eitaa logo
طب کوثر (مخصوص بانوان)
1.9هزار دنبال‌کننده
270 عکس
86 ویدیو
5 فایل
🌸 این کانال، ویژه و به نام نامی مادر سادات است؛ لطفا آقایان وارد نشوند. 👑 سلام بانو! خوش اومدی 🔑 بیمه مادام‌العمر سلامت تو اینجاست 🌱رازهای نهفته‌ی بانوان فاش شد! سلامتی، قبل نطفه تا سن کهنسالی با شیوه شیرین تر از عسل🍯 روش تدریس متفاوت هست
مشاهده در ایتا
دانلود
. سلام دوستان ✋ یک خیر مقدم از هر جای این آب و خاک ایرانِ جان هستین با عشق میگم خوش اومدین 🌹 ایران و یک دنیا فرهنگ و غنی و افتخارات این سرزمین کهن ❤️ و طب سنتی ایرانی 🌱. .
از گنبد زردت اِی چراغ توحید خورشید کبوترانه گندم می‌چید در گوشه‌ی صحن، خادمی عود به دست عطر صلوات در حرم می‌پاشید با یک سلام زائر آقا شوید✋
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 سلام به همه شما عزیزان دل، صبح قشنگتون بخیر! من، سادات، با تمام وجود امروز هم در کنار شما هستم تا لحظات ارزشمندی را با هم سپری کنیم. بیایید با امید به سلامتی و حال خوب، روزمان را بسازیم. به جمع گرم کانال طب کوثری خوش آمدید! در خدمتم. 🙏 .
طب کوثر (مخصوص بانوان)
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸                ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #ماجراهای_باغ_
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸                ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ 🌱 آیفون زنگ خورد... "بببببله..." عموحسین دکمه رو زد و در باز شد. وای که چه دیدنی بود! آیفون زنگ خورد... "بببببله..." عموحسین دکمه رو زد و در باز شد. وای که چه دیدنی بود! "سلام آقا جون! 🙋‍♂️" "سلام مامان جون! 👵" چاق سلامتی، روبوسی، و بعد... بوم! 💥 حیاط تبدیل شد به یک زمین بازی بزرگ! هر کدوم یه سمت می‌دویدن، انگار یه چیزی تو دل حیاط جا گذاشته بودن و حالا اومده بودن پسش بگیرن. عموحسین داشت از این همه شلوغی و شور و حال غافلگیر می‌شد که یکهو چشمش به امین افتاد. 😲 از امین برات نگم! یه پسر باهوش و یه عالمه اعتماد به نفس (همون کی که : گرم و خشکه). امین، نترس‌ترین نوه، با دو تا توله گربه کوچولو و ناز 🥺 توی دستاش، ژست گرفته بود و می‌گفت: "آقا جون! اینا رو دیدین؟ اینا رو از کجا آوردین؟" طفلکی توله‌ها! چند ساعتی بود که به چشم به این دنیا باز کرده بودن، اسباب‌بازی دست این بچه‌ها شده بودن. مادر گربه‌ها هم 😿 پشت دیوار، با صدای مضطرب، هی میو میو می‌کرد و دنبال بچه‌هاش می‌گشت. عموحسین دید اگه دخالت نکنه، وضع حسابی شلوغ و اذیت‌کننده می‌شه. با اون اقتدارِ مهربونش، که هم دل بچه‌ها نشکنه، هم حیوون‌ها در امان باشن، توله‌ها رو با آرومی از امین و بقیه گرفت. برد داخل یک کارتون بزرگ و امن گذاشتشون. 📦 "بابا جونای من! اینا اذیت می‌شن. زبون ندارن بگن، فقط با میو میو با ما حرف می‌زنن. این حیوونای دوست‌داشتنی رو اذیت نکنیم، باشه؟" 😉 راستی! عمو حسین که داشت از حکمت خدا و مهربونی حیوونا می‌گفت، یه نکته جالب رو تعریف کرد: شنیدین می‌گن کفش‌دوزک 🐞 با اینکه انقدر خوشگله، شب‌ها می‌ره سموم گیاهان رو جمع می‌کنه؟ اما اگه خدای نکرده یکی از این خوشگلای خال‌خالی توی دیگ غذا باشه، غذا رو سمی می‌کنه! (این نکته شنیدنی در فرهنگ عامه و باورهای قدیمی وجود داره) با جمع و جور کردن گربه‌ها و کارتون‌نشین شدنشون، بالاخره بچه‌ها هم سر و سامون گرفتن و آروم شدن. وقت رفتن به باغ بود! 🌳🍎 ✍🏻 کپی یا انتشار بدون ذکر منبع مشکل شرعی دارد🚫 ╔═══🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃═══╗ https://eitaa.com/tebkowsar ╚═══🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃═══╝ ‌
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸                ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ 🌱 چون مسیر باغ کمی دور بود، عمو حسین از قبل همه وسایل رو توی ماشین جا داده بود. یا علی گفتن و راه افتادن. همین که عموحسین در باغ رو باز کرد، هنوز خودش رو جمع و جور نکرده بود... بم! 🚀 اون ده پانزده تا نوه، فرصت هیچ کاری رو بهش ندادن و مثل پرنده‌های آزاد، «هرکسی به یک سمت »رفت توی باغ! یکی چوب پیدا کرده بود و باهاش همه جا رو کشف می‌کرد. یکیم به سرعت از درختا بالا می‌رفت. یکی دیگه هنوز نیومده بود، افتاد توی جوی آب! (حالا خدا کنه حسام سرد و تر این صحنه رو ندیده باشه!) روحیه ی شکننده ای داشت، بین بچه ها از همه مظلوم تر بود 💦 و بیچاره حسام (همونی که: سرد و تر بود )، دورتر از همه، دستش توی دهنش، فقط این ولوله رو از دور رصد می‌کرد. 🧐 : آقایون (عمو حسین، آقا دامادها و آقا پسرا) لباس کار پوشیدن و یاعلی گفتن. رفتن به سمت زمین آخر باغ تا کار کنن و خانوم‌ها هم بساط صبحونه رو آماده کنن (، کوزتا موندن برا آشپزی و...)ازین دخترا و عروسام که همیشه یک جای بند نمیان و دوست دارن همیشه کارای سنگین و سخت انجام بدن اومدن برا جمع کردن سنگا (مزاج گرما) "بابا! بیاین سنگای بزرگتر رو جمع کنیم. من روزای قبل زمین رو زیر و رو کردم." عموحسین با اون نیت قشنگش، همون اول کار، راز دلش رو گفت: که!... ✍🏻 کپی یا انتشار بدون ذکر منبع مشکل شرعی دارد🚫 ╔═══🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃═══╗ https://eitaa.com/tebkowsar ╚═══🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃═══╝ ‌
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
طب کوثر (مخصوص بانوان)
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸                ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #ماجراهای_باغ_
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸                ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ 🌱 "بابا، (عموحسین ) همین اول یک چیزی بگم، خیالتون راحت شه: من و حاج‌خانم مشورت کردیم. کلّ عایدات این فصل بهار که سبزی می‌کاریم رو، تصمیم گرفتیم خرج اربعین ارباب کنیم. 🕌 پس همگی با عشق کار کنید!" عمو حسین، مثل هر صبح، زیر لب عاشقانه با زمین حرف می‌زد: "قربون سنگ و خاکت برم... خوش به حالت زمین، امسال عایداتت می‌ره اون‌ور آب، کربلا! هی قربونت بشم حسین جان، همه زندگیم فدای تو... ❤️" گرم کار بودند که چند نفر از خانم‌ها هم برای کمک رسیدند. عمو حسین گفت: "بابا، شمام زحمت این سنگریزه‌ها رو بکشین. توی فرغون بریزین که خاک آماده شه‌." صدای دلنشین ماه بانو (حاج‌خانم) درست مثل صدای بهترین صبحانه، از دور آمد: "خدا قوت! 📣 بلند شین بیاین! صبحونه آماده‌س، چایی از دهن می‌افته‌ها!" همه‌ سرها برگشت سمت ماه بانو... وای! جاتان خالی... سفره‌ای پهن بود که عطرش تمام دشت را پر کرده بود: نان تنوری داغ 🥖 که هنوز پوسته‌اش صدای قرچ‌قروچ می‌داد، عسل و کره تلمی (محلی) 🍯🧈 که با هم آشتی کرده بودند، سرشیر تازه، و شیر محلی گرم. عمو حسین با دیدن سماور گفت: "ما معمولاً کم چایی می‌خوریم، اما اگر بخوریم، فقط چایی اصیل گیلان می‌خوریم." الان یک چایی گیلان 🍵 کنار این صبحانه... واقعاً می‌چسبه. ✍🏻 کپی یا انتشار بدون ذکر منبع مشکل شرعی دارد🚫 ╔═══🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃═══╗ https://eitaa.com/tebkowsar ╚═══🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃═══╝ ‌
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸                ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ 🌱 بعد از صبحانه، دو تا از دخترها که حسابی کدبانو بودند، وقت را غنیمت شمرده و سبزی‌های خودروی باغ را جمع و خرد کردند. حبوبات آش هم روی اجاق آرام‌آرام می‌پخت. قرار بود عصر، یک آش پرسبزی بهاری با دوغ تلمی محلی جانانه‌ای آماده بشه، عجب بساطی! یک ربع استراحت و یا علی دوباره بعد از خوردن چای و یک استراحت یک‌ربعِه‌ی کوتاه، دوباره "یاعلی" گفتند و رفتند سمت زمین. اما عمو حسین قبل از رفتن، با حالتی بامزه به ماه بانو سفارش کرد: "خانم جان! حواست به این نوه‌ها باشه. از دور کنترلشون کن، سر به پا نذارن! آخه یه بار رفته بودن یه کبوتر گرفته بودن و پرهاشو کنده بودن! یه داستانی بود...!" همه غرق کار بودند و بیل می‌زدند که یکهو، انگار کسی پرده آسمان را کشید! آسمان در عرض چند دقیقه رنگ عوض کرد و سیاهی ابرها همراه با رعد و برق شدید شروع شد. نم‌نم باران آغاز شد، اما مردها کار را رها نمی‌کردند؛ تمام همّ و غمّشان تمام کردن کار باقی‌مانده بود! عمو حسین می گفت: این آسمون بهارم دقیقاً مثل این مزاج گرماست که یکهو جو می‌گیره! انگار یک مرتبه داغ می کنه و.. !😊 ناگهان، شرشر باران تند شد و آسمان انگار سوراخ شده بود! یک نگاه به هم کردند. دیگر نیازی به حرف نبود؛ فهمیدند که باید کار رو متوقف کنن! دست از کار کشیدند و خیس آب، دویدند سمت آلاچیق! خب چاره‌ای نبود!... ✍🏻 کپی یا انتشار بدون ذکر منبع مشکل شرعی دارد🚫 ╔═══🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃═══╗ https://eitaa.com/tebkowsar ╚═══🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃═══╝ ‌