#یا_جواد_هل_سقی_ابی_ام_قتل_عطشانا
یادداشت سال ۱۳۹۱
قراره برم مسافرت...
یه مسافرت یه روزه...
صندلی رو می ذاره جلوی در که روش وایسه و منو از زیر قرآن رد کنه...
قرآنو بالا میاره و روی انگشتاش می ایسته که قدش بلندتر بشه...
همین که بهش نزدیک می شم بغضش می ترکه....
بلند بلند گریه می کنه و خودشو می اندازه توی بغل من...
محکم بغلش می کنم...
چی شده دخترم؟ چرا گریه می کنی؟....
- بابا نرو...من طاقت دوری تو ندارم...
دوباره براش توضیح می دم...
زود برمی گردم بابا جون...
آخه کارم واجبه....
- می دونم اما چی کار کنم طاقت دوری تو ندارم
نازش می کنم...بوسش می کنم...دلداریش می دم...
دوس داری وقتی برگشتم چی برات بخرم؟...
بالاخره آروم می شه...
خداحافظی می کنم میام دم در
سوار ماشین می شم...
ماشین روشن می شه....
راه می افته...
پابرهنه با گریه ی بلند می دوه جلوی ماشین....
گریه هاش جوریه که انگار همین الان قلبش از حرکت...
شیشه رو پایین می کشم...
چی شد دوباره بابا جون؟
- بابایی نرو...نرو...
بابا جون آخه نمی شه که نرم...باید برم...
- پس یه دیقه پیاده شو منو محکم بغل کن بعد برو....
...
#روضه_های_خانگی
@telkalayyam