4_6014975237030937961.mp3
23.94M
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
🏴موهامُ شونهکنید بابام داره میاد..
#زمینه
💠شب سوم محرم الحرام ۱۴۴۱
#سید_مجید_بنی_فاطمه
🏴 @telaavat
📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖
📖✂️ برشی از یک کتاب
#آهسته_آهسته_شِمر_میشویم
خیانت ، یک مسئله تدریجی است . شمر هم ناگهان شمر نشد . شمر از خط مقدم جبهه علی بن ابی طالب(ع) به خط مقدم جبهه یزید آمد . همه به تدریج شمر می شوند . همه ما این چنین هستیم و کم کم شمر می شویم ؛ بطوری که اگر از ابتدا به خود ما بگویند که شما بیست سال دیگر چنان آدمی خواهی بود ، خودمان هم باور نمی کنیم ؛ ولی بعد چنان می شویم و کم کم به راحتی باور هم می کنیم . (مسئله خیانت در انقلاب) ، غدّه بدخیمی است و آن موقع هم این گونه بود و هم الان نیز می تواند آن گونه باشد . این غدّه کم کم رشد می کند . هیچ کس خائن( به دنیا) نمی آید . همه کم کم خائن بار می آیند و خود نیز در این قضیه ، مقصر هستند و یک نمونه هم وقایع کربلاست .
📚 حسین ، عقلِ سُرخ ، حسن رحیم پور ازغدی ، ص ۳۳
🏴 @telaavat
⚫️وقایع چهارم محرّم سال 61هجری
♨️ابن زیاد بعد از جواب نامه ای که برای امام علیه السلام فرستاد،در روز چهارم محرم مردم را در جامع کوفه جمع نمودو به منبر رفت و گفت:
💠"ای مردم! شما آل ابوسفیان را شناختید و آنهارا آزمودید،این امیرالمومنین یزید است که خوش رفتار و بارعیت خوش رفتار است.
💠راهها در زمان او امن شده و پدرش معاویه هم در زمان خودش چنین بود،آنها شما را از مال بی نیاز میکنندو یزید به حقوق شما افزوده است و مرا دستور داده تا شمارا به جنگ دشمنش حسین بفرستم،از او بشنوید و اطاعت کنید...
🌀سپس از منبر پایین آمد و به مردم هدایای وافر بخشیدو دین آنها را خرید و به جنگ حسین علیه السلام فرستاد...
📛13هزار نفر در قالب 4گروه:
1-شمربن ذی الجوشن با چهارهزارنفر
2-یزیدبن رکاب کلبی با دوهزارنفر
3-حصین بن نمیر باچهارهزارنفر
4-مضایر بن رهینه مازنی باسه هزارنفر
به سپاه عمر ابن سعد پیوستند...
📗در کربلا چه گذشت، اثر مرحوم شیخ عباس قمی
🏴 @telaavat
🌸کلام امیر
🍃ای فرزند ادم!
زمانی که میبینی خداوند انواع نعمت ها را به تو می رساند،در حالیکه تو معصیت کاری، بترس!
📚نهج البلاغه.حکمت ۲۵
🏴 @telaavat
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران
📖 شماره صفحه: 417
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«سید مهدی حسینی» مسئول ستاد را دیدم. تا مرا دید پرسید: «برادرت شهید شده؟»
ـ بله!
آقای حسینی مثل خیلی های دیگر فکر میکرد امیر برادر من است. گفت: «کاش تو هم برگردی عقب. فعلاً که خبری نیست.» گفتم تصمیمم را گرفته ام و میخواهم در منطقه بمانم و گفتم که امیر برادرم نبود. جواب داد: «آگه هم دوستت بود برای تو از برادر نزدیکتر بود. من خودم دیده بودمتان. تو اونو ول نمیکردی!» حسینی اصرار داشت عقب برگردم. «ناصر برپور» را هم فرستاد با من به تبریز برود. از ستاد برای خانواده من و امیر برای تشویق چیزی در نظر گرفته بودند اما هر چه کردند برنگشتم. ناصر برپور خودش به تبریز رفته بود و با قدرت اشرفی به خانه امیر رفته بودند.
به رغم نظر سید اژدر مولایی و کارگزینی ستاد، به گردان امام حسین رفتم و مرا به گروهان علی چرتاب دادند. قبلاً علی را فقط در اردوگاه شهدای خیبر دیده بودم. بدون اینکه معرفی نامه یا چیز دیگری داشته باشم به گروهان رفتم. قبلاً دو سال متوالی در گردان امام حسین بودم و نیروهای قدیمی گردان مرا می شناختند. در بدو ورود علی چرتاب اصرار کرد با آنها بمانم اما مایل بودم به دسته بروم. در آن مرحله، آرامش در لشکر برقرار بود. تحولات زیادی بود و گاهی گردانهایی را به خط میفرستادند. چند روز بعد گردان امام حسین خط را تحویل گرفت.
در آن شرایط به دسته سه رفتم که هنوز مسئولی نداشت.
.ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران
📖 شماره صفحه: 418
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
یکی دو نفر آشنا دیدم؛ «قادر غفاری»، «حیدر مهدیخانی» و «رحیم غفاری». یک نفر به نام مجید هم بود که معاون یکی از گروهانهای گردان سید الشهدا بود. او هم از زخمی های بدر بود که دهانش متلاشی شده بود، من و او از نظر وضعیت چهره شبیه هم بودیم! در دسته، سه نفر دیگر بودند که هر سه از مسئولان نهضت سوادآموزی بودند؛ «صادقی»، «مجید پورناجی» و «کریمی». «جواد بخت شکوهی» هم بود که از شلوغترین بچه های دسته بود. «رسول زارع زاده» هم آنجا بود ولی شوخی و شلوغی آنها از ناراحتی من کم نمیکرد و خودشان هم متوجه شده بودند. از زور ناراحتی خیلی کارها میکردم. شنیده بودم هر کس هفت شب پی در پی چهل بار سوره اخلاص یا هفت بار فلان سوره را بخواند، در شب هفتم هر کس را که بخواهد در خواب میبیند. هر شب این سوره ها را میخواندم و خدا خدا میکردم امیر به خوابم بیاید. بعضی وقتها او را میدیدم و خیلی وقتها نمیدیدم.
حدود ده روز بود که به گردان امام حسین رفته بودم و سید اژدر هنوز متوجه نشده بود. حضور در جمع بچه های مهربان و شلوغ دسته سه، رفته رفته در من تأثیر می گذاشت. اغلب روزهایمان را با فوتبال سپری میکردیم. بیشتر بچه های دسته را برای بار اول میدیدم اما از اول هر کس قیافه ام را میدید و از بعضی بچه های قدیمی سرگذشتم را می شنید، به من نزدیک می شد. گاهی از شهدا صحبت میشد یکی میگفت فلانی بچه محل ما بود و من اگر میشناختمش از خاطرات آن روزها میگفتم. بچه ها مایل بودند از عملیاتهای گذشته و شهدا بیشتر بگوییم.
...ادامه دارد...✒️
👇👇👇
✅ @telaavat
﷽
🌍اوقات شرعی به افق تهران🌍
🖼️امروز پنجشنبه 14 شهریورماه 1398
🌞 اذان صبح: 05:11
☀️ طلوع آفتاب: 06:39
🌝 اذان ظهر: 13:03
🌑 غروب آفتاب: 19:27
🌖 اذان مغرب: 19:44
🌓 نیمه شب شرعی00:20
🏴 @telaavat
👆ادامه آیه ۶۷ مائده
#تفسیرنور
⤵پس، محتواى این پیام مهم كه در اواخر عمر شریف پیامبرصلى الله علیه وآله نازل شده چیست؟
💠روایات مىگوید: آیه مربوط به هجدهم ذیحجه سال دهم هجرى در سفر حجةالوداع پیامبر اسلام است، كه آن حضرت در بازگشت به سوى مدینه، در مكانى به نام «غدیر خم» به امر الهى فرمان توقّف داد و همه در این منطقه جمع شدند.
🚩مكانى كه هم آب و درخت داشت و در گرماى حجاز، كارساز بود و هم محلّ جداشدن كاروانهاى زائران مكّه بود و اهل یمن، عراق، شام، مدینه و حبشه از هم جدا مىشدند.
💠در آنجا، پیامبر خدا در میان انبوه یاران، بر فراز منبرى از جهاز شتران قرار گرفت و خطبهاى طولانى خواند. ابتداى خطبه، توحید، نبوّت و معاد بود كه تازگى نداشت.
🚩سخن تازه از آنجا بود كه پیامبر، خبر از رحلت خود داد و نظر مسلمانان را نسبت به خود جویا شد. همه نسبت به كرامت و عظمت و خدمت و رسالت او در حد اعلا اقرار كردند.
💠وقتى مطمئن شد كه صدایش به همه ى مردم، در چهار طرف مىرسد، پیام مهم خود را نسبت به آینده بیان كرد. و فرمود: «من كنت مولاه فعلىّ مولاه» هر كه من مولاى اویم، این علىّ مولاى اوست و بدین وسیله جانشینى حضرت على علیه السلام را براى پس از خود به صراحت اعلام داشت.
🚩امّا پس از وفاتش، وقتى حضرت زهراعلیها السلام به در خانه هاى مردم مى رفت و مى گفت: مگر نبودید و نشنیدید كه رسول خدا در غدیر خم چه فرمود؟
💠مى گفتند: ما در غدیر خم، در فاصله دورى بودیم و صداى پیامبر را نمى شنیدیم!! اللّه اكبر از كتمان، از ترس، از بى وفایى و از دروغ گفتن به دختر پیامبر خدا.
🚩آرى، مردم با دو شاهد، حقّ خود را مى گیرند، ولى حضرت على علیه السلام با وجود دهها هزار شاهد، نتوانست حقّ خود را بگیرد. امان از حبّ دنیا، حسادت و كینه هاى بدر و خیبر و حنین كه نسبت به حضرت علىّ علیه السلام در دل داشتند.
💠امام باقرعلیه السلام فرمودند: «بُنى الاسلام على خمس على الصلاة و الزّكاة و الصوم و الحج و الولایة و لم یناد بشىء كما نودى بالولایة فاخذ النّاس باربع و تركوا هذه»، اسلام بر پنج چیز استوار است:
🚩بر نماز، زكات، روزه، زكات و ولایت اهلبیت و چیزى به اندازهى ولایت مورد توجّه نبود، امّا مردم چهارتاى آن را پذیرفتند و ولایت را ترك كردند!
💠امام رضاعلیه السلام فرمود: بعد از نزول این آیه كه خداوند ضامن حفظ رسول اكرم صلى الله علیه وآله شد، «واللَّه یعصمك من النّاس» پیامبر هر نوع تقیّه را از خود دور كرد.
┅════🍃✼🌹✼🍃═══┅
پيام ها ⚡📬
1-🌾 نوع خطاب، باید با نوع هدف، هماهنگ باشد. چون هدف، رسالت و پیام رسانى است، خطاب هم «یا أیّها الرّسول» است.
2-☘ انتخاب رهبر اسلامى (امام معصوم) باید از سوى خداوند باشد. «بلّغ ما انزل الیك من ربّك»
3-🌾 گاهى ابلاغ پیام الهى باید در حضور مردم و مراسم عمومى و با بیعت گرفتن باشد، ابلاغ ولایت با سخن كافى نیست، بلكه باید با عمل باشد. «و ان لمتفعل» به جاى «ان لم تبلغ»
4-☘ احكام و پیامهاى الهى، همه در یك سطح نیست. گاهى كتمان یك حقیقت، با كتمان تمام حقایق برابر است. «و ان لم تفعل فما بلّغتَ رسالته»
5 -🌾 اگر رهبرى صحیح نباشد، مكتب نابود و امّت گمراه مىشود. «فمابلّغتَ رسالته»
6-☘ ركن اصلى اسلام، امامت و حكومت است. «وان لمتفعل فما بلّغتَ رسالته»
7-🌾 انكار ولایت، نوعى كفر است. «انّ اللّه لایهدى القوم الكافرین»
8 -☘عنصر زمان و مكان، دو اصل مهم در تبلیغ است. (با توجّه به اینكه این آیه در هجدهم ذىالحجّه و در محل جدا شدن كاروانهاى حج نازل شد)
🏴 @telaavat
1_98365607.pdf
254.2K
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
💠متن زیارت عاشورا
#التماس_دعا
🏴 @telaavat
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
#پنجشنبههای_دلتنگی
وقتی ڪه نیستی ؛
دردِ دلم را ، دوا ڪنی
بهتر ڪه روزہ دار بمانم همه عمر ...
#یاد_شهدا_با_صلوات
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
🏴 @telaavat
📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖
📖✂️ برشی از یک کتاب
#ویژگی_حکومت_امام_حسین
آن حکومت دینی که حسین(ع) می خواست دوباره اقامه بشود ، همین حکومت بود . حکومتی که حاکمش ، علی (ع) ، مَصقَلَه بنِ هویره را که از کار گزاران خودش بود ، به جرم قوم و خویش بازی در حکومت ، گوشمالی داد ، حکومتی که با عَلاء بن زیاد ، یکی دیگر از مسئولین که خانه ای اشرافی برای خود ساخت ، برخورد کرد . حکومتی که وقتی مُنذِرِ بنِ جارود ، پارتی بازی کرد ، حضرت او را کوبید . حکومتی که وقتی عبدالله بن زَمعه ، سهم اضافی از اموال عموم و بیت المال برای خود خواست ، حضرت امیر (ع) او را پیش چشم مردم ، تحقیر کرد . حکومتی که وقتی عثمان بن حُنیف ، حاکم بصره ، در میهمانی سرمایه دارها شرکت کرد و فقط در میهمانی شرکت کرد و بر سر سفره آن ها نشست ، او را به شدت توبیخ کرد . حکومتی که وقتی ابن عباس ، پسر عموی خود علی (ع) ، در حاکمیت ، خطا کرد ، او را در هم کوبید و گفت : به خدا سوگند ، با شمشیری تو را خواهم زد که هر کس را با این شمشیر زدم ، به جهنم رفت . حکومتی که آهن گداخته به دست برادرش عقیل نزدیک کرد ؛ چون سهم اضافی از بیت المال می خواست . حکومتی که ابوالاسود دوئلی را از اصحاب درجه یک خود علی بن ابی طالب(ع) و آدم صالح و شریفی بود ، از قضاوت عزل کرد ؛ برای آن که صدایش را در جلسه دادگاه بلند کرده بود . حکومتی که حسین(ع) به خاطر آن شهید شد ، حکومتی بود که اهل سازش و سستی نباشد .
📚 حسین ، عقلِ سُرخ ، حسن رحیم پور ازغدی ، ص ۴۴
🏴 @telaavat
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران
📖 شماره صفحه: 419
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
در همین گفت وگوها حتی نیروهای تازه وارد هم علت غم و غصه مرا فهمیده بودند و همه میدانستند چقدر امیر را دوست داشتم. اغلب بچه ها دوست داشتند آلبوم مرا ببینند. جواد هم عکسهای من و امیر را دیده بود، مخصوصاً وقتی عکسی را که در مشهد درست کرده بودم و عکس امیر در قلب من بود را دید به شدت علاقه ام به امیر پی برد. از آن به بعد بچه ها همیشه با احترام از امیر اسم میبردند. همین روابط من و بچه ها را نزدیکتر میکرد. کار به جایی رسید که یک روز جواد بخت شکوهی به من پیله کرد.
ـ وصیت بکن بعد از شهادتت، این موتورو به من بدن!
آن روزها یک موتور پرشی هوندا داشتم که برای خودش حکایتی داشت. برای اینکه جواد دست بردارد گفتم: «باباجان! این موتور خطرناکه. این موتور تا حالا چندین نفر رو کشته. باور کن آگه اسم تو هم رو این موتور باشه تو هم از بین میری!» اما جواد از رو نمیرفت.
ـ تو چی کار داری به رفتن من! فقط وصیت کن که وقتی شهید شدی این موتور به من برسه!
قضیه را برای جواد بخت شکوهی تعریف کردم و گفتم: «امیر به این موتور دستش را زده، خیلی از بچه های دیگه که حالا شهید شدن سوار این موتور شدن، حالا نوبت منه آگه این موتورو به تو بدم تو حتماً شهید میشی!» اما جواد دست بردار نبود و پیله کرده بود که باید وصیت کنم موتورم به جواد برسد! بالاخره از رو رفتم! یک روز بچه ها دور هم جمع شدند تا وصیتنامه تنظیم کنم. جواد بود و قادر و رحیم و چند نفر دیگر. خودشان نوشتند که بعد از شهادت سید نورالدین عافی موتورش به جواد بخت شکوهی خواهد رسید.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران
📖 شماره صفحه: 420
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کار وصیتنامه که تمام شد رو کردم به جواد و گفتم: «جواد! نمیخواستم اینو بهت بگم اما حالا در حضور بچه ها میگم که یه روز با همین موتور مییام سر خاکت. اون روز دیگه احترام هم نمیذارم با همین موتور مییام رو سنگ قبرت! این بچه ها هم شاهد باشن...» از آن به بعد جواد مرتب انتظار میکشید که درگیری شروع بشود و من شهید بشوم تا به آقا یک موتور برسد.
انس و الفتم با بچه های دسته، که حدود شانزده نفر بودند، هر روز بیشتر میشد. گاهی با بچه ها به دزفول میرفتیم، آبتنی میکردیم. جگر میخوردیم و در بازگشت چیزهایی میخریدیم تا برای خودمان غذا درست کنیم. بچه ها فهمیده بودند گوجه فرنگی دوست دارم بنابراین در یخچال کائوچویی مان همیشه گوجه فرنگی بود. به خاطر من گوجه فرنگی می خریدند و می گفتند: «این مخصوص سید نورالدینه! هیشکی دست نزنه!» جواد در همه چیز سنگ تمام می گذاشت و به من خیلی میرسید. بیشتر بچه ها مثل برادر بزرگترشان با من برخورد میکردند و این حالات رفته رفته غصه های قبلی ام را کمتر میکرد. هر چند خاطره امیر چیزی نبود که از یادم برود؛ امیر برای من سوای همه بود و غمش هم جدای دردهای دیگر. هر شب دعاهایی را که یاد گرفته بودم به همراه سوره های مختلف میخواندم تا بلکه به خوابم بیاید. گاهی که نمیدیدمش دلگیر میشدم و دیگر سوره ها را تکرار نمیکردم! آن روزها از نظر روحی آنقدر آماده بودم که هر وقت اراده میکردم از هر خواب سنگینی بیدار میشدم. رابطه ام با خدا عجیب و لطیف شده بود.
...ادامه دارد...✒️
👇👇👇
✅ @telaavat
﷽
🌍اوقات شرعی به افق تهران🌍
🖼️️امروز جمعه 15شهریورماه 1398
🌞 اذان صبح: 05:11
☀️ طلوع آفتاب: 06:39
🌝 اذان ظهر: 13:03
🌑 غروب آفتاب: 19:27
🌖 اذان مغرب: 19:44
🌓 نیمه شب شرعی00:20
🏴 @telaavat
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران
📖 شماره صفحه: 421
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
یک شب امیر را در خواب دیدم. مثل همیشه با هم حرف زدیم. با گلایه گفتم: «امیر! خودت گذاشتی رفتی منو اینجا تو دردسر انداختی!» امیر در جوابم گفت: «سید تو هم بعد از پانزده روز پیش من میایی!» از خواب پریدم. این چه خوابی بود خدایا؟! هیچ خبری از عملیات نبود.
ـ بابا اینجا که هیچی نیست! چطور بعد از پانزده روز پیش امیر میرم!؟ اینجا که گردان در سکوت کامله!
ماجرا را اول به «قلی خاقانی» گفتم که طلبه بود. بعد «پدرام شاکری» و «حسین قوجایی» که از آتشپاره های گردان بودند، قضیه را فهمیدند. حرف همه این بود: «ما نمیدانیم کی عملیات انجام میشود؟» به رسول زارع زاده هم جریان را گفتم و بعد فکر کردم دیگر حرفش را نزنم و فقط منتظر بمانم تا روز پانزدهم.
فردای روزی که خواب دیده بودم، خبر اعزام به مشهد را دادند. تا قبل از این خبر اگر پنج درصد احتمال میدادم برویم خط و درگیر بشویم، با شنیدن خبر اعزام به مشهد دیگر احتمال هر عملیاتی صفر شد. رسم بر این بود نیروهایی را که تازه از عملیات برگشته بودند با خیال آسوده به مشهد میبردند. بار و بندیلمان را بستیم و سوار اتوبوسها شدیم. همه بچه های دسته ما به اضافه آقا قلی و علی چرتاب در یک ماشین جمع شدند. با ترکیبی که دسته ما داشت، معلوم بود در ماشین هم شیطنت بچه ها گل خواهد کرد. وقتی ماشین در پلدختر ایستاد جواد رفت و تمرهندی خرید. برای من هم آورد. تا آن موقع تمرهندی نخورده بودم. گفتم: «آخه این چیه؟ چیز به این سیاهی مگه خوردن هم داره!» جواد تمرهندی دوست داشت. من هم خوردم و دیدم چیز خوشمزه ایه! بیسکویت و چیزهای دیگر هم خریده بودند؛ چیزهایی که معمولاً بچه ها دوست دارند.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران
📖 شماره صفحه: 422
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
واقعیت این بود که سنشان زیاد نبود. با آن سن شیطنت های بچه ها را هم میکردند. مثلاً در ماشین یکی چیزی میخورد و باقیمانده اش را میزد توی سر جلویی، او هم برمیگشت میزد تو کلۀ این یکی. جواد و حیدر هم سردسته شلوغها بودند. دو تا رحیم هم داشتیم یکی «رحیم باغبان» و دیگری رحیم غفاری که خدمت وظیفه اش را در ارتش انجام داده و پس از پایان خدمت داوطلبانه به جبهه آمده و در گردان ما بود. شلوغی اش خاص خودش بود. هر چه میگفتی برعکس جواب میداد و جوابهایش باعث خندۀ بچه ها میشد. حتی خوردنش هم خنده دار بود. رحیم به حدی به شوخی و خنده معروف شده بود که بعضی ها به او زیاد اعتماد نداشتند. شنیده بودم که می گفتند او از ارتش آمده و این حرفها.
در راه مشهد خوش گذشت. مسئول کاروان مشهد، «جلال زاهدی» مسئول گروهان دو بود که آن روزها از نیروهای مشهور لشکر بود و مدیریت قوی و نمونه ای داشت. مصطفی پیشقدم مسئول گروهان یک و علی چرتاب مسئول گروهان سه بودند. ما هم در گروهان علی بودیم. با چهار اتوبوس به راه افتادیم. برای اینکه حین توقف در غذاخوریهای بین راه، ازدحام نشود تصمیم گرفته بودند دو اتوبوس با هم و دو اتوبوس دیگر با هم هماهنگ باشند. هزینه سفر پای گردان بود و آقا جلال ترتیبش را میداد. کمپوت و کنسرو هم برداشته بودیم که در راه استفاده کنیم. آن سفر، سفر عجیبی بود. اتوبوس هر جا که بچه ها میخواستند، می ایستاد؛ کنار مناظر زیبای جنگل و سبزه زار که مدتها از آن دور بودیم.
به مشهد رسیدیم و کاروان ما در یک حسینیه نزدیک حرم مستقر شد.
...ادامه دارد...✒️
👇👇👇
✅ @telaavat