eitaa logo
ترور رسانه
1.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
605 ویدیو
41 فایل
راهبردها و اقدامات #آمریکا در مواجهه با ایران💠 همراه با ✅ تاریخ معاصر ✅اطلاعاتی از اقدامات سازمانهای امنیتی مدیر @Konjnevis 📘جهت خرید #کتاب : @Adminketabb 💥لینک کانال کتاب های سیاسی تاریخی: https://eitaa.com/joinchat/562167825C0712bdfc96
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 پس‌ چرا نشستــــی؟؟!! شاید #فرصت ها هیچ وقت پیش نیان... با عمــر محـــدود نمی تونی منتظر اومدنشون باشی❗️ مطالب ناب👇 http://eitaa.com/joinchat/3815768065C75d9aa54b8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚹🔴 #مدیریت_جاسوسان در شبکه های اجتماعی ✴️چرا اصولگرایان در انتخابات ها #شکست می خوردند ؟ حجت الاسلام کهوند #انجمن_علمی_انقلاب_‌اسلامی_دانشگاه_معارف همراهی 👇 @chaharrah_majazi
توجه کردید با دو نفر از پدران خرید سکه کاهش یافت 😶 @chaharrah_majazi
ترور رسانه
#ریپلاے به قسمت قبلے☝️ ⚜ ⚜⚜ ⚜🍂⚜ ⚜🍂🍂⚜ ⚜🍂🍂🍂⚜ ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ #قـدیـ
به قسمت قبلے☝️ 🔶 🔸🔶 🔶🔸🔶 🔸🔶🔸🔶 ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ مصر دور است و توان سفر به آنجا را ندارم. عمروعاص باشد برای عمرو که از من جوان تر است و سفر را نیز دوست دارد. عبدالله به عمرو نگاه کرد. عمرو گفت: برای من فرقی نمی کند. من به سراغ عمروعاص می روم که می دانم کافرتر از علی و معاویه است. عبدالله گفت: و اما زمان انجام عملیات؛ ما باید در یک شب، در یک زمان و با یک شیوه اقدام کنیم. برک پرسید: چطور؟ عبدالله گفت: بهترین فرصت کشتن این سه تن، هنگام نماز است. می توانیم وقتی که آن ها سر به سجده بردند، ضربتی بر سرشان فرود آوریم و کارشان را بسازیم. عمرو گفت: چه می گویی عبدالله ؟؟ مسجد خانه ی خداست و ریختن خون آنها در چنین جای جایز نیست! عبدالله گفت: چه فرقی می کند دوستان؟! دشمنان خدا در خانه ی خدا ارجح است. عبدالله و برک به هم نگاه کردند. برک گفت: شاید بشود آن ها را در حال رفتن به مسجد، در کوچه ای، خیابانی، جایی به قتل برسانیم. عبدالله گفت: هر چند می دانم على ندارد، اما معاویه و عمروعاص محافظانی دارند که اجازه نمی دهند غریبه ای به آن ها نزدیک شود. اگر هم امکان پذیر بود، هرگز نمی توانستیم پس از انجام عمل، از آنجا فرار کنیم و خود را نجات دهیم، اما در هنگام نماز، هم کشتن آنها آسان تر است و هم امکان فرارمان بیشتر. برک گفت: هر چند از کشتن مورچه ای در خانه ی خدا اکراه داشتم، اما برای رسیدن به مقصود و خدا، چاره ای جز این ندارم. 💠@chaharrah_majazi ⛔️ فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.
🔶 🔸🔶 🔶🔸🔶 🔸🔶🔸🔶 ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ عمرو رو به عبدالله کرد و پرسید: آیا زمان معین برای این کار در نظر گرفته ای؟ عبدالله پاسخ داد: بله. رفتن از مکه به سوی کوفه و شام و مصر، زمان بر است؛ لذا ۱۹ ماه مبارک رمضان را لحظه موعود قرار می دهیم، هنگام نماز مغرب. برک گفت: اما شب ۱۹ ماه مبارک رمضان، به روایتی شب است. مگر فراموش کرده اید که چه شبی است؟ عبدالله پوزخندی زد و گفت: اتفاقا شب قدر را انتخاب کردم که در این شب همه ی ملائکه بر روی زمین هستند و شاهد و ناظر بر اعمال ما. ما باید در این شب عبادات و اعمال را انجام دهیم؛ و چه عملی بهتر از ریختن خون دشمنان خدا؟ عمرو گفت: حالا که می خواهید این کار در شب قدر انجام شود، بهتر است زمان آن هنگام نماز صبح باشد؛ چون در آن وقت، مسجد خلوت تر است و امکان فرار و ناپدید شدن برای ما بیشتر است. برک و عبدالله هر دو سرهایشان را به تأیید سخنان او تکان دادند. عبدالله گفت: بله! تو راست می گویی، هنگام نماز صبح بهتر است. سپس دست هایش را جلو آورد. عمرو و برک هم دست هایشان را جلو آوردند. و هر سه با فشردن دست ها به هم به آن چه تصمیم گرفته بودند، پیمان بستند. سپس عبدالله گفت: این پیمان اولیه است؛ پیمان اصلی را فردا در کنار خانه ی خدا میبندیم. سه سایه روی دیوار، که در کور سوی نور پیه سوز می لرزیدند، از جا برخاستند و به آغوش هم فرو رفتند. لینک قسمت اول رمان قدیـــــس https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2955 لینک قسمت اول داستان ســــــــــــراب https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2127 💠@chaharrah_majazi ⛔️ فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#انحصارطلبان_مجازی ۲ ⭕️چرا #تلگرام_طلایی فیلتر نمیشود؟ حجت الاسلام کهوند #انجمن_انقلاب_اسلامی #نشر_حداکثری @chaharrah_majazi
☝️☝️☝️ ⭕️ما را در نشر این حمایت کنید و در کانالها و گروه ها منتشر کنید ⭕️ 👇👇👇
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
از های کثیر و محبت آمیز شما بخاطر کلیپ ها ، ممنونیم کلیپهای در این کانال ادامه خواهد داشت به شرط انتشار و تبلیغ آن توسط شما اعضای عزیز🌸
مسولین امر باید توضیح دهند معنای این چیست؟ @chaharrah_majazi
🔷 بیاموزید و تعلیم دهید، بفهمید و نادان نمیرید.🔷 ‌#رسول_خدا_(ص) 💌 @chaharrah_majazi
🔕اشتباه نکن❗️ ⛔️ اینجا ایـــران نیــست...! اینجا رو ببین👇 وبگاه «بورگن مگزین» در مطلبی با استناد به آمار سازمان به وجود «نابرابری و فقر» در کشورهای آمریکای شمالی چون ، و اشاره کرده و نوشته است که ۹۸ میلیون نفر در آمریکای شمالی در فقر زندگی می‌کنند و علل احتمالی این مسئله: -دستمزدهای پایین -نابرابری کارگری -و شکاف در حال گسترش بین و است. مطالب 👇 💥 @chaharrah_majazi
🔶 🔸🔶 🔶🔸🔶 🔸🔶🔸🔶 ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ عمرو بن بكر تمیمی، قدی بلند و جثه ای لاغر داشت. ریش بلندش جو گندمی مایل به سفید بود. چهره ی آفتاب سوخته اش را ریش انبوهی پوشانده بود. هوای مصر تفاوت چندانی با هوای مکه نداشت؛ هوا گرم بود و او هم برداشته بود تا جلب توجه نکند. بر روی دشداشه بلند عربی اش، چیزی نپوشیده بود، حتی عمامه اش را هم برداشته بود تا جلب توجه نکند. هر چند در شهر عرب های زیادی رفت و آمد می کردند، اما در این سال ها مردم مصر، برای عرب ها به عنوان حاکمان جدید، احترام خاصی قائل بودند. عمرو دو روز مانده به ماه مبارک رمضان وارد شهر شده بود. خانه ی کوچکی در نزدیکی مسجد جامع، اجاره کرده بود و حالا به سوی بازار می رفت تا برای افطاری اش غذایی تهیه کند. او هر شب به مسجد می رفت، نمازش را به امامت عمروعاص می خواند و انتظار می کشید تا شب ۱۹ رمضان برسد. در این مدت، بارها نقشه ی قتل عمروعاص را در ذهنش مرور کرده بود. دوستانی یافته بود که برای او به عنوان تاجر عرب و قاری قرآن احترام زیادی قائل بودند. عمرو از پیرزن دست فروش، دو قرص نان خرید و به خانه اش باز گشت. پیش از آن که صدای مؤذن را از منارهی مسجد بشنود، وضو گرفت. روی ایوان خانه رو به قبله نشست. چشم هایش را بست و شروع کرد به خواندن قرآن. عمدا آیاتی را می خواند که حاوی مضامین جهاد بود. با شنیدن صدای اذان، به مسجد رفت. عمروعاص را دید که در محراب آماده ی اقامه ی نماز است. فکر کرد این آخرین نماز مغرب اوست. وقتی هنگام نماز صبح، تیغه ی شمشیر بر فرق سرش فرود آید، بی درنگ راهی جهنم خواهد شد و خداوند او را که کشنده ی یک کافر است، اجری عظیم خواهد داد. 💠@chaharrah_majazi ⛔️ فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.
🔶 🔸🔶 🔶🔸🔶 🔸🔶🔸🔶 ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ بعد از نماز، در کنار سایرین به محراب نزدیک شد تا به امام و حاكم مصر دست بدهد. او را کمی بیمار یافت. لبخندی خشک بر لب داشت. عمرو دست های او را فشرد؛ دست هایش گرم بود و چشم هایش خسته و خواب آلود. فکر کرد، ساعتی دیگر این چشم ها، به خون سر آغشته خواهد شد. - شب، بعد از افطار شمشیر را برداشت و آن را از غلاف بیرون کشید. قبضه اش را محکم در مشت فشرد و با نوک انگشت، تیزی لبه اش را آزمود تا مطمئن شود هنوز تیز است و کاری. از جا برخاست، وسط اتاق ایستاد، تصور کرد که در مسجد است و عمروعاص به سجده رفته است؛ شمشیر را تا بالای سرش بلند کرد و با قدرت آن را فرود آورد. اگر با چنین قدرتی ضربه را فرود می آورد، همان یک ضربه کافی بود تا عمروعاص از وسط دو نیم شود. شمشیر را در غلاف گذاشت. از اتاق بیرون آمد. اسب سیاه و تنومندش را در گوشه ی حیاط به تیرکی بسته بود. مقداری علوفه جلوی اسب ریخت. همان طور که اسب مشغول خوردن بود، زین را به پشت او گذاشت و بندهای چرمی اش را بست. سحرگاه، بعد از به قتل رساندن عمروعاص، باید شهر را به سرعت ترک می کرد. به آسمان نگاه کرد؛ ماه شب ۱۹ رمضان، می درخشید. صدای اذان صبح را که شنید به نماز ایستاد. نمازش را با تعجيل به پایان رساند. عمامه ی سیاهی روی سرش گذاشت، غلاف شمشیر را به کمربند پهن چرمی اش بست و عبای قهوه ای رنگ را روی شانه اش انداخت. سوار اسب شد و به سوی مسجد تاخت. جلوی در مسجد، افسار را به تیرکی بست و با عجله وارد مسجد شد. لینک قسمت اول رمان قدیـــــس https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2955 لینک قسمت اول داستان ســــــــــــراب https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2127 💠@chaharrah_majazi ⛔️ فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.
آیا میدانید چگونه وارد ایران شد؟؟؟ تا لحظات دیگر در همین کانال👇 http://eitaa.com/joinchat/3815768065C75d9aa54b8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شلوار_ساپورت و ورود آن به ایران ...❗️ #ترکیه ،،چرا و چگونه ....⁉️ آیا تصور می کردی #ساپورت اینگونه وارد ایران بشه..؟ 🔽به چهارراه بپیوندید👇 http://eitaa.com/joinchat/3815768065C75d9aa54b8
🙂 نیڪے و خوش اخلاقے، شهر ها را آباد و عمر ها را زیاد مے ڪند🙂 #خوش_اخلاق_باشیم 💌 @chaharrah_majazi
🔶 🔸🔶 🔶🔸🔶 🔸🔶🔸🔶 ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ عمرو عاص سرفه ای کرد و گفت: مردک! او را دو شقه کرده ای و می گویی قصد کشتنش را نداشته ای؟! عمرو با خونسردی جواب داد: قرار بود شما را دو شقه کنم. عمروعاص با تعجب پرسید: مرا؟؟ تو قصد کشتن مرا داشتی؟ سپس گردنش را راست کرد و افزود: چرا؟ حرف بزن مردک! تو کیستی و از سوی چه کسی مأموریت داشتی تا مرا به قتل برسانی؟ عمر و پاسخ داد: از طرف خدا؛ همان خدایی که کشتن ظالمان را حلال داشته است. عمروعاص که رگه های خشم در صورت و چشم هایش نقش بسته بود، گفت: مردک! خدایی را به رخ من می کشی که من ریشم را در راه او سفید کرده ام؟! تو از خدا چه میدانی که بنده ی مؤمن او را با دهان روزه، آن هم در محراب عبادت به قتل رسانده ای؟ عمرو پاسخ داد: او اگر بی گناه باشد، جایش در بهشت است. نیت من کشتن تو بود که باعث تفرقه در بین مسلمین و نابودی دین خدایی. عمروعاص فریاد کشید: خفه شو مردک جنایت کارا بگو از چه کسی دستور داشتی تا مرا بکشی؟ عمرو سکوت کرد و سرش را به زیر انداخت. صدای عمروعاص او را خود آورد: ۔ آیا از کوفه آمده ای؟ از طرف على مأموریت داشتی تا مرا بکشی؟ حرف بزن پیش از این که سرت را از بدن بی قواره ات جدا کنم! عمر و باز هم سخنی نگفت، فقط خیره به عمروعاص نگاه کردی صورتش سرخ شده بود. عمروعاص از جا برخاست، دست به قبضه ی شمشیرش برد، قدمی جلوتر آمد، به سرفه افتاد، پیرمردی که در کنار تخت او ایستاده بود جلو آمد و کتف های او را گرفت. لینک قسمت اول رمان قدیـــــس https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2955 لینک قسمت اول داستان ســــــــــــراب https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2127 💠@chaharrah_majazi ⛔️ فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.
🔶 🔸🔶 🔶🔸🔶 🔸🔶🔸🔶 ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ نمازگزاران ایستاده بودند. عمروعاص در محراب، سورہ اخلاص را می خواند. نمی دانست رکعت اول نماز است یا دوم؛ فرق چندانی هم داشت، در اولین سجده باید کار را تمام می کرد. پشت آخرین نفر در صف آخر ایستاد. قبضه ی شمشیر را محکم فشرد تا کمی از هراسی که به دلش نشسته بود، کاسته شود. نمازگزاران در رکوع بودند که شمشیر را از غلاف بیرون کشید و در دل لاحول و لا قوت الا بالله گفت و وقتی نمازگزاران به سجده رفتند، با گام های بلند به طرف محراب حرکت کرد و زمانی شمشیرش را فرود آورد که عمروعاص در حال برخاستن از سجده بود. فریاد دلخراش او فضای مسجد را پر کرد. عمرو شمشیر را رها کرد و با سرعت به طرف در مسجد دوید. انگار صدای همهمه ای را که پشت سرش بلند شده بود نشنید. چهار مرد را که به طرفش می دویدند ندید. از مسجد خارج شد و به طرف اسبش دوید، اما هنوز دستش به افسار اسب نرسیده بود که دست هایی او را از پشت گرفتند. مقاومت فایده ای نداشت. در خود را اسیری یافت که باید مشت ها و لگدهای مهاجمين خشمگین را تحمل می کرد. عمرو سرش را بلند نکرد تا به چشم های عمروعاص نگاه کند و او را ببینید که غضبناک به او خیره شده بود. عمروعاص همان سؤال قبلی را با خشم بیشتری تکرار کرد: - اقرار کن و بگو چرا دوست ماسعيد بن ساعد را کشتی؟ چه خصومتی با او داشتن مرد تمیمی؟ عمرو سرش را بلند کرد، به چشم های عمروعاص نگاه کرد و گفت: من قصد کشتن دوست تو را نداشتم. گویا عمرش به حیات نبود. 💠@chaharrah_majazi ⛔️ فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.
یکـ ایرانی در کانادا #‌اگر_من_رییس_جمهور_بودم.... @chaharrah_majazi
ﻭﻗﺘﯽ ﯾﮏ ﺁﺩﻡ، ﺧﻮﺩﺵ، ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﻗﻠﻘﻠﮏ ﺩﻫﺪ، ﻣﻐﺰﺵ ﺩﺭﮎ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭِ ﺧﻮﺩﺵ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻗﻠﻘﻠﮑﺶ ﻧﻤﯽ‌ﺁﯾﺪ. بیشعوﺭﯼ ﻫﻢ دقیقا ﻣﺜﻞ ﻫﻤﯿﻦ است ! خیلی‌ها ﻧﻤﯿﻔﻬﻤﻨﺪ ﮐﻪ ﺷﻌﻮﺭ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ #خاویر_کرمنت #کتاب بیشعوری 📚 @chaharrah_majazi