📚 گلستـــــــان سعدی 📚
باب اول
📍نه مرد است آن به نزدیڪ خردمند
📍ڪہ با پیل دمان پیکار جوید
📍بلی! مرد آن کس است از روی تحقیق
📍ڪہ چون خشم آیدش باطل نگوید
✍ برداشت آزاد:
در اثبات بزرگ بودنت زور بازو به کار نخواهد آمد.
آن ڪسے بزرگ است ڪہ در هنگام خشم هر چیزی را بر زبان نیاورد و خود را کنترل کند.
🌾 ڪلام آخر:
زندگے کوتاه تر از آن است کہ با خشم گرفتن به هم و دلگیر کردن یکدیگر آن را تلف کنیم.
#برداشتی_آزاد_از_گلستان_سعدی
#م_زارعی
💌 @chaharrah_majazi
ساعت ده شده و وقتشه بریم سراغ #رمانمون😍
#نظراتتون رو راجع به رمان برامون بفرستید حتما👇
@konjnevis
حتما حتما رمان رو #دنبال کنیدا قسمت های فوق جذابش تو راهه😍😃
⚜❣⚜
⚜❣❣⚜
⚜❣❣❣⚜
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_هشتم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
میخائیل ایوانف پنج سالہ بود ڪہ همراه پدر ڪشیشش یڪ سال قبل از مرگ مشڪوڪ استالین از مسڪو به بیروت رفت. بیشتر عمرش را زیر نظر پدرش تعلیم دیده بود و علاوه بر زبان روسے، بہ زبان هاے فرانســوے و عربــے تسلط ڪامل داشت. او پس از سال ها، در سال ۱۹۹۳ بہ مسڪو باز گشت، اما پسرش سرگئے در بیروت ماند.
"ایرینا آنتونوا" همسر ڪشیش، ۶۱ سال داشت. ریز نقش و لاغر اندام بود، با صورتے ڪوچڪ و خطوط ریز در روے پیشانے و اطراف چشم هــا و موهاے شرابے ڪوتاه.
آن شب پیراهن آبے با گل هاے سفید مریم پوشیده بود و داشت فنجان قہوه ے ڪشیش را هم می زد و زیر چشـــمے او را زیر نظر داشت کہ روے ڪاناپہ نشستہ بود.
ڪشیش بلوز سورمہ اے آستین ڪوتــاه و بیژامہ ے آبے راه راه پوشیده بود. روزنامہ "ماسڪوفســڪے نووســتے" جلویش باز بود، اما مثل همیشہ با دقت اخبار و مقالات را نمےخواند و حواسش شش دانگ بہ ڪتابے بود ڪہ امروز بہ طور معجزه آســایے بہ دست آورده بود. ڪافے بود فردا پروفسور آستروفسڪے صحت و قدمت آن را تأیید ڪند و خودش هم فرصتے بہ دست آورد ڪہ آن را بخواند.
یاد پروفسور ڪہ افتاد، روزنامہ را جمع ڪرد. ایرینــا فنجـــان قہوه بہ دست مقابلش ایستاد. با نوڪ پا پایہ ے میز عسلے ڪوچڪ را حرڪت داد و بہ ڪشیش نزدیڪ ڪرد. فنجان را روے سطح شیشہ اے آن گذاشت خودش روے مبل مقابل ڪشیش نشست. گفت: "خوب، پس اینطور... بالاخره به گنج واقعے دست یافتے!"
ڪشیش گفت:
"لطفا گوشے موبایلم را بدهید."
ایرینا نگاهے بہ اطرافش انداخت. گوشے موبایل روے ماڪروفر در آشپزخانه بود. دست هایش را روے زانویش گذاشت و بلند شد، گوشے را برداشت و آن را بہ ڪشیش داد ڪہ دستش براے گرفتن گوشے بہ طرف او دراز شده بود. وقتے نشست، پرسید:
"بہ ڪجا مےخواهے زنگ بزنے؟"
ڪشیش دڪمہ ے منوے گوشے را فشرد، در حالے ڪہ دنبال شماره ے پروفسور می گشت گفت: "آستروفڪے"
شماره را گرفت و موبایل را بہ گوشش چسباند. با انگشت گوشہ ے چشمش را مالید و به ایرینا نگاه ڪرد. صداے بوق قطع شد و صداے پروفسور بہ گوش رسید: "بلہ؟"
ڪشیش گفت: "سلام آستروفسڪے (یــورے الڪساندرویچ)، میخائیل(رامانویچ) ایوانف هستم."
- سلام پدر، شب بخیر!
- شب بخیر پروفسور خبر خوبے برات دارم.
- لابد پاے یڪ نسخہ خطے دیگر در میان است!
- بلہ یڪ نسخہ منحصر بہ فرد ڪہ احتمالا مربوط بہ قرن ششـم است.
- درست شنیدم؟
گفتے قرن ششـم؟
-بلہ گــمان مے ڪــنم تــاریخ روے ڪتــاب همــین بــود، اوراق ڪتــاب از ڪاغذ هاے پاپیروس مصرے و پوست حیوان و مقدارے هم ڪاغذ هاے رنگ و رو رفتہ ے قدیمے است. البتہ من آنقدر ذوق زده بودم ڪہ با دقت بیشترے نگاهشان نڪردم. ترسیدم آورنده ے ڪتاب بہ ارزش واقعے آن پـی ببرد.
💠@chaharrah_majazi
⚜❣⚜
⚜❣❣⚜
⚜❣❣❣⚜
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_نهم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
- فعلا زود است نسبت بہ همہ چیز یقین ڪنیم. باید آن را ببینیم.
- زنگ زدم ڪہ قرارے بگذاریم براے فردا صــبح. ڪتــاب الان در ڪلیساست.
- چرا در ڪلیسا؟ ...
- داستانش طولانے است ... آیا ساعت ۱۱ مے توانم شما را ببینم؟
- بلہ ساعت ۱۱ صبح خوب است. قرارمان در ڪلیساست؟
- بلہ در ڪلیسا منتظرتان هستم.
بسیار خوب! فعلاً شب بخیر پدر.
ڪشیش گوشے را روے میز گذاشت. ایرینا به فنجان قہوه اشاره ڪرد و گفت: "قہوه ات سرد نشود."
ڪشیش فنجان قہوه را نوشید و آن را روے میز گذاشت. بعد بہ ساعت دیوارے نگاه ڪرد؛ ۱۰:۱۵ دقیقہ ے شب بود و ڪشیش زودتر از ۱۲ شب نمےخوابید. عادت داشت یڪے دو ساعت قبل از خواب، بہ اتاق ڪارش برود و مطالعہ ڪند؛ حتے روزهاے مثل امــروز ڪہ یڪشنبہ بود ڪشیش صبح ها مراسـم مذهبے و بعد از ظہر ها جلســہ ے سخنرانے داشت و خستہ تر از شب هاے دیگر بود.
ایرینا براے این ڪہ ڪشیش را از حال و هواے ڪار و ڪتاب خارج ڪند گفت:
"امروز سرگئے زنگ زد."
ڪشیش پاهایش را دراز ڪرد، پشتش را بہ ڪاناپہ تڪیہ داد، چنگ به ریش بلندش ڪشید پرسید:
"حالش خوب بود؟ چہ مے گفت؟"
ایرینا گفت:
"مے گفت زمستان را در مسڪو نمانید و چند ماهے بیایید به بیروت."
ڪشیش گفت:
"بعید است امسال زمستان بتوانیم از مسڪو خارج شویم."
بعد مڪثے ڪرد و پرسید:
"یولا و آنوشا چطور بودند؟"
ایرینا گفت:
"با یولا صحبت نڪردم، اما آنوشا کوچولــو مثل همیشہ شیرین زبانے مےڪرد. ڪاش یولا (زن لبنانے و اسم روسے؟؟؟) راضے مےشد و براے همیشہ در مسڪو زندگے مےڪردند. دلم براے نوه ام تنگ مےشود."
ڪشیش ابروهایش را بالا داد و گفت:
"سرگئے از بیروت تڪان نمےخورد، چون زنش لبنانے است. آن ها هواے سرد مسڪو را تحمل نمےڪنند."
ایرینا گفت:
"خب من هم لبنانے بودم دیدے ڪہ با تو آمدم مسڪو."
ڪشیش لبخندے زد و گفت:
"تو پدر و مادرت روس بودنــد. هرچہ باشد، خون یڪ روس در رگ هاے توست."
سپس از جا بلند شد و گفت:
"بروم بہ کــارم برســم. نمے دانم امشب چرا اینقدر خوابم مے آید."
ایرینا مقابلش ایستاد و گفت:
"خب یڪ ساعتے زودتر بخواب خستہ شدے پیرمرد."
خندید و "پیرمرد" را یڪ بار دیگر تڪرار ڪرد. ڪشیش در حالے ڪہ به طرف اتاق ڪارش مےرفت گفت:
"پیرمرد خودتے پیرزن!"
بعد وارد اتاق شد.
محل ڪارش یڪ اتاق ڪوچڪ دوازده مترے بود. دیوار هاے دوطرف آن، نسخہ هاے خطے را چیده بود. ضلع دیگر دیوار، پنجره اے بود رو بہ خیابان ڪہ چشم اندازش یڪ پارڪ ڪوچڪ بود با مجسمہ اے از نیم تنہ ے "پوشڪین" در ابتداے آن.
مے گفتند پوشڪین قبل از این ڪہ در خیابان "آربات" خانہ اش را بخرد، در نزدیڪی این پارڪ آپارتمان ڪوچڪے داشتہ و اوقات بیڪاری خود را بہ این پارڪ مے آمده و روے نیمڪتے مے نشستہ و مطالعہ مے ڪرده است.
✨ #ادامہ_دارد ...
💠@chaharrah_majazi
ترور رسانه
🍃🍃🍃 🍃🌸🌸 🍃🌸 ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ #قـدیـــــــس✨ #قسمت_اول نویســـنده:
ریپلاے به #قسمت_اول رمان جذاب #قدیـــــــس☝️
هیچ رمانی مثل این ندیدم 😍
هدایت شده از ترور رسانه
🔴 #خبر_جدید
از امشب یه رمان جذاب رو شروع می کنیم به نام 👇
✨ #قدیــــــــس ✨
#خلاصه_از_رمان 👇
داستان دلدادگے یڪ ڪشیش مسیحے است ڪہ در مسڪو زندگے مے ڪند.
او ڪتاب ها و آثار خطے قدیمے بسیارے دارد و بہ این ڪار عشق می ورزد.
وقتے یڪ نسخہ قدیمے از مردے تاجیڪ بہ دست او مے رسد، علاقہ مند مے شود ڪہ ڪتاب را از او بخرد، اما مرد تاجیڪ ڪشتہ مے شود و از اینجا بہ بعد، ڪشیش روسی پا در مسیرے می گذارد ڪہ بہ شناخت امام متقین، امیرالمؤمنین، علی(ع) منتهے مے شود.
ڪشیش به خاطر حفظ جان خود مجبور به ترڪ مسڪو مے شود و به بیروت مے رود و اتفاق هاے عجیب زندگے وے از آنجا آغاز مے شود...
این رمان هرشب ساعت ۲۲:۰۰ از کانال چهار راه مجازی👇
http://eitaa.com/joinchat/3815768065C75d9aa54b8
ترور رسانه
🔴 #خبر_جدید از امشب یه رمان جذاب رو شروع می کنیم به نام 👇 ✨ #قدیــــــــس ✨ #خ
#پست_مجدد 😌
عزیزاے دل این پست خلاصہ رمـــــان هستش😉
عـــــید #غــــدیر نزدیکہ و با خوندن این رمان مے تونید امــام #عــلـے(ع) رو بیشتر بشناسید...😍
چیزهاے با #ارزش رو از دست ندید😊
#توصـیــــہ_شـــــــــــــــــدیـــــــــــــــد ❤️
دیـــگہ وقت رمـــان رسیده😍
بریــم این قسمت رو بخونیم ڪہ یہ #اتفـــاق جــــالب براے ڪشیش میوفتہ و ڪسے رو مےبــینہ ڪہ...
بقیش رو خودتون بخونید و ببینید چے میشہ😉
🍃
🍃🍃
🍃🌻🍃
🍃🌻🌻🍃
🍃🌻🌻🌻🍃
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_دهم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
پرده ے جلوے پنجره پارچہ اے ضخیم بود با گل هاے درشت نیلوفر. جلوی پنجره میز ڪارش قرار داشت؛ یڪ میز قدیمے ڪہ از یڪ حراجے خریده بود و فروشنده ادعا مے ڪرد متعلق بہ یڪ ژنرال تزار بوده است ڪشیش بہ راست یا دروغ بودن این ادعا ڪارے نداشت؛ آن روز توانستہ بود میز را با قیمت ارزانے بخرد. روے میز یڪ لپ تاپ قرار داشت.
ڪشیش روے صندلے نشست و عینڪش را بہ چشم زد. ڪتابے را ڪہ دو شب پیش مطالعہ ے آن را شروع ڪرده بود، از روے میز برداشت. عادت داشت لب آخرین ورقے را ڪہ خوانده بود تا بزند. تاے ورق را برگرداند و شروع ڪرد بہ مطالعہ غرق مطالعہ بود ڪہ صدایے شنید. فڪر کرد ایرینا برایش چاے یا قهوه آورده است. سرش را ڪہ بلند ڪرد، از تعجب خشڪش زد. مقابلش جواني با پیراهن سفید بلند مثل دشداشه ے عرب ها ایستاده بود. محاسن بلند و بورے داشت و موهایش روے شانہ هایش ریختہ بود. جوان، چشمان نافذ و زیبایے داشت. در آغوشش نوزادے دست و پا مے زد.
ڪشیش چشم هاے خستہ و خواب آلودش را بہ جوان دوخت. نمے دانست با دیدن یڪ غریبہ در اتاقش باید چہ عڪس العملے نشان بدهد.
او چگونہ وارد آپارتمانش شده بود؟
چرا ایرینا ورود او را اطلاع نداده بود؟
ڪشیش با خود فڪر مے ڪرد ڪہ باید حرفے بزند یا عڪس العملے نشان بدهد.
لااقل از او بپرسد ڪیست و در اتاق او چہ مے ڪند؟ چگونہ وارد آپارتمانش شده و با او چہ ڪار دارد؟
اما انگار ڪشیش لال شده بود. جوان تبسمے ڪرد. در چہره اش آرامش و طمأنینہ ے خاصے وجود داشت.
چہره اش آشنا بود، اما ڪشیش بہ خاطر نمے آورد ڪہ او را ڪجا و چہ وقت دیده است.
جوان لب هایش را تڪان داد. صدایش چنان آرام بود ڪہ انگار از راه دورے بہ گوش مے رسید.
- پوزش مےخواهم ڪہ اوقات شما را آشفتہ ساختم.
ڪشیش بہ سختے لب هایش را از هم گشود و پرسید: «شما ... اینجا در اتاق من چہ مے ڪنید؟
جوان گفت: «من عیسے بن مریم هستم. هدیہ اے برایتان آورده ام.»
ڪشیش فڪر ڪرد ڪہ اشتباه شنیده است و یا جوان غریبہ اے ڪہ این وقت شب مقابلش ایستاده، قصد شوخے دارد. گفت: «پسرم! مزاح نڪنید، پیش از هر چیز دلم مے خواهد بدانم این جا، در منزل من چہ مے ڪنید و چگونہ وارد شدید؟
سپس از جا بلند شد و نزدیڪ جوان ایستاد. ڪشیش توانست صورت نوزاد را ڪہ در آغوش جوان بود ببیند؛ پسرے بود حدود یڪ، یڪ ونیم سالہ، سفید و زیبا، با چشمان مشڪے و موهاے پرپشت و سیاه و سیمایے ڪاملا شرقے. نوزاد بہ ڪشیش نگاه ڪرد، لبخند زد و دست چپش را بہ طرف او دراز ڪرد و انگشتان ڪوچڪ و سفیدش را تڪان داد. صداے جوان ؤشیش را بہ خود آورد:
من این هدیہ را براے شما آورده ام.
سپس ڪودڪ را بہ طرف ڪشیش گرفت. ڪشیش ناخودآگاه دستش را بلند ڪرد و ڪودڪ را در آغوش گرفت.
پدر میخائیل! من ڪودڪم را بہ دست تو مے سپارم. از او بہ خوبے مراقبت ڪن. با او باش و او را بشناس. مدتے در نزد تو بہ امانت خواهد بود، تا از او بیاموزے آنچہ را ڪہ لازم است بدانے.
🔷 @chaharrah_majazi
کپی فقط با ذکر لینکـ⛔️