eitaa logo
مجموعه روایت به قلم طیبه فرید
687 دنبال‌کننده
365 عکس
62 ویدیو
0 فایل
دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid شنونده نظرات شما هستم @ahrar3
مشاهده در ایتا
دانلود
«چال توره ای» خانه شان روبروی خانه ما بود.نه روبروی روبرو! دو تا خانه آن طرف تر از خانه ننه سیروس،همان پیرزنی که یک شانه می زد جلوی موهایش،خدا رحمتش کند،مُرده.خانشان توی آن کوچه کوتاه بن بست بود که سر شب بوی املت و آب پیازک خانه های نقلی اش آمار رسمی شام همسایه را به رهگذرها می داد،خانه در سفید یکی مانده به آخر.توی یک جای پرت شهر، یک جای بی نام و نشان.نه اینکه نام و نشان نداشته باشد،نه! مردم اسمش را گذاشته بودند چال توره ای. کسی زیاد آنجا را نمی شناخت،جز اهالی خانه ها و کوچه هایش وچند تا آدم مثل خودمان. بین اهالی کوچه، ما با آن ها همسایه تر بودیم. خانواده کرمی بیشتر آبادانی بودند و کمی هم بروجردی. آن روزها دو تا دختر داشتند و یک پسر.افتخار خانم، زنِ بروجردیِ آقای کرمی، آرایشگر بود.آرایشگاهش چسبیده بود به خانه شان،یادش بخیر، عکس چند تا عروس که کار خودش بود را قاب گرفته بود و زده بود روبروی صندلی چرخان مشتری ها،از همه بیشتر عکس آن عروسی یادم مانده که قاب قرمز داشت و با چهارتا گیره خوشکل طلای روکار، شیشه اش روی زمینه چرم قرمز فیکس شده بودافتخار خانم عروس را درست می کرد و وقتی داماد می آمد قسمش می داد که عروس را نبرد توی عروسی مختلط که او یک وقت ناخواسته شریک گناهشان نشود. یادش بخیر آن روزها! چقدر نان حلال چیز مهمی بود. من برای بازی با هاجر و فاطمه که همیشه آخرش دعوایمان می شد و دیدن عکس عروس ها با مامان می رفتم خانه افتخار خانم.نخ گره زده دور گردن افتخار ، بوی آرایشگاه، موهایی که روی سرامیک ها ریخته بود،بیگودی ها و اسپری قرمز آب و قیچی نوک باریکش،حتی آن گیره های مشکی داخل بیگودی ها را هنوز یادم هست.آن بو منحصر به آرایشگاه افتخار خانم بود.من یادم نیست توی هیچ آرایشگاهی آن بو را شنیده باشم. وقتی بابا جبهه بود آقای کرمی و افتخار خانم خیلی هوای ما را داشتند.کرمی(افتخار خانم آقای کرمی را اینطوری صدا می کرد.) تا آن روز برای بچه ای مثل من که مردم شناسی ام منحصر به آدم های کوچه بود ذو ابعادترین مردی بود که دیده بودم، راننده مینی بوس فیات گلبهی که ما حس میکردیم مِلک اجدادیمان است. آن روز عصر هیچوقت از ذهنم پاک نمی شود! بابا طبق معمول جبهه بود و مامان توی شهر غریب. با بچه ها دنبال هم کرده بودیم، که در آهنی ورودی هال روی انگشتم بسته شد. دردش یادم نیست اما اینکه انگشتم به یک پوست آویزان بود را چرا. خواهرم رفته بود در خانه کرمی این ها وبه افتخار خانم گفته بود دست خواهرم.... و توی یک چشم بر هم زدن آقای کرمی از حمام بیرون زده بود و با هیکل شسته و نشسته،وآن موهای فرفری مشکی، زمان را خریده بود و بدون اینکه فرصت کند درست خودش را آب بکشد لباس هایش را با عجله فقط پوشیده بود و حتی دکمه هایش را نبسته بود و مرا انداخته بود روی دوشش که برساندم بیمارستان! صدای بوق ماشین ها وقتی روی دوشش بودم و داشت از خیابان با شتاب و بی توجه می گذشت یادم هست و تعجب دکترها از دیدن سر و وضع آقای کرمی..... _آقا این چه سر و وضعیه!!! _برادر دکمه های لباست!!!! زیپ..... تا دکترها انگشت مرا بچسبانند سرجایش آقای کرمی همانجا ایستاده بود و تکان نمی خورد. آن قدر توی خاطرات آن کوچه حل شده بودیم که حتی مهاجرت از چال توره ای* هم نتوانست آن علقه ها را پاک کند. از حال هم باخبر بودیم، حتی تا همین دو هفته پیش که آقای کرمی سکته کرده بود و برده بودنش بیمارستان. به فاطمه گفتم از بیمارستان که برگشت می آیم می بینمش! اما یادم رفت زنگ بزنم.... تا اینکه امروز آقای کرمی رفت منزل نو! توی ختمش چشم های خیس افتخار خانم را دیدم با فاطمه و هاجر ودختر آخریشان مژگان که بعد از داستان آن کوچه به دنیا آمده بود. همه دارائی کرمی ها رفته بود و افتخار خانم و دخترهایش تنها مانده بودند. با ما که با آن ها همسایه تر بودیم..... یادش بخیر.... طیبه فرید *چال توره ای: ناحیه آبرفتی میان قبله و عادل آباد شیراز که محل زندگی گرگ ها بود. https://eitaa.com/tayebefarid
«چینی تَن» به قلم طیبه فرید
«چینی تَن» با دیدن عکس بازگشت آقای اسدی به وطن، تمام تصویر سازی های ذهنم از روز بازگشت حاج احمد به هم ریخت(بگذریم که من از موافقان نظریه شهادت حاج احمدم اما تصور محال که محال نیست). توی یک زندگی معمولی ظرف چهار پنج سال اینقدرها آدم شکسته نمی شود، مگر اینکه داغی، دردی، سوختنی، بار روحی سنگینی چیزی بشکندش. من از نزدیک آدم هایی که ظرف دو سه سال شکستند را دیدم، بعضی غم ها راهی جز صبر ندارد، اما سیستم عصبی بدن که این حرف ها حالی اش نمی شود،جوانی ات توی غم ذوب می شود حتی اگر راضی به رضای خدا باشی،این از ویژگی های بدن مادیست.بگذریم که حوادث و مشکلات می تواند روی بدن مثالی(برزخی) هم اثر بگذارد.چطوری اش را ملاصدرا گفته، اینجا مجالش نیست. اما یک روز خودت را توی آینه نگاه می کنی توی صورتت چین و چروک افتاده، بغل چشم هایت، وسط پیشانی ات، گونه هایت مسطح شده و موهایت یکجوری که حواست نبوده ریخته و آنهایش که مانده سفید شده! صورتت تکیده و خیلی عوض شدی!!!! حالا فکرش را بکن، گرفتار قوم ظالمین شده باشی!!! همسر آقای اسدی یک چیزهایی نوشته بود که فقط همان بند دومش به تنهایی کفایت می کرد این انسان اینقدر قیافه اش شکسته شود. ما ایرانی ها ذاتا نورپسندیم، عاشق باغچه و شمعدانی هستیم حرف زور سرمان نمی شود، آدم ناتو از چشممان می افتد و زبان تلخ، دلمان را می زند. ما عاشق آدم ها هستیم. دلش را ندارم بروم دوباره بخوانم که چند وقت توی سلول انفرادیِ بی منفذ بوده، بی هیچ همصحبتی، بی هیچ خندیدنی، بی هیچ خبر خوشی، صدای دلنشینی! خدا می داند ما قیافه آقای اسدی را دیدیم و با مقایسه دو تا عکس دلمان تکان خورد! ما که توی دل و جگرش را ندیدیم که چه خبر است!!! حتم دارم اگر برنامه پیشواز و روال قانونیِ استقبال از او در کار نبود خیلی از دوستانش او را نمی شناختند. برای اطمینان از این حرفی که زدم یکبار دیگر می روم عکسش را نگاه می کنم (یک دقیقه لطفا)..... رفتم دیدمش! خیلی عوض شده بنده خدا!!!!قدح چینی صورتش شکسته!!! خدای جابرالعظم الکسیر برایش جبران کند و به دلش صبر جمیل بدهد.دنیا برای بعضی ها چه تلخ می گذرد. این ها را نوشتم که بگویم آن عکس های پیری حاج احمد را فراموش کنید. آدم توی اسارت جور دیگری پیر می شود. یکجوری که ما تصورش را نمی کنیم. یکجوری که مادر شهید حججی نذر کند قربانی بدهد که بچه اش توی اسارت زودتر شهید شود. خدا به حق ساقهای کبودِ در زنجیر موسی ابن جعفر، همه مظلومینِ در بند اسارت را نجات دهد. طیبه فرید دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
«خبر خوش ناتمام» به قلم طیبه فرید دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
« خبر خوش ناتمام» از وقتی امام زمان ظهور کرده چند روز مانده به دهه کرامت، بلند می شویم با بچه ها می رویم سفرِ دوره ای،قم،مشهد و بر می گردیم شیراز. حاج عبدالله اسکندری شده نماینده امام در شیراز. بعد از رجعت مردم او را که می دیدند دست می کشیدند روی سر و گردنش، دست هایشان می خورد به شهیدی که با پای خودش برگشته بود و متبرک می شد.شیراز دیدنی شده بود. دیگر نگران مدرسه رفتن بچه ها نیستیم چون بیست و پنج حرف دیگر علم را امام با خودش آورده!! بساط آن سیستم درب و داغان آموزشی برچیده شده،مسجد شده خانه دوم مردم،مدرسه و دانشگاه و....باظهور امام زندگی هایمان زیر و رو شده. آپارتمان ها توی طرح جدید همه تبدیل به خانه ویلایی شدند،حالا عین آدم ها روی زمین زندگی می کنیم،با اینکه پیشرفت زیادی کردیم اما مشکلات توسعه یافتگی را نداریم. امام که آمد همان روزهای اول دست منافق ها رو شد!!!مسجدها و دکان هایشان تعطیل شد و دیپورت شدند آن جا که عرب نی انداخت. مردم حالا با یک نگاه عادی منافق را از مومن تشخیص می دهند.آنقدر حضورشان کم رنگ شده که بود و نبودشان فرقی ندارد. خیلی چیزها عوض شده، آن قبل ها چقدر اختلاف علما می شد و مراجع نظراتشان باهم فرق داشت، الحمدلله با آمدن امام بساط اختلافات هم برچیده شد و نجات پیدا کردیم، چه حال و روزی داشتیم، الحمدلله که گذشت. بماند که موقع ظهور، بعضی چقدر جلو امام مقاومت کردند،آدم هایی که روزهای غیبت اشکشان برای امام دم مشکشان بود باید می دیدید چطور جلوی امام ایستادند. هر سال سفر دوره ای دهه کرامتمان را از قم شروع می کنیم، نگران اسکان و غذا نیستیم، فراوانی آن قدر هست که این چند وقت بعد ظهور کسی از فقر حرفی نزده و مردم به صدقه و قرض نیازی ندارند،خدا رحمت کند کاش خیلی ها بودند این روزها را می دیدند. ملت برای پذیرایی و اسکان زائرها دست و سر می شکنند.مهدی زین الدین با امام رجعت کرده و با بچه های بسیج ونیروهای جهادی شهر به طول بلوار پیامبراعظم یک موکب بزرگ زده، موکب امام زمان، همه هیئت های قم را یکی کرده!حتی آن ها که راه را عوضی رفته بودند. هیچوقت یادم نمی رود وقتی شنیدم مهدی زین الدین آمده. توی سفر اولمان رفتیم بلوار پیامبر اعظم فاصله میان حرم تا جمکران را نمی فهمیدیم چطور می گذرانیم.توی مسیر توی موکب امام زمان مهدی زین الدین را دیدیم،توی آن شلوغی عین ماه می درخشید، با برادرش مجید.حالمان اصلا دست خودمان نبود، ما چقدر آدم های خوشبختی بودیم که فرصت دیدن رجعت را پیدا کردیم. خیلی از شهدا را دیدیم،مهدی لطفی نیاسر هم بود.کاش زودتر از این ها امام زمان آمده بود، تا قبل از او داشتیم یک جهنم واقعی را تجربه می کردیم، جای خیلی ها خالی که نیستند این روزها را ببینند. ما بعد ظهور بارها امام را زیارت کردیم، با جمع های مختلف رفتیم دیدنشان. پارسال سفر دهه کرامت، مشهد توی حرم امام رضا مهدی رسولی قبل از ورود امام به حرم داشت مدیحه می خواند، ردیف های جلو شهدا نشسته بودند، رو به جمعیت و با دسته ها و حلقه های گل مورد استقبال مردم قرار گرفته بودند، از بینشان محمود کاوه، یوسف کلاهدوز، وشهید محرابی را شناختم با یکی از شهدای حشد الشعبی که فیلم لحظه شهادتش را دیده بودم !اسمش را نمی دانستم!!باورم نمی شد این ها را یک عمر توی عکس ها دیده بودم و توی کتاب ها خوانده بودم.مردم از شهدایی که رجعت کرده بودند درباره شهادت و رجعتشان می پرسیدند حال ما مثل آدم هایی بود که اصحاب کهف را بعد ازسیصد سال دیده بودند!!!غرق دیدن شهدا بودیم که همهمه ای شد و با سلام و صلوات، امام و نایب امام وارد شدند، بیشتر مردم از شدت هیجان و شوق بالا و پایین می پریدند و گریه می کردند. چهره حاج قاسم و حاج احمد متوسلیان و محسن حججی بین ملازم های امام از همه دیدنی تر بود. مردم حق داشتند هیجان زده باشند این همه زیبایی را ما کجا دیده بودیم..... تلفنم زنگ می خورد و رشته کلام از دستم می رود!!!چرااا حالا؟ درست عین خواب ها که جای حساسش می پری و.... دوباره بر می گردم به دوران غیبت کبری! هیچ چیزی دست نخورده! خانه ها، مدرسه ها، مسجدها، توسعه یافتگی! وتوی گلزار شهدای قم و مشهد و شیراز پر است از شهید... چقدر به شنیدن یک خبر خوب بزرگ محتاجیم.مثلا یکی زنگ بزند و بگوید: امام زمان ظهور کرده. به قلم طیبه فرید دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میلاد حضرت انیس النفوس، سلطان طوس، قلب تپنده این سرزمین، آبروی ایران زمین،آقاجانمون حضرت علی ابن موسی الرضا (روحی فدا) رو خدمت همه محبان و ارادتمندان خاندان موسی ابن جعفر تبریک و تهنیت عرض می کنم🌹
«خِنزر فروش بی نَسَب» به قلم طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
«خِنزر فروش بی نَسَب» کوچه ما دوسرش در رو بود، یک سرش کوچه تنگو بود که ماشین رو نبود و از وسطش جوی آب رد می شد و می رسید به خیابان و یکسر دیگرش هم وصل می شد به یک چهار راه کوچک که دوباره به خیابان اصلی می رسیدشما آقای «عزیزپناه» را نمی شناسید. پدر شهید بود، سر کوچه ما دکان داشت، ریشش به قاعده ریش حکیم ابوالقاسم فردوسی بلند بود و سفید.عینک مشکی کائوچوئیش را می گذاشت نوک دماغش،وبعد انتظار داشتی بخواند: بسی رنج بردم بدین سال سی عجم زنده کردم بدین پارسی پی افکندم از نظم کاخی بلند که از باد و باران نیابد گزند بناهای آباد گردد خراب ز باران و از تابش آفتاب خدا رحمتش کند. یک پیشخوان کوچک تمیز داشت که چسبیده بود به یخچال،پشت سرش هم طبقه خوردنی ها بود. همه خوردنی های دهه شصتی که اگر اسم یکیشان را ببرم کلی از خاطره هایتان زنده می شود،جلو در مغازه اش یک درخت اقاقیا بود و صندوق های نوشابه ای که روی هم چیده شده بود،شیشه هایی که دوباره می رفت کارخانه زمزم و پر می شد از نوشابه های زرد و سیاه و بر می گشت و می رسید دست آدم هایی که عشق تی تاپ و نوشابه بودند،یادم نیست پشت دخل یا توی در و دیوار مغازه اش نوشته باشد نسیه نداریم. به جز دکان او یک دکان دیگر هم پشت خانمان بود که اسمش «دکان فریدونی» بود. همان که دخترهایش عین پنجه آفتاب بودند.لُر بود،کت و شلوار طوسی می پوشید ویک کلاه مشکی روی سرش می گذاشت و با آن استایل اعیانی انگار حجره دارهای بازار می ایستاد پشت دخل،به جز خوردنی های معمول،حبوبات هم داشت،بازغال و هر چیزی که فکرش را بکنید ویک دفتر پر از حساب و کتاب مشتری های ندار. کمی که بزرگتر شدیم «سید صادق» که از همه دکان دارها جوانتر بود این سر کوچه کنار نانوایی احمدی یک سوپری زد و این اولین باری بود که ما اسم سوپر مارکت را می شنیدیم،بوشهری بود و توی جنگ اسیر شده بود و بعد از آزادی اش راسته کنار نانوایی را با دوتا آزاده دیگر دکان زده بودند، خرازی و سوپری و میوه فروشی. ته کوچه آبادانی ها که قصه اش را قبلتر برایتان گفتم دکان ننه آیت بود همان که دندان نداشت و موهای مشکی اش را که رنگ سیبیل آیت بود فرق وسط می گذاشت، خدا همه شان را بیامرزد.هیچکدامشان گران فروش نبودند.... راستش آن قدر نامحسوس توسعه زده شدیم که یادم نیست آخرین بار از کدام دکان ها چی خریدم! یک روز به خودم آمدم دیدم مزه تیتاب ونوشابه یادم رفته، آقای عزیزیپناه به رحمت خدا رفته بود، ننه آیت هم! آقای فریدونی از محل رفته بود و مغازه سید صادق شده بود محل تلاقی عصر تی تاپ و نوشابه و انقلاب خیلی صنعتی شده.مزه خوردنی ها عین قبل نبود! جایِ دکان های جمع و جور محل را فروشگاه های زنجیره ای خیلی بزرگ پر کرد. فروشگاه هایی که از شیر مرغ تا جان آدمیزاد داخلش پیدا می شدو جرات نمی کردی با بچه ها یک دور ساده داخلش بزنی! ازبس که آداب اغواگری را حرفه ای بجا آورده بود. فکر می کردم فروشگاه های زنجیره ای حق توسعه زدگی را ادا کرده اما دو روز پیش دم غروب وقتی توی راهروی دانشگاه دیدم زندگی مکانیکی با آن سرعت بالا و دست فرمان درب و داغانش در نقطه صفر مرزی زده کل هیکل خاطراتمان را سوراخ سوراخ کرده فهمیدم هنوز این رشته سر دراز دارد و خیلی چیزها از جانمان می خواهد. بچه ها می گفتند اسمش «وندینگ مچین» است منظورشان ماشین فروش بود! یک یخچال مستطیلی بزرگ که در هر طبقه اش هفت هشت، ده تا ردیف داشت و در هرردیفی انواع خنزر پنزر و تنقلات. کد محصول را انتخاب می کردی، کارت می کشیدی و او با فنرهای مشکی پشت هر ردیف، خوردنی مورد نظر را می انداخت پایین و تو از جایی که تعبیه شده بود دست میکردی محصول را بر می داشتی!!!!!یعنی خبری از آقای فریدونی و ننه آیت که نبود هیچ!!! خبری از حسابداری که پشت صندوق نشسته باشد هم نبود. بی هیچ سلام و علیکی از این ماشین چارگوش بی اصل و نسب چیزی می خریدی، و او چون مکانیکی بود بی هیچ آدابی می انداخت جلوی پایت و تو از محفظه پایین برش می داشتی و به زندگی ماشینی ات ادامه می دادی! یکی نبود به انقلاب صنعتی بگوید مگر ما کارت دعوت برایت فرستاده بودیم که بیایی و ذره ذره آدم های به آن خوبی را از پشت دخل ها حذف کنی و جایشان ماشین بگذاری!!!!!! آنروز غروب توی راهرو دانشگاه احساس کردم در محاصره انقلاب صنعتی ام. احساس می کردم نظریه پردازهای لیبرال موقع نظریه پردازی حواسشان فقط پیش سرمایه دارها و اشراف بوده. بساط الکاسب حبیب الله را برچیده و ماشین زبان نفهم را گذاشته اند سر جایش. او که نه مرام ومسلک دارد نه دفتر و دستک! آقای طراح صنعتی اش هم یه کم حساب کار اخلاق و مشتری مداری را نکرده و مشتری ها هم بر حسب عادت با این طراحی مشکلی ندارند و غذا را از پیش پایشان بر می دارند و چیزی هم به دل نمی گیرند....
انگار نه انگار که پشت طراحی این ماشین فکر یک انسان خوابیده که گویا حواسش فقط به جیب سرمایه دارها بوده. به حذف آدم ها و سود بیشتر. دوستش نداشتم. کلا این سرعت به سمت ماشینی تر شدن را دوست ندارم. کوچه تنگو را عشق است. وقتیکه از در خانه تا آن جا را می دویدم و نفس نفس زنان می رسیدم به دکان حکیم ابوالقاسم فردوسی و می گفتم تی تاپ و نوشابه دارین؟!!!! و او در حالی که شیشه نوشابه مشکی زمزم و تی تاپ را می گذاشت روی دخل می گفت: دُکان های آباد گردد خراب ز وَندینگ ماشین و از انقلاب(صنعتی) طیبه فرید دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
«علی آباد» به قلم طیبه فرید دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid https://instagram.com/baghchekman
«علی آباد» خدا اراده کرده بود ایمان مردم را به بوته آزمایش بگذارد. چه کسی فکرش را می کرد. فقط یازده سال از آن روزی که ابراهیم _که سلام خدا بر او باد_ از پله های هواپیمای «ایر فرنس» پایین آمده بود و عصای موسی را زده بود به امواج نیلِ خمینی شهر، گذشته بود.مگر یازده سال چقدر می شود؟ یک دهه و کمی کمتر از یک سال.آن هم برای آدم هایی که از جورِ فرعون، چشمشان به در سپید شده بود و بعد از یک عمر فقدانِ نبی وغیبتِ ولی و کثرتِ عدو، شمایلِ یوسف و ضرب آهنگ مزامیرِ داوود و کلمه های آدم را در آیینه سیمای او دیده وشنیده بودند.«خدای من!!!! چرا اینقدر کوتاه! لطفا حالا نه! ما بی او در خروشِ نیل، غرق می شویم!!!!» این را شب آخر، قبل از رفتن ابراهیم، مردم خمینی شهر با چشم های خیس توی مسجدها و حسینیه ها و تکیه ها به خدا گفته بودند، اما دست تقدیر برای هر کسی و هرچیزی پیمانه ای مقدر کرده بود. نه اینکه برای شکستن اُبهت بُت ها و اصنام یازده سال بس بوده باشد نه!،نیمه های شب خرداد پیمانه عمر ابراهیم پر شده بود واز آن اتاق تاریک توی بیمارستان پر زده بود. اما نام و مرامش مانده بود توی دست های مردم، توی دل هایشان، توی نگاهشان وچرخیده بود و چرخیده بود و عطرش پخش شده بود همه جای شهر. خبر پریدن ابراهیم که در شهر پیچید بعضی ها پیش از اینکه به دنیای بدون او فکر کرده باشند جان داده بودند وخوشا بحالشان که با ایمان رفتند، و آن ها که مانده بودند منتظر وعده ی خدا بودند که گفته بود:«ما نَنْسَخْ مِنْ آيَةٍ أَوْ نُنْسِها نَأْتِ بِخَيْرٍ مِنْها أَوْ مِثْلِها أَلَمْ تَعْلَمْ أَنَّ اللَّهَ عَلي‏ کُلِّ شَيْ‏ءٍ قَديرٌ»* خدا آرامِ دلی را نمی برد مگر آنکه دل آرامی بهتر از او یا مثل او را می آورد. وخدای علیِ اعلی راست گفته بود!!!!! هر زخمی مرهمی داشت.جای خالی اسحاق با یعقوب،جای خالی موسی با یوشع، و جای خالی ابراهیم که آن را با علی_که سلام خدا بر او باد_ پر کرده بود،تا دل های با ایمان مردم خمینی شهر پس از سپری کردن عصر بت شکنی با نام علی، آباد شود... بشوند اهالی علی آباد. *۱٠۶/بقره طیبه فرید دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
«شطحیات» خدا تعجیل کرده بود!درست موقعی که گناه همه اقوام از آدم تا خاتم را مردم این عصر انجام می دادند. گناهانی که در عصر انبیا یک قلمش برای نابودی یک شهر کافی بود! که آسمان صاعقه بزند،یا آنقدر ببارد که غرقشان کند، یا یکجوری ببردشان که انگار اصلا نبودند. توی سیل جمعیت تو را دیدم، توی عصر ابتلای به گناه شهید رفته بودی!پیشتر فقط توی خواب هایم دیده بودمت،وقتی برای باز کردن گره های خیلی کور زندگی ام از راه می رسیدی و تا بازشان نمی کردی نمی رفتی. بین آدم ها داشتی سراسیمه می رفتی،آدم هایی که فقط می دویدند، که زودتر برسند به مقصدی که آرزوی اکثر فرزندان آدم بود.رد اشک بارها روی صورتت خشک شده بود و پَر ازپشت شانه هایت جوانه زده بود،جایی که فرشته ها می نشستند. می دویدی و قاطی اشک ها و هق هق هایت چیزهایی می گفتی که من نمی شنیدم و حتی نمی توانستم لب‌خوانی‌ کنم. انگار آن حروف ومخارجش کاملا به خودت تعلق داشت تاوقتی که دست های خونی ات را بالا آوردی و گفتی:«یا طالب بدم المقتول بکربلا».... این عبارت را می شناختم! تو رجعت کرده بودی،با لباسی که در آن شهید شده بودی!پهنای صورتت خیس اشک بود! شاعرگفته بود دیوانه ها آدم به آدم فرق دارند،ولی من جدی نگرفته بودم!!!! یکی مثل تو برای امام خون قلبش را داده باشد و یکی شاید اگر یادش بماند دعای فرج بخواند. یادم آمد ملاصدرا توی شواهد گفته بود هرطور زندگی کنید همان طوری می میرید و همان طوری برانگیخته می شوید!البته ملا هم به نقل از پیامبر (ص) گفته بود. خوش به حال تو که در این روزهای معاصر وسط ازدحام گناه در همه مراحل کمالت شهید بودی، وهستی... طیبه فرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اصلا میخواهم همه عالم نباشد اگر سر سوزنی خاطر عاطرتان مکدّر باشد آقاجان. امشب شب زیارتی حسین شماست، آقا به حسینتان قسم ما دوستتان داریم. ما با این قصه ها پای چشممان خیس می شود و خیال می بافیم.ماروی عمل خودمان حساب نمی کنیم، عمل ما مفتش هم خریدار ندارد. ماروی علاقه ذاتیمان به شما حساب کردیم.ما با خیال این قصه ها می خوابیم و بلند می شویم که فردا روزی که سرمان را گذاشتیم زمین و مردیم شما بیایی و بگویی «أنا علی الذی کنت تحبه» اون علی که سنگش رو به سینه می زدی منم.... ما پر از این آرزوییم آقا. دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
«یادداشت ناموسی» می گفت: آن قدیم ندیم ها که هنوز بساط زندگی عشایری رونق داشت فصل کوچ، مردهای عشایر بار و بندیلشان را که می بستند،در محل اتراق ایل می گشتند که اگر تار موی زنانه ای موقع شانه کردن از شانه ای ریخته باشد خاکش کنند مبادا دست باد، سلسله موی زن های ایل را ببرد وجایی پشت سر کوچ، چشم نامحرم به زلف ناموس ایل بیفتد!!! حالا جمعیت شناس ها می گویند: تغییر در کیفیت سبک زندگی قومیت ها می تواند اقتدار یک نژاد و تمدن را به قهقرا بکشد! دلنوشته های طیبه فرید ╭┅─────────┅╮ 🌹@tayebefarid🌹 مــــجــــــــمـــــــوعــــــــه دســــت نـــوشـتـــــه هـــــای طیــــــبه فــــــریـــــد ╰┅─────────┅╯
«خون دلِ رازقی» شیطان کاسه انگور رازقی را گذاشت روبروی مسیحا! خوشه انگور آرزو می کرد که زمان به عقب برگردد و دست کودکی بازیگوش بچیندش و یا اصلا گنجشک های باغ، سر شاخه دخل حبه هایش را بیاورند.اما برای این آرزو دیگر خیلی دیر شده بود چرا که سیاهی خوشه زهرآلود رازقی به سرخی لب های مسیحا رسیده بود ، عقربه های ساعت داشت از جا کنده می شد. فرشته آمده بود روی زمین. آمده بود مسیح را با خود ببرد به بهشت! فرشته رو کرد به بقیه خوشه گریان رازقی و گفت: بی خیال آدم ها، اما تو که میوه بهشت بودی!!چرا؟ و دل رازقی توی کاسه، خون بود. طیبه فرید ╭┅─────────┅╮ 🌹@tayebefarid🌹 مــــجــــــــمـــــــوعــــــــه دســــت نـــوشـتـــــه هـــــای طیــــــبه فــــــریـــــد ╰┅─────────┅╯
«کلانتر آلبانی»، به قلم طیبه فرید ╭┅─────────┅╮ 🌹@tayebefarid🌹 مــــجــــــــمـــــــوعــــــــه دســــت نـــوشـتـــــه هـــــای طیــــــبه فــــــریـــــد ╰┅─────────┅╯ .
«کلانتر آلبانی» حاج ابراهیم خان آدم قانعی نبود. یعنی به کم قانع نبود،وگرنه از زندها به او کم نرسیده بود! یک قلمش همین که از کدخدایی محله بالا کفت شیراز، رسیده بود به مقام کلانتری فارس و مردم به او می گفتند میرزا ابراهیم خان کلانتر! اما او حس می کرد برای بیشتر ازین شدن هم جا دارد،چشمش وزرا و وکلا را دیده بود و دلش خواسته بود.حس می کرد خیلی بیشتر ازین ها جا دارد برای شدن، مثلا صدارتی، وزارتی چیزی.نمی دانم چطور رویش شد اما خیلی گربه صفت زیرآب لطفعلی خان زند را زد و پشت ولی نعمتش را خالی کرد و دستش را گذاشت توی پوست گردو. دروازه شیراز را به روی او بست و راهش نداد تا سلطان خوش بر و روی زند، آواره کرمان و بم شود و این آخرین باری باشد که رنگ شیراز را می بیند. ابراهیم خان کلانتر آنقدر در حق لطفعلی خان خیانت کرد و برای خان قاجار پیغام و پسغام فرستاد که عاقبتِ کار، لطفعلی خان کت بسته تحویل آغا محمد خان شد و او دستور داد چشم های نرگسِ مستش را در آوردند. بعد هم دادند غلام ها که چنین و چنانش کنند. آخرش هم توی اسارت مثله اش کردند و دخلش را آوردند تا آخرین سلطان زند توی بیست و شش سالگی اش جوانمرگ بمیرد و داغش به دل خاندان زند بماند و سلسله زندیه هم به زمینِ خیلی گرم بخورد.البته سلاطین سر و ته یک کرباسند.آقا جانم می گوید« این ها همه تصرف در حق اولیا کردند ملکت و حکومت حق هیچکدامشان نبود.همه شان در حق خدا خیانت کردند». این ها را گفتم یک وقت نروید پشت ارگ کریمخان برای لطفعلی خان زند شمع روشن کنید و زانوی غم بغل بگیرید،بگذریم که به گواه تاریخ آدم خوش نامی بین مردم فارس و حومه بود. اصلا آغا محمد خان برای همین در اسارت، جانِ شیرینش را داد دست غلام ها اما گویا اساس در آوردن چشم خلق الله را خودش باب کرده. رشته کلام از دستتان در نرود! نقل خیانت و گربه صفتی حاج ابراهیم خان کلانتر بود که الهی حجش به کمرش بزند. شاید اگر ویار صدارت و وزارت نمی کرد، زندیه می ماند و آغا محمد خان آن همه در کرمان فسق و فجور نمی کرد و چشم مردهای کرمانی را در نمی آورد و زن و بچه مردم که عیال خدا بودند را اسیر و عبیر خودش نمی کرد.آغا محمد خان به محض جلوس بر مسند سلطنت قاجار،ابراهیم خان کلانتر را کرد اعتماد الدوله. هر چه نباشد او «تاج بخش» سلسله قاجار بود و با خیانت، تاج شاهی زندها را برداشته بود و گذاشته بود روی سر تاس آغای قوانلوی قاجار.حالا آرزوهای حاج ابراهیم خان برآورده شده بود و پت و پهن لم داده بود روی کرسی نیم بند صدارت.خوش نشینی که به احدی وفا نکرده بود. اثر بعضی چیزها را هر کاری هم بکنی با هیچ شوینده ای نمی توانی پاکش کنی. مثل خیانت که علاج ندارد و آخرش مسکنت و بدبختی و فلاکت و ازین جور الفاظ رکیک است،این ها را گفتم که اگر خائن ها را زیر مشت و لگد نظمیه های آلبانی دیدید فکر نکنید معجزه شده. این طبیعت دنیاست که عین دریا زباله هایش را پس بزند. مخلص کلام اینکه آغا محمد خان که سرش را گذاشت زمین، فتحعلی شاه تکیه زد بر صندلی عاریتی شاهی، حاج ابراهیم خان اعتماد الدوله آنوسی الاصل هنوز داشت برای خودش صدارت می کرد و با استفاده از بندِ پ(پارتی) همه فک و فامیلش را آورده بود توی دم و دستگاه قاجار، بالاخره از جنس ناجور خودش هم یکی پیدا شد و زیرابش را زد. عاقبت دل فتحعلی شاه از او چرک شد و از ترس اینکه مبادا همانطور که به سلطان زند خیانت کرد به او هم خیانت کند، دستور داد توی غربت طالقان چشم هایش را به میل کشیدند و به شیوه ای نگفتنی و در خور خائن ها دخلش را آوردند! تا سرنوشت شومش را مستعدین خیانت ببینند و عبرت بگیرند که آدم خائن بقول آقا جانم بی وطن است! هیچ کس او را نمی خواهد.توی دست مصرف کننده ها دستمال چرکیست که کارشان تمام بشود دورش می اندازند. بگذریم که عبرت زیاد است و عبرت گیرندگان اندک. طیبه فرید سوم ذی الحجه ۱۴۴۴ ╭┅─────────┅╮ 🌹@tayebefarid🌹 مــــجــــــــمـــــــوعــــــــه دســــت نـــوشـتـــــه هـــــای طیــــــبه فــــــریـــــد ╰┅─────────┅╯
«شاه ورشکسته» به قلم طیبه فرید
«شاه ورشکسته» سمت چپ ساختمانی که ما در طبقه سومش زندگی می کنیم یک خانه ویلایی درندشت است. یعنی بود!همان که یک باغچه بزرگ داشت و بهار که می شد به جای برگ هم ازگیل می داد. روزهای تعطیل، صدای خندیدن نوه ها و دخترهای صاحب خانه حیاطش را پر می کرد و من از پنجره اتاقم سر و صدایشان را می شنیدم و خدا را شکر می کردم که هنوز جمعشان جمع است و کیفشان کوک. صاحبخانه یکی دوماه قبل در سکوت خبری خانه را فروخته بود به انبوه ساز. دیروز شنیدم که بعدش پشیمان شده. بچه هایش پول خانه را بین خودشان تقسیم کرده بودند و او که تا یکی دو ماه قبل یک عمارت شاه‌نشین داشت حالا عین ورشکسته ها باید می رفت اجاره نشینی! ازین ها بگذریم.خانهٔ به آن دلبری را دو روز پیش شروع کردند به تخریبش.فقط باید حرکت پیکور و فروریختن در و دیوار ها و طاقچه های به آن قشنگی را می دیدید، طاقچه ای که تا همین چند وقت پیش، زن صاحبخانه، با دستمال خاکش را می گرفت و آینه شمعدان عروسی اش را می گذاشت آنجا! ماحصل فروش عمارت شاه‌نشین همسایه به انبوه ساز سوداندیش، برای ما لرزش هایی در حد زلزله چهار و پنج ریشتری بود.لاله شمعدان های روی میز، گلدان ها و پارچ ماهی وکل خانه همه با هم می لرزید.عین دل اهالی ساختمان.حکما وقتی داشتند خانه ما را می ساختند هم، همینقدر دل زن و بچه های خانه های چپ و راستمان از ترس زلزله چهار ریشتری اش لرزیده بود! خانه ما را که روی هوا نساختند، همین کارهارا کردند.منطق حکم می کند که اثر وضعی برج هایی که به قیمت آزار خلق الله، آجر روی آجرش بند شده و بالا رفته نمی تواند بهشت دنیای زن و بچه مردم باشد!بعد توقع داریم توی این خانه ها بچه های زبان بسته شب خواب آرام داشته باشند و مادرهایشان دلتنگ نشوند. روح حاکم بر این خانه ها چه می شود؟! انبوه ساز فکر جیب خودش را می کند نه مثل جلال که اگر برای سیمین خانه ای ساخت، آجری را با ملات عشق روی آجر دیگر گذاشت و با محبت دیوارش را بالا برد!مخلص کلام اینکه پیمانکارها و معمارها وسط حق الناس بنای مسکن مردم را گذاشته اند و ما پذیرفته ایم که کاری نمی شود کرد.ما محکومیم و مجبور! یادش بخیر آقا جانم نه ارث داشت و نه پول و پله قلمبه ای. با شندر غاز حقوقش یک زمین خرید وسط برِّبیابان،می گفت اسلام به دار واسعه* سفارش کرده،خانه نباید کوچک باشد.تا ذره ذره پول کارمندی اش جمع بشود و دیوار خانه مان بالا برود اطرافمان پر شده بود از خانه و کوچه.آقا جان توی چهارگوشهٔ پی خانه، تربت امام حسین(ع) ریخته بود که در و دیوار خانه نور داشته باشد. یک پاسیوی دلباز هم برای مادرم گرفت و گفت کاشی کار، یک قاب کاشی از یک دشت سبز و کلبه ای در میان انبوه درخت ها که از کنارش رودخانه ای می گذشت را روی دیوارش بچسباند،که مادرم هر وقت دلش گرفت چشمش بیفتد به آن تمثال« جنات تجری من تحتها الانهار» و گره های دلش وا شود.آن روزها خیلی ها عکس لیلی و مجنون می گذاشتند یا لیلی تنها را با آن گیسوهای پریشان مجعد سیاه و ابروهای کمان که در فراق مجنون، چنگ می زد و اشک می ریخت. اما آقاجانم آدم مقیدی بود،زندگی شخصی و عاشقانه لیلی و مجنون به پاسیوی خانه او چه ربطی داشت، آدم اگر راست می گوید هنر داشته باشد خودش عاشقانه زندگی کند. او در آن فسقل جا که دار واسعه اش بود،یک باغچه گرفت که زمستان و تابستان، من توی خاک و گِلَش غوطه ور بودم و تمام لباس هایم بوی شمعدانی می گرفت.دویست متر خانه بود با پول کارمندی اما بهشت بود. حالا چی؟ زندگی هایمان یک جوری آمیخته با حق الناس شده که مردم آزاری هایمان موجه به نظر می رسد!به جای اینکه نور از در و دیوار خانه هایمان ببارد باید دستمال استغفار برداریم و عوارض لرزش دل زن و بچه همسایه های چپ و راست را از در و دیوار خانه پاک کنیم.دور از جانتان بعید می دانم که فردای مرگمان به قبرمان نور ببارد!مگر ما به حیاتمان نور باریده که به مماتمان نور ببارد!* حالا به جای صدای نوه های عمارت شاه نشین همسایه،از پشت پنجره های بسته صدای گاز دادن بیل مکانیکی می آید که دارد آوار آن عمارت پر خاطره را بر می دارد!با ضمیمه عطر گازوئیلش، تا برج بلندی بسازد و بفروشد به آدم هایی مثل ما که همیشه یک میلیارد تومان برای خریدن خانه ویلایی کم داریم. یک ساختمان عمودی بلند،برای زیست بی روح عمودی که مهندس معمار، توی چهارگوشه پی اش حق الناس ریخته و قرار است بشود بهشت زن و بچه مردم! ومن ضمن آرزوی رسیدن به دار واسعه برای همه مومنین و مومنات،آرزو می کنم مبادا پیرمرد پشیمان، آن شاه ورشکسته بی کوشک، برای حال و احوال با همسایه ها به محله برگردد و از کوچه ما رد شود، کوچه ما،که سر می شکند دیوارش! پ. ن *مسند أبی یعلى، ج 13، ص 257 *عوالي اللئالي العزيزية في الأحاديث الدينية , جلد۴ , صفحه۷۲   طیبه فرید پنجم ذی الحجه ۱۴۴۴ https://eitaa.com/tayebefarid
«آرزو به دل» پیرزن از دار دنیا یک گردنبند فیروزه برایش مانده بود. همه طلاهایش را برای عروسی و خرج زندگی بچه هایش فروخته بود اما گردنبند را هیچ جوری قانع نشده بود بفروشد. وقتی که رفت،وصیت نامه اش را باز کردند،بعد از سلام و صلوات نوشته بود:«از دار دنیا هر چه داشتم به شما دادم جز این گردنبند که نذر ساختن حرم ائمه بقیع بود». طیبه فرید دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link