eitaa logo
مجموعه روایت به قلم طیبه فرید
685 دنبال‌کننده
366 عکس
62 ویدیو
0 فایل
دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid شنونده نظرات شما هستم @ahrar3
مشاهده در ایتا
دانلود
«شطحیات» خدا تعجیل کرده بود!درست موقعی که گناه همه اقوام از آدم تا خاتم را مردم این عصر انجام می دادند. گناهانی که در عصر انبیا یک قلمش برای نابودی یک شهر کافی بود! که آسمان صاعقه بزند،یا آنقدر ببارد که غرقشان کند، یا یکجوری ببردشان که انگار اصلا نبودند. توی سیل جمعیت تو را دیدم، توی عصر ابتلای به گناه شهید رفته بودی!پیشتر فقط توی خواب هایم دیده بودمت،وقتی برای باز کردن گره های خیلی کور زندگی ام از راه می رسیدی و تا بازشان نمی کردی نمی رفتی. بین آدم ها داشتی سراسیمه می رفتی،آدم هایی که فقط می دویدند، که زودتر برسند به مقصدی که آرزوی اکثر فرزندان آدم بود.رد اشک بارها روی صورتت خشک شده بود و پَر ازپشت شانه هایت جوانه زده بود،جایی که فرشته ها می نشستند. می دویدی و قاطی اشک ها و هق هق هایت چیزهایی می گفتی که من نمی شنیدم و حتی نمی توانستم لب‌خوانی‌ کنم. انگار آن حروف ومخارجش کاملا به خودت تعلق داشت تاوقتی که دست های خونی ات را بالا آوردی و گفتی:«یا طالب بدم المقتول بکربلا».... این عبارت را می شناختم! تو رجعت کرده بودی،با لباسی که در آن شهید شده بودی!پهنای صورتت خیس اشک بود! شاعرگفته بود دیوانه ها آدم به آدم فرق دارند،ولی من جدی نگرفته بودم!!!! یکی مثل تو برای امام خون قلبش را داده باشد و یکی شاید اگر یادش بماند دعای فرج بخواند. یادم آمد ملاصدرا توی شواهد گفته بود هرطور زندگی کنید همان طوری می میرید و همان طوری برانگیخته می شوید!البته ملا هم به نقل از پیامبر (ص) گفته بود. خوش به حال تو که در این روزهای معاصر وسط ازدحام گناه در همه مراحل کمالت شهید بودی، وهستی... طیبه فرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اصلا میخواهم همه عالم نباشد اگر سر سوزنی خاطر عاطرتان مکدّر باشد آقاجان. امشب شب زیارتی حسین شماست، آقا به حسینتان قسم ما دوستتان داریم. ما با این قصه ها پای چشممان خیس می شود و خیال می بافیم.ماروی عمل خودمان حساب نمی کنیم، عمل ما مفتش هم خریدار ندارد. ماروی علاقه ذاتیمان به شما حساب کردیم.ما با خیال این قصه ها می خوابیم و بلند می شویم که فردا روزی که سرمان را گذاشتیم زمین و مردیم شما بیایی و بگویی «أنا علی الذی کنت تحبه» اون علی که سنگش رو به سینه می زدی منم.... ما پر از این آرزوییم آقا. دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
«یادداشت ناموسی» می گفت: آن قدیم ندیم ها که هنوز بساط زندگی عشایری رونق داشت فصل کوچ، مردهای عشایر بار و بندیلشان را که می بستند،در محل اتراق ایل می گشتند که اگر تار موی زنانه ای موقع شانه کردن از شانه ای ریخته باشد خاکش کنند مبادا دست باد، سلسله موی زن های ایل را ببرد وجایی پشت سر کوچ، چشم نامحرم به زلف ناموس ایل بیفتد!!! حالا جمعیت شناس ها می گویند: تغییر در کیفیت سبک زندگی قومیت ها می تواند اقتدار یک نژاد و تمدن را به قهقرا بکشد! دلنوشته های طیبه فرید ╭┅─────────┅╮ 🌹@tayebefarid🌹 مــــجــــــــمـــــــوعــــــــه دســــت نـــوشـتـــــه هـــــای طیــــــبه فــــــریـــــد ╰┅─────────┅╯
«خون دلِ رازقی» شیطان کاسه انگور رازقی را گذاشت روبروی مسیحا! خوشه انگور آرزو می کرد که زمان به عقب برگردد و دست کودکی بازیگوش بچیندش و یا اصلا گنجشک های باغ، سر شاخه دخل حبه هایش را بیاورند.اما برای این آرزو دیگر خیلی دیر شده بود چرا که سیاهی خوشه زهرآلود رازقی به سرخی لب های مسیحا رسیده بود ، عقربه های ساعت داشت از جا کنده می شد. فرشته آمده بود روی زمین. آمده بود مسیح را با خود ببرد به بهشت! فرشته رو کرد به بقیه خوشه گریان رازقی و گفت: بی خیال آدم ها، اما تو که میوه بهشت بودی!!چرا؟ و دل رازقی توی کاسه، خون بود. طیبه فرید ╭┅─────────┅╮ 🌹@tayebefarid🌹 مــــجــــــــمـــــــوعــــــــه دســــت نـــوشـتـــــه هـــــای طیــــــبه فــــــریـــــد ╰┅─────────┅╯
«کلانتر آلبانی»، به قلم طیبه فرید ╭┅─────────┅╮ 🌹@tayebefarid🌹 مــــجــــــــمـــــــوعــــــــه دســــت نـــوشـتـــــه هـــــای طیــــــبه فــــــریـــــد ╰┅─────────┅╯ .
«کلانتر آلبانی» حاج ابراهیم خان آدم قانعی نبود. یعنی به کم قانع نبود،وگرنه از زندها به او کم نرسیده بود! یک قلمش همین که از کدخدایی محله بالا کفت شیراز، رسیده بود به مقام کلانتری فارس و مردم به او می گفتند میرزا ابراهیم خان کلانتر! اما او حس می کرد برای بیشتر ازین شدن هم جا دارد،چشمش وزرا و وکلا را دیده بود و دلش خواسته بود.حس می کرد خیلی بیشتر ازین ها جا دارد برای شدن، مثلا صدارتی، وزارتی چیزی.نمی دانم چطور رویش شد اما خیلی گربه صفت زیرآب لطفعلی خان زند را زد و پشت ولی نعمتش را خالی کرد و دستش را گذاشت توی پوست گردو. دروازه شیراز را به روی او بست و راهش نداد تا سلطان خوش بر و روی زند، آواره کرمان و بم شود و این آخرین باری باشد که رنگ شیراز را می بیند. ابراهیم خان کلانتر آنقدر در حق لطفعلی خان خیانت کرد و برای خان قاجار پیغام و پسغام فرستاد که عاقبتِ کار، لطفعلی خان کت بسته تحویل آغا محمد خان شد و او دستور داد چشم های نرگسِ مستش را در آوردند. بعد هم دادند غلام ها که چنین و چنانش کنند. آخرش هم توی اسارت مثله اش کردند و دخلش را آوردند تا آخرین سلطان زند توی بیست و شش سالگی اش جوانمرگ بمیرد و داغش به دل خاندان زند بماند و سلسله زندیه هم به زمینِ خیلی گرم بخورد.البته سلاطین سر و ته یک کرباسند.آقا جانم می گوید« این ها همه تصرف در حق اولیا کردند ملکت و حکومت حق هیچکدامشان نبود.همه شان در حق خدا خیانت کردند». این ها را گفتم یک وقت نروید پشت ارگ کریمخان برای لطفعلی خان زند شمع روشن کنید و زانوی غم بغل بگیرید،بگذریم که به گواه تاریخ آدم خوش نامی بین مردم فارس و حومه بود. اصلا آغا محمد خان برای همین در اسارت، جانِ شیرینش را داد دست غلام ها اما گویا اساس در آوردن چشم خلق الله را خودش باب کرده. رشته کلام از دستتان در نرود! نقل خیانت و گربه صفتی حاج ابراهیم خان کلانتر بود که الهی حجش به کمرش بزند. شاید اگر ویار صدارت و وزارت نمی کرد، زندیه می ماند و آغا محمد خان آن همه در کرمان فسق و فجور نمی کرد و چشم مردهای کرمانی را در نمی آورد و زن و بچه مردم که عیال خدا بودند را اسیر و عبیر خودش نمی کرد.آغا محمد خان به محض جلوس بر مسند سلطنت قاجار،ابراهیم خان کلانتر را کرد اعتماد الدوله. هر چه نباشد او «تاج بخش» سلسله قاجار بود و با خیانت، تاج شاهی زندها را برداشته بود و گذاشته بود روی سر تاس آغای قوانلوی قاجار.حالا آرزوهای حاج ابراهیم خان برآورده شده بود و پت و پهن لم داده بود روی کرسی نیم بند صدارت.خوش نشینی که به احدی وفا نکرده بود. اثر بعضی چیزها را هر کاری هم بکنی با هیچ شوینده ای نمی توانی پاکش کنی. مثل خیانت که علاج ندارد و آخرش مسکنت و بدبختی و فلاکت و ازین جور الفاظ رکیک است،این ها را گفتم که اگر خائن ها را زیر مشت و لگد نظمیه های آلبانی دیدید فکر نکنید معجزه شده. این طبیعت دنیاست که عین دریا زباله هایش را پس بزند. مخلص کلام اینکه آغا محمد خان که سرش را گذاشت زمین، فتحعلی شاه تکیه زد بر صندلی عاریتی شاهی، حاج ابراهیم خان اعتماد الدوله آنوسی الاصل هنوز داشت برای خودش صدارت می کرد و با استفاده از بندِ پ(پارتی) همه فک و فامیلش را آورده بود توی دم و دستگاه قاجار، بالاخره از جنس ناجور خودش هم یکی پیدا شد و زیرابش را زد. عاقبت دل فتحعلی شاه از او چرک شد و از ترس اینکه مبادا همانطور که به سلطان زند خیانت کرد به او هم خیانت کند، دستور داد توی غربت طالقان چشم هایش را به میل کشیدند و به شیوه ای نگفتنی و در خور خائن ها دخلش را آوردند! تا سرنوشت شومش را مستعدین خیانت ببینند و عبرت بگیرند که آدم خائن بقول آقا جانم بی وطن است! هیچ کس او را نمی خواهد.توی دست مصرف کننده ها دستمال چرکیست که کارشان تمام بشود دورش می اندازند. بگذریم که عبرت زیاد است و عبرت گیرندگان اندک. طیبه فرید سوم ذی الحجه ۱۴۴۴ ╭┅─────────┅╮ 🌹@tayebefarid🌹 مــــجــــــــمـــــــوعــــــــه دســــت نـــوشـتـــــه هـــــای طیــــــبه فــــــریـــــد ╰┅─────────┅╯
«شاه ورشکسته» به قلم طیبه فرید
«شاه ورشکسته» سمت چپ ساختمانی که ما در طبقه سومش زندگی می کنیم یک خانه ویلایی درندشت است. یعنی بود!همان که یک باغچه بزرگ داشت و بهار که می شد به جای برگ هم ازگیل می داد. روزهای تعطیل، صدای خندیدن نوه ها و دخترهای صاحب خانه حیاطش را پر می کرد و من از پنجره اتاقم سر و صدایشان را می شنیدم و خدا را شکر می کردم که هنوز جمعشان جمع است و کیفشان کوک. صاحبخانه یکی دوماه قبل در سکوت خبری خانه را فروخته بود به انبوه ساز. دیروز شنیدم که بعدش پشیمان شده. بچه هایش پول خانه را بین خودشان تقسیم کرده بودند و او که تا یکی دو ماه قبل یک عمارت شاه‌نشین داشت حالا عین ورشکسته ها باید می رفت اجاره نشینی! ازین ها بگذریم.خانهٔ به آن دلبری را دو روز پیش شروع کردند به تخریبش.فقط باید حرکت پیکور و فروریختن در و دیوار ها و طاقچه های به آن قشنگی را می دیدید، طاقچه ای که تا همین چند وقت پیش، زن صاحبخانه، با دستمال خاکش را می گرفت و آینه شمعدان عروسی اش را می گذاشت آنجا! ماحصل فروش عمارت شاه‌نشین همسایه به انبوه ساز سوداندیش، برای ما لرزش هایی در حد زلزله چهار و پنج ریشتری بود.لاله شمعدان های روی میز، گلدان ها و پارچ ماهی وکل خانه همه با هم می لرزید.عین دل اهالی ساختمان.حکما وقتی داشتند خانه ما را می ساختند هم، همینقدر دل زن و بچه های خانه های چپ و راستمان از ترس زلزله چهار ریشتری اش لرزیده بود! خانه ما را که روی هوا نساختند، همین کارهارا کردند.منطق حکم می کند که اثر وضعی برج هایی که به قیمت آزار خلق الله، آجر روی آجرش بند شده و بالا رفته نمی تواند بهشت دنیای زن و بچه مردم باشد!بعد توقع داریم توی این خانه ها بچه های زبان بسته شب خواب آرام داشته باشند و مادرهایشان دلتنگ نشوند. روح حاکم بر این خانه ها چه می شود؟! انبوه ساز فکر جیب خودش را می کند نه مثل جلال که اگر برای سیمین خانه ای ساخت، آجری را با ملات عشق روی آجر دیگر گذاشت و با محبت دیوارش را بالا برد!مخلص کلام اینکه پیمانکارها و معمارها وسط حق الناس بنای مسکن مردم را گذاشته اند و ما پذیرفته ایم که کاری نمی شود کرد.ما محکومیم و مجبور! یادش بخیر آقا جانم نه ارث داشت و نه پول و پله قلمبه ای. با شندر غاز حقوقش یک زمین خرید وسط برِّبیابان،می گفت اسلام به دار واسعه* سفارش کرده،خانه نباید کوچک باشد.تا ذره ذره پول کارمندی اش جمع بشود و دیوار خانه مان بالا برود اطرافمان پر شده بود از خانه و کوچه.آقا جان توی چهارگوشهٔ پی خانه، تربت امام حسین(ع) ریخته بود که در و دیوار خانه نور داشته باشد. یک پاسیوی دلباز هم برای مادرم گرفت و گفت کاشی کار، یک قاب کاشی از یک دشت سبز و کلبه ای در میان انبوه درخت ها که از کنارش رودخانه ای می گذشت را روی دیوارش بچسباند،که مادرم هر وقت دلش گرفت چشمش بیفتد به آن تمثال« جنات تجری من تحتها الانهار» و گره های دلش وا شود.آن روزها خیلی ها عکس لیلی و مجنون می گذاشتند یا لیلی تنها را با آن گیسوهای پریشان مجعد سیاه و ابروهای کمان که در فراق مجنون، چنگ می زد و اشک می ریخت. اما آقاجانم آدم مقیدی بود،زندگی شخصی و عاشقانه لیلی و مجنون به پاسیوی خانه او چه ربطی داشت، آدم اگر راست می گوید هنر داشته باشد خودش عاشقانه زندگی کند. او در آن فسقل جا که دار واسعه اش بود،یک باغچه گرفت که زمستان و تابستان، من توی خاک و گِلَش غوطه ور بودم و تمام لباس هایم بوی شمعدانی می گرفت.دویست متر خانه بود با پول کارمندی اما بهشت بود. حالا چی؟ زندگی هایمان یک جوری آمیخته با حق الناس شده که مردم آزاری هایمان موجه به نظر می رسد!به جای اینکه نور از در و دیوار خانه هایمان ببارد باید دستمال استغفار برداریم و عوارض لرزش دل زن و بچه همسایه های چپ و راست را از در و دیوار خانه پاک کنیم.دور از جانتان بعید می دانم که فردای مرگمان به قبرمان نور ببارد!مگر ما به حیاتمان نور باریده که به مماتمان نور ببارد!* حالا به جای صدای نوه های عمارت شاه نشین همسایه،از پشت پنجره های بسته صدای گاز دادن بیل مکانیکی می آید که دارد آوار آن عمارت پر خاطره را بر می دارد!با ضمیمه عطر گازوئیلش، تا برج بلندی بسازد و بفروشد به آدم هایی مثل ما که همیشه یک میلیارد تومان برای خریدن خانه ویلایی کم داریم. یک ساختمان عمودی بلند،برای زیست بی روح عمودی که مهندس معمار، توی چهارگوشه پی اش حق الناس ریخته و قرار است بشود بهشت زن و بچه مردم! ومن ضمن آرزوی رسیدن به دار واسعه برای همه مومنین و مومنات،آرزو می کنم مبادا پیرمرد پشیمان، آن شاه ورشکسته بی کوشک، برای حال و احوال با همسایه ها به محله برگردد و از کوچه ما رد شود، کوچه ما،که سر می شکند دیوارش! پ. ن *مسند أبی یعلى، ج 13، ص 257 *عوالي اللئالي العزيزية في الأحاديث الدينية , جلد۴ , صفحه۷۲   طیبه فرید پنجم ذی الحجه ۱۴۴۴ https://eitaa.com/tayebefarid
«آرزو به دل» پیرزن از دار دنیا یک گردنبند فیروزه برایش مانده بود. همه طلاهایش را برای عروسی و خرج زندگی بچه هایش فروخته بود اما گردنبند را هیچ جوری قانع نشده بود بفروشد. وقتی که رفت،وصیت نامه اش را باز کردند،بعد از سلام و صلوات نوشته بود:«از دار دنیا هر چه داشتم به شما دادم جز این گردنبند که نذر ساختن حرم ائمه بقیع بود». طیبه فرید دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
قلب حجّتیست که خدا به سبب آن با انسان احتجاج می‌کند و بنابراین نمی‌تواند قابل انحراف و خاموش شدنی باشد. آیاتی مثل لَهُم قُلُوبٌ لاَیَفقَهُونَ بِهَاو فِی قُلُوبِهِم مَرَضٌ فَزَادَهُمُ اللهُ مَرَضَاً،به معنی خراب شدن قلب نیست. معنایش این است که چون به قلب بها داده نشده، به انزوا رفته. دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_linkچ
«درباره پیر مغان» او پیش از اینکه در آتش خشم نمرود نسوزد در آتش عشق پیر مغان سوخته بود.حافظ شاهد بود که گفت: مُرید پیر مغانم ز من مرنج ای شیخ چرا که وعده، تو کردی و او به جا آورد وخدای علی اعلی بزرگتر از آن بود که ابراهیم را به بلای عظیم حسین (علیه السلام) بیازماید...... طیبه فرید دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
آرام و با احساس «میرزای شوریده» را بخوانید به قلم طیبه فرید
«میرزای شوریده» دست هایش عین دست و پِل پیرمردهای شصت ساله چروکیده بود،از آن ها که از خروسخوان صبح تا بوق سگ پی فَعلِگی بودند.انگار نه انگار هنوز بیست و هفت هشت سالش پر نشده بود. متولد جنوب شهر،طرف های خیابان مولوی بود، محله امامزاده سید اسماعیل. پسر بچه های جنوب شهری از همان بچگی برای مرد شدن عجله دارند، او که دیگر قدر یک ادم شصت ساله استخوان خرد کرده بود. دست هایش را اگر ندیدید،بروید ببینید.این ها را دیگران در مورد او نمی نویسند،حق دارند. آخر دست چروکِ پینه بسته و چشم های رنجور و رنگ و روی زرد و زار، زیبایی بصری ندارد! چرا با این توصیف ها چنگ بیندازند توی صورت بزک کرده روایت؟! توی دنیایی که نادر جهانبانی با آن وجنات کذا و کذایش قهرمان است باید ازپینه های دست او بنویسند؟ اما من او را با پینه دست ها و زخم های پشت کمرش روایت می کنم.چیزهایی که او را قیمتی کرده بود همین ها بودند.او توی بستر مناسب جنوب شهر می توانست یک ادم هفت خط باشد.اما شده بود فعله خلق خدا!خلق خدا یعنی حتی زن و بچه رهاشده ان تفنگچی بی غیرت کومله که گوشه پیاده رو از گرسنگی پلاس شده بودند.رفته بود همه حقوق یک ماهش را یکجا گذاشته بود توی مشت زن کُرد. وحدت وجودی که یک عمر ملاصدرا خودش را به آب و آتش زد تا اثباتش کند میرزا احمد بچه خیابان مولوی یک عمر عین پیرمردهای شصت ساله با آن زندگی کرده بود که«الخلق عیال الله!». کمند فعلگی خدا افتاده بود دور گردن باریکش!خدا میرزای شوریده را کشیده بود و کشیده بود تا پست بازرسی برباره! ازاینجا به بعدش نوشتی نیست،شما بخوان« عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است.» فالانژیست مارونی آمدبالای سرش! دست هایش شبیه دست های دیپلمات ها نبود، عین دست و پِل پیرمردهای شصت ساله چروکیده بود،از آن ها که از خروسخوان صبح تا بوق سگ پی فَعلِگی بودند.انگار نه انگار هنوز بیست و هفت هشت سالش پر نشده بود. بچه جنوب شهربود،خیابان مولوی. طیبه فرید دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایة امیر المومنین🌹 دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
«غلام نرگس مست تو تاجدارانند» عطرش شبیه عطر حاجی ها نبود!قیافه اش هم!ملاحتش هم صد البته در جان کلمات نمی گنجد.دست های علی را گرفت،ضرب آهنگ صدایش همراه طبعی ظریف و شاعرانه توی آسمان برکه پیچید:«جانا! غم و غصه اش دراز باد آن که با تو نباد»... به گمانم حافظ شیرازی اینجا بود که طبع تغزلش گل کرد: «غلام نرگس مست تو تاجدارانند». در آن میانه یکی به پیامبر گفت: می بینی! چه چیزهایی می گوید!!!! پیامبر گفت او را نشناختی؟ چشم هایش را نمی بینی که نه شبیه مکی هاست نه مدنی ها و نه حتی شبیه حاجی های یمنی!او از راهی طولانی آمده! سفیر خدا جبریل امین است. طیبه. فرید https://eitaa.com/tayebefarid/625
داستان کوتاه «لباسِ سه شنبه ها» به قلم طیبه فرید
«لباسِ سه شنبه ها» الوو کتایون خانم؟ _بفرما آقاا! _آبجی شرمنده، محبوبه وزیری میشناسی؟! شما کیشی؟ _محبوبه؟! دوسومه،واسی چی؟چرا گوشیش دست شمان؟ _ هول نکنی آبجی، ای دختره بدجوری تصادف کرده،پسره که همراش بود در جا تموم کرد.دختره رو رسوندیمش بیمارستان گوشیش افتاده تو ماشینم.تا دیر نشده کس و کارشو خبر کن!آدرس بیمارستانو برات پیامک می کنم. _بووووق، بووووق، بوووووق کتی هاج و واج به شماره محبوب نگاه کرد و چشمش افتاد به لیوان شربتِ نارنج کنار سینک. غروبی محبوبه آمده بود لباسش را پرو کند.کلی با هم هِر و کِر کرده بودند جوری که صدای ننه عصمت در آمده بود که خبرتان سلیطه ها صدایتان تا سر کوچه می آید.کتی لباس را ساسون گرفته بود که روی تنش زار نزند و محبوب از زور خوشحالی لباس را در نیاورده بود و با همان رفته بود خانه!که ای کاش نرفته بود.یک لحظه قیافه محبوب از جلو چشمش کنار نمی رفت.بناگوشش داغ شده بود و چشم هایش نمناک. کاش به حرف ننه عصمت گوش کرده بود و سه شنبه قیچی را به پارچه نمی گذاشت. ننه عصمت داشت نماز می خواند. توی تلفنش اسم فرهاد را سرچ کرد. برادر بزرگ محبوب، تنها مردی که با دورنگ بودن عنبیه های کتی هیچ مشکلی نداشت و درباره اش هیچ سوالی نپرسیده بود. کارمند اداره پست و پیر پسر عزبِ هیچ چیز نداری که همه عمرش را وقف مادر بیوه و خواهر و برادرهای غوره اش کرده بود و توی این سن و سال همه جوره از دنیا عقب بود. با هر خفتی بود خبر را به فرهاد داد.ننه عصمت توی سجده بود،نمازش حالا حالاها تمام نمی شد. همانطور که مانتو عبایی سرمه ای اش را انداخت رو دوشش به ننه عصمت گفت: _ننه میرم تا خونه محبوب و بر می گردم! و شالش را پوشیده و نپوشیده از خانه بیرون زد. تمام حواسش پیش حرف ننه عصمت بود! «سه شنبه ها قاتل دوخت و دوزه ننه،آدم تو لباسی که سه شنبه دوخته باشنش بلاگیر می شه!» اما او مسخره اش آمده بود و با خنده گفته بود: _ننه این حرفا خرافاته، اگه ایجوریه نصف مشتریام باید تا حالا بلاگیر شده باشن!والا بخداا. همه آدم هایی که می میرن بالاخره یه لباسی تنشونه که با همو مُردن! _ها ننه! لباسی که خیاط وقتی حواسش به سه شنبه ها نبوده قیچی رو گذوشته به جون پارچه!آدم عاقل روزه شک دار نمی گیره. سه شنبه ها جهنم دوخت و دوزه دختر! با فحش های رکیک راننده گردن کلفت و یُغور سمند به خودش آمد.ناغافل پیچیده بود جلویش،مرتیکه هم با آن ابعاد پت و پهنش دست و پایش را گم کرده بود.وسط خیابان ترافیک درست کرده بود. صدای بوق ممتد ماشین ها بلند شده بود.سرش را از شیشه کرد بیرون و گفت: _هرچی گفتی برازنده خواهر و مادر خودته کرگدن.... و پایش را گذاشت روی گاز. یک دور برگردان زودتر پیچیده بود. تا دوباره دور بزند و برسد به برگردان دوم راننده سمند از او جلو زده بود و دوتا فحش ناموسی دیگر حواله اش کرده بود. توی سرش یکی عین ننه عصمت اما جوان تر داشت درباره اینکه سه شنبه ها قاتل دوخت و دوز و بلای جان آدمست حرف می زد و یکی دیگر عین خودش جوابش را می داد که بالاخره هر آدمی توی یک لباسی می میرد،هیچکسی لخت نمرده! مغزش داشت می ترکید! دوست داشت با سرعت زیاد از روی هر دویشان رد شود.صدای وراجی شان ذهنش را پر کرده بود! جلو در بیمارستان لابه لای ماشین ها پارک کرد و با عجله خودش را رساند به راهروی بخش اتفاقات!! نفس نفس زنان رفت به سمت ایستگاه پرستاری و بی هیچ مقدمه ای رو کرد به دختر قد کوتاهی که با روپوش سفید آنجا ایستاده بود و داشت بین کاغذهای روی میزش دنبال چیزی می گشت و گفت: _خانم، محبوبه وزیری رو اینجا اوووردن؟تصادف کرده! _دخترک نگاهی به پشت سر کتی انداخت و گفت: _آقای وزیری!وزیرییییی فرهاد از لابه لای آدم های توی راهروی بخش اتفاقات کشید بیرون و تا کتی را دید کلافه آمد طرفش و گفت: _کتایون خانم تلفنتو یه نگاهی بنداز کاکووووو! _سلام آقو فرهاد حال محبوب چطو.... هنوز کلام توی دهانش منعقد نشده بود که محبوب از همان مسیری که فرهاد آمده بود بیرون آمد و خودش را رها کرد توی بغل کتایون و های های گریه کرد. بعد که کتی را ول کرد همانطور که با همه توانش دماغش را می کشید بالا گفت: _دختره عوضی با یه پسربدقواره ای با موتور از کناروم رد شدن، کیفمو که کشید مقاومت کردم از رو موتور با من گلاویزشد زوروم نرسید کیفمو قاپید و فرار کردن.من که رسیدم سر کوچه فرهاد داشت میومد بیمارستان، هر چی بهت زنگ زدیم جواب ندادی! لباسومو ببین کتی! و دستش را از روی بازویش برداشت. آستین لباس از سر شانه تا پایین پاره شده بود. دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
از سری یلدداشت های جهاد تبیین «آدم های ترکیبی» به قلم طیبه فرید دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
«آدم های ترکیبی» چشم هایش سبز بود اما آن ها که او را ندیده بودند الکی می گفتند چشم هایش آبی بوده. پدرش امان الله، نوه سیف الله میرزا،چهل و دومین پسر فتحعلی شاه قاجار بود،اینها را نوشتم که سابقه ترکیبی اجدادی اش را داشته باشید یک جای ذهنتان.مادرش هلن کاسمینسکی مهاجر روس بود.حکما چشم هایش به مادرش رفته بود وگرنه قجرها با آن پشم و پیل و چشم و ابروهای مشکی کت وکلفت کجا و قیافه کم رنگ و خارجکی نادر کجا! هلن اولین زنی بود که توی وانفسای مملکت گواهینامه رانندگی داشت! دیروز دیدم یکی پست گذاشته و شرح قهرمانی های نادر را نوشته و زیر پستش خلق الله خودشان را در حد مرگ، لت و پار کرده اند که ای فلان و ای بهمان! چی بودیم و چی شدیم!!!اینکه هواپیماهای عراقی محاصره اش می کنند و می برندش تا دل عراق و او همه شان را قال می گذارد و بر می گردد ایران،و یا اینکه با هواپیما از زیر پل سفید اهواز،روی سر کارون می خزد و اینکه ارتش محمد رضا با وجود او چقدر قدرتمند بوده و کو آن کیان عصر پهلوی،کو آن شکوه و جلال و جبروت! و ازین دست افسانه ها. داشتم می خواندم و آقاجانم داشت می شنید.او نه گذاشت و نه برداشت گفت: با همه بله با ما هم بله؟! بهش بگو چرا خشت می مالی آدم ناحسابی! نادر شوروی کمونیستی درس خونده بود،ناقص هم خونده بود. کلی امان الله خان باباش پیش ممد رضا سیبیل گرو گذاشت که روی حساب آقازادگیش، اونو جایی توی دربار خراب شده جاش بدن. توی ارتش پهلوی نادر هیچوقت پست جدی نداشت! چون ولی نعمت ممد رضا، آمریکا مثل سگ از کمونیستا می ترسید.برو نگاه کن ببین هیچوقت فرمانده ارتش بوده؟! نادر جهانبانی همیشه تو حاشیه بود!کل افتخاراتش به جز رنگ چشما و موهای بلوندش حشر و نشر با گلنار دختر تیمور بختیار بود، اونم شوهرش که فهمید طلاقش داد رفت پی کارش. ممد رضا بخاطر موقعیت خودش توی چشم آمریکاییا هیچوقت نادرو آدم حسابش نکرد، نادر بوی شوروی می داد!!بوی کمونیسم. چه روایتایی می بافن!شنونده باید عاقل باشه بابا! حق با آقا جان بود انوشیروان پسر نادر همه این قصه ها را تکذیب می کرد.اما وسط جنگ که حلوا خیرات نمی کنند، او که فرار کرده، او که تابعیت گرفته، او که پناهنده شده، او که چند روز قبل از انقلاب ۵۷رفته به این امید که دو هفته،نه!یک ماه بعد، انقلاب شکست بخورد و برگردد و الان چهل و دوسال از آن روز گذشته چاره ای ندارد وقتی جوان های یک لاقبا مثل حسن تهرانی مقدم تسلیحات تولید می کنند،و وحشت آیزن هاور از پیشرفت تسلیحاتی ایران به حقیقت می رسد،چاره و گریز ندارد؟! باید یکی را بزک و دوزک کنند بشود به اندازه دلخواه،از فسق و فجورش چیزی نگویند،برایش روایت جعلی بسازند. حکومت آخوندها پر از قهرمان های راستکیست!آدم هایی که لکه سیاه روی پر یقه شرافتشان ننشسته از عباس بابایی و دوران تا احمد کاظمی و قاسم سلیمانی که سرآمد همه شان است.چاره ای ندارند که در مقابله با حقیقت، روایت خودشان را داشته باشند. ما وسط جنگیم، جنگی که خاکریز ندارد، مرز ندارد، سربازها و افسرهایش را نمی بینی،یک جنگ ترکیبی تمام عیار که گردانندگانش از «بنیاد راکفلر» می توانند از یک آقازاده دو تابعیتی یک اسطوره درست کنند و با یک فرّ و کیان تخیلی، بعد سوارش کنند روی خر تورم و تحریم و غالب کنند به توده هایی که از گرانی و فشار اقتصادی به سطوح آمده اند.بخاطر داشته باشید وسط جنگ های ترکیبی حلوا قسمت نمی کنند، هموطن!!خاکریزهایشان به سلول های مغز من و شما رسیده!!!! حواستان به آدم های ترکیبی کم رنگ باشد.جای جنس اصل به شما غالب نکنند. طیبه فرید دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ «بیعت آب ها» اثری فاخر از مهافیلم با حضور شاعرانه دکتر اعظم السادات حسینی با کارگردانی آقای محمد علی یزدانی
از سری یادداشت های جهاد تبیین روایت «هیچ چیز و همه چیز، همه چیز و هیچ چیز» به قلم طیبه فرید
«هیچ چیز و همه چیز، همه چیز و هیچ چیز» پیرمرد ناباورانه پسر را نگاه کرد! _تو کجا بودی؟همونجوری وایسادی طنابو بندازن گردنش! هنوز گَرد و خاک راه طولانی تبعید را از سر و صورتش پاک نکرده بود که یکی از دهانش در رفته بود که،وقتی شما نبودید شیخ فضل الله را در ملاء عام دار زدند!این که چطور طناب به آن کلفتی را انداخته بودند دور گردن از مو باریکترش و چارپایه را از زیر پایش کشیده بودند،آن هم جلو آن همه چشم و کسی هم دم نزده بود. اینکه ایستاده بودند و جان کندن شیخ را دیده بودند!نقل عمامه پرانی بالای چوبه دار و فضاحت و هرزگی پسر شیخ پایین چوبه دار،که روی پسر نوح را سفید کرده بود!آخرکدام آدم عاقلی صاف می ایستد پایین چوبه داری که پدرش را آویزان آن کرده اند،عین خیالش هم نیاید که هیچ بزند و برقصد!تف به این وجدان سیاه!آدم باید شیر ناصبی خورده باشد!که دیگر از آدمیت در آمده باشد و ازین دست رفتارها بکند! پیرمرد دوباره گفت: _اونوقت تو چکار کردی؟ چرا نرفتی طنابو از گردنش باز کنی بندازی گردن خودت!چرا مانعشون نشدی؟! وپسر مانده بود از آن روز چه بگوید! از جنس ناجور آدم هایی که افسار تاریخ و مملکت افتاده بود دستشان! حسش حس هارون بود،وقتی موسی از کوه برگشته بود و ارتجاع بنی اسرائیل را دیده بود! هنوز از دار زدن شیخ یک سال نگذشته بود که دار و دسته ی «حیدر عمو اوغلی» با تحریک «تقی زاده» به بهانه ارتجاع ریخته بودند توی خانه آیت الله و پیرمرد را جلو چشم اهل و عیال بسته، بودنش به گلوله.نه یکی نه دو تا بلکه سه تا!می خواستند محکم کاری کنند! یک جوری زده بودند که کسی فکر حرف زدن علیه سکولارها را نکند.آخوند را چه به این حرف ها؟با شش کلاس سواد می خواهند از قانون حرف بزنند!مشروعه مرتجع! وقتی تقی زاده ها از خانه اش بیرون زده بودند،پیرمرد توی خونش وسط خانه،غرق شده بود. کسی نمی داند درد جان کندن بالای دار سخت تر است یا کشته شدن با گلوله!اما کاش همه آدم ها بفهمند این کتاب های فرهنگ لغت همه شان اشتباه چاپی دارند!عجیب نیست؟اینکه همگی با هم یک صفحه را اشتباه چاپ کنند.آخر همه شان نوشتند: «سکولاریسم تفکریست که دین و اعتقاد در آن آزاد است و اعمال مخالف با شریعت هم در آن آزاد است،نه باورهای مذهبی را پشتیبانی می‌کند و نه با آن‌ها مخالفت می‌کند. یک دولت سکولار با تمامی شهروندان فارغ از دینداری یا بی‌دینی‌شان، یکسان رفتار می‌کند.» بنده خدا شیخ را سر همین اشتباه چاپی بر دار کردند؟با همین اشتباه چاپی تن آقای بهبهانی را سوراخ سوراخ کردند؟ هنوز هم دارند اشتباه چاپ می کنند و اشتباه می کُشند. باید توی فرهنگ لغت ها و واژه نامه ها سکولاریسم را مترادف با استبداد بنویسند. اینجوری آدم حساب کار دستش می آید که گول ظاهر اتو کشیده و دکمه های خوشکل لباسشان را نخورد! شاید شش کلاس سواد شیخ فضل الله تومنی صنار با دیپلماسی التماسی تقی زاده توفیر داشته باشد! سکولارها بلدند چطور چو بیندازند که هیچ چیز همه چیز و همه چیز هیچ چیز بنظر بیاید. نقل شش کلاسی که می گویند نقل پدرسوختگی سکولارهاست که امثال علامه شیخ فضل الله و آیت الله سید عبدالله بهبهانی دنبالش نبودند. طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid