#من_زنده_ام
#قسمت_صدو_شصت_وپنجم🌷
نمی دانم در سینه محمودی به جای قلب چه چیزی در تپش بود . برادر ها با تنی مجروح با سینه ای ستبر صبورانه منتظر فرود آمدن شلاق های خمیس و رسوایی محمودی بودند . هر وقت دست خمیس بالا می رفت قلبمان از جا کنده می شد و ذره دره وجودمان رو به متلاشی شدن می رفت . سربازها با همه توان و زورشان شلاق می زدند طوریکه موهایشان روی صورتهایشان پخش شده بود و پیراهنشان از شلوار بیرون زده بود و عرق از سر و رویشان می ریخت .
خدا را به مقدسات عالم قسم دادیم همانطور که آتش را بر ابراهیم نبی سرد کرد شدت این ضربه ها را بگیرد و درد را از آنها دور کند .
صدای فریاد برادرهای مجروح و قهقه محمودی و ناسزاهای نگهبانها و پارس آن سگ وحشی که همیشه همراه محمودی بود و بین بچه ها می چرخید چنان در گوشهایمان می پیچید که اعصاب و وضعیت جسمانی مان را کاملا به هم ریخته بود . دچار جنون آنی شده بودم .
ناگهان به سمت در رفتم که فرار کنم ، فریاد بزنم و خودم را جلوی تن رنجور مجروحین و چهره های موقر و سالخورده پیرمردانی که هم شکل و رنگ پدرم بودند ، بیاندازم تا شاید حایلی بین درد و تن اسرا باشم .
شاید نگهبانها از حضور من ، شرم کنند . اما فاطمه دنبالم دوید و شانه هایم را محکم تکان داد ، مثل کسی که بخواهد کسی را به هوش آورد .
او که همیشه صبور بود و کم تر عصبانی می شد این بار با عصبانیت گفت :
- چه کار می کنی؟ یا طاقت دیدن داشته باش یا ندیدن را تاب بیاور اصلا" چرا تا سوت آمار را می زنند شما می پرید توی آسایشگاه که از این دریچه بیرون را تماشا کنی ، دیدن این جنایت ها چه کمکی به شما می کند ؟ !
گفتم : چرا خودت هم نگاه می کنی؟ نمی خواهم شما تنها باشید . هرچه بیشتر ببینیم ، اینها را بیشتر و بهتر می شناسیم و بهتر می فهمیم گیر چه کسانی افتاده ایم .
- می توانیم علیه شان به صلیب سرخ جهانی شکایت کنیم .
- شما به خدا شکایت کنید!
از همه ما قول گرفت که دیگر به این آسایشگاه نیاییم و این قدر کنجکاو نباشیم .
فاطمه را مثل خواهرم فاطمه دوست داشتم و اوهم مرا جدا از قولش مثل خواهرش معصومه دوست داشت . چون بزرگ تر از من بود برایش احترام خاصی قائل بودم . مثل مادری که خودش در آتش می سوزد اما از سوختن بچه هایش می ترسد ، ما سه تا را بغل گرفت . تمام صورتش خیس بود دست به صورتم کشید و برای اینکه فضا را عوض کند و مرا بخنداند گفت :
- یادت نره اگه از خواهر شوهرت حساب نبری و عروس بازی در بیاری علیرضا بی علیرضا !
قول دادم ، اما آنقدر به صدای سوت آمار شرطی شده بودم که دست خودم نبود و به محض شنیدن آن سوت یا فریاد پشت پنجره می پریدم .
روز عاشورا بود . در ذهنم خاطره دهه محرم حسینیه بی بی و روضه سقای سیدالشهدا و گهواره علی اصغر و حجله قاسم مرور می شد و از طرف دیگر آنچه به عیان شاهدش بودم برایم مسئولیت آور بود .
در شهر رمادیه بودیم ؛ چقدر به کربلا و دشت نینوا نزدیک شده بودیم .
ما از آب فرات می خوردیم ؛ فراتی که برای ما فقط یک رود نیست بلکه جریان همیشگی جوشش خونی است که به ما حیات دوباره می بخشد و تاریخ ما را ساخته است .
شام غریبان بود ؛ شبی که سر امام حسین و کاروان اسیران را به سمت شام روانه کردند . بی آنکه از قبل برنامه ای تدارک دیده باشیم یا آماده درگیری با بعثی ها باشیم طبق معمول بعداز نماز، دعای وحدت و فرج امام زمان و« أمن یجیب » خواندیم . اما بغضمان فرو نمی نشست...
ادامه دارد...✒️
👇👇👇
✅ @telaavat
#من_زنده_ام
#قسمت_صدو_شصت_وششم🌷
و میلی به پایان برنامه همیشگی نداشتیم . شام هم درگوشه ای از ذهن افتاده بود و انتظار می کشید . هرکدام به فراخور حالش از ته دل مرثیه ای سوزناک می خواند و به سر و سینه می زدیم . از شام غریبان کربلا و شام گذشتیم تا به رمادیه و اردوگاه عنبر و شکنجه های برادران رسیدیم . دلمان می خواست خدا را شاهد بگیریم و به خدا شکایت کنیم . دامن خدا را سفت گرفته بودیم و از او می پرسیدیم :
- خدایا تو هم دیدی که کربلا چقدر بزرگ شده و دشت نینوا پیش ما آمده و ما هم نینوایی شده ایم !
- خدایا تو هم دیدی که بچه ها مثل ابوالفضل بی دست به قتلگاه آمده بودند !
- خدایا تو هم دیدی که چگونه گردن آنها را تیغ جهل و نادانی دشمن می برید .
- خدایا تو هم دیدی که دیگر حسین تو تنها نیست و یارانش تنها هفتاد و دو نفر نیستند !
- خدایا تو هم دیدی که راه حسین و ظلم ستیزی حسین نیمه تمام رها نشده و حسین جاودان شده !
- خدایا تو هم دیدی اسرا چگونه به سؤال « هل من ناصر ینصرنی » حسین لبیک گفتند !
- خدایا تو هم دیدی که عاشقان حسین چشم در چشم کسانی که حسین تو را خارجی می دانستند رو به قبله نماز خواندند
- خدایا تو هم دیدی که عاشقان حسین هنوز در انتقام خون حسین نه یک بار بلکه هر روز صدها بار شهید می شوند و دوباره می ایستند تا دوباره شهید شوند .
- خدایا تو هم دیدی آنها که برده و ذلیل دنیا شده اند و از مرگ می ترسند حسین را برای خودشان مصادره کرده اند !
- چقدر خوب است که ما زینب داریم و می توانیم در امتداد فریادهای زینب فریاد بزنیم . چقدر خوب است که حسین داریم و سرای جاودانگی و تازه شدن خون او خون می دهیم . چقدر خوب است که ابوالفضل داریم و چقدر خوب است که خدایی داریم که انتقام مارا از آنها می گیرد و آنها را رسوا می کند . خدایا تو می دانی که همه اینها به عشق تو و حسین و اهل بیت پیام آور تو تا اینجا آمده اند .
فریادها و بغض های فرو خورده ای که در گلویمان خفه شده بود بی اختیار به دعای : « مهدی مهدی به مادرت زهراء امشب امضا کن پیروزی ما را » تبدیل شد و آرام آرام این دعا بلند و بلند تر شد . تا آنجا که نفس و حنجره مان یاری می داد حضرت را به محفل خودمان دعوت می کردیم . دیگر به آزادی و صلیب سرخ و خانواده و هیچ چیز دیگری فکر نمی کردیم . نور افکن های برج های نگهبانی تمام اتاق را مثل روز روشن کرده بود . در بین دعاها ، حمزه با چند نگهبان دیگر داخل اتاق ریختند و نعره کشیدند و با کابل نه بر تن و بدن ما بلکه بر در و دیوار می کوبیدند تا بتوانند وحشت بیشتری ایجاد کنند و فریاد می کشیدند :
- انچبّن یا المجوسات؛ اللیلة ترمیچن کلچن ! ( خفه شید مجوس ها ، امشب همه تان را به گلوله می بندیم ! )
تمام اردوگاه به خصوص آسایشگاه بیست که زیر اتاق ما بود یکپارچه به تصور اینکه اینها چند نفری با کابل به جان ما افتاده اند یک صدا با ما خواندند : « مهدی مهدی به مادرت زهراء امشب امضا کن پیروزی ما را »
برادرها شیشه پنجره ها را شکستند و با شنیدن صدای شکسته شدن شیشه پنجره ها گروه ضد شورش وارد اردوگاه شد . صدای شلیک تیراندازی هوایی و اللّه اکبر تمام اردوگاه را می لرزاند .
ادامه دارد...✒️
👇👇👇
✅ @telaavat
#من_زنده_ام
#قسمت_صدو_شصت_وهفتم🌷
آنها در را بستند و رفتند ، ما که نگران برادرها بودیم با صدای شلیک گلوله محکم به در می زدیم و اللّه اکبر می گفتیم . یکباره ناجی فرمانده اردوگاه که هیچ وقت از او رفتار زننده ای ندیده بودیم و خیلی توی باغ دین و دیانت نبود و همیشه توی ژست و قیافه خودش بود ، با تعدادی سرباز و جاسم تمیمی که همیشه فکر کردیم شاید زبانش را بریده اند و لبانش را دوخته اند وارد اتاق شدند .
ناجی گفت : لیش صرختن ؟ لیش اختربن نظم المخیّم؟ شنهی های صیحه ، باجر انقدمچن للااستخبارات و میّه بالمیّه بعد ماترجعن المخیّم ( چرا فریاد زدید ؟ چرا نظم اردوگاه را به هم ریختید ، این داد و فریادها چیست ؟ فردا شما را تحویل استخبارات می دهیم و قطعا به اردوگاه برنمی گردید . )
جاسم تمیمی که ترجمه می کرد بیشتر ترسیده بود و لب های تازه باز شده اش می لرزید و دچار لکنت شده بود . خمیس در حالی که کابلش را نمی توانست بی حرکت نگه دارد مثل جن زده ها دور خودش می چرخید و کابل را به در و دیوار می کوبید و منتظر اجرای دستور بود ناجی یک تشر محکم به او زد و همگی دوباره خارج شدند . آن شب شانس با ما یار بود که محمودی مرخصی بود و در فقدان سایه شوم او اردوگاه نفس می کشید .
مطمئن بودیم که فردا به استخبارات می رویم اما نمی دانستیم از کجا سر در می آوریم . تنها چیزی که نگرانش بودیم پارچه مشکی برزنتی بود که نتوانسته بودیم آن را بدوزیم و با خودمان ببریم . سعی کردیم آن را با تیزی لبه دیوار یا پنجره یا دندان چند تکه کنیم و بدون دوخت سر کنیم اما پارچه آن قدر ضخیم بود که هیچ دندانی آن را پاره نمی کرد . صبح اول وقت محمودی با یاسین و شاکر و عبدالرحمان و خمیس وارد اردوگاه شدند . کابل هایشان چرب و دندان هایشان را تیز می کردند . طولی نکشید که صدای فریاد و ناله برادرها در تمام اردوگاه پیچید . محمودی به همراه گروه ضد شورش وارد اتاق ما شدند . از قیافه محمودی و نگهبان ها پیدا بود که تا توانسته اند با کابل هایشان روی تن و بدن برادرها زورآزمایی و قدرت نمایی کرده اند چون هنوز چهره هایشان برافروخته بود و عرق از سر و رویشان می چکید و پیراهن هایشان بی قواره از
شلوارهایشان بیرون زده بود . اسم سرگرد محمودی برای یکبار مردن کافی بود چه رسد به اینکه کنارت حاضر باشد . با لبخند و کنایه گفت :
- شنیده ام دیشب آوازه خوان اردوگاه شده اید و یاد خمینی کرده اید ، اگر خوش صدایید برای ما هم بخوانید !
پشت سر هم می گفت و منتظر جواب بود .
گفتیم : ما دیشب فقط عزاداری کردیم ، سربازان شما اردوگاه را به هم ریختند .
محمودی گفت : حسین عرب است و مال ماست ، جنگ آنها جنگ اعراب با اعراب بوده است به شما چه ربطی داشته؟
دستور داد کیسه های انفرادی مان را تفتیش کنند . مفاتیح الجنان را هیچ وقت از خودمان جدا نمی کردیم و نوبتی زیر لباسمان جاسازی می کردیم اما هنوز شیر و پنیر و کنسروهایی را که برادرها برایمان فرستاده بودند دست نزده بودیم و آنها را در کیسه های انفرادی تقسیم کرده بودیم تا آرام آرام آنها را مصرف کنیم
ادامه دارد...✒️
👇👇👇
✅ @telaavat
#من_زنده_ام
#قسمت_صدو_شصت_وهشتم🌷
خوشبختانه عیدی همراه آنها نبود که بداند این مواد غذایی از کجا آمده و اینها خرید ما از حانوت نیست . چیزی که محمودی و نگهبان ها را غافلگیر کرد تکه لباس پاره ای بود که مواد غذایی را در آن پیچیده بودند و فرستاده بودند . یکباره چشمهایش از کاسه در آمد و گفت :
- این مال کیه ، معلومه اینجا چه خبره ؟
- نمی دونیم ، ما با این زمین رو پاک می کنیم .
- از کجا آوردینش ؟
- همین جا تو آسایشگاه ۲۴، رو زمین افتاده بود .
- فوراً بندازیدشون تو زندان
زد روی سینه حمزه و یک فحش عربی به او داد و به یاسین که سر نگهبان بود گفت :
- نگهبان رو عوض کنید ، از جلو در سلول شون تکون نخورید . پارچه چادری هم به بغداد رفت و ما با کیسه انفرادی دنبال آنها راه افتادیم . از جلوی پنجره برادرها که رد می شدیم سربازها دورمان کرده بودند ، محمودی با صدای بلند فحش می داد و حرف های زشت می زد و قهقهه سر می داد . ما را به قاطع یک که بخش افسران و خلبانان بود انتقال دادند . دو طرف حیاط دو اتاقک هشت متری بود که از یکی از اتاق ها که سمت چپ قرار داشت به عنوان زندان انفرادی در مواقع خاص برای مجازات شدید اسرا استفاده می کردند . ما را به اتاقک دیگر که در سمت راست بود ، انداختند ؛ اتاقکی که نزدیک در ورودی اردوگاه ، روبه روی آشپزخانه و نزدیک چاه فاضلاب و دیوار به دیوار حمام عمومی برادران بود و دیوار دیگر به محوطه اردوگاه و دیوار سوم به راهرویی که حمام های انفرادی در آن بود وصل می شد و در ضلع دیگرش هم در و یک پنجره داشت . واژه قفس بهترین کلمه برای توصیف آن اتاقک بود . قفسی نمناک و نمور ، سرد و تاریک بدون زیرانداز و روانداز . این اتاقک در واقع مجازات عزاداری شب شام غریبانمان شد . بی شباهت به زندان استخبارات نبود . آن روز به هیچ کس و به هیچ آسایشگاهی غذا و اجازه آزادباش برای تخلیه سطل های مدفوع و ادرار ندادند .
فردا صبح خمیس نگهبان ما شد و ما اسمش را خبیث گذاشتیم . چشم از در و پنجره اتاق بر نمی داشت . برای اینکه فشار را بیشتر کنند با یک تکه ورق فولادی پنجره قفس را کاملا مسدود کردند و هیچ روزنه ای به بیرون باقی نگذاشتند . روز که می شد لبه پنجره که می ایستادیم از دو زاویه چند نقطه روشن بود که می توانستیم بیرون را ببینیم اما پنجره لبه پهنی نداشت که مدت زیادی بتوان به آن تکیه داد و بیرون را نگاه کرد . پنجره از یک طرف به آشپز خانه و از سمت دیگر به اولین آسایشگاه افسران دید داشت . گاهی از مریم خواهش می کردم ، زیر پای هم دیگر را می گرفتیم و با تکیه بر همان نقاط روشن خبر گیر می آوردیم . با آمدن ما به آن قاطع به سرعت یک حلقه چاه توالت وسط حیاط زدند و دور آن را با بلوک دیوار کشیدند و رفت و آمد و مسیر های مشترک و ساعت آزادباش ما تحت کنترل شدید نگهبان ها قرار گرفت .
ماجرای شام غریبان خوراک چرب و نرمی برای محمودی شد و سر او را حسابی گرم و شلوغ کرده بود . خدا خواسته بود که بار گناهش را سنگین تر کند . هر روز صبح بچه های خوب و متدین را جلو در اتاق ما جمع می کرد و به فلک می بست و چمن ندیده عرعر می زد و مارا به فحش و ناسزا می گرفت . برای اینکه مطمئن شود ما می شنویم در قفس را باز و سگ را در اتاق ما رها می کرد .
ادامه دارد...✒️
👇👇👇
✅ @telaavat
#من_زنده_ام
#قسمت_صدو_شصت_ونهم🌷
یقین داشتم همه جنگ ها یک روز شروع و یک روز تمام می شوند و این روزها و لحظه ها ابدی نیستند و بر این لحظه ها پیروز خواهیم شد ، بچه هارا وادار می کرد به ما فحش بدهند . گلوی آنها باد می کرد اما حرفی نمی زدند ؛ مثل اینکه لب هایشان را دوخته بودند و زبانشان به کلامی نمی چرخید . با دیدن غیرت و غرور له شده برادرها اشکهایمان مثل دانه های سرب داغ بر گونه هایمان می غلتید . آنها را مثل گونی این طرف و آن طرف پرتاب می کردند . محمودی به مسخره جملاتی از زیارت عاشورا می خواند و از نیروهای تازه نفس و ضد شورش برای شکنجه استفاده می کرد و مرتب می گفت :
- پیامبر خون عجم را بر عرب مباح کرده ، معرکه است هر که می خواهد بیاید ثواب جمع کند .
یکی از سخت ترین شبها و روزهای زندگی ام را می گذراندم . در دل می گفتم : خدایا طاقت آدمی و تحمل درد و رنج تا کجاست ، یعنی روزی می آید که من امروز را فراموش کنم ؟ چقدر فراموشی نعمت خوبی است . چقدر خوب است که روی سنگ هم می توانم بخوابم ، چقدر خوب است که با گریه آرام می شوم ، چقدر خوب است که آدمی سیر می شود وگرنه اشتهای سیری ناپذیر محمودی همه را می بلعید . چقدر خوب است که آدمی خسته می شود اگرنه برادرانم فرصت دوباره نفس کشیدن را پیدا نمی کردند . چفنر خوب است که جز این دنیا ، دنیای دیگری هم هست . چقدر خوب است که ستمگران را به جهنم می بری و آنان را می سوزانی و چقدر خوب است که یقین داریم وعده تو حق است . چقدر خوب است که در انتظار فرج هستیم . چقدر خوب است که برای رنج مان ثواب می نویسند و به ما پاداش می دهند که پاداش این رنج عزت و شرف است . چقدر خوب است که ما وقتی صبوری می کنیم تو به ما سلام و درود می فرستی ، چقدر خوب است که انسان تنها نیست و فقط خدا تنهاست . چقدر خوب است که پیامبران و دوستداران خدا هم رنج و مصیبت زیاد دیده اند . چقدر خوب است که حسین را هم شهید کرده اند و مارا هم شهید می کنند . چقدر خوب است که زینب هم اسیر شده است . پس من هم می توانم مثل او باشم و خوب تر از همه اینها چقدر خوب است که زندگی ابدی نیست و ما همگی می میریم و چقدر خوب است که اولین سوالی که در محشر از ما می پرسند این است که چقدر در دنیا زندگی کردی و پاسخ همه ما یکی است ؛ به اندازه چشم به هم زدنی ؛ « کلمح البصر »
محمودی عجب معرکه ای به پا کرده بود ؛ گرسنگی و تشنگی و وحشت ، خواب را از چشمانم ربوده بود .
فردای روز سوم از گرده مریم بالا رفتم تا از اوضاع بیرون خبر بگیرم . عده ای را دیدم که برای گرفتن صبحانه و سطل چای توی صف ایستاده اند نفرات جلویی ، شوربا و چای را با کشک می گرفتند و محمودی با قهقهه می گفت :
- بخورید و بیاشامید ولی اسراف نکنید . از شراب های بهشتی بخورید که مست نشوید .
جاسم تمیمی مثل همیشه شوربا و چای را بی سروصدا آورد اما چشم و ابروانش را بالا می انداخت که با ایما و اشاره به ما بفهماند که نخوریم ، اگرچه میلی هم به خوردن نداشتیم . نفرات آخر با بی میلی شوربا و چای را میگرفتند و پنهانی با چشم و ابرو به هم علامت می دادند . بعدها فهمیدیم که ماشاالله ، کارگر آشپزخانه توانسته بود به نفرات آخر صف بگوید که صبح اول وقت محمودی توی آش شوربا صابون ریخته و توی چای ادرار کرده است .
در قفس ما ابتدا فقط برای تخلیه قوطی های مدفوع و ادرار در طول روز یکبار باز می شد اما بعدها روزی دوبار و هر بار یک ساعت مخالف ساعت ورود و خروج برادران باز می شد .
ادامه دارد...✒️
👇👇👇
✅ @telaavat
#من_زنده_ام
#قسمت_صدوهفتادم🌷
حالا مالک چهار پتو و چهار لیوان و یک ظرف غذا و چند دینار و چهار کیسه انفرادی و یک نگهبان به نام خمیس شدیم . البته درباره این قلم آخری نمی دانم ما مالک خمیس شده بودیم یا خمیس مالک ما شده بود که البته در هر دو صورت نفرت انگیز بود . او با نگاهی کینه توزانه و غضبناک چشم از اتاق ما بر نمی داشت و مثل سایه دنبال مان می کرد . گاهی شانه به شانه ما راه می رفت تا با این کار برادر ها را بیشتر عصبانی کند . به محض اینکه با ما هم قدم می شد مسیرمان را به سمت قفسمان کج می کردیم . مثل پرنده ای شده بودیم که به قفس گرفتار شده و مدام خود را به دیواره های قفس می کوبد تا شاید از بقیه پرندگانی که در قفس گرفتارند خبری بگیرد اما از هیچ درزی و دیواری خبری نمی رسید . برای اینکه سرو گوشی آب بدهیم خرید از حانوت را تقاضا کردیم . فقط با رفتن یک نفرمان به حانوت موافقت کردند . همگی روی فاطمه توافق کردیم . سر به سر فاطمه گذاشتیم و هر کداممان یک عالمه سفارش خرید به او دادیم . خمیس و یاسین فاطمه را همراهی کردند . او بعد از برگشت گفت :
- همه برادرها رو داخل آسایشگاه ها کرده اند . از کنار پنجره که رد می شدم از هیچ آسایشگاهی صدا در نمیومد . با خودم گفتم آخرش توانستند به زور کابل و کتک و شکنجه ساکتشون کنند . از فروشگاه که سر جمع ده قلم بیشتر جنس نداشت ، کمی خرید کردم که بازهم بتونیم به بهانه خرید ، بریم قاطع دو و سه . در مسیر برگشت از کنار هر آسایشگاهی که رد می شدم از زیر پنجره بدون اینکه کسی رو ببینیم یه کلمه می شنیدم . یکی می گفت کاغذ سیگار، یکی می گفت ساعت هشت ، یکی می گفت راهرو، یکی می گفت گلدوزی .
کلمه هارا کنار هم چیدیم اما چیزی دستگیرمان نشد جز اینکه ساعت هشت برای پیدا کردن کاغذ زرورق سیگار و گلدوزی به راهرو برویم . از فردای آن روز کارمان شده بود ساعت هشت توی راهرو برو بیا کردن و دنبال کاغذ سیگار گشتن ، با حساسیت و دقت همه جا را می گشتیم . بالاخره یک روز ساعت هشت صبح توی راهرو در حد فاصل حمام های انفرادی برادران و دیوارِ قفس خودمان ، چند تکه کاغذ زرورق سیگار پیدا کردیم که روی آن خبر عملیات والفجر مقدماتی ، توصیه هایی به صبر و نماز و بعضی از پیام های امام نوشته شده بود . قبل از بر قرار شدن این ارتباط حتی در ساعت آزادباش کمتر بیرون می رفتیم اما خبر های جنگ ، چشم و گوشمان را باز کرده بود و به ما برای تردد به بیرون ، به خصوص راهروها انگیزه می داد .
فاطمه اعتقاد داشت رفت و آمد زیاد ما به راهرو باعث سوء ظن سربازان بعثی و لو رفتن کار ما و برادرها می شود ، برای اینکه مرا سر جایم بنشاند ، دست روی نقطه ضعف من می گذاشت و تهدیدم می کرد و به شوخی می گفت :
- تا اطلاع ثانوی عروسی بی عروسی!
من هم مثل بچه های حرف گوش کن دست به سینه می نشستم .
بعضی وقت ها هم هر سه با هم دست به یکی می کردند و سر به سرم می گذاشتند . می گفتم :
- اصلاً شما نمی خواید این عروسی سر بگیره!
با آمدن هیأت صلیب سرخ خودمان خودمان را آماده کرده بودیم که دوباره درباره وضعیت اسیران جنگی مفقود در سلول های زندان الرشید ، بحث را شروع کنیم . همچنین منتظر دیدن لوسینا و پیگیری چادر به بغداد رفته مان بودیم .
ادامه دارد...✒️
👇👇👇
✅ @telaavat
#من_زنده_ام
#قسمت_صدوهفتادویکم🌷
هر چند رفتار عراقی ها نسبت به اسیرانی که زیر چتر قانون حمایتی صلیب سرخ جهانی بودند با آنهایی که در زندان های مخوف پنهان کرده بود ، تفاوت زیادی نداشت با وجود این تنها حسن اسرای ثبت نام شده ، نامه هایی بود که قبل از رسیدن به دست گیرنده تا حد امکان در اداره سانسور عراق می ماند و تکه پاره و جویده می شد . داشتن شماره برای اسیر جنگی مثل مردن با اسم و رسم بود اگر چه در یک جنگ بی قانون ، دلیل مرگ اسیر جنگی هم مبهم است .
این بار آقای هیومن و خانمی که قیافه و رفتار مادرانه داشت همراه با یکی دیگر از برادران ، با تعدادی نامه وارد اتاق تاریک و نمور ما شدند با آمدن نگهبان خبیث ، نگاه های سرشار از شوق ما که مملو از حرف و سخن بود ، محتاطانه شد ، اما او زرنگ تر از این بود که از یک نگهبان بترسد . هشت تا چشم منتظر او بود که دهان باز کند ، زیر لب به آرامی می گفت :
- من محمد علی زردبانی هستم .
یکباره هر چهار نفرمان که سرمان پایین بود آن قدر خوشحال و ذوق زده شدیم که یادمان رفت خبیث کجاست ؟ صلیب سرخ کیلویی چند است و آنجا کجاست؟
با چشمانی باز و لبانی پر خنده گفتیم :
- راست می گین ! خودتون هستین؟ محمدعلی زردبانی ، سلول شماره ۱۵، شما هم آزاد شدید ؟ از بقیه چه خبر؟ با هم اومدین ؟
زرد بانی هم دل را به دریا زد ، مثل اینکه خودش را آماده یک فصل کتک کرده باشد ، تند و تند تعریف کرد :
- بعد از رفتن شما ماهم اعتصاب غذا کردیم ، همه مون باهم به اردوگاه اومدیم الان دکتر بیگدلی و خالقی و پاک نژاد توی همین درمانگاه هستن . من و اصغر اسماعیلی و جعفری هم توی قاطع دو هستیم .
- تورو خدا برای دلخوشی ما می گید یا واقعا همه تون اومدین؟ از تند گویان و یحیوی و بوشهری چه خبر؟
خبیث که به احترام صلیب سرخ یک ساعتی کابلش را قایم کرده بود و خونش به جوش آمده بود ، از میان این همه اسم و حرف فقط اسم تندگویان را فهمید و گفت : ممنوع ، ممنوع !
می خواستم بگویم آقای مهندس پس ممکن است از جوی حقیری که به گودالی می ریزد بتوان مروارید هم صید کرد اما دیدم آنجا جایش نیست .
مهندس زردبانی خیلی باهوش بود ؛ درعین حال که با ما حرف می زد با دست به زمین و در و پنجره اشاره می کرد و آنها هم فکر می کردند ، درمورد وضعیت اردوگاه و شرایط اتاق چیزی به ما می گوید اما در واقع حرف های دیگری می زد . در پایان آقای هیومن گفت : خیلی خوشحالم که مطالب را به تفصیل برایشان ترجمه می کنید .
ملاقات سوم ما آنقدر طولانی شد که دفعات بعد به مهندس اجازه ندادند به عنوان مترجم به اتاق ما بیاید . اگرچه فاطمه با زبان انگلیسی آشنا بود اما برای اینکه از وضعیت اردوگاه و اخبار ایران مطلع شویم مترجم تقاضا می کردیم . آنقدر اخبار مهندس داغ بود که نامه ها را جا به جا دست هم دادیم . هیچ نامه ای خصوصی نبود و همه نامه های یکدیگر را می خواندیم و ساعت ها به عکس هایی که همراه نامه فرستاده می شد خیره می شدیم تا شاید آنچه را که از ما پنهان شده بود که وقتی به آن نگاه می کردم در نگاهش نشانی از خودم می یافتم .
تمام توش و توان ما ، ضربان قلب و سوی چشم ما به خطوط و سطور این کاغذها و کلمات و نوشته ها بسته بود . با کلمات راه می رفتیم و حرف می زدیم و می خوابیدیم و زندگی می کردیم . کلمات آنقدر قدرت داشتند که هم جان می دادند و هم جان می گرفتند . کلمات هم صدا و هم نگاه داشتند و می توانستند ما را آرام یا متلاطم کنند . آنجا بود که معجزه کلمه را دریافتم و فهمیدم چرا معجزه پیامبر ما کلمه و کتاب بود . دریافتم این کلمه است که می تواند راه گشا و زندگی ساز باشد . دریافتم خمیر مایه آدمی کلمه است . فقط افسوس که اجازه نداشتیم بیش از شش خط یا بیست و چند کلمه بنویسیم .
ادامه دارد...✒️
👇👇👇
✅ @telaavat
#من_زنده_ام
#قسمت_صدوهفتادودوم🌷
اما من بی ملاحظه کاغذ را سیاه می کردم و می دانستم این کلمات در
جان مادر، پدر، برادرها و خواهرام ریخته می شود و آنها با این کلمات زندگی می کنند پس هر چه بیشتر بهتر، چقدر سرگرم این کلمات می شدیم ، سهم ما دو تا برگه کاغذ بود و باید در همان دو کاغذ همه چیز را برای همه می نوشتیم این بار برادرها کاغذ زرورقی سیگار را در دو تکه پارچه پیجیده و با سنگ آن را نخ پیچ کرده و به همان راهرو پرتاب کرده بودند دو تکه پارچه برشی از کناره لباس هایشان بود که روی آن با خط بسیار زبیا « لاله الاالله » را نوشته و چند شاخه گل دور آن نقاشی کرده برای ما فرستاده بودند . تا آن موقع نمی دانستیم که نخ و سوزن هم جزء اقلام فروشگاهی است . با سوزن دوزی روی این پارچه ها کلمه ها را به گل های سوزن دوزی شده با تابلوهای زیبا الصاق می کردیم ! هر چند بین راه ، گاهی این پارچه های گلدوزی ، لقمه گلوگیری برای راهزنان بعثی می شد . مریم خیلی قشنگ نقاشی می کشید . بی مدل می توانست گل ، پرنده ، قفس ، چهره ، دست و هر چه را که می خواستیم نقاشی کند . مریم فراتر از احساس ما نقاشی می کرد . گاهی ساعت ها کنارش می نشستم و به مدادش که یواشکی از صلیب سرخ برایش کش رفته بودم ، به انگشتی که روی کاغذ حرکت می کرد نگاه می کردم تا شاید کمی نقاشی یاد بگیرم اما بر خلاف خوشنویسی در نقاشی هیج استعدادی نداشتم . او با این خط ها و نیم خط ها و نقطه ها هر تصویری که دلش می خواست می ساخت ، یک بار با کنجکاوی از او پرسیدم :
- چطور می شه که آدم نقاش می شه .
- نقاشی چیزی جز رقص خط و نقطه نیست .
- خب کلمه هم چیزی جز بازی خط و نقطه نیست . تو می تونی با خط و نقطه ، خیال منو نقاشی کنی ؟
- نه نمی تونم اما می تونم یک نقاشی به رنگ خیال بکشم !
- من می تونم کلمه هایی رو که خیال منو شکل میدادن کنار هم بذارم و تو
رو با دنیای خیال خودم آشنا کنم .
همین طور که با من حرف می زد روی پارچه سفید با همین خط و نقطه ها پرنده زیبایی کشید و آنقدر با پرهایش ور رفت که خسته ام کرد . پا برهنه روی احساسش دویدم .
- بابا دست از سر پرهاش بردار .
- باید خوش پروبال باشه که گرفتار قفس نشه !
احساس کردم مریم را تا وقتی که درحال نقاشی کردن ندیده بودم اصلا نمی شناخته ام . او چقدر دلتنگ این خط و نقطه ها بوده اما هیچ وقت شکایتی نکرد . دلم برای اسارت مریم بیشتر از خودم سوخت . پیش خودم می گفتم چطور این همه احساس لطیف در دستانی بی رحم گرفتار شده و او چگونه با این همه خشونت کنار می آید .
نتوانستم جلوی احساساتم را بگیرم و گفتم :
- مریم وقتی بعثیا می زدنت چه احساسی داشتی؟
- اسارت که شاعر و نقاش نمی شناسه . شاید در بین این اسرا هم نقاش یا شاعر باشد . فعلا احساس همه مون زخمی و شلاق خورده است . مگه یادت نیست اول اسارتمون تو تنومه ، شاعر هم داشتیم . اوایل بعد از شلاق خوردن طبع شعرش گل می کرد و شعر می خوند اما روزای آخر اونقدر کتک خورد که شعر خوندن یادش رفت . اینا همه تلاششون اینه که ما هرچی بلدیم یادمون بره تا بتونن هرچی می خوان یادمون بدن ولی ما باید مقاومت کنیم تا چیزایی که بلدیم یادمون نره .
ادامه دارد...✒️
👇👇👇
✅ @telaavat
#من_زنده_ام
#قسمت_صدوهفتادوسوم🌷
یک باره صدای لگد و کابل توأم با نعره های گوش خراش محمودی و نوچه هایش که قبل و بعد از آمدن صلیب سرخ چند روزی به ما و خودش استراحت داده بود ، مارا از دنیای زیبای رقص نقطه و خط به دنیای سیاه واقعیت پرت کرد . او مثل هیولایی خون آشام به دل هایمان که هنوز در اندیشه نقاشی بال پرنده بودند ، چنگ انداخت . آن قدر ناگهانی وارد شدند که نتوانستیم هیچ تکانی به خود بدهیم . با فریاد گفت :
- تفتیش ، تفتیش ؛ هرچه داخل کیسه های انفرادی دارید بیرون بریزید .
خواستیم به کیسه ها نزدیک شویم که به سرعت هر چهار کیسه را پخش زمین کردند . تمام دارایی ما از این کیسه های انفرادی همان لباس های مندرس خودمان بود و چند قوطی شیر و کنسرو که زیر چکمه های آنها له شد . یک دانه سیب که چند روز در انتظار تقسیم و تناول بود ، مثل توپ فوتبال به بیرون شوت شد . وقتی چیزی را که به دنبالش بودند پیدا نکردند به دست های ما نگاه کردند . مریم همچنان مداد و تصویر آن پرنده در دستش بود . هردو را برداشتند و گفتند : ممنوعه. چند شاخه گلی را هم که حلیمه سوزن دوزی کرده بود با گفتن ممنوعه با خود بردند . پیدا بود از جایی بو برده اند و به دنبال کتاب مفاتیح آمده اند . کتاب مفاتیح تنها دارایی مان بود که آن را هرگز از خودمان جدا نمی کردیم . زیر چشمی به مریم نگاه کردم . او چشمش به دنبال پرنده اش بود که در دستان خبیث مچاله می شد و آن را توی جیبش می گذاشت . آنها حتی از عکس و تصویر پرنده بی زار بودند چرا که برایشان تداعی گر مفهوم آزادی بود که از آن سخت می ترسیدند .
حین تفتیش ، نامه های ما پخش زمین و پایمال شد و این موضوع خشم و عصبانیت حلیمه را برانگیخت . آنقدر در لحظه عصبانیت ، چهره مهربان و دوست داشتنی اش در هم می رفت (هنرمندانه یک ابرویش بالا می ماند و یک ابرویش پایین) که من هم می ترسیدم . حلیمه تند و تند نامه هایی که حالا برایمان حکم خانواده ها و عزیزانمان را داشتند ، جمع کرد و به بغل گرفت و با همان قیافه عصبانی فریاد زد :
- اصلاً معلومه شما دنبال چی می گردین؟
آنها حرف حلیمه را نیمه کاره گذاشتند و در را محکم بستند و رفتند .
از این تفتیش ها زیاد صورت می گرفت.
در نامه هایی که خانواده ها برایمان می نوشتند نگرانی موج می زد .
به خصوص به این دلیل که نامه اول مربوط به زمان بستری شدنمان در بیمارستان بود . از همه چیز و همه کس و همه لحظه ها می پرسیدند تا شاید بتوانند تصویر روشنی از اسارت ما بسازند . ما هم برای اینکه به ناراحتی آنها اضافه نکنیم از گل وہلبل برایشان می نوشتیم . من هميشه بیشتر از فاطمه و حلیمه و مریم نامه داشتم . آنجا بود که فهمیدم چقدر خوب است که پدرم عیال وار است از شهرهای مختلف نامه داشتم پیدا بود که جنگ همه خانواده را پراکنده کرده و هرکدام را به گوشه ای کشانده است . از آنچه برایم می نوشتند تصویر آوارگی و خانه به دوشی پیدا بود . فقط کریم ساکن تهران بود و منزلش در همسایگی خانواده فاطمه بود و گاهی از آنها برایم خبری می نوشت
ادامه دارد...✒️
👇👇👇
✅ @telaavat
#من_زنده_ام
#قسمت_صدوهفتادوچهارم🌷
از میان نامه هائی که برایم می رسید ، فقط نامه های مادرم بود که بی اعتنا به محدودیت کاغذ و سطر و ستون نامه ، پر از کلمه بود ، مادر از خاطره های کودکی ام و آرزو های جوانی ام و امید های آینده می نوشت . برایم سؤال شده بود که چطور نامه های مادرم با این همه فشردگی کلمات که تمام سهم فرستنده و گیرنده را پر می کرده بدون هیج سانسور یا اعتراضی به دستم می رسد. او حتی از کناره های سفید نامه هم نمی گذشت و هر جا که می توانست می نوشت یکی از نامه هایش که خیلی جگرم را سوزاند و بی قرارم کرد جوابی بود که به اولین نامه ام داده بود ، مادرم در آن نامه ملتمسانه و عاجزانه مرا از خدا زنده طلب کرده و این طور تعریف کرده بود که :
- یکی از زن هایی که همیشه سرشان به زندگی و حرف مردم گرم است و از همه جا و همه چیز زندگی آدم ها سوال می پرسند تا بتوانند نمکی به زخم دیگران بپاشند ، به دیدنم آمد ، از احوال تو پرسید و من از غصه فراق و جور روزگار و سختی اسارت و انتظار و . .
امیدهای بیپایانم گفتم و آنقدر گریه کردم که به سکسکه افتادم . هنوز مریم در بغلم بود و شیر میخورد . انگار میخواست مرا بیشتر از اینکه که میسوزم جزغاله کند . گفت :
- خاله دیگه بسپار دست خدا ! راضی شو به رضای خدا ! دیگه برگشتن او خیری درش نیست . مصلحت برنگشتن او بیشتر از برگشتن است . شاید خدا منتظر است شما رضایت بدهید.
از بقیه مادران شهدا شرم داشتم شکوه کنم . اما یکباره گوشم زنگ زد و گفتم :
- چی؟! نه من اصلا" رضایت نمیدهم!
همانموقع دلم شکست و پیش خدا شکوه کردم . خدا را به آن جرعههای شیر پاکی که به دهان آن بچه میریختم قسم دادم :
- خدایا ! من هشت پسر دارم که همه در جنگ و خط مقدم میجنگند . اگر قرار است سهمی از امانت تو را بدهم ، یکی از پسرهایم را میدهم . اما او را زنده به من برگردان . مادر من بهای آزادی تو را خون یکی از برادرانت گذاشتم . تو صبور و مقاوم باش . ما منتظریم تا زنده برگردی . خدایا ...
هیئت صلیب سرخ هربار اسیر جدیدی را به عنوان مترجم با خود به همراه داشت و از این طریق اطلاعات تازه تری به دست میآوردیم . برادرها میگفتند : همه بچهها برای آمدن پیش شما اشتیاق نشان میدهند ، چون واقعا با دیدن صبوری و ایستادگی شما روحیه میگیریم . هیئت صلیب سرخ هم در عدم حضور عراقیها میخندیدند و مصالحه میکردند و کوتاه میآمدند .
در ملاقات زمستان ۱۳۶۱ برادر خلبان صدیق قادری به عنوان مترجم صلیب سرخ ، گروه را همراهی می کرد . از دیدن برادر قادری خیلی خوشحال شدیم ، چون او هم جزء خاطرات دوران زندان الرشیدمان بود که اسمش را روی دیوار های زندان الرشید دیده بودیم . دیدن زندانی های مفقودالاثر یکی پس از دیگری نشان می داد که تلاش های مذبوحانه عراق بی نتیجه است و همین موضوع امید به نابودی رژیم بعث و صدام را در ما قوت می داد .
آقای قادری با شور و احساس حرف های ما را درباره فضای قفس برای آقای هیومن ترجمه می کرد و در آن میان گاهی بغض گلویش را می فشرد و سکوت می کرد . هیومن از اینکه دیوار مشترک حمام عمومی و قفس ما کاملا خیس و مرطوب بود اظهار ناراحتی کرد اما ما به خیسی دیوار عادت کرده بودیم .
ادامه دارد...✒️
👇👇👇
✅ @telaavat
#من_زنده_ام
#قسمت_صدوهفتادوپنجم🌷
آنچه ما را آزار می داد و برایمان عادی نمی شد این بود که حمام عمومی محل شکنجه و فلک کردن برادر ها بود و دائما از این دیوار صدای فریاد و التماس و ناله اسیران جنگی پیر و جوان و مجروح و سالم بلند بود . به او گفتیم :
- الان نزدیک به دو ماه است که آنها را به دلیل اینکه گزارشی از وضعیت شکنجه های روحی و جسمی به هیات صلیب سرخ داده اند ، روی زمین های صابونی ، با تن های لخت فلک می کنند. هرقدر به زمین می افتند دوباره بلندشان کرده و شلاق میزنند . متاسفانه در این کار حتی به مجروحین هم رحم نمیکنند .
شنیدن نالههای دلخراشی که گاه از ته دل بستگان شان را صدا میزدند و از خدا طلب مرگ میکردند ، وضعیت روحی ما را به هم ریخته و ما را زمین گیر کرده بود . با اینکه در فهرست رسمی اسرای جنگی صلیب سرخ ثبت نام شده بودیم ، هم چنان از لوازم بهداشتی محروم بودیم لذا مریم هم سخت مریض شده بود و نیاز به متخصص زنان داشت . هرچه برای ناجی توضیح میدادیم در پاسخ میگفت : انشاء الله جنگ تمام میشود و برای درمان به ایران میروید .
برادر صدیق قادری ، صلیب سرخ را تهدید کرد که اگر متخصص زنان برای درمان مریم نیاورند قاطع افسران اعتصاب غذا خواهند کرد . این تهدید همیشه کارساز بود . آنها فقط به اعتصاب غذا و درگیری در قاطع افسران اهمیت میدادند . افسران هم هروقت قاطع بسیج و سپاه را در شرایط سخت و تحت فشار میدیدند ، اعلام همکاری و تهدید به اعتصاب غذا میکردند . قادری قبل از رفتن گفت :
- ما از همین امروز که صلیب سرخ هنوز در اردوگاه است به ناجی (فرمانده اردوگاه) اعلام میکنیم تا پزشک زن نیاید غذا نمیگیریم .
ظرف یکی دو روز پزشک با یک نسخه آبکی آمد اما مریم بدتر شد. پزشک توصیه اکید به رژیم غذایی گیاهی همراه با سبزی و میوه و ورزش داشت . چیزی که در آن بیابان خشک و بی آب و علف بههیچ وجه قابل اجرا نبود . اما آن جا برادرانی داشتیم که محبت و غیرت شان برایمان ثروت بی پایان بود و معجزه میکردند . برایشان هیچ چیز غیرممکن نبود . تمام اردوگاه مملو از عطر محبت و عشق و فداکاری آنها بود و برای نشان دادن این محبت و فداکاری با جانشان بازی میکردند . اگر مشکلی یا حرفی یا تقاضایی داشتیم ، همه برادرها سراپا گوش میشدند . نمیدانستم به چه وسیلهای یا از طریق چه کسی اطلاعات بین سه قاطع جابجا میشد که در کوتاه ترین زمان ممکن هرکس ، هرجا ، هرکاری که میتوانست برای کم کردن رنج ما انجام میداد . ما خوب میدانستیم سهم آنها از غذای شوربا ، بیشتر از چند قاشق نیست و اگر تکه گوشتی به اندازه یک بند انگشت در سینی غذا پیدا میشد آن را ریز ریز میکردند و بین همه تقسیم میشد . ما میدانستیم برادرها از شدت گرسنگی علفهای باغچه را خوردهاند و خمیرهای وسط نان را خشک میکنند تا قوت بین روز آنان شود . ما میدانستیم که محمد فرخی به جرم داشتن مدادی به اندازه یک بند انگشت ، به شهادت رسیده . ما میدانستیم یک فلس عراقی که ده تای آن بهای یک نان میشد ، چقدر ارزشمند است چون میتوانست لقمه سیری برای یک اسیر باشد . اما برادرها این فلسها را روی هم میگذاشتند تا دینار شود و دینارها را روانه قفس ما و مجروحین و سالمندان میکردند . با همه این مصیبتها و با اینکه به ته خط رسیده بودند ، باز هم زندگی برای آنها معنایی جز جوانمردی و جهاد در راه عقیده نبود .
خبر مریضی مریم و نیازمان به دوا و دکتر در اردوگاه پیچیده بود و از آن به بعد از راهرویی که نقطه امید ما بود دست خالی برنمی گشتیم . بچهها هرچه داشتند به سمت راهرو میفرستادند . مثلا پرتقالی را که سهم هر اسیر از آن یک قاچ بود با هزار ترفند و خطر توی کیسه میگذاشتند و به راهرو میفرستادند و خلاصه هردم از آن باغ بری میرسید .
یک روز که برای هواخوری بیرون آمده بودیم و قدم میزدیم ، برادر مجید جلالوند را دیدیم . دیدن او خاطره روز و ساعت اول اسارت را برایم تداعی کرد . او همیشه در همه فصول با پالتویی بلند بین قاطع افسران و بسیجیان در رفت و آمد بود .
ادامه دارد...✒️
👇👇👇
✅ @telaavat
#من_زنده_ام
#قسمت_صدوهفتادوششم🌷
وقتی او را با آن پالتوی بلند پشمی میدیدم احساس سرما می کردیم . با اشاره دست و سر، گوشه ای از راهرو را نشان می داد اما هرچه نگاہ می کردیم چیزی نمی دیدیم ، فهمیدیم چیزی را زبر پالتوی ورم کرده اش پنهان کرده و مترصد فرصت است . نمی دانیم کی و چگونه و توسط چه کسی از بالای دیوار راهرو کیسه ای افتاد . سریعاً به هواخوری خود خاتمه داديم ، نمی دانستیم چطور باید این کیسه را دور از چشم نگهبان به داخل قفس ببریم . کیسه را باز کردیم ، پر از پنبه و گاز بود . آنها را تکه تکه بین خودمان تقسیم کردیم و به داخل قفسمان برد یم .
ما می دانستیم که زخم مجروحان از شدت کمبود وسایل بهداشتی کرم می گذارد و آنها همیشه بر سر تعویض پانسمان زخم هایشان با بعثی ها در گیرند و درمانگاه از این نظر در مضیقه است اما مجروحان هم می خواستند ما از محبت آنها بهره مند شویم . آنها قبل از اینکه نیازمان را به زمان باوریم هر چه را که می خواستیم در حد وسع و شرایط فراهم می گردند . با فرا رسیدن بهار ۱۳۶۲ سومین بهار اسارتم را آغاز کردم . فرصت کوتاهی برای دید و بازدید بین قاطع افسران و بسیج بان و سپاهیان بر قرار شده بود . رفت و آمد و سر و صدا زیاد شده بود و همه سال نو را تبریک می گفتند و روبوسی می کردند و مشغول عید مبارکی بودند اما در همیشه بسته زندان ما با آن پرده فلزی اجازه ورود بهار را به قفس ما نداد .
سرگرد محمودی وارد اردوگاه شد . به اولین جایی که سرک کشید قفس ما بود . او به سرباز جدیدی به نام حاجی رو کرد و گفت :
- از این به بعد تو نگهبان دخترها باش ، حاجی نگهبان مسن و افتادهای بود و رفتار سنجیدهای داشت ، گویی محمودی با برداشتن خمیس می خواست به ما عیدی بدهد .
محمودی رو به ما کرد و گفت : از بیست سال فقط چهار سالش گذشته ، شانزده سال دیگرش باقی مانده .
این جمله ما را به فکر فرو برد . او عدد بیست را از کجا درآورده است ؟
هر کداممان بی اختیار سنمان را با عدد شانزده جمع بستیم . جمله او را به برادر ها رساندیم و درباره عدد بیست از آنها راهنمایی خواستیم ، بعدا برادرها خبر رساندند که امام در یکی از سخنرانی هایشان درباره جنگ فرموده اند :
- اگر جنگ بیست سال طول بکشد ، ما ایستاده ایم .
از آن به بعد خودمان را برای بیست سال مقاومت آماده کردیم . هر روز صبح ماشین تخلیه چاه فاضلاب به اردوگاه می آمد و یکی از برادرها مامور گرفتن شیلنگ ماشین تخلیه چاه می شد . این کار دوساعت طول می کشید . طی این مدت چنان بوی نامطبوع و ناخوشایندی در قفس ما می پیچید که تا ساعت ها از سردرد کلافه می شدیم . نمی دانم آن برادر اسیری که اجبارا" دوساعت لوله فاضلاب را جهت تخلیه نگه می داشت و یا زندانیانی که در اتاق زندانی بودند چه حالی پیدا می کردند .
متاسفانه ساعت آزاد باش ما همان ساعت تخلیه فاضلاب بود و چون محل قدم زدن ما حد فاصل بین همان چاه فاضلاب تا قفسمان بود ، ترجیح می دادیم در آن ساعت در قفس بمانیم و بیرون نباشیم و حتی زیر در را می گرفتیم . روز اول بهار و ساعت آزادباش بود . توی قفس نشسته و منتظر بودیم تا ماشین تخلیه کارش تمام شود . محمودی به حاجی دستور داد :《 در را باز نگه دارید تا عطر بهار سرمست شان کند . اینها این عطر را دوست دارند 》.
محمودی حتی تا آخرین لحظات حضورش در اردوگاه دست از آزار و اذیت ما برنداشت . با رفتن ناجی شر او نیز از اردوگاه کم شد و سرگرد صبحی به عنوان فرمانده جدید اردوگاه جایگزین ناجی شد اما محمودی سفارش ما را دو قبضه به صبحی کرده بود و صبحی اجازه نمی داد جای خالی محمودی در اردوگاه برای لحظه ای احساس شود . سگ زرد برادر شغال است .
ادامه دارد...✒️
👇👇👇
✅ @telaavat