🔹
🔹🔹
🔹🌙🔹
🔹🌙🌙🔹
🔹🌙🌙🌙🔹
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_پنجاه_و_ششم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
مخالفــــان گفتند:
خيــــر!
ما جز به ابوموسے به دیگرے #راضـــے نیستیم.
بار دیگر اختلاف ها بالا گرفت.
#طبل_تفرقــــه به صــــدا در آمد.
یــــاران دیروز و مخالفـــان امروز علــــے، به گونه اي سخن مےگفتند ڪه گویے نمایندگان معاویـــه اند.
دستــــور از او مےگیرند و آب به آسیــــاب او مے ریزند.
علے خستـــه و ڪلافه از این همه دورویے و #نفـــــاق، در عجـــب بود ڪه شیطان چگونه بندگان #مــــــؤمن را نیز مےفریبد و در جرگه ي خود جاے مے دهد.
رو به آنــان گفت:
معاویــه براے چنین حڪمیتي عمروعاص را برگزیده ڪه با او هم راے و نظر است، در حالــي ڪه ابوموسے در این امر با من هم عقیده
و هم رأے #نیست.
پس شما هم باید در برابرش ابـــن عباس را قـــرار دهیـــد، زیـــرا عمروعاص گره اے نمے بندد مگر این ڪه ابن عباس آن را بگشاید گره اے را باز نمےڪند ڪه پیش از او ابن عبـــاس آن را نبندد.
امرے را حے نمےڪند مگر این ڪه آن را سست سازد و ڪاري را #سست نمےڪند ڪه آن را محڪم نسازد.
اما سخنــان امام #تأثیــــــرے در آن مردان ریش دراز و #قاریـــان قــــرآن نداشت و پس از مدتي #مجادلــــه، پیمان نامه ے حڪمیت نوشته شد:
رضایــــت دادیـــم ڪه در برابر حڪم قرآن، هر چه باشد تسلیــــــم شویم و هر دستورے داد اجرا ڪنیم. ما در مورد اختلافاتے ڪه در میان ماست، ڪتاب خدا را از ابتدا تا انتـــها بین خود حڪم ساختیم.
علــے و پیروانش رضایت دادند ڪه ابوموسي اشعرے را به عنوان #ناظـــــر و #حاڪـــم بفرستند، معاویـــــه و پیروانش هم به گسیـــــــل داشتن عمـــروعـــاص به عنوان ناظر و حاكم رضایت دادند.
ایشان عهــــد و پیمـــان خدا را از آن دو نفر گرفتند ڪه ڪتاب خدا را ملاڪ قرار داده و در حڪم ڪردن از مطالب آن، به چیز دیگر تجاوز نڪنند.
از این پس، ســلاح بر زمیـــن گذاشته ميشود، راه ها باز مےگردد و حاضـــر و غایــــب هر دو گروه از نظر امنیــــت یڪسان هستند و تا صدور حڪم از سوے نمایندگـــــــان، امنیـــــت و دوستے بر دو طرف حاڪم خواهد بود.
علـــے، غمگیــــن و #متفڪر در مقابل چادر فرماندهے اش ایستاده بود و به نقطه ای خیره شده بود ڪه در آن، عده اے به دور اشعــث حلقه زده بودند و او داشت عهدنامه ے حڪمیت را با صداے بلند براے آنان مےخواند.
علـــے وقتے از میــان آن جمع بیرون آمد ڪه مالـــڪ و چند تن از یارانش را در ڪنار خود دید.
به مالـــڪ نگاه ڪرد و گفت:
مےبینے ڪه مردم #بےوفــاے ڪوفه چگونه #فریـــــب معاویــــه را خوردند؟
من، سســـت عنصــر تر از اینان جماعـــــت ندیدم.
✨ #ادامـــہ_دارد ...
🍃@chaharrah_majazi
💚
💚💚
💚💦💚
💚💦💦💚
💚💦💦💦💚
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_پنجاه_و_ششم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
کشیش دست به جیب قبایش کرد و گفت:
همه چیز خوب و مرتب است.
دستتان درد نکند.
بعد کیف پولش را بیرون آورد، دو اسکناس پنجاه روبلی از آن برداشت و به طرف آنها گرفت.
مرد ریش جوگندمی گفت:
نه پدرا ما از آندریان ویتالیویچ حقوق می گیریم.
اگر هم کارگر آزاد بودیم، باز از شما پولی نمی گرفتیم.
کشیش اسکناس ها را توی جیب مرد ریش جوگندمی گذاشت و گفت:
می خواهم به شما انعام بدهم.
مرد ریش جوگندمی گفت:
پس پدر برای ما دعا کنید.
کشیش تبسمی کرد و گفت:
بله دعایتان می کنم.
کشیش از وقتی که در فرودگاه مسکو، توی هواپیما نشست.
همه استرس ها و نگرانی هایش را فراموش کرد و برای دقایقی به پشتی صندلی تکیه داد و چشم هایش را بست.
همسرش اما، از دیروز که همه ی وقایع را شنید گرفتار چنان دلشورهای شد که فورا چمدانش را بست و امادهی سفر شد.
به کشیش هم اجازه نداد که از منزل خارج شود تا
زمانی که سوار تاکسی شدند و به فرودگاه رفتند.
فکر می کرد همه چیز خیر گذشته است و می تواند یکی دو ماهی را با خیال راحت در من پسرش سر کند.
هم از سرمای مسکو در امان باشد و هم از خطری که تهدیدش می کرد، بگریزد.
بیروت برای کشیش و همسرش شهر خاطره ها بود؛ خاطرات شیرین جوانی و ازدواج و خاطرات تلخ روزهای جنگ داخلی و کشته شدن آنوشای کوچولو که هشت سال بیشتر نداشت.
عصر در فرودگاه بیروت، سرگنی به استقبالشان آمد و آن ها را با ماشین بنز مشکی که راننده ی عرب پشت فرمانش نشسته بود، به منزل لوکس و ویلایی خود در منطقه ی مسیحی نشینی برد که رو به دریا ساخته شده بود.
وقتی در حیاط کنار استخر می ایستادی و به نوک کوه نگاهی می کردی، می توانستی مجسمه حضرت مریم را از لابه لای درختان سرسبزی که کلیسای مریم عذرا را احاطه کرده بود ببینی.
کشیش و ایرینا، عروسشان بالا و نوه شان آنوشا را در آغوش گرفتند.
سرگئی به میز و صندلی هایی که کنار استخر روی چمن حیاط چیده بودند، اشاره کرد و گفت:
بنشینید، لابد حسابی خسته اید.
عصرانه ای میخوریم و بعد حرف هایمان را می زنیم.
کشیش به راننده ی عرب نگاه کرد که داشت چمدان و ساک دستی ایرینا را از پشت ماشین پایین می آورد.
سرگئی به راننده گفت که چمدان ها را ببرد به داخل ساختمان و وسایل عصرانه را بیاورد.
کشیش بین پسر و عروسش نشست و آنوشا صندلی اش را چسباند به صندلی ایرینا تا مادر بزرگ موهای طلایی او را نوازش کند.
کشیش نفس بلندی کشید و گفت:
عجب هوایی دارد این بیروت!
پاییزش هم طعم بهار می دهد.
#ادامـــہ_دارد ...
@chaharrah_majazi