🔶
🔶🔶
🔶🔺🔶
🔶🔺🔺🔶
🔶🔺🔺🔺🔶
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_پنجاه_و_دوم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
بدانیــد ڪه افراد ضعیــف و ناتـــوان، هرگز نمے تواننــد ظلــم و ستــم را دور ڪنند و حــق، جــز با #تـــلاش و #ڪوشش به دست نمےآید.
آیا ســـزاوار اسـت ڪه شعـار دهید و عمــــل #نڪنیــد؟
مــن در جنـگ با معاویــه شمــا مـردم ڪوفه را آزمــودم و اینڪ امیــد ندارم تا به ڪمڪ شما به جنـــگ شاميـــان بروم ڪه آنان در دفــــاع از #ڪــفر، از شمـــا در دفــاع از حـق مقــاوم ترند.
سخنـــان امــام، ڪوفیان را به #سڪــوت واداشت.
حال ڪه جنگ به پایـــان رسیده بود، و حڪمیت نیز گره اے نگشوده بود، مــردم در ڪوفه گرفتار زندگــے بودند و معاویـــه در شـــام سرمســت از این پیروزے، فڪر مےڪرد ڪه چگونه مےتواند ڪوفه را از چنگ علــے در آورد و بر مسند خلافت تڪیـــه زند.
***
ڪشیش از مقابـــل مجسمــه ے مریــم مقدس گذشت.
دڪمــه هاے پالتـــوے بلند مشڪے اش باز بود.
شال سبــزے روے گردنش انداختــه بود.
به آهستگے قـــدم بر مےداشت و به دو مـرد ژنده پوش ڪه جلوے در ڪلیسا ایستاده بودند، نگــاه مےڪرد.
مــردان با دیــدن او چند قدمــے جلو آمدند، با تڪان دادن سر سلام ڪردند و مردے ڪه مسن تر بود و ته ریش جو گندمــے داشت، گفت:
پــدر، ما را آندریــان ویتالیویـــج فرستاده، گفت شما ڪارمان دارید.
ڪشیش یادش آمد ڪه دیشــب به دوستش آندریـان ویتالیویچ زنگ زده و از او خواسته بود دو نفر از ڪارگران رستورانش را براے نظافت و مرتب ڪردن ڪلیسا بفرستد.
ڪشیش بــه آن دو لبـخند زد و گفت: «
بلـه!
بلـه!
با من بیابیــد.
ڪشیش ڪلید انداخت و در را باز ڪرد.
هرم گرمــاے شوفاژهاے روشــن سالن، به صورت هایشان خــورد.
ڪشیش در را بسـت، پالتویـش را در آورد و روے جالباسے ڪنار در آویخــت و رو به آن ها گفت:
مےبینید ڪه بایــد چه کار کنید؛ همه چیز به هم ریختــه است ...
بیایید جلوتـــر تا بگویــم از ڪجا باید شروع ڪرد.
مردهــا با تعجــب به محــراب به هـــم ریختــه نگاه مےڪردند.
مــرد ریش جوگندمــے گفت:
اینجا چه خبــر اسـت پــدر؟
چرا همــه چیــز به هم ریخــت است؟
✨ #ادامـــہ_دارد ...
{💌}@chaharrah_majazi
⚜
⚜⚜
⚜💠⚜
⚜💠💠⚜
⚜💠💠💠⚜
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_پنجاه_و_سوم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
ڪشیش گفت:
سارقیـــن به این جا دستبرد زده اند.
هر دو مــرد روے سینــه هایشــان #صلیــب ڪشیدند.
مــرد ریـش جوگندمــے ڪه حالا چشم هایش گرد و خطوط روے پیشانــے اش عمیق تر شده بود، گفت:
یــا #مریــــم مقدس!
#سرقـــــــــــــــــت؟!
آن هم از ڪلیــــــــسا؟؟
ببیند چه دوره و زمانه اے شده است.
ڪشیش گفت:
#ایـــمان ڪه نباشد، ڪسے از خدا نمےترسد پسرم.
بعد با دست به آن ها اشاره ڪرد و گفت:
ڪارتان را از اینجا شروع ڪنید، بعد بیایید داخل دفتر...
همین طور نایستید...
سرقت از #خانــه هاے مـردم، گناهش ڪمتر از سرقــت از ڪلیسا نیست...
شروع ڪنید بچه ها.
و این را گفت و راه افتاد به طرف دفتر ڪارش.
خودش مےتوانست اوراق به هم پاشیده ے ڪشوے میزش را مرتــب ڪند.
نشست روے صندلــے.
دسته اے از اوراق را به دســت گرفت و به آن ها نگاه ڪرد و مرتبشان ڪرد.
به فڪر مرد تاجیڪ افتاد و آن دو مرد روس ڪه قاتلان او بودند و او به خاطر ڪتاب قدیمـے نمے توانست حرفــے به پلیس بزند.
عذاب وجـدان، چیزے بود ڪه ڪشیش را آزار مے داد.
همین طور توے فڪر تاجیڪ و آن دو جوان روسے بود ڪه ڪسے به او ســلام داد.
سرش را بلنــد ڪرد، از #تــرس به خــود لرزید.
در طول زندگـــے طولانــے اش از هیچ چیز و هیچ ڪــس نترسیده بود؛ حتــے در روزهای جنگ داخلے بیروت، ترس به او راه نیافته بود، اما حالا با دیدن دو جوان #روس ڪه در چهار چوب در ایستاده بودند، ترس همه ے وجودش را گرفته بـود.
یڪــے از آن دو، زیــپ ڪاپشنش را پایین داد و در حالــے ڪه با دست استخوانــے اش ڪارد حمایـــل شده در ڪمربندش را نشان مےداد، گفت:
پــدر!
ما با شما ڪارے داریم؛ یڪ ڪار ڪوچڪ!
بعد با سر و چشـــم و ابــرو به ڪشیش فهماند ڪه باید حرف او را جدے بگیرد.
ڪشیش ناے برخاستن نداشت.
رنگش پری ــده بود.
نمے توانســت تصمیــم بگیــرد چه ڪند.
گرفتار چنــان استیصالــے شده بود ڪه حتــے صداــے ڪارگر ریــش جوگندمــے هم او را به خود نیاورد.
مــرد، پشــت دو جــوان روس ایستاده بود و از پشت شانــه ے آن ها سرڪ مےڪشید.
فڪر ڪرد ڪشیش صدایش را نشنیده است.
با دست زد بـه ڪتف یڪے از دو جوان و گفت:
بروید ڪنار ببینم!
راه را چرا بستــه اید؟
از بین آن ها گذشت و جلوے ڪشیش ایستاد.
رنگ پریده ے ڪشیش و چشــم هاے از حدقــه بیرون زده اش مــرد را نگـران ڪرد.
پرسید:
چه شده پدر؟
حالتان خوب نیست؟
مےخواهید برایتان آبے چیزے بیاورم؟
ڪشیش نگاه بےرمقش را به مرد دوخت.
لب هایش آرام تڪان خوردن اما صدایــے از دهانش بیــرون نیامد.
مــرد ریــش جوگندمے به طرف ڪشیش خم شد، اما دستــے از پشت یقه اش را گرفت و به عقب ڪشید و گفت:
بروید سر ڪارتان!
ما خودمان مواظب پدر هستیم.
{💌}@chaharrah_majazi
⚜
⚜⚜
⚜💠⚜
⚜💠💠⚜
⚜💠💠💠⚜
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
مرد ریش جوگندمــے برگشت و به جوانــے ڪه با او حرف زده بود، نگاه ڪرد.
جوان لبخندے بر لب داشت ڪه با چهره ے عصبــے و ترسناڪش تناسبــے نداشت.
مرد ریش جوگندمــے ڪه عادت نداشت روے دستورے ڪه به او مےدهند نه بیاورد، از اتاق بیرون رفت.
ڪشیش توانست نفســے بڪشد و ڪمــے از آن شڪ سنگین اولیه بیرون بیاید.
آرام لب هایش را جنباند و گفت:
شما ڪے هستید؟
با من چه ڪار دارید؟
یڪے از جوان ها جلوتر رفت و دیگرے در را بست.
مــن مے خواهم به گناهانم اعتراف ڪنم و شاید هم شما؛ فرقے نمےڪند، هر دوے ما گناهڪار هستیم.
ڪشیش گفت:
مےبینید ڪه اوضاع اینجا آشفتــه و به هم ریخته است.
برویــد و عصــر برگردید.
مرد یقه ے قباے ڪشیش را به دســت گرفت و او را به طرف خود ڪشید. سرش را به صورت ڪشیش نزدیڪ ڪرد؛ طورے ڪه بوے مشروبــے ڪه خورده بود، به بینــے ڪشیش خورد:
- بگو آن ڪتاب قدیمــے ڪجاست؟
ڪشیش مچ دست مرد را گرفت، آن را از يقه ے خود دور ڪرد و گفت:
نمے دانم شما دارید از چه حرف مےزنید.
مرد گفت:
خیلــے هم خوب مےفهمــے ما چه مےگوییم.
آن ڪتاب قدیمــے را رد ڪن بیاید!
#لقمــه اے نیست ڪه از گلوے تو پایین رود.
ڪشیش روے سینه اش صلیــب ڪشید، سعے ڪرد آرامشش را به دست آورد و با اعتماد به نفس صحبت ڪند:
- از چه ڪتابــے صحبت مےڪنے فرزندم؟
من اصلا شما را نمے شناسم و نمي دانم درباره ے چه ڪتــابے حرف مےزنید.
لطفا واضح تر صحبت ڪنید، شاید بتوانم ڪمڪتان ڪنم.
مرد جوان گفت:
ببینید آقا، ما حــال و حوصلـه ے بازے موش و گربه را نداریم، صبرمان هم ڪم است.
آمده ایم ڪتاب قدیمـے را برداریم و ببریم.
ڪشیش گفت:
من البته در ڪتابخانه ام ڪتاب هاے زیادے دارم.
منظور شما ڪدام ڪتاب قدیمــے است؟
مرد جوان با تحڪم بیشترے گفت:
دارے وقت ما را تلف مےڪنے پیر خرفت!
منظورم را خوب ميفهمے و مےدانــے از ڪدام ڪتاب حرف مےزنم؛ همان ڪتابـے ڪه آن روز آن مرد تاجیڪ آورد و داد دستت.
- ببینید پسرم!
من جاے پدر شما هستم، پس درست صحبت ڪنید و عصبـے نشوید.
✨ #ادامـــہ_دارد ...
{💌}@chaharrah_majazi
ترور رسانه
⚜ ⚜⚜ ⚜💠⚜ ⚜💠💠⚜ ⚜💠💠💠⚜ ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ #قـدیـــــــس✨ #قسمت_پنجاه_و_
امیدوارم هرشب از #رمان بیشتر لذت ببرید
عزاداری هاتون قبول▪️
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مسابقه تا روز عاشورا ادامه داره ...تلاشتون مستدام🙂☺️ 🍃🍃🔸🔸🍃🍃
هدایت شده از ترور رسانه
//مسابقه ی بزرگـــــ عاشقانه ای برای ثارالله //
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
🏴🏴🏴🏴🏴
🏴🏴🏴
🏴
جهت ترویج #فرهنگ اصیل محرم و عزاداری سالار شهیدان برگزار شده است و شما میتوانید تصاویر مراسم عزاداری ، کوچولوهاتون در مراسم ها ، و هر عاشقانه ای با اباعبداله دارید عکس بگیرید و ارسال کنید
🍃نحوه ی شرکت در #مسابقه👇
۱- ارسال عکس مورد عشق تون به اباعبدالله به آی دی👇
@dastyar_hajghasem114
۲- اسم شهر
۳- یک جمله کوتاه(دلخواه)
۴- فروارد عکستون از کانال جهت افزایش بازدید
جوایز :
نفر اول : تلفن همراه
نفر دوم تا چهارم جوایز نقدی
همراه ما باشید🌹
▪️بازدید بیشتر از عکس #نفر_اول را تعیین خواهد کرد
🌱وقت ارسال عکس👈تا روز عاشورا
🌱وقت سین زدن (بازدید) یک روز بعد از عاشورا ساعت ۲بامداد
(بدلیل مراجعه زیاد از صبوریتون ممنون)
@chaharrah_majazi
من به نماز عشق می ورزم امام حسین... خدا کمکمون کنه مثل امام حسین (ع)عاشق و شیفته مناجات با خدا باشیم.
مسابقہ ے #عاشقــانہ_اے_براے_ثــاراللہ 💞
عڪـــــس شمـــــاره: ۳۱
ارسالے فاطمه پور قیطاس از شوشتــر🌸
ارسال آثار به آی دی👇
@dastyar_hajghasem114
🎁جایـزه #تلفن_همراه👇
http://eitaa.com/joinchat/3815768065C75d9aa54b8
سلام با عرض پوزش خدمت شما عزیزان...
به دلیل برخی مشکلات رمان یک مقدار دیر در کانال انتشار پیدا خواهد کرد.🌹
عذر خواهی می کنیم.
💚
💚💚
💚💦💚
💚💦💦💚
💚💦💦💦💚
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
- من نیامده ام اینجا تا به موعظه های تو گوش بدهم.
یک کلام بگو کتاب را به ما می دهی یا نه؟
- دارید وقت مرا تلف می کنید.
من از کتابی که می گویید اطلاعی ندارم.
- بسیار خوب.
۲۶ ساعت به تو فرصت می دهیم تا با زبان خوش کتاب را بیاوری؛ در غیر این صورت، همان بلایی را به سرت می آوریم که به سر دوست تاجیکت آوریم.
- مرا تهدید به قتل می کنید؟
خجالت نمی کشید؟
بروید بیرون و الا پلیس را خبر می کنم.
- بسیار خوب!
پس خودت این طور خواستی...
ما می رویم و دو روز دیگر برمی گردیم، اگر به پلیس حرفی بزنی و یا کتاب را به ماندهی، خودت و کلیسا را با هم آتش می زنیم.
حال خود دانی.
هر دو از اتاق بیرون رفتند.
کشیش صدای یکی از آن ها را شنید که گفت:
خداحافظ پدر!
به زودی می بینیمتان.
کشیش عرق پیشانی اش را پاک کرد.
لحظه به آنچه رخ داده بود فکر کرد.
مرد ریش جوگندمی وارد اتاق شد و گفت:
شما حالتان خوب است پدر؟
کشیش جواب نداد.
مرد ادامه داد:
این دو جوان چه آدمهای بی ادبی بودند!
به قیافه شان هم نمی خورد اهل کلیسا و این جور جاها باشند.
کشیش از جا بلند شد، از اتاق بیرون رفت.
و در حالی که به طرف در خروجی حرکت می کرد، رو به مرد ریش جوگندمی گفت:
من کاری دارم که می روم و زود برمی گردم.
اگر کسی سراغ مرا گرفت، بگویید امروز کلیسا تعطیل است و مراسم اعتراف هم نداریم.
پالتویش را از جا رختی برداشت و پوشید.
تصمیمی گرفته بود که در انجام آن هیچ تردیدی ندانست؛ باید ظرف کمتر از ۲۶ ساعت مسکو را ترک می کرد، به بیروت میرفت و مدتی در آنجا می ماند تا آب ها از آسیاب بیفتد.
خرید دو بلیط برای بیروت در کوتاه ترین زمان ممکن، فقط با پرواز امارات امکان پذیر بود.
بلیط ها را گرفت تا فردا شب از طریق دوبی به بیروت بروند.
وقتی به کلیسا بازگشت، ساعت از دوازده ظهر گذشته بود.
کارگرها همه جا را مرتب کرده بودند.
مرد ریش جوگندمی می گفت:
اگر کار دیگری ندارید، مرخص می شویم.
🔷@chaharrah_majazi
💚
💚💚
💚💦💚
💚💦💦💚
💚💦💦💦💚
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_پنجاه_و_ششم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
کشیش دست به جیب قبایش کرد و گفت:
همه چیز خوب و مرتب است.
دستتان درد نکند.
بعد کیف پولش را بیرون آورد، دو اسکناس پنجاه روبلی از آن برداشت و به طرف آنها گرفت.
مرد ریش جوگندمی گفت:
نه پدرا ما از آندریان ویتالیویچ حقوق می گیریم.
اگر هم کارگر آزاد بودیم، باز از شما پولی نمی گرفتیم.
کشیش اسکناس ها را توی جیب مرد ریش جوگندمی گذاشت و گفت:
می خواهم به شما انعام بدهم.
مرد ریش جوگندمی گفت:
پس پدر برای ما دعا کنید.
کشیش تبسمی کرد و گفت:
بله دعایتان می کنم.
کشیش از وقتی که در فرودگاه مسکو، توی هواپیما نشست.
همه استرس ها و نگرانی هایش را فراموش کرد و برای دقایقی به پشتی صندلی تکیه داد و چشم هایش را بست.
همسرش اما، از دیروز که همه ی وقایع را شنید گرفتار چنان دلشورهای شد که فورا چمدانش را بست و امادهی سفر شد.
به کشیش هم اجازه نداد که از منزل خارج شود تا
زمانی که سوار تاکسی شدند و به فرودگاه رفتند.
فکر می کرد همه چیز خیر گذشته است و می تواند یکی دو ماهی را با خیال راحت در من پسرش سر کند.
هم از سرمای مسکو در امان باشد و هم از خطری که تهدیدش می کرد، بگریزد.
بیروت برای کشیش و همسرش شهر خاطره ها بود؛ خاطرات شیرین جوانی و ازدواج و خاطرات تلخ روزهای جنگ داخلی و کشته شدن آنوشای کوچولو که هشت سال بیشتر نداشت.
عصر در فرودگاه بیروت، سرگنی به استقبالشان آمد و آن ها را با ماشین بنز مشکی که راننده ی عرب پشت فرمانش نشسته بود، به منزل لوکس و ویلایی خود در منطقه ی مسیحی نشینی برد که رو به دریا ساخته شده بود.
وقتی در حیاط کنار استخر می ایستادی و به نوک کوه نگاهی می کردی، می توانستی مجسمه حضرت مریم را از لابه لای درختان سرسبزی که کلیسای مریم عذرا را احاطه کرده بود ببینی.
کشیش و ایرینا، عروسشان بالا و نوه شان آنوشا را در آغوش گرفتند.
سرگئی به میز و صندلی هایی که کنار استخر روی چمن حیاط چیده بودند، اشاره کرد و گفت:
بنشینید، لابد حسابی خسته اید.
عصرانه ای میخوریم و بعد حرف هایمان را می زنیم.
کشیش به راننده ی عرب نگاه کرد که داشت چمدان و ساک دستی ایرینا را از پشت ماشین پایین می آورد.
سرگئی به راننده گفت که چمدان ها را ببرد به داخل ساختمان و وسایل عصرانه را بیاورد.
کشیش بین پسر و عروسش نشست و آنوشا صندلی اش را چسباند به صندلی ایرینا تا مادر بزرگ موهای طلایی او را نوازش کند.
کشیش نفس بلندی کشید و گفت:
عجب هوایی دارد این بیروت!
پاییزش هم طعم بهار می دهد.
#ادامـــہ_دارد ...
@chaharrah_majazi