خطاب آیت الله جوادی آملی به وزیر کار و رفاه اجتماعی:
➖دانشگاههای ما #میزنشین تربیت نکنند چراکه میزنشینی یعنی #مفتخوری بلکه دانشکدههای ما باید کارگر متخصص تربیت کنند. کشور آلمان در جنگجهانی دوم با خاکستر یکسان شد اما با پشتوانه کار ملت خود مشکلات را برطرف کرد.
➖مردم اختلاس و بی عرضگی مسولان را تحمل نمیکنند
تحلیل کوتاه:
سخنان آیت الله جوادی آملی چه تند باشد یا آرام ،، #کلام_خوبی است که باید توسط مسولین اجرا شود نه اینکه سریعا آن را #سیاسی کنیم .
دولت باید سازو کار خود را تغییر دهد و ساختار اقتصادی و علمی را #جراحی کند تا نتیجه بگیرد...
آن وقت است که معنای با عرضه یا بی عرضه بودن هر دولتی مشخص میشود
http://eitaa.com/joinchat/3815768065C75d9aa54b8
💠 یک #کشـــف ضــروری❗️
دقت کرده اید وقتی می گوییم کریستف کلمب آمریکا را کشف کرد معنی حرفمان این هست که میلیون ها موجود متمدنی که هزاران سال در آن سرزمین زندگی می کردند آدم نبودند؟
منطقی نگاه کنید کاشف آمریکا اولین آدمی است که به آن سرزمین رسیده. البته بعید می دانم کسی باشد که اسم آن آدم را بداند! اما اروپایی ها به دلایل بشر دوستانه و دموکراتیک، میلیون ها آدمی را که قبل از کلمب و رفقایش، آمریکا را دیده و در آن زندگی کرده و بالا پایینش را عین کف دست می شناختند، از مسئولیت سنگین #آدم بودن معاف کرده اند!
در نتیجه وقتی آدم هایی را که قبل از کلمب در آمریکا زندگی می کردند را آدم ندانیم، مجبوریم کریستف کلمب را به عنوان کاشف سرزمین «نو» معرفی کنیم!
📚منبع: تاریخ مستطاب آمریکا ص ۵
کانال چهار راه مجازی(نکات لُــقمِه ای)👇
http://eitaa.com/joinchat/3815768065C75d9aa54b8
دربرابر هرچه بدزبانی ای که به تو روا می دارند...
از خود صــــبــر نشان بده چراکه این تنها راه شکست بدزبانیست.
🍃🌺
#تلنگر
http://eitaa.com/joinchat/3815768065C75d9aa54b8
پــــارک ممنوع🚫
تا حالا روی نوشته ی دیوار ها دقت کردید؛ لطفا پـــــارک نکنید!
استقلال سرور پرسپولیس!
پارک مساوی با پنچری!
لطفا آشغال نریزید!
ل ع ن ت بر پدر و مادر کسی که اینجا آشغال بریزد و جمله هایی مانند آن.
چه خوب بود از همین جملات، مثلا چند جمله آخر را روی قلبمان می نوشتیم و اجازه نمی دادیم هرکسی هر آشغالی دارد روی قلبمان بریزد، یا اگر خواست پارک کند، با یک #نـــــه قاطعانه، چارچرخش را پنچر می کردیم.
#دختر_باید_خـــــانوم_باشد 🌹
مؤلف رضا اخوی
با ما همراه شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/3815768065C75d9aa54b8
هدایت شده از 💞تسنیـــم عشــــق💞
پیامبر اکرم(ص):
شما را به «مــــهدی» بشارت می دهم او در آخر زمان ظهور می کند آن گاه که جهان در سختی و ناملایمات شدید است، خداوند به یمن وجودش جهان را پر از عدل و داد خواهد کرد.
«إثباة الهداة، ج۳، ص۵۷۴»
🌺ولادت با سعادت مهدی موعود(عج) مبارک باد🌺
ظــــهــور نزدیک است☀️
#یا_مهدی_ادرکنی (عج)
http://eitaa.com/joinchat/3815768065C75d9aa54b8
✨امام زمـــان(عج):
همواره دعای پنهانی ما شامل شیعیان خواهد بود و خدای آسمان و زمین نیز اجابت خواهد کرد.
پس قـــلب های دوستان ما اطمینان داشته و آرام باشد.
«بحار الأنوار، ج ۵۳، ص ۱۷۷»
#نیمه_شعبان
#ولادت_امام_زمان(عج)_مبارکباد 🌹
http://eitaa.com/joinchat/3815768065C75d9aa54b8
هدایت شده از 💞تسنیـــم عشــــق💞
🌸🍃🌸🍃
✨هوالحبیب...
🌸بهار هم بدون تـو خزانِ بی نهایت است
🍃هوا بدون عطر تـو پر از غم و شکایت است
🌸بدون تـو نگاه من شده شبیه مردگان
🍃بهارِ زندگی من، بیا، دلم گرفته است
🌸صدای زنگِ خنده ام شده نهان ز خاطرم
🍃بدون تـو نگاه من مریدِ اشک ها شده است
🌸تـو ای قرار قلب دردناک من، بیا
🍃که بی تو این دقیقه ها حقیر و زجر آور است...
#یا_صاحب_الزمان_ادرکنی
#نیمه_شعبان
#ولادت_امام_زمان
✍ #م_زارعی
🌸🍃🌸🍃
http://eitaa.com/joinchat/3815768065C75d9aa54b8
در مقابل قدرت علمی و فنی بشر، هیچ دژ تسخیرناپذیری جز #روح و #نفس آدمیوجود ندارد.
«سیری در سیر نبوی ص ۱۳»
✍ #استاد_مطهری
#روز_معلم_مبارک 🌹
چـــهار راه مـــجازی( نکات لُـــقمِه ای)👇
http://eitaa.com/joinchat/3815768065C75d9aa54b8
سلام دوستان عزیز وهمراه😍
از اون جایی که در کانال تلگرام رمانی رو با نام #دو_خواهر_رنگی ،که نوشته ی نویسندگان خود کانال بود انتشار دادیم و حال به دلیل فیلترینگ تلگرام ، با درخواست مخاطبان خواننده که بسیار از این رمان استقبال کردند قسمت های پایانی رو از امشب در اینجا منتشر می کنیم...🍂
اگر کسی مایل به دریافت قسمت های قبل رمان هست جهت دریافت رمان به آی دی زیر پیام دهد👇
@Salam96
هدایت شده از 💞تسنیـــم عشــــق💞
✨به نام خالق هستی بخش✨
💛 #دو_خـــــــــواهر_رنـــگــی💙
#قسمت_۸۵
دوخواهر رنگی ....داستان دو خواهر با رویکرد های مختلـــــــــــــــف
._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._.
دستم رو گرفت و ادامه داد:
مهتاب. این درست نیست یه مسلمون قلبش پر از نفرت و کینه باشه.
قلبت رو پاک کن.
نیما مثل یه بچه هست کافیه دوسش داشته باش و خلاء عاطفیش رو پر کنی.
همه چیز درست میشه.
کمکش کن. این لطف نیست بهش.
وظیفته در قبال فردی که بیراهه رفته.
وظیفته تا جایی که می تونی کمکش کنی.
♦️
کینه ی درون وجودم سنگینی می کرد و غرورم اجازه نمی داد کمکش کنم.
باید بر این وجود غلبه می کردم اما این غلبه مثل جلوی موج دریا رو گرفتن بود.
دلم غوغا بود. فکرو خیالات مختلف به ذهنم هجوم اورده بود و توان فکر کردن رو ازم گرفته بود.
با ناامیدی گفتم:
مجتبی چطور باید کینه ام رو پاک کنم؟
با مهربونی و لبخند قشنگش که انرژی رو به اعماق وجودم منتقل می کرد گفت:
ببخش.
توی ذهنم باز غوغا شد و فورا گفتم:
سخته مجتبی.
با منطق و قانع کننده جواب داد:
با بخشش خودت رو از اسارت کینه و نفرت آزاد می کنی.
راحت کن خودت رو.
تو باید کمکش کنی مهتاب.
می دونی سه روزه مشروب نخورده؟؟؟؟
چشمام ۳۶۰ درجه گرد شد و گفتم:
چی؟؟؟؟؟
سه روز؟؟؟؟؟
نیما؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
🍃
با خوشحالی که از چشماش مشخص بود گفت:
آره. قصد داره دست از مشروب بکشه.
خسته شده از این مَستی.
سردرد اَمونش بریده
می خوام بهت بگم کمکش کن.
نمی دونستم می تونم باورش کنم یا نه.
نیما ومشروب نخوره عجیب بود.
***
در رو باز کردم...
تاریکی خونه دید رو از چشمام گرفته بود.
زیر پام رو نمی دیدم.
گوشی رو بیرون اوردم تا با نورش زیر پام رو ببینم.
کمی جلو رفتم قلبم شروع به تپش کرد و نفس هام به شماره افتاد.
رنگ از چهرم پرید و با دست هایی که از ترس می لرزیدن نور گوشی رو بالا گرفتم...
اون دست چی بود؟؟؟
یک دست رو روی زمین دیدم. از ترس نمیتونستم نور گوشی روبالاتر بگیرم تا بفهمم چه خبره.
صدای ناله ای بلند شد...
قلبم داشت از سینه کنده می شد و گفتم:
کی هستی؟؟؟؟
با ناله که درد ازش حس می شد گفت:
مهتاب.
نیمام.
💠
فورا نور گوشی رو بالا گرفتم و بادیدنش شکه شدم.
باورم نمی شد این خودش باشه.
با تعجبگفتم:
نیما چته؟؟؟
چی شده؟؟؟؟
آروم گفت:
چراغ
چ ر ا غ روشن کن...
فورا به سمت چراغ رفتم که درد شدید توی پام احساس کردم و جیغ کشیدم.
داد زد:
مهتاب جلو نرو...
قلبم تندتند زد...
گوشی چند متر اونور تر افتادهبود...
@chaharrah_majazi
هدایت شده از 💞تسنیـــم عشــــق💞
با دست هام سعی کردم بفهممچی جلومه که دستم درد شدیدی گرفتم و متوجه شیشه های جلوم شدم.
کل بدنم درد می کرد و از درد ناله می کشیدم...
بلند گفتم:
نیما گوشی رو هل بده سمتم.
با تمام بی جونی گوشی رو هل داد...
کمیبدنمرو کش دادم تا به گوشی برسم اما شیشه ها بیشتر فرو می رفتن...
گوشی رو برداشتم وشماره ی مجتبی رو گرفتم...
شارژ باطری داشت تموم شد و فقط تنها حرفی که تونستمبزنم اینبود که:
بیا اینجا زود باشبیا نیمااااا
💢
گوشی خاموش شد.
دردم هر لحظه بیشتر می شد...
از نیما خبری نداشتم چند لحظه بود ناله نمی کرد.
داد زدم:
نیمااااا
صدای ضعیفی شنیدم...
نیما: منرو...
مهتاب من رو...
نفسش می گرفت و توانایی حرف زدن نداشت. با تموم قدرت گفت:
ببخشم.
ادامه دارد...
✍ #دستیار_حاج_قاسم
@chaharrah_majazi
مثبت اندیشی کار ساده ای نیست❗️
اما ساده به دست می آید.
#کـنج_نـویس
چـــهار راه مـــجازی(نکات لُــقمِه ای)👇
http://eitaa.com/joinchat/3815768065C75d9aa54b8
🌹هدیه #خلاقانه گروهی از دختران بوشهری به مناسبت میلاد امام مهدی (عج)
🌹پخش کارت های زیبا در سطح شهر و تقدیم به شهروندان
https://eitaa.com/chaharrah_majazi
💠موسسه تنظیم و نشر آثار امام ؟
یا #سید_حسن و #دوستان!
این روزها که تصاویر جشن عمامه گذاری پسر سید حسن در فضای مجازی دست به دست می چرخد، بیاد صحبت های امام راحل در 15 خرداد 58 در مدرسه فیضیه افتادم آن جا که می گفت:
《ما ها هیچ حقی نداریم، ما باید برای شما خدمت کنیم، خودمون نباید استفاده کنیم، نه استفاده عنوانی، خاک بر سر من که بخوام استفاده عنوانی از شما بکنم، خاک بر سر من که بخوام خون شما ریخته بشود و من استفاده ازش ببرم. 》
حال که بغض گلو رو می فشارد باید گفت کجایی ای امام عزیز که ببینی نوادگان تو بر خلاف میل تو چه ها که نمی کنند.
جالب تر آن که وقتی به فیلم موجود نگاه می کنیم، سید حسن خمینی که در دوران نوجوانی به سر می برد دقیقا در کنار امام بزرگوار ما ایستاده است. ولی اکنون گویا تمام آن ایام و رفتار های امام را فراموش کرده است.
از بودجه بیت المال برای فرزند خود جشن عمامه گذاری می گیرد نه در منزل خودش بلکه در مکانی که منسوب به امام است، نوع عمامه گذاری و عدم تواضعی که در هنگام عمامه گذاری به چشم نمی آید به کنار...
براستی نوادگان امام در چه راهی قدم می زنند⁉️
به گذشته که نگاه می کنیم از این دست موارد بسیار است...
💢نمونه اش ساخت حرم #تجملاتی امام با بودجه بیت المال...
✅نکته اینجاست!
تا کی باید #سکوت کرد و #اسراف و هزینه های شخصی نوادگان امام از بیت المال را شاهد بود؟!!!
همان امامی که حتی راضی به استفاده عنوانی هم نبود.
#مهدی_مهدوی
با ما همراه شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/3815768065C75d9aa54b8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سخنان امام راحل در فیضیه
@chaharrah_majazi
#دو_خـــــــــواهر_رنـــگــی
داستان دو خواهر دوقلو به نام محیا و مهتاب نوشته ی نویسندگان کانال چهار راه مجازی...
مهتاب دختری با رویکرد غیرمذهبی که اسیر عشق ناپاک مردی به نام می شود و اتفاقاتی که در این راستا برایش رخ می دهد...
اما محیا دختری عکس مهتاب است که با اتفاقات عجیب زندگی رو به رو می شود...
برای دریافت قسمت های گذشته این داستان به آی دی زیر پیام دهید👇
@salam96
✨به نام خالق هستی بخش✨
💛 #دو_خـــــــــواهر_رنـــگــی💙
#قسمت_۸۶
دوخواهر رنگی ....داستان دو خواهر با رویکرد های مختلـــــــــــــــف
._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._.
گوشی خاموش شد.
دردم هر لحظه بیشتر می شد...
از نیما خبری نداشتم چند لحظه بود ناله نمی کرد.
داد زدم:
نیمااااا
صدای ضعیفی شنیدم...
نیما: منرو...
مهتاب من رو...
نفسش می گرفت و توانایی حرف زدن نداشت. با تموم قدرت گفت:
ببخشم.
ترس از صدام مشخص بود... می لرزیدم و فقط جیغ می زدم شاید یکی صدام رو بشنوه.
خبری از نیما نداشتم. هرچی صداش می زدم جواب نمی داد.
نمی تونستم تکون بخورم با هر تکونی که می خوردم شیشه ها بیشتر فرو می رفتن و هر لحظه خونریزیم بیشتر می شد.
درد اَمونم رو بریده بود.
✨
نیم ساعتی گذشت و صداهایی رو شنیدم...
سگ شروع کرد به پارس کردن...
فهمیدم یکی اومد...
بلند تر فریاد زدم و هر لحظه حس می کردم تارهای صوتیم داره منفجر میشه.
نمی دونستم مجتبی چطور می خواد از دست سگ نجات پیدا کنه.
اما طولی نکشید که در رو باز کرد و امید گرفتم و فورا گفتم:
مجتبی...
با اینکه هیچ تصویری نمی دیدم ولی نفس نفس زدن هاش رو می شنیدم...
با استرس و نگرانی گفت:
کجایی؟؟؟
چیشده؟؟؟؟؟؟
یهو یادم افتاد که بگم نیاد جلو سریع فریاد زدم:
نیا جلو.
همونجا بمون.
چیشده؟
چرا؟؟؟
نور گوشی تو بزن.
برو دست چپ و چراغ آشپزخونه رو روشن کن تا یکم نور بیاد.
خونه کمی روشن شد و بین نور کم می تونستم ببینمش. نگاهی به نیما انداختم و با نگرانی گفتم:
توی حیاط یه چوب بردار و بدون اینکه جلو بیای سعی کن چراغ رو روشن کنی.
بالاخره از توی بحران تاریکی وحشتناک خونه در اومدم.
باورم نمی شد این خونه ماست.
هیچ چیز سالمی وجود نداشت.
شیشه های پنجره، میز، بوفه و چندتا لوستر شکسته بود.
همه چیز بهم ریخته بود.
فورا با چشم هام دنبال نیما گشتم...
با دیدنش قلبم داشت از توی سینه کنده می شد.
مجتبی بلافاصله زنگ زد اورژانس و با جاروی باغبونی شیشه ها رو کمی اینور و اونور زد تا بتونه به نیما برسه.
با نگرانی گفتم:
چیشده؟؟؟
خودکشی کرده؟؟؟؟
به فکر عجیبی فرو رفته بود و مشغول بررسی بود.
یک لحظه سر جاش خشک شد و گفت:
مهتاب به هیچی دست نزن از سر جات هم تکون نخور.
💠
ترسم بیشتر شد و داد زدم:
چیشده؟؟؟؟
چه بلایی سرش اومده؟؟؟
سعی داشت نترسونتم اما نمی دونست چجوری بگه...
مجتبی: آروم باش خب.
زنده هست.
خود کشی هم نکرده.
کمی دلم آروم شد اما سر در نمیوردم چه خبره...
مجتبی: بهش حمله شده.
نگران نباش الان اورژانس میاد.
خونه تبدیل به ویرانه شده بود و روی دیوار آثار گلوله بود...
هرکی نمی فهمید فکر می کرد داعش به این خونه حمله کرده.
نگرانی و اضطراب امونم رو بریده بود.
با وحشت به مجتبی نگاه می کردم که داشت با پیرهنش جلوی خونریزی نیما رو می گرفت.
دیگه سرم گیج می رفت...
با بی حالی گفتم:
مجتبی...
آ ب
به سمتم برگشت.
انگار تازه متوجه من شده بود که روی شیشه ها افتاده بودم.
با ترس مثل انگار برق گرفتتش از جاش بلند شد و گفت:
چی شده؟؟؟
چرا هیچی نمی گی؟؟؟؟؟
با ناله گفتم:
چیزی نیست.
یه مقدار شیشه رفته تو پام.
نگران نباش.
شیشه ها رو کنار زد و اومد جلو...
مجتبی: ببینمت!!!!
سعی کردم وانمود کنم چیزی نیست اما خون هایی که ازم رفته بود خودش نشون دهنده زخم عمیق بود.
🔆
اشک توی چشماش جمع شد و شونه هاش لرزید.
بغض گلوش رو پر کرده بود.
مجتبی: مهتاب چته؟؟؟
چرا اینقدر خون؟؟؟
تیر خوردی؟؟؟
با تمام بی جونی گفتم:
نه. چیزی نیست.
فقط تکونم نده.
تشنمه مجتبی. تشنمه.
با عصبانیت گفت: الان انتظار داری بهت آب بدم؟؟؟؟؟
عاجزانه گفتم:
خواهش می کنم... خیلی تشنمه...
صدای آژیر آنبولانس به گوش رسید و مجتبی فورا بیرون رفت...
@chaharrah_majazi
***
نفس عمیقی کشیدم. دلم برای بچه ها یه ذره شده بود.
۲۵ تیکه شیشه از بدنم کشیده بودنم بیرون و بعضی ها رو با جراحی در اورده بودن.
با ضرب که به زمین خورده بودم شیشه ها فرو رفته بودن زخمیم کرده بودن...
با تحت نظر می موندم تا زخم ها عفونت نکنه.
نگاهی به نیما انداختم. با آرام بخش خوابیده بود.
🔷
اون شب بعد از اینکه نیما از خونه مجتبی میره باباش بهش زنگ می زنه و درخواست ملاقات میده.
از اونجایی که از باباش متنفر بوده درخواستش رو رد می کنه.
باباش با پیدا کردن خونه نیما برای اولین بار میره خونش.
نیما متعجب بود که چطور از آدرس خونه جدید خبر دار. شده.
اما بعد متوجه میشه تحت تعقیب نوچه های باباش بوده.
«یک سالی بود خونه رو عوض کرده بودیم تا از مزاحمت های باباش راحت باشیم.»
ظاهرا مدتی بوده به نیما پول نمی داده و با تهدید های نیما خونش به جوش میاد و برای گوش مالی دادن میاد سراغش.
با پررویی تمام میگه ۴۰ درصد سهم شرکت رو میدم بهت ولی به این شرط که زن و بچه هات رو با من بفرستی اونور آب تا هم با اسمشون پول های توی ایرانم رو انتقال بدم و باهان بیان که با تغییر چهره ام بهم مشکوک نشن.
نیما مدارکی از حمل اجناس قاچاق باباش داشته که اگه به دست پلیس می رسیده براش بد میشده.
اما باباش با زرنگی تا الان دهنش رو می بسته و وقتی دیگه حساباش پرمیشه قصد فرار به خارج می کنه...
این وسط من و بچه ها طعمش بودیم تا صحیح و سلامت از ایران خارج بشه.
♦️
فکر نمی کرده نیما قبول نکنه و از همین جهت اقدام به تیراندازی می کنه تا اون رو مجبور به تحویل اسناد کنه.
برای پیدا کردن گاوصندوق همه جا رو خراب می کنه و با برداشتن اسناد و تیر دوم برای کشتن نیما فرار می کنه.
***
پنج سال بعد( زمان حال)...
چشم هایم را باز می کنم و با عطر بهار نفس می کشم...
کسی آروم کنار گوشم زمزمه می کند...
خانومم...
نمی خوای یه صبحونه بدی به ما؟؟؟
با خنده و آرام جوری می گویم که فقط خودش و خدایمان بشنود:
چی میشه یه بارم تو صبحونه درست کنی من بخورم؟
پوز خندی می زند و می گوید:
صبحونه های تو فرق می کنه...
گوشه چشمی کج می کنم و می گویم:
چه فرقی مثلا؟
زیرلب خنده ی مرموزانه توجهم رو جلب می کند...
نیما: صبحونه های تو طعم عشق بیشتری میده.
♥️
با خنده ضربه ی آرومی به بازوش می زنم و می گویم:
ای زرنگ.
خوب بلدی شیره بکشی سر مردما!
کمی جلوتر می آید...
دست هایم را می گیرد به چشمانم خیره می شود و با حرفی که به زبان می آورد دلم را از عشق کی لرزاند...
نیما: شیره سر مردم نمی کشم.
سر زنمم نمی کشم.
من فقط نازت رو به قیمت عشق پاک و حقیقی می خرم.
صدای گریه به گوش می رسه.
از جایم بلند می شوم به سمتش می روم.
چهره اش هر روز ماه تر و معصوم تر می شود...
پیشانی اش را با عشق می بوسم و سعی در آرام کردنش دارم.
صدای نق نق دو شیطون دیگر پرده از حسودیشان بر می دارد...
مهسا: بابا نگاه کن. مامان مجتبی و پارسا رو بیشتر از من دوست داره.
خنده ای می کنم و می گویم:
کی گفته شیطون؟؟؟؟
🍃
زیر چشمی نگاهم می کند و می گوید:
خب دارم می بینم دیگه.
واسه پارسا یه داداش اوردی اما واسه من خواهر نیوردی.
پس یعنی اونا رو بیشتر دوست داری...
می خندم و آرام بغلش می کنم... موهای بلند حلقه ایش را نوازش می کنم با عطر پاکی و وجودش نفس می کشم...
مهتاب: قربونت بره مامان.
تو که اینهمه خواهر داری.
مهسا: اونا همش پیشم نیستن.
مهتاب: خب نمیشه که همش باهم باشین.
قدر خواهرات رو بدون مامان اونا هم بچه ی ما هستن تو هم خواهر همشون.
@chaharrah_majazi