⚜
⚜⚜
⚜💠⚜
⚜💠💠⚜
⚜💠💠💠⚜
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_صد_و_هجدهم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
ڪشیــش خندیــد و دسـت بر شانه ے پدر ڪارپیانس گذاشت و گفت:
شمــا ڪه نصــف سن مرا هم ندارید ڪارپیــانس!
چگونه جوانــے ها دیده اید؟
پدر ڪار پیـانــس گفت:
خودتان را ندیــدم، عڪس هایتان را ڪه دیده ام جنـاب ایـوانــف...
حالا بفرماییــد داخــل ڪه مـردم منتظر شما هستند.
داخل ڪلیســا گـرم بـود و با ایـن ڪه همه ے نیمڪت ها پر از جمعیــت بـود، اما چنان سڪوتے حاکم بود ڪه وقتــے قـدم بر مےداشتند صداے گام هاے آن ها در سالــن پیچید.
همه از جا بلند شدند.
هم همه اے فضاے سالن را پر ڪرد.
پـدر ڪارپــیانــس بازوے ڪشیش را گرفته بــود و از راهروے بیـن نیمڪت ها عبــور داد، در حالـے ڪه سرگئــے پشت سرشان حرڪت مےڪرد.
مردمے ڪه سال ها بـود ڪشیش را ندیده بودند یا آنهایــے ڪه از حضـور یڪ ڪشیش ڪهنسال روسـے با خبر شده بودند، به گرمــے از او استقبال مےڪردند.
ڪشیش مثل یڪ ڪاردینال، با تڱان دادن سرودست به آن ها پاســخ مےداد و گاهے هم با پیـرمـرد یا پیرزن هایــے ڪه مےشناخت و سابقه ے دوستــے با آن ها داشت، احوال پرسـے مےڪرد.
ڪشیش و سرگئــے در ردیف جلو نشستند.
پـدر ڪارپیـانــس پشت تریبــون ڪه سمت چپ #محـــراب زیر #صلیــــب بزرگــے قرار داشت، ایستـاد و از حاضریــن خواســت ڪه بنشینند.
ڪشیش احساس ڪرد که آن استقبال مــردم خوشحــال شده است و ڪمے هم به وجــد آمده اسـت.
شیرینــے و هیجــان استقبال را در دل داشت ڪه به خود نه ڪرد ڪه نبایــد اجـــازه بدهـد غرور و تڪبر او را به هیجــان بیاورد ڪیست؟!
مگر خــادم و خدمــت گزارے بیش در ڪلیسا نبــوده و نیــست؟!
✨ #ادامـــہ_دارد ...
لینک قسمت اول رمان قدیـــــس
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2955
لینک قسمت اول داستان ســــــــــــراب
#روحانی
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2127
💠@chaharrah_majazi
⛔️ #ڪپے فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.