eitaa logo
مجموعه روایت به قلم طیبه فرید
686 دنبال‌کننده
364 عکس
62 ویدیو
0 فایل
دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid شنونده نظرات شما هستم @ahrar3
مشاهده در ایتا
دانلود
قلب حجّتیست که خدا به سبب آن با انسان احتجاج می‌کند و بنابراین نمی‌تواند قابل انحراف و خاموش شدنی باشد. آیاتی مثل لَهُم قُلُوبٌ لاَیَفقَهُونَ بِهَاو فِی قُلُوبِهِم مَرَضٌ فَزَادَهُمُ اللهُ مَرَضَاً،به معنی خراب شدن قلب نیست. معنایش این است که چون به قلب بها داده نشده، به انزوا رفته. دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_linkچ
«درباره پیر مغان» او پیش از اینکه در آتش خشم نمرود نسوزد در آتش عشق پیر مغان سوخته بود.حافظ شاهد بود که گفت: مُرید پیر مغانم ز من مرنج ای شیخ چرا که وعده، تو کردی و او به جا آورد وخدای علی اعلی بزرگتر از آن بود که ابراهیم را به بلای عظیم حسین (علیه السلام) بیازماید...... طیبه فرید دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
آرام و با احساس «میرزای شوریده» را بخوانید به قلم طیبه فرید
«میرزای شوریده» دست هایش عین دست و پِل پیرمردهای شصت ساله چروکیده بود،از آن ها که از خروسخوان صبح تا بوق سگ پی فَعلِگی بودند.انگار نه انگار هنوز بیست و هفت هشت سالش پر نشده بود. متولد جنوب شهر،طرف های خیابان مولوی بود، محله امامزاده سید اسماعیل. پسر بچه های جنوب شهری از همان بچگی برای مرد شدن عجله دارند، او که دیگر قدر یک ادم شصت ساله استخوان خرد کرده بود. دست هایش را اگر ندیدید،بروید ببینید.این ها را دیگران در مورد او نمی نویسند،حق دارند. آخر دست چروکِ پینه بسته و چشم های رنجور و رنگ و روی زرد و زار، زیبایی بصری ندارد! چرا با این توصیف ها چنگ بیندازند توی صورت بزک کرده روایت؟! توی دنیایی که نادر جهانبانی با آن وجنات کذا و کذایش قهرمان است باید ازپینه های دست او بنویسند؟ اما من او را با پینه دست ها و زخم های پشت کمرش روایت می کنم.چیزهایی که او را قیمتی کرده بود همین ها بودند.او توی بستر مناسب جنوب شهر می توانست یک ادم هفت خط باشد.اما شده بود فعله خلق خدا!خلق خدا یعنی حتی زن و بچه رهاشده ان تفنگچی بی غیرت کومله که گوشه پیاده رو از گرسنگی پلاس شده بودند.رفته بود همه حقوق یک ماهش را یکجا گذاشته بود توی مشت زن کُرد. وحدت وجودی که یک عمر ملاصدرا خودش را به آب و آتش زد تا اثباتش کند میرزا احمد بچه خیابان مولوی یک عمر عین پیرمردهای شصت ساله با آن زندگی کرده بود که«الخلق عیال الله!». کمند فعلگی خدا افتاده بود دور گردن باریکش!خدا میرزای شوریده را کشیده بود و کشیده بود تا پست بازرسی برباره! ازاینجا به بعدش نوشتی نیست،شما بخوان« عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است.» فالانژیست مارونی آمدبالای سرش! دست هایش شبیه دست های دیپلمات ها نبود، عین دست و پِل پیرمردهای شصت ساله چروکیده بود،از آن ها که از خروسخوان صبح تا بوق سگ پی فَعلِگی بودند.انگار نه انگار هنوز بیست و هفت هشت سالش پر نشده بود. بچه جنوب شهربود،خیابان مولوی. طیبه فرید دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایة امیر المومنین🌹 دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
«غلام نرگس مست تو تاجدارانند» عطرش شبیه عطر حاجی ها نبود!قیافه اش هم!ملاحتش هم صد البته در جان کلمات نمی گنجد.دست های علی را گرفت،ضرب آهنگ صدایش همراه طبعی ظریف و شاعرانه توی آسمان برکه پیچید:«جانا! غم و غصه اش دراز باد آن که با تو نباد»... به گمانم حافظ شیرازی اینجا بود که طبع تغزلش گل کرد: «غلام نرگس مست تو تاجدارانند». در آن میانه یکی به پیامبر گفت: می بینی! چه چیزهایی می گوید!!!! پیامبر گفت او را نشناختی؟ چشم هایش را نمی بینی که نه شبیه مکی هاست نه مدنی ها و نه حتی شبیه حاجی های یمنی!او از راهی طولانی آمده! سفیر خدا جبریل امین است. طیبه. فرید https://eitaa.com/tayebefarid/625
داستان کوتاه «لباسِ سه شنبه ها» به قلم طیبه فرید
«لباسِ سه شنبه ها» الوو کتایون خانم؟ _بفرما آقاا! _آبجی شرمنده، محبوبه وزیری میشناسی؟! شما کیشی؟ _محبوبه؟! دوسومه،واسی چی؟چرا گوشیش دست شمان؟ _ هول نکنی آبجی، ای دختره بدجوری تصادف کرده،پسره که همراش بود در جا تموم کرد.دختره رو رسوندیمش بیمارستان گوشیش افتاده تو ماشینم.تا دیر نشده کس و کارشو خبر کن!آدرس بیمارستانو برات پیامک می کنم. _بووووق، بووووق، بوووووق کتی هاج و واج به شماره محبوب نگاه کرد و چشمش افتاد به لیوان شربتِ نارنج کنار سینک. غروبی محبوبه آمده بود لباسش را پرو کند.کلی با هم هِر و کِر کرده بودند جوری که صدای ننه عصمت در آمده بود که خبرتان سلیطه ها صدایتان تا سر کوچه می آید.کتی لباس را ساسون گرفته بود که روی تنش زار نزند و محبوب از زور خوشحالی لباس را در نیاورده بود و با همان رفته بود خانه!که ای کاش نرفته بود.یک لحظه قیافه محبوب از جلو چشمش کنار نمی رفت.بناگوشش داغ شده بود و چشم هایش نمناک. کاش به حرف ننه عصمت گوش کرده بود و سه شنبه قیچی را به پارچه نمی گذاشت. ننه عصمت داشت نماز می خواند. توی تلفنش اسم فرهاد را سرچ کرد. برادر بزرگ محبوب، تنها مردی که با دورنگ بودن عنبیه های کتی هیچ مشکلی نداشت و درباره اش هیچ سوالی نپرسیده بود. کارمند اداره پست و پیر پسر عزبِ هیچ چیز نداری که همه عمرش را وقف مادر بیوه و خواهر و برادرهای غوره اش کرده بود و توی این سن و سال همه جوره از دنیا عقب بود. با هر خفتی بود خبر را به فرهاد داد.ننه عصمت توی سجده بود،نمازش حالا حالاها تمام نمی شد. همانطور که مانتو عبایی سرمه ای اش را انداخت رو دوشش به ننه عصمت گفت: _ننه میرم تا خونه محبوب و بر می گردم! و شالش را پوشیده و نپوشیده از خانه بیرون زد. تمام حواسش پیش حرف ننه عصمت بود! «سه شنبه ها قاتل دوخت و دوزه ننه،آدم تو لباسی که سه شنبه دوخته باشنش بلاگیر می شه!» اما او مسخره اش آمده بود و با خنده گفته بود: _ننه این حرفا خرافاته، اگه ایجوریه نصف مشتریام باید تا حالا بلاگیر شده باشن!والا بخداا. همه آدم هایی که می میرن بالاخره یه لباسی تنشونه که با همو مُردن! _ها ننه! لباسی که خیاط وقتی حواسش به سه شنبه ها نبوده قیچی رو گذوشته به جون پارچه!آدم عاقل روزه شک دار نمی گیره. سه شنبه ها جهنم دوخت و دوزه دختر! با فحش های رکیک راننده گردن کلفت و یُغور سمند به خودش آمد.ناغافل پیچیده بود جلویش،مرتیکه هم با آن ابعاد پت و پهنش دست و پایش را گم کرده بود.وسط خیابان ترافیک درست کرده بود. صدای بوق ممتد ماشین ها بلند شده بود.سرش را از شیشه کرد بیرون و گفت: _هرچی گفتی برازنده خواهر و مادر خودته کرگدن.... و پایش را گذاشت روی گاز. یک دور برگردان زودتر پیچیده بود. تا دوباره دور بزند و برسد به برگردان دوم راننده سمند از او جلو زده بود و دوتا فحش ناموسی دیگر حواله اش کرده بود. توی سرش یکی عین ننه عصمت اما جوان تر داشت درباره اینکه سه شنبه ها قاتل دوخت و دوز و بلای جان آدمست حرف می زد و یکی دیگر عین خودش جوابش را می داد که بالاخره هر آدمی توی یک لباسی می میرد،هیچکسی لخت نمرده! مغزش داشت می ترکید! دوست داشت با سرعت زیاد از روی هر دویشان رد شود.صدای وراجی شان ذهنش را پر کرده بود! جلو در بیمارستان لابه لای ماشین ها پارک کرد و با عجله خودش را رساند به راهروی بخش اتفاقات!! نفس نفس زنان رفت به سمت ایستگاه پرستاری و بی هیچ مقدمه ای رو کرد به دختر قد کوتاهی که با روپوش سفید آنجا ایستاده بود و داشت بین کاغذهای روی میزش دنبال چیزی می گشت و گفت: _خانم، محبوبه وزیری رو اینجا اوووردن؟تصادف کرده! _دخترک نگاهی به پشت سر کتی انداخت و گفت: _آقای وزیری!وزیرییییی فرهاد از لابه لای آدم های توی راهروی بخش اتفاقات کشید بیرون و تا کتی را دید کلافه آمد طرفش و گفت: _کتایون خانم تلفنتو یه نگاهی بنداز کاکووووو! _سلام آقو فرهاد حال محبوب چطو.... هنوز کلام توی دهانش منعقد نشده بود که محبوب از همان مسیری که فرهاد آمده بود بیرون آمد و خودش را رها کرد توی بغل کتایون و های های گریه کرد. بعد که کتی را ول کرد همانطور که با همه توانش دماغش را می کشید بالا گفت: _دختره عوضی با یه پسربدقواره ای با موتور از کناروم رد شدن، کیفمو که کشید مقاومت کردم از رو موتور با من گلاویزشد زوروم نرسید کیفمو قاپید و فرار کردن.من که رسیدم سر کوچه فرهاد داشت میومد بیمارستان، هر چی بهت زنگ زدیم جواب ندادی! لباسومو ببین کتی! و دستش را از روی بازویش برداشت. آستین لباس از سر شانه تا پایین پاره شده بود. دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
از سری یلدداشت های جهاد تبیین «آدم های ترکیبی» به قلم طیبه فرید دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
«آدم های ترکیبی» چشم هایش سبز بود اما آن ها که او را ندیده بودند الکی می گفتند چشم هایش آبی بوده. پدرش امان الله، نوه سیف الله میرزا،چهل و دومین پسر فتحعلی شاه قاجار بود،اینها را نوشتم که سابقه ترکیبی اجدادی اش را داشته باشید یک جای ذهنتان.مادرش هلن کاسمینسکی مهاجر روس بود.حکما چشم هایش به مادرش رفته بود وگرنه قجرها با آن پشم و پیل و چشم و ابروهای مشکی کت وکلفت کجا و قیافه کم رنگ و خارجکی نادر کجا! هلن اولین زنی بود که توی وانفسای مملکت گواهینامه رانندگی داشت! دیروز دیدم یکی پست گذاشته و شرح قهرمانی های نادر را نوشته و زیر پستش خلق الله خودشان را در حد مرگ، لت و پار کرده اند که ای فلان و ای بهمان! چی بودیم و چی شدیم!!!اینکه هواپیماهای عراقی محاصره اش می کنند و می برندش تا دل عراق و او همه شان را قال می گذارد و بر می گردد ایران،و یا اینکه با هواپیما از زیر پل سفید اهواز،روی سر کارون می خزد و اینکه ارتش محمد رضا با وجود او چقدر قدرتمند بوده و کو آن کیان عصر پهلوی،کو آن شکوه و جلال و جبروت! و ازین دست افسانه ها. داشتم می خواندم و آقاجانم داشت می شنید.او نه گذاشت و نه برداشت گفت: با همه بله با ما هم بله؟! بهش بگو چرا خشت می مالی آدم ناحسابی! نادر شوروی کمونیستی درس خونده بود،ناقص هم خونده بود. کلی امان الله خان باباش پیش ممد رضا سیبیل گرو گذاشت که روی حساب آقازادگیش، اونو جایی توی دربار خراب شده جاش بدن. توی ارتش پهلوی نادر هیچوقت پست جدی نداشت! چون ولی نعمت ممد رضا، آمریکا مثل سگ از کمونیستا می ترسید.برو نگاه کن ببین هیچوقت فرمانده ارتش بوده؟! نادر جهانبانی همیشه تو حاشیه بود!کل افتخاراتش به جز رنگ چشما و موهای بلوندش حشر و نشر با گلنار دختر تیمور بختیار بود، اونم شوهرش که فهمید طلاقش داد رفت پی کارش. ممد رضا بخاطر موقعیت خودش توی چشم آمریکاییا هیچوقت نادرو آدم حسابش نکرد، نادر بوی شوروی می داد!!بوی کمونیسم. چه روایتایی می بافن!شنونده باید عاقل باشه بابا! حق با آقا جان بود انوشیروان پسر نادر همه این قصه ها را تکذیب می کرد.اما وسط جنگ که حلوا خیرات نمی کنند، او که فرار کرده، او که تابعیت گرفته، او که پناهنده شده، او که چند روز قبل از انقلاب ۵۷رفته به این امید که دو هفته،نه!یک ماه بعد، انقلاب شکست بخورد و برگردد و الان چهل و دوسال از آن روز گذشته چاره ای ندارد وقتی جوان های یک لاقبا مثل حسن تهرانی مقدم تسلیحات تولید می کنند،و وحشت آیزن هاور از پیشرفت تسلیحاتی ایران به حقیقت می رسد،چاره و گریز ندارد؟! باید یکی را بزک و دوزک کنند بشود به اندازه دلخواه،از فسق و فجورش چیزی نگویند،برایش روایت جعلی بسازند. حکومت آخوندها پر از قهرمان های راستکیست!آدم هایی که لکه سیاه روی پر یقه شرافتشان ننشسته از عباس بابایی و دوران تا احمد کاظمی و قاسم سلیمانی که سرآمد همه شان است.چاره ای ندارند که در مقابله با حقیقت، روایت خودشان را داشته باشند. ما وسط جنگیم، جنگی که خاکریز ندارد، مرز ندارد، سربازها و افسرهایش را نمی بینی،یک جنگ ترکیبی تمام عیار که گردانندگانش از «بنیاد راکفلر» می توانند از یک آقازاده دو تابعیتی یک اسطوره درست کنند و با یک فرّ و کیان تخیلی، بعد سوارش کنند روی خر تورم و تحریم و غالب کنند به توده هایی که از گرانی و فشار اقتصادی به سطوح آمده اند.بخاطر داشته باشید وسط جنگ های ترکیبی حلوا قسمت نمی کنند، هموطن!!خاکریزهایشان به سلول های مغز من و شما رسیده!!!! حواستان به آدم های ترکیبی کم رنگ باشد.جای جنس اصل به شما غالب نکنند. طیبه فرید دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ «بیعت آب ها» اثری فاخر از مهافیلم با حضور شاعرانه دکتر اعظم السادات حسینی با کارگردانی آقای محمد علی یزدانی
از سری یادداشت های جهاد تبیین روایت «هیچ چیز و همه چیز، همه چیز و هیچ چیز» به قلم طیبه فرید
«هیچ چیز و همه چیز، همه چیز و هیچ چیز» پیرمرد ناباورانه پسر را نگاه کرد! _تو کجا بودی؟همونجوری وایسادی طنابو بندازن گردنش! هنوز گَرد و خاک راه طولانی تبعید را از سر و صورتش پاک نکرده بود که یکی از دهانش در رفته بود که،وقتی شما نبودید شیخ فضل الله را در ملاء عام دار زدند!این که چطور طناب به آن کلفتی را انداخته بودند دور گردن از مو باریکترش و چارپایه را از زیر پایش کشیده بودند،آن هم جلو آن همه چشم و کسی هم دم نزده بود. اینکه ایستاده بودند و جان کندن شیخ را دیده بودند!نقل عمامه پرانی بالای چوبه دار و فضاحت و هرزگی پسر شیخ پایین چوبه دار،که روی پسر نوح را سفید کرده بود!آخرکدام آدم عاقلی صاف می ایستد پایین چوبه داری که پدرش را آویزان آن کرده اند،عین خیالش هم نیاید که هیچ بزند و برقصد!تف به این وجدان سیاه!آدم باید شیر ناصبی خورده باشد!که دیگر از آدمیت در آمده باشد و ازین دست رفتارها بکند! پیرمرد دوباره گفت: _اونوقت تو چکار کردی؟ چرا نرفتی طنابو از گردنش باز کنی بندازی گردن خودت!چرا مانعشون نشدی؟! وپسر مانده بود از آن روز چه بگوید! از جنس ناجور آدم هایی که افسار تاریخ و مملکت افتاده بود دستشان! حسش حس هارون بود،وقتی موسی از کوه برگشته بود و ارتجاع بنی اسرائیل را دیده بود! هنوز از دار زدن شیخ یک سال نگذشته بود که دار و دسته ی «حیدر عمو اوغلی» با تحریک «تقی زاده» به بهانه ارتجاع ریخته بودند توی خانه آیت الله و پیرمرد را جلو چشم اهل و عیال بسته، بودنش به گلوله.نه یکی نه دو تا بلکه سه تا!می خواستند محکم کاری کنند! یک جوری زده بودند که کسی فکر حرف زدن علیه سکولارها را نکند.آخوند را چه به این حرف ها؟با شش کلاس سواد می خواهند از قانون حرف بزنند!مشروعه مرتجع! وقتی تقی زاده ها از خانه اش بیرون زده بودند،پیرمرد توی خونش وسط خانه،غرق شده بود. کسی نمی داند درد جان کندن بالای دار سخت تر است یا کشته شدن با گلوله!اما کاش همه آدم ها بفهمند این کتاب های فرهنگ لغت همه شان اشتباه چاپی دارند!عجیب نیست؟اینکه همگی با هم یک صفحه را اشتباه چاپ کنند.آخر همه شان نوشتند: «سکولاریسم تفکریست که دین و اعتقاد در آن آزاد است و اعمال مخالف با شریعت هم در آن آزاد است،نه باورهای مذهبی را پشتیبانی می‌کند و نه با آن‌ها مخالفت می‌کند. یک دولت سکولار با تمامی شهروندان فارغ از دینداری یا بی‌دینی‌شان، یکسان رفتار می‌کند.» بنده خدا شیخ را سر همین اشتباه چاپی بر دار کردند؟با همین اشتباه چاپی تن آقای بهبهانی را سوراخ سوراخ کردند؟ هنوز هم دارند اشتباه چاپ می کنند و اشتباه می کُشند. باید توی فرهنگ لغت ها و واژه نامه ها سکولاریسم را مترادف با استبداد بنویسند. اینجوری آدم حساب کار دستش می آید که گول ظاهر اتو کشیده و دکمه های خوشکل لباسشان را نخورد! شاید شش کلاس سواد شیخ فضل الله تومنی صنار با دیپلماسی التماسی تقی زاده توفیر داشته باشد! سکولارها بلدند چطور چو بیندازند که هیچ چیز همه چیز و همه چیز هیچ چیز بنظر بیاید. نقل شش کلاسی که می گویند نقل پدرسوختگی سکولارهاست که امثال علامه شیخ فضل الله و آیت الله سید عبدالله بهبهانی دنبالش نبودند. طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
«چو دزدی با چراغ آمد» به قلم طیبه فرید
از سری یادداشت های جهاد تبیین «چو دزدی با چراغ آمد» به گواه تاریخ از عصر قاجار تا پیروزی انقلاب اسلامی چیزی قریب به هفده جنبش و نهضت مردمی اتفاق افتاده که به جز یک مورد قیام کلنل محمد تقی خان پسیان هر شانزده مورد دیگر با محوریت و مسوولیت روحانیت به وقوع پیوست*. همه این نهضت ها جنبه ملی و استقلالی داشته و در راستای دفاع از تمامیت ارضی بوده اند. ازقیام مردم تهران وقتل گریبایدوف و نهضت تحریم تنباکو و بعد مشروطه و بعدتر قیام میرزاکوچک خان تا نهضت جنوب و نهضت قم وقیام پانزده خرداد! همه این نهضت ها رنگ و بوی مبارزه با استعمار و استقلال ارضی را دارد. دراین میان رابطه معنا داری میان تلاش برای خودکفایی و آزادی کشور از یوغ استعمارو نقش آفرینی موثر روحانیت دیده می شود که این رابطه می تواند گواهی باشد بر این که در دهه های آتی نوک پیکان حملات دشمنان این آب و خاک برای از بین بردن استقلال،به سمت روحانیت اصیل شیعه و ایجاد افتراق میان ایشان و توده ها باشد. چرا که دشمن بارها تاثیر حرکت علمای شیعه و همراهی مردم در موفقیت نهضت ها و جنبش ها را تجربه کرده بنابرین طبیعیست که برای تضعیف این رابطه دو سویه عمیق،برنامه داشته باشد.نقشه ای که مستر همفر جاسوس انگلیسی در کتاب خاطرات خود به وضوح به آن اشاره کرده است. گاهی مبارزه دشمن در عرصه تولید روایت است، و گاهی تولید و خلق شخصیت در مقابل شخصیت های تراز به عبارتی دشمن تلاش می کند چیزی شبیه کارکرد جنگ روایت ها را به عرصه عینی و دنیای چهره ها بکشانددر مقابل مشایخ شهید مشروطه، تقی زاده و کسروی را تولید می کند تا،«گزیده تر برد کالا».یکی در راه مقاومت وسط شهر بر دار می شود و یکی که عامل ناآرامی هاست به سفارت انگلیس پناهنده می شود. القصه اینکه، تاریخ مدام در حال تکرار است و اگر نقش جریان شناسی غربگرا در دل تاریخ معاصر به درستی دیده نشود،اگر نقش راهبردی روحانیت اصیل شیعه و همراهی مردم در رسیدن به موفقیت جنبش ها و نهضت ها نادیده گرفته شود،اگر تقی زاده ها موذیانه سررشته هدایت امور را در دست بگیرند،بنابراین اگر ملت هوشمندانه ورود نکند تاریخ اشتباه و خلط ما را در مواجهه با رویداد تولید عالم در مقابل عالمان اصیل شیعه دستمایه ی تجربه آیندگان قرار خواهد داد. ولله عاقبة الامور *تاریخ تحولات سیاسی ایران، دکتر موسی نجفی، دکتر موسی حقانی، موسسه مطالعات تاریخ معاصر طیبه فرید سوم محرم الحرام ۱۴۴۵ دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
«گنجشکی به اسم آهو جان» یاقوت خانم،الله اکبرِ صلاة ظهر پسر زاییده بود،شبیه فرشته ها.صورت گردش عین قرص قمربود.اکبر آقا پدرش اسمش را گذاشت سهراب اما قدرت خدا بخاطر چشم های مشکی شهلایش یاقوت صدایش می کرد «آهو جان».عین بچه آدمیزاد نبود،تو بگو پسر شاه پریون.دختر باغ نارنج و ترنج را شنیدی؟!آهو جان پسرشان بود.شیر یاقوت را که خورده بود سر کتف هایش نم نمک دوتا بال کوچک جوانه زد،فقط یاقوت دیده بودشان!روی بال ها،پر سبز شده بود،اما چون زیر لباسش بود کسی نمی دید.یاقوت می ترسید یک روز آهو جان بپرد.پر بزند برود قاطی گله آهوهای صحرا،چشم های آهوها را که ببیند،مسحورشان بشود.یاقوت و خانه شان و اکبرآقا را یادش برود وآن وقت یاقوت دیگر پسر نداشته باشد.به آهوجان گفته بود اگریکروز گله آهوها را دیدی به چشم هایشان نگاه نکن. خدایی کی دیده آهو پرواز کند؟ یا گنجشک اسمش آهو جان باشد؟ گنجشک، گنجشک است و آهو آهو.... اما چیزی که یاقوت زاییده بود گنجشکی بود که چشم هایش عین آهو بود.داشت بزرگتر می شد،حالا بالهایش از زیر لباسش پیدا بود.دور از چشم یاقوت پرواز کرده بود.این ها را اکبر آقا دیده بود. یکشب وقتی یاقوت خوابیده بود پنجره ها را یادش رفته بود ببندد.آهو جان از لبه پنجره پرواز کرد و رفت آن بالا بالاها،جایی که توی تاریکی شب روشن بود.آنقدر دور شد تا رسید به گله آهوها. نتوانسته بود به چشم هایشان نگاه نکند! همان موقع یاقوت از خواب پریده بود. آهو جان نبود. «تقدیم به مادر شهید مفقودالاثر» طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
«آداب مجاورت» توی مسیر هیئتم،تلفنم زنگ می خورد شماره ناشناس است.جواب می دهم. ازیادگارهای جبهه و جنگ است.خونش به جوش آمده. می گوید شما که اظهارات شهاب الدین حائری را دیدی چرا از قلمت استفاده نکردی جوابش را بدهی؟!مگر نفهمیدی امروز سی و یک تیر چی گفت و چی نوشت؟! به او قول می دهم درباره اش بنویسم. امانه درباره آن چه می گویند در سی و یک تیر گفته!که اگر درست باشد تکلیف روشن است،دیگر نوشتن ندارد. درباره این می نویسم که همتتان را مصروف آبی که رفته نکنید.آب های رفته را کسی به چشمه زاینده و فزاینده بر نمی گرداند.برای توجیه او که حالا هیچ پست کلیدی و مهمی ندارد و رسما منزوی شده و همه پل های پشت سرش را خراب کرده دست و پا نزنید. او اگر بنا بود مثل پدرش آن حکیمِ بصیرِ فانیِ فی الله باشد به اندازه کافی مجاورت داشت،هرچند من معتقدم او همان آداب مجاورت را هم درست بجا نیاورده. القصه اینکه« ولایت سایه توحید است»و انقلاب اسلامی امتحانش را در دنیا پس داده،ابعادش هم مشخص است.آدم وقتی می خواهد به مصاف چیزی برود باید به اندازه خودش نگاه کند و من معتقدم امثال مهدی نصیری و شهاب الدین حائری قد و قواره خودشان را با ابعاد آنچه به مصاف آن رفته اند ملاحظه نکرده اند. مهدی نصیری با شیرجه زدن در ماندابهای لجن گرفته فتنه ۱۴٠۱ زودتر از انتظار،به پایان راه رسید،بگذارید کسی که نه مصاحبت اولیا در او تاثیر دارد و نه نصیحت ناصح مشفق هم،راه خودش را برود. این سنت الهیست که کسی که مومنین را در سختی ها و تهاجمات یاری نکند ناگزیر دست در دست اغیار خواهد گذاشت. ولله عاقبة الامور طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
«جمع مونث حاضر» نه فقط گهواره که بعضی از برهه های مهم تاریخ را زن ها تکان داده اند. ابدان شهدا روی زمین مانده بود ومردها از ترس رذالت آل امیه جرات نداشتند دست به تدفین ببرند. زن های بنی اسد اما یک پا مرد بودند. با کلنگ آمدندکربلا برای حفاری قبور.اینجاتاریخ تکان خورد و خون مردهابه جوش آمد. طیبه فرید دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
حس می‌‌کنی زمین و زمان گریه می‌‌کنند وقتی که جمع سینه‌زنان گریه می‌‌کنند «باز این چه شورش است که در خلق عالم است؟» در ماتم تو، پیر و جوان گریه می‌‌کنند این سیل اشک‌ها که ز هر دیده جاری است چون ابر با تمام توان گریه می‌‌کنند تو کیستی که در غم از دست دادنت مردان ما شبیه زنان گریه می‌‌کنند با یاد آن نماز جماعت که نیمه ماند گلدسته‌ها اذان به اذان گریه می‌‌کنند زینب اسیر می‌‌شود، آری عجیب نیست سرها اگر به روی سنان گریه می‌‌کنند امیر تیموری https://eitaa.com/tayebefarid
«بیدارشو» به قلم طیبه فرید
«بیدارشو» با صدای مبهمی به هوش آمد .تنش یکپارچه درد بود.با سوزش شدیدی چشم هایش را باز کرد،چند بار پلک هایش را به هم زد تا بتواند خوب ببیند.آسمان، آسمان همیشه نبود،آنقدر سنگین و شکننده که کم مانده بود خراب شود روی سر زمین.افتاده بود بین جسد قابیل های صد پشت غریبه ! یادش نمی آمد کی از حال رفت.با خودش مرور کرد که بعد از شهادت اسلم رفت شانه امام را بوسید،امام بغلش کردوحرف هایی زد که هیچکس جز خودشان دونفر نشنید.اذن جنگیدن خواست و امام رخصت داد.برای آخرین بار به چشم های خیس امام نگاه کرد و دستش را از دست هایش بیرون کشید و دلش را جاگذاشت توی آغوش او و بعد با آن صدای مردانه عربی شروع کرد رجز خوانی و تاخت سمت میدان.او صدای گرم و بغض آلود امام را از پشت سرش می شنید که می خواند:«فَمِنْهُم‌ مَن‌ْ قَضی‌ نَحْبَه‌ وَ مِنْهُم‌ْ مَن‌ْ ینْتَظِرْ وَ ما بَدَّلوُا تَبْدیلا» سربازهای کوفی با دیدنش حمله ور شدند،هر کسی با هر چه داشت!توی آن صدای چکاچک شمشیرها و هجوم بی امان نیزه هایی که توی تنش می نشست نفهمید چند جای بدنش چشمه خون جوشیده. سعی کرد تمام توانش را جمع کند اما حس کرد محکم به زمین چسبیده.قطره اشکی ازکنار چشمش لغزید وبین ریش های سفید خونی اش گم شد.امام گفته بود سوید تو شهید می شوی! اما چرا نشده بود؟! زبان توی کامش عین یک تکه چوب خشک بود.دلش داشت می لرزید با نگاهش دنبال ردی از یک آشنا بود اما تا چشم کار می کرد همه چیز غریب بود. دوباره چشم انداخت سمت آسمان،به التهاب و بغض ابرها وتاریکی خورشیدی که مثل همیشه نبود!انگار توی همین زمان کوتاهی که شهید نشده بود یکی از عناصر اصلی زمان و مکان کم شده بود. همهمه ای توی باد به گوشش خورد، گوش تیز کرد ببیند چه می گوید. اولش خیلی مبهم بود اما به حسین که رسید با وضوح می شنید. _شمر روی سینه حسین نشست، هنوز نفس می کشید، سرش را.... باصدای هلهله کوفی ها قلبش از جا کند شد، تمام توانش را متمرکز کرد روی کنده شدن از زمین.بلند شد، از میان هفت پشت غریبه ها.خنجر کوچکی که گذاشته بود توی ساق پوتینش را درآورد.با هر حرکتی از چشمه های توی تنش خون فوران می کرد. تمام قد ایستاد،به چشم هایش التماس کرد سیاهی نروند تا بتواند کوفی ها را ببیند.به دستش التماس کرد بی رمق نشود و خنجر را رها نکند، به پاهایش التماس کرد و گفت: چیزی نمانده به سعادت برسم شمارا به حسین قسم همراهی ام کنید.همه عناصر و اجزای بدنش دست به دست هم دادند تا او جاماندگی اش را جبران کند. سرباز کوفی که داشت بین کشته ها دنبال غنیمت می گشت با دیدن او که آن وسط ناگهان ایستاده بود ترسید و چند قدم به عقب رفت و فریاد زد: از سپاه حسین یکی زنده مانده..... با صدای او دسته قابیلی ها به سمتش حمله ور شدند.چند دقیقه بعد همه چشمه های تنش از جوشش ایستاده بود.امام زد روی شانه اش. سوید جانم بیدار شو جانمانی.... طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده.... https://eitaa.com/tayebefarid
«از خیابان جمهوری تا گوریلا مارکتینگ» به قلم طیبه فرید