) «هیوا ،زندگی ،هادی» پرتقال را بر می دارم و می خورم. دختر نوجوانی از اتاق می آید بیرون ،چشمش که به من می افتد سلام می کند و می رود سمت آشپزخانه ،قیافه اش مثل هانده آرچل است ،همانقدر جذاب ... از آشپزخانه چیزی بر می دارد که برود توی اتاقش ،زیر چشمی مرا نگاه می کند .احتمالا او هم فهمیده قیافه ی من شبیه کندال جنر است. از خانم نجفی می پرسم چند تا بچه دارید؟ می گوید سه تا دختر . به او می گویم :عزیزم!!!!! مادربزرگم می گفت مردهایی که اهل زن و زندگی اند بچه دوستند. زن می گوید :آقا هادی عاشق بچه هاست و اینجا حرفش را کات می کند ...شاید می خواهد بگوید و عاشق من و زندگی مان اما نمی گوید! به من می گوید چکار می کنید ؟شاغلید؟ می خواهم بگویم بله من شاغلم کلفت خانه ی بابک عوضی هستم.اما می گویم نه !شاغل نیستم ،شوهرم دوست نداشت شاغل باشم (ارواح عمه اش،من خودم بی عرضگی کردم پای بابک ماندم) ،باشگاه می روم ،مشغول کارهای خانه و زندگی ام شما چطور؟ می گوید من شاغلم اما پاره وقت ،تدریس می کنم. به زن نجفی می گویم چه خوب موفق باشید و بعد توی دلم احساس بدبختی ام بیشتر می شود !این با چادرش و بچه دار بودنش چند هیچ از من جلوتر است.اسمش را می پرسم که مدام توی ذهنم نگویم زنِ نجفی!!! قبل از اینکه جواب بدهد با خنده می گویم معلومست دیگر مذهبی ها یا فاطمه هستند یا زهرا . و او با خنده می گوید اسمم هیواست.... برایم جالب است.می گویم منم پرند هستم (توی دلم می گویم بابک هم چرند است با هم می شویم چرند و پرند). تا حالا با هیچ زن مذهبی ای از نزدیک معاشرت نداشتم و فکر می کردم چادری ها خیلی عبوس و سردند اما حالا برایم جالب است که او گرم برخورد می کندو می جوشد!!! او هم می گوید پیش فرض ها را بگذار کنار ،آدم ها با هم فرق دارند. می گویم با آقای نجفی نسبت خانوادگی دارید ؟می گوید الان چرا ولی قبلا نه!!و بعد با هم می خندیم.می گوید در یک مرکز فرهنگی مذهبی با هم آشنا شدند و خاطرات آشنایی شان را برایم می گوید!حرف هایش برایم تازگی دارد!انگار هیوا زندگی را از یک پنجره ی دیگر می بیند ،زاویه ای که او انتخاب کرده انگار روی خوش زندگی را آنجا گذاشتند... بین حرف زدنش وقتی اسم نجفی را می آورد یه آقا هم میگذارد قبلش!آقا هادی...... حق دارد! نجفی آدم سنگین و وزینیست!توی جلسات، او با من همیشه محترمانه تر از بقیه رفتار می کند! هیوا می گوید بخاطر ایمان و اخلاقش او را انتخاب کرده!!!! به خودم فکر می کنم!به بابک عوضی که زندگی و جوانی ام پای خوش گذرانی و لودگی هایش تلف شد!به اینکه چقدر همه چیز را سرسری گرفتم. نگاهی به ساعتم‌می اندازم خیلی وقتست نشستم،هنوز مانده تا بابک برگردد.هیوا تلوزیون را روشن میکند.ماهواره ندارند ،همین شبکه های کلیشه ای داخلی را می بینند!می گوید وقت اذان است. این مدتی که توی خانه شان نشستم به حجابم کاری نداشت !اولش منتظر بودم که به من کنایه ای نهی از منکری، چیزی بگوید اما خیلی عادی رفتار کرد،انگار که من دختر خاله اش باشم .صدای اذان که بلند می شود هیوا می رود توی آشپزخانه وضو می گیرد ،دختر نوجوان هم می آید بیرون .هیوا از پشت اپن می گوید پرند جان اگر میخواهید نماز بخوانید بفرمایید . و من توی رودربایستی می افتم!! نماز..... یادم نیست اصلا آخرین بار کی نماز خواندم.به هیوا می گویم‌ شما بفرمایید .موبایلم را بر می دارم و مشغول می شوم!کلی پیام دارم .بین پیام ها پیام آرمین دایی شاهرخ را نگاه می کنم!همه را دعوت کرده به اعتراض! اعتراض برای تغییر رژیم... تغییر به نفع زنان با شعار «زن،زندگی،آزادی» توی دلم به آرمین می گویم ای بد ذات فرصت طلب!حتما !!! تو یکی واقعا نگران زن و زندگی و آزادی هستی.یکی تو نگرانی ،یکی دایی شاهرخ. زن و زندگی و آزادی ای که تو و امثال تو دنبالش هستید حتما به نفع زن های بی نواست.آن آزادی مورد نظر آرمین ترسناکترین شکل آزادی برای زنی مثل من است!مرده شور خودتان و شعارهایتان را ببرد که اگر در کنارتان نبودم و روش تعاملتان با زن های بدبخت را ندیده بودم می گفتم راست می گویید!!!! بابک زنگ می زند !جوابش را نمی دهم! هیوا نمازش را خوانده و می آید کنارم می نشیند .بابک دوباره زنگ می زند و‌من رد تماس می دهم! پیام می دهد .... بازش نمی کنم. الان باشگاهش تمام شده باید کم کم برسد.هیوا توی آشپزخانه مشغول چیدن میز است ،پیداست که سر شب شام می خورند.حتما نجفی دارد می آید خانه. بابک بمیری که وجودت مایه ی عذاب است. طولی نمی کشد که پیش بینی ام درست از آب در می آید !نجفی در را باز می کند و با سرو روی خاکی می آید داخل.هیوا و دخترهایش دور او را می گیرند و بوسه بارانش می کنند .اشک توی چشم هایم حلقه می زند! چقدر نجفی آدم حسابی بوده که زن و بچه اش اینقدر دوستش دارند!تا مرا می بیند خیلی مودبانه و وزین سلام و احوالپرسی می کند و من هم از فرصت استفاده می کنم و ..
ادامه داستان هیوا ،زندگی هادی (۲) من هم از فرصت استفاده می کنم و ماجرای قفل در را برایش می گویم و از او می خواهم بیاید و برایم قفل را بازکند .هیوا می گوید حالا صبر کن شام بخوریم بعدا برو اما من پافشاری می کنم که باید بروم ،همسرم الان می رسد و باید شام را حاضر کنم. نجفی با آن قیافه ی خسته می آید و با خوشرویی کلید را درقفل می چرخاند و کمی با کلید بازی می کند...چند دقیقه ای طول می کشد تا نجفی در را باز کند .از او و هیوا تشکر وخدا حافظی می کنم و می روم داخل و در را می بندم . می روم توی اتاق و روی تخت دراز می کشم.....انسرینگ تلفن را روشن می کنم ! بابا از استانبول پیام گذاشته . پرند خیابان ها شلوغ شده یک وقت برای خریدی، چیزی بیرون نرو بگو بابک خرید کند. حوصله ی شنیدن ندارم.خاموشش می کنم.تلفنم را می خواهم بگذارم روی پرواز که چشمم می افتد به پیام برادر بابک! پرند کدوم گوری هستی؟بابک رو تو شلوغی ها گرفتند...... تلفنم را می گذارم روی پرواز و تتلو را روشن می کنم! (من دلم تنگه، واسه یه دلخوشی کوچیک واسه یه همسفر ساده که باهاش...........) به هیوا فکر می کنم!به هادی نجفی که در چشم هیوا آقاست! به دخترهایشان .... به آرامش و عشقشان! نظرم با عصر خیلی تغییر کرده! هیوا راست می گفت من پیشفرض دارم! یکطرف ماجرای این شهر آدم هایی مثل هیوا و نجفی اند و یکطرف آدم هایی مثل آرمین و دایی شاهرخ و بابک با ادعای زن ،زندگی ،آزادی!!!! دلم می خواهد بروم به همه بگویم بابک و آرمین و بقیه دروغ می گویند اگر معترضید قاطی این ها نشوید آرمین و بابک و دایی شاهرخ مرد زندگی نیستند !منظورشان هم از آزادی پیداست..... این ها اگر مرد زندگی بودند به امثال هادی نجفی سنگ‌ نمی زدند!شما که هادی نجفی را نمی شناسید !!! 🖋️طیبه فرید تقدیم به شهدای امنیت که غریبانه پر کشیدند
داستان کوتاه« از بیلانکوه تا اوهایو»
ازبیلانکوه تااوهایو فکر کن ملت از آن سر دنیا وسط بهشت می آیند ایران با خودشان شامپو تخم مرغی می برند!!!جل الخالق! آقا مهندس، به سلامتی سهند خان اومدن؟ _بله حمیدآقا ،دایی رفته پیاده روی اربعین ازونطرفم اومده ایران! حمید آقا خنده ی ریز و کشداری می کند و می گوید،خوشم‌میاد داییت آمریکا هم رفت اما اصالتش تغییری نکرد ،این از همون جوونیاش اینجوری بود!یه عادتایی داره که هیچکسی نمی تونه تغییرش بده!جوونای حالا چی؟رفته بغل گوشمون تو همین ترکیه‌ی خراب شده دیگه زبون مادریشم یادش رفته!میگم خزر خان،داییت کدوم محله ی آمریکا می نشست؟؟؟ این جمله ی آخر را یکجوری می گوید که انگار خودش بچه ی یکی از ایالت های بغل است!!! _می گویم:اوهایو حمید آقا اوهایو. چندتا از مشتری ها بر می گردند نگاهم‌می کنند! کارتون شامپو تخم مرغی ها را بر می دارم ومیگذارم روی صندلی عقب ماشین و می روم سمت خانه.سر کوچه دومان با چند تا آدم کج و کوله جلسه هم اندیشی گرفته ،معلوم نیست این دفعه کدام تپه را می خواهد فتح کند ،با کارتون شامپوها که از جلواش رد می شوم سگرمه هایم را می کشم‌توی هم و با اخم تند و تیزی نگاهش می کنم ، دنبالم می آید! باهم به در خانه می رسیم ،قبل از اینکه در را باز کنم می پرسم :دیگه داری چه غلطی می کنی؟این یأجوج و مأجوج کی بودن؟ با اضطراب خاصی که توی چشم هایش موج می زند می گوید داداش بچه های دانشگاهند ،آمدند دنبالم با هم برویم. سرفه می کنم و یکجوری که در خور حرف زدن برادر بزرگتر باشد سینه ام را صاف می کنم و می گویم وای بر احوالت دومان اگر پایت را کج بگذاری،نفهمم رفته باشی توی این شلوغی ها ،من حوصله ی دردسر ندارم.دومان مثل برق از جلو چشم هایم محو می شود و من با خودم فکر می کنم که آن کج و‌کوله ها شبیه همه چیز بودند الا دانشجو! دومان اگر بجای دانشگاه آمده بود کارگاه سرامیک سازی الان می توانست برای خودش موقعیتی دست و پا کند ! یک ماهِ پیش خاتون زیر تختش شیشه ی دلستر پیدا کرده بود .بعد کاشف به عمل آمد که ودکا بوده،یکی دوبار هم خودم حس کردم دهنش بو می دهد...من هیچوقت نجسی نخوردم اما بویش را می شناسم!دوران بچگی من ،پدرم همیشه بساط عرق سگی وپاسوریازی و رفقای نابابش براه بود ! وقتی او از خانه رفت دومان بچه بود ،اصلا رنگ پدر را ندید،گلین خاتون مادرم همیشه‌می گوید تو مثل دایی هایت آدم سر براهی شدی ،دومان خشت اولش کج بود ،لنگه ی بابای بی همه چیزتان شده.خودمختار و باری به هر جهت!تف توی روحش هر جایی که هست.که نه به فکر آبروی خودش بود و‌نه ما.
عطر قورمای(آبگوشت تبریزی) خاتون با سر و صدای گنجشک ها کل خانه و‌حیاط را برداشته. خاطره نشسته توی تاب و دارد نفخ آیدا را می گیرد!بچه خوابش برده و شیر از کنار لبش ریخته روی شانه ی خاطره! سلام می کند ،می روم آیدا را از بغلش می گیرم و بویش می کنم! بوی شیر می دهد ،بوی بچه،این قشنگترین تجربه ی این چهل سال زندگی من است !خاطره می گوید،داداش توروخدا بیدارش نکن! و من آنقدر می بوسمش تا از زبری صورتم بیدار می شود وغان و غون می کند ، و شیر بالا می آورد و می خندد،خاطره با دستمال دور دهانش را تمیز می کند. کارتون را می گذارم جلو دایی و می گویم بویور (بفرما )سهند خان ،خان خانان !اینم شامپو تخم مرغی ،ذخیره ی یکسال جاری،بردار ببر اوهایو ،ملت کلی می خندند وقتی می فهمند از آن سر دنیا میایی اینجا شامپو تخم مرغی می بری! گلین خاتون از داخل آشپزخانه می گوید : بیخود که می خندند!بد است که توی آن کفرستان خودش را گم نکرده؟خدا می داند یکی مثل تو و دومان پایتان به فرنگ برسد خودتان را هم بجا نمی آورید!!!! دایی سرش را بالا می آورد ودر حالی که عینکش تا نوک دماغش پایین آمده می خندد و روزنامه را می گذارد روی میز، بعد نگاهی به کارتون شامپوها می کند و می گوید چوخ ممنون.... وبا وسواس خاصی یکی از شامپوها را از توی کارتون بیرون می آورد و درش را باز می کند و با عشق عجیبی بو می کند!!!!! بعد هم با یک قیافه ی عاقل اندر سفیهی به من نگاه می کند و می گوید :خزر تو نمی فهمی.... میگویم: باشه دایی ما نفهم اما حیف این سلسله ی موی دوست نیست،بهش شامپو تخم مرغی می زنی؟ شامپوی ترک بزن ،چرا اینقدر سخت می گیری؟ دایی ‌با تاسف می گوید هیع آقا خزر .... الناس علی دین ملوکهم!!! می پرسم یعنی چی دایی جان؟یکم فارسی رو پاس بدار بفهمیم چی میگی! دایی جواب می دهد :یعنی وای به حال مردمی که دوتابعیتی ها سوارشان باشند!!! بعد هم کارتون را بر می دارد و به سمت اتاق می رود و زیر لب می گوید: گوهری کز صدف کون و مکان بیرونست طلب از گمشدگان لب دریا می کرد.... دایی سهند روانشناس است ،با اینکه سالها ساکن اوهایوست،اما از ما بیلانکوهی تر زندگی می کند !قیافه اش بیشتر شبیه باغبان های بیلانکوه است تا روانشناس های خارج رفته!میان انبوهی از ریش و‌پشم با عینکی که تا نوک دماغش پایین آمده. حمید آقای بقال راست می گوید!گرد مهاجرت و زندگی توی غرب روی روح‌ دایی ننشسته!وقتی می آید ایران می رود باغمیشه و بیلانکوه به فک و‌فامیل و دوست و آشنا سر می زند، مراسم ها را می رودمسجد دانشگاه!همینقدر ارتجاعی و واپس گرااا... _آخ دایی ..داییی چرا اینقدر متحجری؟!!!!! اگه من موقعیت تو را داشتم!!! دایی می خندد و می گوید:مثلا چکار می کردی آقای متجدد؟ته تهش نان و ایمانِ مردم را می دوختی به برجام دایی جان! اینهایی که می بینی از تخم و ترکه ی همان محمد علی فروغی و تقی زاده اند!خجالت می کشند بگویند وگرنه قلبا مرید همان سیب کرمویی هستند که می گفت ایران آستین خالی است دست انگلیس باید بیاید توی این آستین تا تکان بخورد! بچسبید به آبادی مملکت.نگذارید این دوتابعیتی ها برایتان تصمیم بگیرند!
لم می دهم روی مبل و تلوزیون را روشن می کنم! «خیابان های ایران شلوغ شده ، دانشجویان معترض به مرگ مهسا امینی و سیاست های جمهوری اسلامی در دانشگاه صنعتی شریف تجمع کرده اند .» شبکه را عوض می کنم شبکه‌ی بعد هم دارد اخبار سرکوب معترضین توسط پلیس ایران را پوشش می دهد! دایی می گوید :این بی همه چیزها پول می گیرند به اتفاقات ایران ضریب بدهند و جوان ها را شانتاژ کنند و مردم را به جان هم بیندازند!اما پلیس نژادپرست اوهایو مثل آب خوردن سیاهپوست ها را می کشد همه ی اینها خفه می شوند! این ها نه اهل زن و زندگی اند نه دنبال آزادی !دیدند فایده ندارد با ایران وارد جنگ نظامی بشوند و جز شکست و هزینه چیزی عایدشان نمی شود با این شبکه های دروغ پراکنیشان افتادند به جان مردم!! توی ایران هم کم عامل نفوذی ندارند بی شرف ها.... گلین خاتون از آشپزخانه می آید بیرون و همانطور که با حوله دستش را خشک می کند خاطره را صدا می زند و می گوید : مادر از محمدآقا خبر داری؟امروز کی بر می گرده؟ خاطره از اتاق می آید بیرون و در را آرام پشت سرش می بندد وپیروزمندانه می گوید :بالاخره خوابید. خاتون دوباره می گوید مادر از محمد آقا خبر داری؟ و خاطره با چشم های قرمز می گوید خاتون جان نگران نباش الان وسط همین شلوغی ها یکجایی دارد از اغتشاشگرها کتک می خورد!حق حمل سلاح ندارند! خاطره می رود توی حیاط ،صدای تلوزیون را بیشتر می کنم ،خاتون و دایی سرگرم اخبارند! می روم دنبال خاطره توی حیاط و می نشینم کنارش توی تاب! چشم هایش قرمز شده و‌پف کرده!موهای قهوه ای اش از بغل روسری اش بیرون زده . دماغش را می گیرم و می گویم چیه نگران محمدی؟ کم مانده بغضش بترکد،بی صدا سرش را تکان می دهد و اشک از کنار چشمش آرام می لغزد و می آید روی گونه اش! دست هایش را می گیرم توی دستم ،انگشت هایش سردند!سرش را می چسبانم به سینه ام ! بغضش می شکند!!! دایی صدای گریه ی خاطره را شنیده ،می آید توی حیاط و می گوید:دایی قربونت بره،نگران نباش !این سر و صداها میخوابه محمد آقا هم صحیح و سالم میاد با هم میریم بیلانکوه پاشو خزر اشک بچه رو در آووردی پاشو برو که سر جای من نشستی ! دایی را با خاطره تنها میگذارم،خاتون می گوید ،الهی بمیرم این بچه هر چی بی پدری کشیده حالا حالا هم باید نگران شوهرش باشد!!! مادر یه زنگ بزن ببین دومان کجاست؟ زنگ می زنم دومان اِشغالست.احتمالا تپه ی مورد نظر را فتح کرده و دارد پرچمش را می کوبد آن بالا. دوباره می گیرمش ،از دسترس خارج می شود... صبر می کنم ده دقیقه ی دیگر ،بیست دقیقه ی دیگر ،یکساعت دیگر..... دومان از دسترس خارج است. دایی دارد نماز می خواند و گلین خاتون آیدا را گذاشته توی بغلش و برایش لالایی ترکی می خواند: «آتام توتام من سنی آتام توتام من سنی شکره گاتام من سنی آخشام بابان گلن ده اونونه آتام من سنی » تلفنم زنگ می خورد ،شماره ناشناس است ! می پرسد آقای خزر بیلانکوهی؟ می گویم بله شما؟ از کلانتری منطقه ....تماس می گیرم ،دومان بیلانکوهی پسر شماست؟ بله برادرش هستم.... با دایی راه می افتم سمت کلانتری!هزار جور فکر می آید توی سرم !یعنی چه غلطی کرده!!!
گیج و منگم!دایی زیر بغلم را می گیرد و می آییم بیرون!حیاط کلانتری شلوغ است ،باد پاییز می خورد به هیکلم که از ترس خیس عرق است. خرد و‌خسته ام ،خوار و‌خفیف!!! دست خودم نیست،بناگوشم داغ شده و اشکم بی اختیار از چشمم سرازیر است.چجوری به گلین خاتون بگویم پسر شهرآشوبت چه غلطی کرده!همین مانده بود که غریب و آشنا بفهمند که از توی خانه ی خزر بیلانکوهی آدمِ الدنگی مثل دومان درآمده... دومان.... دومان... شیشه ی دلستر ! نارنجک دستی! سلاح سرد! آتش زدن مامور یگان ویژه...... تو کی فرصت کردی اینقدر خراب شوی دومان..... کی؟ سوار ماشین می شویم . حالم خرابست !دایی می نشیند پشت فرمان. تلفنم زنگ می خورد !شماره ناشناس است حوصله ندارم ،خاموشش می کنم. دایی می رود سمت امامزاده صالح‌! با من حرف می زند !خزر به خودت مسلط باش!می دونم تو برای خاطره و دومان پدری کردی!خودت زندگی نکردی که اینها بزرگتر بالای سرشون باشه،تو زحمت خودت را کشیدی ... تلفن دایی زنگ میخورد! خاطره است! صدای گریه اش را می شنوم که به دایی می گوید دایی توروخدا بیا.... دایی محمدو آتیش زدن. کنترل ماشین از دست دایی خارج می شود ،صدای بوق ممتد ماشین های معترض خیابان را پر می کند... دایی می زند کنار خیابان! راننده ای سرش را از شیشه ی ماشین بیرون آورده و می گوید مگه مستی عموووو.... سرم گیج می رود ،تمرکز ندارم ، توی ذهنم یکی می گوید هر چه تمام عمرت رشته بودی پنبه شد !!!! دایی زنگ می زند به خاطره و آدرس بیمارستان را می پرسد... می رویم بیمارستان! توی راهروی بیمارستان بین جمعیت خاطره و خاتون را می بینم که روی صندلی نشسته اند و مادر محمد که از حال رفته وپرستارها دورش را گرفته اند!.خاطره با چشم های قرمز و رد ناخن روی گونه هایش عین بید دارد می لرزد! گلین خاتون آیدا را گرفته توی بغلش و چادرش را انداخته روی صورتش... از درون فرو می ریزم‌! می نشینم کنار خاطره و بغلش می کنم !بی حس و بی حرکت است!دایی دارد با پرستارها حرف می زند ،دایی ساکت می شود ،بر می گردد خاطره را نگاه می کند! شانه هایش می لرزد... نه!!!!امکان ندارد! محمد خیلی خوب است... محمد بچه ی کوچک دارد.... محمد !!!! خاطره گناه دارد... دایی محمد کو؟می خواهم خودم ببینمش ! دایی توروخدا.... هوای بیمارستان سرد است! پاییز سرد است! محمد سرداست! خاطره سرد است.... دومان سرد است.... چرا نشستید؟ دایی از اوهایو آمده با هم برویم بیلانکوه... باهم برویم روی پل ،کنار درخت های اسبه ریز!برویم از باغبانهای باغمیشه برگه ی آلو بخریم برای دایی که با خودش ببرد. توی حیاط خانه ام.... خاتون و خاطره تمام شدند از بس گریه کردند. آیدا بغل دایی است ... کنار باغچه پرشده از مورچه های سیاه!دستمال شیری آیدا را دارند می خورند.... 🖋️طیبه فرید/مهر ۱۴۰۱
چرا آدم های خوب را شهید می کنی؟.. مخاطب ها برایم پیام گذاشته اند: _این همه نوشتی و از عشقشان گفتی چرا آخرش زدی طرف را شهید کردی!!!!؟ _ببخشید نمی شد شهید نشه و جور دیگه ای داستان تمام بشه؟ یکی دیگر پیام گذاشته _ این چه وضعیه ؟چرا عشق توی داستانهای تو ختم به زندگی نمی شه؟اون زن خوشبخت داستان تو با اون خونه ی پر از گل،پر از عشق ،پر از شور زندگی چرا باید با این پایان تراژیک مواجه بشه!!!! یکی دیگر آنقدر داستان را جدی گرفته می گوید: _محمد بچه ی کوچک داشت یه کاری می کردی شهید نشه!!! چند نفر هم کانال را ترک می کنند،بی سرو صدا و برخی هم توضیح‌می دهند که اشکمان درآمده خیلی غم انگیز بوده روحیه مان خراب شده! ومن عکس شهدای امنیت رامی گذارم روبرویم!خیلی هایشان هم سن و سال منند حتی جوانتر. آدم هایی که با زندگی هایشان ،با عشقهایشان شهید شدند.برای امنیتی که خیلی هایمان داخلش غرقیم و از شدت آرامش حواسمان به بودنش نیست.... خیلی هایشان بچه ی کوچک‌دارند ،نوزاد چند ماهه. بچه های شیری را که بو‌می کنید یادتان به کسانی بیفتد که فرصت نکردند این حس و حال را تجربه کنند. خیلی هایشان دختر دارند... دختری که تازه امسال اول دبستان است....همسری و پدر و مادری که.... رفقا...آدم های خوب داستان آخرش شهید می شوند . چاره ای نیست. اگر شهید نشوند لاجرم می میرند..... ما درست زندگی کنیم که خون آن ها پایمال نشود... 🖋️طیبه فرید
داستان کوتاه «آواز دلفین ها»
«آواز دلفین ها» امروز نیلو می آید آموزشگاه ، برایش هنرجو جذب کرده ام.قرار است دوتا جمعه پشت سرهم اینجا ورکشاپ تخصصی گریم‌و میکاپ بگذارد.شصت درصد برای من که مسوول آموزشگاه هستم و چهل درصد هم مفت چنگ نیلو.از سرش هم زیاد است. عصر نیلو می آید! برای بستن قرارداد.هودی چارخانه ی صورتی طوسی اش را پوشیده و شال سرمه ای انداخته ،موهایش را پسرانه زده و چندتا خط مش سفید هم انداخته روی چتری های جلو سرش ، بالم صورتی از لبش دارد می چکد،رنگ ناخن هایش را با لبش ست کرده،بوی عطر ویکتوریا سکرت،توی آموزشگاه پیچیده .یک شاخه گل رز قرمز توی جیب بغل کوله پشتی اش گذاشته، منتظر می ماند . وسط آموزش هنر جو هستم ،با قلم مو می زنم روی بوم و با نقطه های سفید رنگ حرکت نور روی آب رودخانه را نشان می دهم!کارم که تمام می شود می روم سر وقت نیلو.می گویم چطوری بانوی زیبا؟چقدر این مدل مو قشنگترت کرده !بگو هدیه هم ،موهاشو کوتاه کنه،مثل تو! نیلو می خندد و می گويد هدیه زن توئه من بهش بگم !!!وبعد شاخه ی رز قرمز را می‌گذارد روی میزم و می گوید :فقط هدیه نفهمد!! برای قرارداد ورکشاپ جدید تقدیم تو باد! شاخه ی گل را می گیرم ومی خندم و بو می کنم !می گویم نکنه می خواهی با یک شاخه گل خرم کنی؟قراردادمان همان ۶۰‌به چهل است نیلو! می خندد و می گوید باشه ۶۰‌من ۴۰‌تو.میزنم‌پشت کتفش و می گویم مفت خوووووور... وباهم می خندیم. هنرجوها مشغولند،نیلو آرام می گوید آرش یه چیزی پیش اومده باید باهات صحبت کنم! میگویم بگو می شنوم.چی شده؟ می گوید نه! اینجا نمی شود برویم بیرون . به او می گویم که صبر کند تا هنرجوها بروند همینجا با هم صحبت کنیم.قبول می کند. غروب هنرجوها را تعطیل می کنم و در آموزشگاه را می بندم. جعبه ی سیگارم را در می آورم .میگیرم جلوی نیلو ،یکی بر می‌دارد،برایش فندک‌ می گیرم تا سیگارش را روشن‌کند ،خودم هم یکی روشن می کنم و می گذارم گوشه ی لبم. نیلو بی مقدمه با اولین پکی که به سیگار می زند می گوید : آرش من دوست ندارم اینجا بمونم ،می خوام برم کانادا. می گویم تو که نه اخراج شدی نه تحت تعقیبی نه فعالیت سیاسی ضد حکومت داشتی چجوری می خوای با ویزای توریستی پناهنده بشی !اونجا به جرم فریب دادن افسر کانادا دستگیرت می کنن. ازت مصاحبه می گیرن ،دیپورتت می کنن! می گوید می دونم آرش...فقط یه راه دارم و بعد یک پک دیگر به سیگار می زند و‌سیگار را می فشارد روی زیر سیگاری.. چاره ش اینه که از خودم بدون شال فیلم بگیرم،بفرستم برای تلوزیون های آن طرف. می گویم‌نیلو‌ اینها چطور به‌ذهنت می رسه!به فنا میری دختر... خنده ی تلخی می کند و‌می گوید آرش من دوست دارم برم،اینجا دنیای من نیست،می خوام برم دنبال دوست داشتنیام،می خوام برم پیشرفت کنم! چند وقتیه بایکی چت می کنم،آدم مطمئنیه،خودش وقتی ایران بوده خبرنگار بوده پناهنده شده بخاطر سابقه ی سیاسی ،الان شده چهره ی بین المللی ،همه ی دنیا می شناسنش.اگر ایران می موند یه خبرنگار ساده تو حاشیه بود ،نویسنده ی آواز دلفینارو می گم!با همین مقاله زندگیش عوض می شه! بهم قول داده اگر یه کارایی انجام بدم برنامه ی اقامتمو ردیف می کنه! گفته همه ی خرجش همینه که یه جایی وسط جمعیت شالتو در بیاری و علیه حجاب اجباری اعتراض کنی و یه فیلم کوتاه از خودت بفرستی. می گویم نیلو‌ تا کجا رفتی!!! با هدیه و مامان و بابا صحبت نکردی ؟ می گوید چرا....اما نگفتم می خوام چکار کنم!مسخره م کردن.فکر کردن دارم شوخی می کنم! آرش !!!! بیا بریم توی یکی ازین شلوغیا ،توی جمعیت وقتی من شالمو برمی دارم و سر و صدا می کنم تو فقط فیلم بگیر.کافیه من چند روز بازداشت بشم!کارای اقامتم ردیفه.... می گویم :نیلو یه کم یواشتر ! مگه الکیه!!! گیر میفتیم نیلو،ارشاد در آموزشگاه رو تخته می کنه منو درگیر این دیوونه بازیات نکن... می گوید: آرش توروخدا کمکم کن ،جون هدیه.تو فقط فیلم‌میگیری! آرش توروخدا.... بین‌ِ من و تو خیلی چیزا هست که هدیه نمی دونه‌!!! با این‌جمله ی آخرش قانع می شوم که همراهش بروم ،به او سفارش می کنم که هدیه بو نبرد ،اینجوری زندگی من زیر و رو می شود ...سه شنبه عصر نیلو پیام می دهد.امروز عصر تجمع میدان انقلاب. با هم قرار می گذاریم . عصر می بینمش.خبرنگاری که نیلو با او ارتباط دارد به شکل شبکه ای خبر تجمعات را به نیلو‌می دهد.نیلو می گوید سر شبکه ها و افراد هیچ نام و نشانی ندارند .برای پرتاب اشیا و سنگ پول می دهند،برای سوزاندن بانک و اماکن هم ،برای ناکار کردن مامورها بیشتر . نیلو می گوید آرش من کاری به سیاست ندارم ،فقط می خواهم از این خراب شده بروم! می گویم تو سیاسی فکر نمی کنی اونا برای سیاست اینکارارو می کنن! می رسیم به میدان انقلاب.غالبشان دخترهای کم سن و سالند که روسری هایشان را گرفتند توی دستشان و با جیغ و سرو صدا اعتراض می کنند! دویست نفری هستند!نیلو می گوید آرش ،این خبرنگاره گفت
«ادامه داستان آواز دلفین ها» اگر یه گوشه از تجمعاتم باشی قبوله.نمی خواد حتما وسط شلوغیا باشی! پلیس با بلندگو با معترض ها حرف می زند ،دخترها جیغ می زنند و هوووو می کشند.صدای پلیس توی همهمه گم می شود ! گاز اشک‌آور می زند. اضطراب عجیبی می افتد توی جانم ! جمعیت با فحش و جیغ و روسری هایی که توی دست هایشان می چرخد می روند به سمت زاینده رود و توی خشکی مسیر رود آتش راه می اندازند! با خودم فکر می کنم چند نفر از این معترض ها حال و روز نیلو را دارند!!!! مردم تماشاچی هستند و معترضین را همراهی نمی کنند! نیلو می گوید آرش آماده باش و می رود نزدیک جمعیت،می گویم نیلو بی خیال شو!!نیلو می گوید آرش الان دیگه خیلی دیره ،بگیر!!دوربین موبایلم را روشن می کنم دخترها همدیگر را هل می دهند وبه من می خورند،دستم می لرزد، عده ای مثل من گوشی به دست دارند و فیلم می گیرند!!! نیلو می رود قاطی جمعیت شالش را بر می دارد وفریاد می زند نه به حجاب اجباری ،نه به حکومت آخوندی...چند نفر از معترض ها همراهی اش می کنند و با هم جیغ میکشند .فیلم را ذخیره می کنم و با نیلو از دل جمعیت می زنیم بیرون ،جوری که انگار هیچ ربطی به معترض های کف زاینده رود نداریم. هیچ ربطی! توی اولین فرصت نیلو فیلم را ارسال می کند. تا شب فیلم را ،بی بی سی و اینترنشنال بارگذاری می کنند،ایندیپندنت هم..... نیلو را نشان می دهند!دختر معترض به حجاب اجباری و حکومت آخوندی.. ساعت دوازده شب است،هدیه خوابیده ،نیلوپشت سر هم کامنت و وویس می گذارد،از اتاق خواب می روم بیرون،پیام را باز می کنم، نیلو باگریه می گوید آرش برای خبرنگاره فیلمو ارسال کردم ،همه جا گذاشته اما جواب منو نمیده. بلاکم کرده آرش... برایش می نویسم شاید اشتباه می کنی ،می گوید نه آرش ..... بلاکم کرده..... برایش وویس می فرستم و می گویم مگه نگفتی مطمئنه !!! صبر کن تا فردا... توی دلم به خودم فحش می دهم که چرا با نیلو پریدم که از ترس اینکه هدیه بفهمد مجبور باشم توی این ماجرا کمکش کنم! دختره ی دیوانه.... فکر کن اگر مادر و پدر هدیه بفهمند زندگی ام نابود می شود! نیلو هنوز دارد کامنت می گذارد ! دیگر هیچکدامشان را باز نمی کنم. بر می گردم توی اتاق و می خوابم! صبح با صدای گریه ی هدیه از خواب بیدار می شوم،دارد با پدرش صحبت می کند! سرآسیمه می آید بالای سرم ،خودم را به خواب می زنم ! با گریه می گوید پاشو آرش نیلو.... چشم هایم را می مالم و می نشینم وسط تخت و‌می پرسم نیلو‌چی؟ می گوید فیلم نیلو را همه ی شبکه‌های آن طرف نشان دادند!شالش را برداشته و حرف های بی ربط زده! آرش بیچاره شدیم!پلیس نیلو را شناسایی کرده .... می رویم‌خانه‌ی پدر هدیه! دم در وقتی هدیه باعجله پیاده می شود و‌می رود، صبر می کنم !پیام های نیلو را باز می کنم! کامنت آخرش را می خوانم: «زن كه از سبد آذوقه بيرون مي‌آورد، دلفين‌ها معصومانه اما هنرمندانه سر و بال مي‌جنبانند و سپس به لقمه ی كوچكي قانع مي‌شوند و تن به خيسي استخر زيباي پارك مي‌دهند. با اشاره‌اي ديگر از سوي صاحب لقمه‌هاي از پيش مهيا شده، ناباورانه مي‌بينيم كه از گلوي اين بي‌زبان‌هاي زيبا، صدا‌هايي هماهنگ اما ناهمگون به گوش مي‌رسد. زن جوان مغرور از همراهي دلفين‌ها آواز غريب دلفين‌ها را رهبري مي‌كند، دلفين‌ها بلندتر مي‌خوانند، جمعيت به آوازخواني اين موجودات دلفريب دل مي‌بازد و آسمان جزيره پر مي‌شود از شور و شعف كساني كه هم‌پا و همراه شدن دلفين‌ها با زن جوان را به بزم نشسته‌اند. غافل از آنكه اين كنسرت با تمام زيبايي‌هاي بي‌نظيرش، سمفوني گرسنگي و گردن‌كجي و گدايي و گريه دلفين‌ها بود براي سرابی كه به آن نيازمند بودند و اين سراب بود كه آوازي چنين تلخ را رقم زد تا زن جوان بر آن ببالد و فخرش را به جمعيتي بفروشد.» 🖋️طیبه فرید،مهر ۱۴۰۱
داستان آواز دلفین ها را در بالا بخوانید....
داستان کوتاه «ریشه ها»
«ریشه ها» _مامان... _جونم؟... _مامان سروش زنه یا مرده؟ _سروش کیه ؟ _همونی که باهاش کار می کنی! جا می خورم!!!! _همونی که تو گوشیته! _آهاااا....اون برنامه ست مامان جان.برنامه که آدم نیست! _من می دونم مامان،سروش زنه. _ازکجا می دونی؟ _سروش موهاشو دم اسبی بسته مگه ندیدی؟ موبایل را برمی دارد و انگشتش را می گذارد روی سروش!ببین مامان دیدی سروش زنه!!! توی تخیلاتش محو می شوم!راست می گوید بچه !سروش مویش را دم اسبی بسته. _مامان! _جونم؟ _مامان چرا بابا ریششو کوتاه کرده!!!؟ مگه شما ریش دوس نداشتی؟!هروقت می رفت آرایشگاه ریششو با دست اندازه می گرفتی ؟ چرا گذاشتی بابا ریششو کوتاه کنه؟ _نگران نباش گل من ،زود ریشش در میاد !!!!بخاطر کاری که داشت نمی تونست با ریش بلند بره..... _مامان!!!! _بله؟ _مامان آب و هوای مهدی ترانه ای یعنی چی؟ از سوال آخرش خنده ام می گیرد،ازش می پرسم مامان کی اینو گفته؟ تلفن زنگ‌می خورد. مامان حبیبه است ،زنگ زده امشب زودتر برویم خانه شان. پنج شنبه ها همه ی خواهر و برادرها خراب می شویم سر مامان حبیبه!این هفته عروس جدید هم می آید ،باید زودتر بروم !مامان رودربایستی دارد. برای داداش امیرم عروس آوردیم!مگر دختر به ما می دادند.آنقدر رفتیم‌و‌ آمدیم و چانه زدیم تا بالاخره قبول کردند تنها دخترشان را بدهند به امیر ما. محمد حسین را آماده می کنم و چادرم را می پوشم و سوار ماشین می شوم. می رویم‌ سمت خانه ی مامان حبیبه.محمد حسین روی صندلی عقب خوابش برده. اهالی محل اسم این کوچه را گذاشتند کوچه ی یاس .همه ی همسایه ها توی حیاطشان یاس دارند.از بیشتر دیوار های قدیمی شاخه ی یاس آویز شده و باد یاس ها را کف کوچه پخش وپلا کرده. دم درآب و جارو شده. زنگ می زنم،مامان در را باز می کند .بوی حیاط شسته شده و عطر دیوانه کننده ی یاس مرا می برد به روزهای کودکی ام! بابا شاخه های بلند یاس را می خواباند توی باغچه و به وقتش قلمه می زد توی حلبِ آبی روغن لیکِرما،بعد هم که جان می گرفت می داد به همسایه ها .خدا رحمتش کند. مامان آمده توی بهار خواب و چشمش به من است، می گوید آمدی جانم بقربانت... می بوسمش.محمد حسین را از بغلم می گیرد و می برد توی اتاق که بخواباند . عطر قیمه بادمجان توی خانه پیچیده.
دم غروب کم کم همه جمع می شوند که نماز مغرب و عشا را به‌جماعت بخوانیم. اول از همه مرضیه خواهرم و آقا مجتبی و دوقلوهایشان از راه می رسند.گرم خوش و بشیم که صدای بوق بوق توجه همه مان را جلب می کند!احتمالا مریم عروس جدیدمان رسیده و امیر دارد علامت می دهد !!مامان حبیبه با سینی اسفند و کاسه ی شکلات و اسکناس خودش را می رساند دم در .محسن برادرم و همسرش پرنیان و بچه هایشان هستند . بازار دیده بوسی دوباره گرم می شود ،محسن هنوز ماسک دارد.دو هفته پیش آنفلوآنزا گرفت و حسابی درگیر شد. _داداش محسن بهتری؟دکتر رفتی؟ _الحمدلله خواهر،اونقدردکتر نرفتمو پرنیان بهم علف ملف داد که ویروسه تو منجلابی که با دستای خودش درست کرده بود غرق شد.... آقا مجتبی می گوید :تو روحت محسن! و همه باهم صلوات می فرستند .... چیزی تا اذان مغرب نمانده،امیر و عروس جدید نیامدند. به امیر زنگ می زنم ،می گوید توی راهیم ،تا شما نماز بخوانید می رسیم. بانگ‌اذان انتظار توی خانه ی مامان حبیبه می پیچد.بچه ها سجاده ها را پهن می کنندو آقا مجتبی عبای نسکافه ای اش را می پوشد و پشت سرش بقیه اقتدا می کنند. با سجده ی رکعت اول دوقلوها به فراصت می افتند که بیایند روی پشت آقا مجتبی سر بخورند و همزمان از سر و‌کولش بالا می روند.سجده ی اول با بلند شدن آقا مجتبی بچه ها عقب نشینی می کنند اما با سجده ی دوم یکی از دوقلوها که موها و سر آقا مجتبی را گرفته و ول نمی کند همراهش از سجده بلند می شود . آقا مجتبی کمی صبر می کند اما بچه ول کن نیست،ناچار در همان حالت بلند می شود .قل دوم نشسته وسط جانماز و مهر رامزه مزه می کند!دوقلوها مسبوق به سابقه اند،خلافشان سنگین است . نماز که تمام می شود آقا مجتبی با آرامش بچه ها را بغل می کند و تعقیبات می خواند . صدای زنگ در کوچه نوید آمدن عروس جدید را می دهد.مامان حبیبه این بار فقط کاسه شکلات و اسکناس ها را بر می دارد و می برد دم‌در .داداش امیر است با عروس جدید و یک جعبه شیرینی .با سلام وصلوات ،امیر و عروس جدید وارد خانه پدری می شوند وجمعمان جمع.مامان شکلات و اسکناس ها را با دست می ریزد روی سرشان . بچه ها بالا و پایین می پرند و می خندند... محمد حسین اما نیست....دلم می ریزد!می روم توی اتاق ها را نگاه می کنم ،توی دستشویی و‌حمام را ،توی آشپزخانه و حیاط را ! توی حیاط است... رفته زیر شاخه های درخت یاس کنار دیوار قایم شده! _ محمد حسین جان چرا رفتی اونجا بیا پیش بچه‌ها داخل! چیزی نمی گوید ! احساس می کنم دارد گریه می کند ،می روم نزدیکتر ،چشم هایش خیس اشک است،می گیرمش توی بغلم . _چی شده پسرم؟ من و‌من می کند و‌ با بغض می گوید مامان بابا امید کی بر می گرده! همیشه ازین سوالش می ترسم.... همیشه وقتی می پرسد « بابا کی بر می گرده»،غم های عالم می ریزد توی دلم! اگر امید برنگردد چه جوابی باید به او بدهم . می نشینم روی سکوی بهار خواب و می نشانمش توی بغلم ،اشک هایش را بادستم پاک می کنم . _بابا خیلی زود بر می گرده گلم .درخت نارنجو دیدی!ببین چه نارنجایی داره،الان سبزن اما چند وقته دیگه نارنجی میشن، و ناخنم را توی پوست نارنج می کنم و می گیرم جلو دماغش . ببین چه عطری داره.توی باغچه ی مامان حبیبه کلی بوی خوب پیدا می شه..... ببین یاس داره ،نارنج داره،شمعدونی عطری داره،سبزی هاش هر کدوم یع عطری داره... کمی حواسش را پرت می کنم . _مامان،! _جونم؟ _مامان جنّا چه شکلی اند؟ توی دلم خوشحال می شوم که حواسش پرت شده. _ شبیه تو هستن مامان! وقتی منو اذیت می کنی.... می خندد. می آییم داخل و می فرستمش پیش بقیه ی بچه ها.مامان با عروس جدید گرم خوش و بش است. می روم توی آشپزخانه .کاسه های بلور روی میز است و بانکه ی ترشی کنارش ،این بهترین بهانه است برای بیاد تو بودن...بیاد تو که عاشق ترشی و شوری هستی. دارم سعی می کنم دل گنده باشم و بی عار...اما نمی شود . درست وقتی خودم را سرگرم بودن با جمع می کنم تو به هر بهانه ای می آیی و مرا از با جمع بودن بیرون می کشی.... من خیلی با خودم درباره ی باتو بودن حرف می زنم!کاش وقتی بر می گردی ریشهایت بلند شده باشد .بدون ریش میشوی عین غریبه ها.دور از جانت نچسب می شوی .شاید هم اینها نتایج انس باشد.ریش هایی که ریشه دارد نور می آورد،توی صورتت. بارها موقع خداحافظی مان تصور کردم شاید این آخرین باری باشد که می بینمت! شاید بار بعد مجبور باشم دست محمد حسین را بگیرم و بیاورمش معراج شهدا.... اسغفرالله.... خدایا!لطفا امید را سالم بر گردان. آخرین کاسه بلور را پر از ترشی می کنم و از مامان کسب تکلیف می کنم که سفره را پهن کنیم. مردها بلند می شوند محسن و آقا مجتبی سفره راپهن می کنند و پرنیان و مرضیه وسایل سفره را می چینند!برنج را مامان توی مجمعه ی مسی می کشد و من هم قیمه بادمجانها را می ریزم توی ظرف های گلسرخی. امیر می آید توی آشپزخانه تا سبدهای حصیری سبزی راببرد. پشت آستین لباسش سیاه شده!
_امیر جان ! آستین لباست چی شده؟ می خندد و می گوید ،داشتم غلط املایی بعضی هارو روی دیوارمی گرفتم آستینم کثیف شد. _امیر رفتی شعار پاک کردی ؟ _آره.. _کجا؟ _رو پل هوایی! روی دیوار... هرجا رسیدن نوشتن!تعدادشون کمه، اما حسابی در و دیوارارو سیاه کردن.برا اینکه بگن زیادن همه جا نوشتن!تمام امکاناتشونم آووردن!باورت میشه شعارنویسا مسلحن؟ _امیر توروخدا مراقب خودت باش.... _باشه مراقبم آبجی.امروز زنمو بردم باهم شعارارو پاک کردیم،دیگه نگران نباش،تنها نیستم... _واااای دیوونه نکن اینکارارو.خیلی خطرناکه... مادر و‌پدرش بفهمند شاکی میشناااا! باخنده از آشپزخانه می رود بیرون. سفره ی شام‌ چیده شده ،همه نشستیم و منتظریم مامان حبیبه شام راشروع کند! _بسم الله بفرمایید .... صدای برخورد قاشق ها بابشقاب های گلسرخی تورا بیادم می آورد.وقتی توی بشقاب با قاشق ضرب می گرفتی! جایت خالی نباشد امید ،کاش بودی و جمعمان جمع می شد. اینجا همه می دانند که نباید بگویند جای تو خالیست!که توی دل من و‌محمد حسین خالی نشود! که یادمان نیاید که تو نیستی.... با بغضی که راه گلویم را بسته شام می خورم. آخر شام آقا مجتبی شروع می کند می خواند: الهی که این سفره معمور باد سراسر همه نعمت و نور باد بلایی که آید ز آفاق و دهر ازین سفره و جمع آن دور باد همه بلند آمین می گویند و صلوات می فرستند.
بعد شام مردها دارند خاطرات اغتشاشات را تعریف می کنند و ما هم می نشینیم پای صحبتشان! آقا مجتبی می گوید :پسر بچه ی چهارده ساله باید می دیدین چیا تو کوله ش داشت!کوکتل مولوتف ،چاقو....باور کن پسرو رو فوتش می کردی می افتاد به هیچی بند نبود ! آخرشم کاشف به عمل اومد کوکتل مولوتفا تولید یه نفر آدم گردن کلفته که خونه ش تو خیابون فرشته ست!!!!خونه ی هزار میلیاردیشونو تبدیل کرده بود به کارگاه تولید کوکتل مولوتف!مادر و پدرش خارج زندگی می کنن!تو پول غرقن ،یکی نیست بگه تو به چی اعتراض داری؟! امیر میگه : دختره شاید سیزده سالشم نبود که داشت رو دیوار شعار می نوشت! کوله شو‌که ازش گرفتم‌ شروع کرد به التماس کردن.دلم براش سوخت...می گفت غلط کردم! بخدا دیگه نمی نویسم منو دستگیر نکن. منم ولش کردم. مامان حبیبه میگه :چه دخترا پر دل و جرات شدن ،چه کارایی می کنن. پرنیان باخنده می گوید :مامان اینکارا نتیجه ی جو زدگیه نه دل وجرات..
دلِ شنیدن ندارم.گوشم ازین اتفاق ها پر است. همینکه تو نیستی یعنی دارد حوادث بزرگی رخ می دهد. و تو در متن این حوادثی. مهمانی تمام می شود،عروس جدید رسما در جلسه ی خانوادگی ما شرکت‌می کند و آداب و روش ما را می بیند البته آن قسمتش که از دیوانه بازی های امیر در امان مانده! مرضیه و آقا مجتبی و دوقلوها ،محسن و پرنیان وعروس جدید،همه می روند..... ومن می مانم و خانه ی پدری . محمد حسین خوابش برده!دوباره بغض می آید سراغم.گوشی ام را بر می دارم و دنبال عکس هایت می گردم.چه عکس های دونفره ی قشنگی !!!!چه لحظه های قشنگ کوتاهی... بالش زیر سرم خیس می شود وقتی خوابم می برد!خواب می بینم درخت یاسی!ریشه هایت توی خاک عمیق و محکمند!گل کرده ای...عطرت تمام کوچه را پر کرده! امروز یکشنبه است .محمد حسین دوباره بی قراری کرد.گفتم که زود بر می گردی و ریشهایت بلند شده و قیافه ات شده مثل قبل!شاید هم قشنگتر. باهم می رویم پارک و جایت خالی دوتا ساندویچ کثیف می زنیم و حسابی خوش می گذرانیم.من و محمد حسین با بیست و چهار سال فاصله ی سنی یک درد مشترک داریم ! نبودن تو.... فقط درد من بزرگتر است! ترس از دیگر نبودن تو. اما خوشی ما دوام چندانی ندارد... عصر تماس می گیری و‌می گویی هادی نجفی شهید شد.به هیوا سر بزن..... هادی !هیوا!!!!!دخترهایشان...... قلبم می سوزد... برای هیوا که شاخه های گل را به عشق هادی قلمه می زد!برای دخترهایش که بابایی اند،برای خوشبختی شان که .... شب می روم خانه ی هادی .بدون محمدحسین! عبدالباسط دارد قصه ی عاشقانه می خواند:مَرَجَ الْبَحْرَيْنِ يَلْتَقيانِ * بَيْنَهُما بَرزَخُ لايَبْغيان..... می روم آنجا تمام می شوم و بر می گردم،با تصویری توی ذهنم .... از خودم ،محمد حسین و درخت یاس توی معراج شهدا...... 🖋️طیبه فرید ،مهر ۱۴۰۱