⚜
⚜⚜
⚜🍂⚜
⚜🍂🍂⚜
⚜🍂🍂🍂⚜
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_صد_و_شصت_و_نهم
#ابراهیم_حسن_بیگے
کشیش پشتش را به صندلی تکیه داد و گفت:
بهتر است مرا تنها بگذاری سرگئی.
باید فصلی از این کتاب را بخوانم.
سرگئی آرام زیر لب گفت:
بله! می فهمم.
بعد از اتاق خارج شد.
کشیش کتاب را باز کرد.
بالای صفحه نوشته شده بود:
غروب خورشید
آنها سه نفر بودند.
«عبدالله بن ملجم» آشفته و هراسناک به برک بن عبدالله نگاه کرد.
برک سرش پایین بود و با انگشت دست هایش بازی می کرد، اما دوستش «عمرو بن بكره نگاهش به عبدالله بن ملجم بود تا سخنی بگوید و علت فرا خواندنش را به کنج مسجد بداند.
آن سه تن بر روی زیلوی کهنه ای نشسته بودند؛ در زیر کور سوی نور لرزان پیه سوزی که روی دیوار آویخته شده بود. عبدالله بن ملجم نگاهش را به در بسته ی مسجد دوخت.
جز آن سه تن کسی در مسجد نبود.
به خادم پیر مسجد دیناری داده بود تا آنها را تنها بگذارد.
با وجود این عبدالله نگران بود و انگار از چیزی می ترسید.
عمرو رو به او گفت:
چه شده عبدالله؟ ما را این وقت شب فرا خوانده ای تا چه بگویی؟
برک نیز سرش را تکان داد و گفت:
من اینجا حس خوبی ندارم.
زودتر حرفت را بزن که باید بروم.
عبدالله که چهار زانو نشسته بود، آرنج هایش را روی زانوهایش گذاشت و با کف دو دست گونه های لاغرش را فشرد و گفت:
می دانید که اوضاع، رضایت بخش نیست؛ علی و معاویه به جان هم افتاده اند، جنگ قدرت بین آن دو، سرنوشت دین و ملت را به مخاطره انداخته است.
#آمریکا
#جذب
#تلنگر
#برجام
#جنگ
#شهادت
#مذاکره
لینک قسمت اول رمان قدیـــــس
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2955
لینک قسمت اول داستان ســــــــــــراب
#روحانی
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2127
💠@chaharrah_majazi
⛔️ #ڪپے فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.
3.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚜
⚜⚜
⚜🍂⚜
⚜🍂🍂⚜
⚜🍂🍂🍂⚜
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_یکم
#ابراهیم_حسن_بیگے
برک نیز گفت:
با کدام نیرو؟
با کدام سلاح؟
مگر دیوانه شده ای عبدالله ؟
عبدالله پوزخندی زد و گفت:
شما عقل و هوشتان کجاست؟
من کی گفتم باید با آنوها بجنگیم؟!
معلوم است که من چنین منظوری نداشتم.
عمرو گفت:
پس منظورت چه بود؟
برک نیز گفت:
شفاف و راحت حرفت را بزن؛ بگو می خواهی چه کنیم؟
عبدالله نگاهی به اطرافش انداخت، با چشم تاریکی را کاوید و گفت:
ما باید علی و معاویه را بکشیم.
برک و عمرو به هم نگاه کردند و بعد به عبدالله خیره شدند. عمرو پرسید:
چه طور چنین چیزی ممکن است؟!
علی پسر عمو و داماد و از صحابی رسول الله است؛ کشتن چنین فردی حتی اگر از دین خارج شده باشد، به صلاح نیست.
برک گفت:
عمرو راست می گوید.
از طرفی، کشتن آنوها چه سودی برای ما دارد؟
آن وقت چه کسی خلیفه می شود؟
عبدالله پاسخ داد:
این که چه کسی خلیفه می شود الله و اعلم، ربطی هم به ما ندارد.
ما وظیفه مان انجام تکلیف دینی است و آن برداشی حاکمان ظالم از سر مسلمان است.
برک گفت: این کار به مصلحت نیست...
عبدالله گفت:
اتفاقا عین مصلحت است و تکلیف شرعی است که از کنج عزلت و عبادت خارج شویم و آنچه به خیر و صلاح مسلمين انجام دهیم.
که با کشته شدن علی و معاویه، اوضاع از أن دس
هست، بدتر شود.
#آمریکا
#تلنگر
لینک قسمت اول رمان قدیـــــس
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2955
لینک قسمت اول داستان ســــــــــــراب
#روحانی
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2127
💠@chaharrah_majazi
⛔️ #ڪپے فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.
⚜
⚜⚜
⚜🍂⚜
⚜🍂🍂⚜
⚜🍂🍂🍂⚜
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_سوم
#ابراهیم_حسن_بیگے
ما باید فکر کنیم و راهی بیابیم تا حاکمان ادب شوند و به صراط مستقیم باز گردند.
عبدالله که خود را در یک قدمی رسیدن به مقصودش می دید، گفت:
نیاز نیست فکر کنید و چاره ای بیندیشید، من به جای شما فکر کرده ام؛ هیچ راهی جز #کشتن این دو تن وجود ندارد.
برک گفت:
اگر بخواهیم علی و معاویه را بکشیم، نباید از خون عمروعاص نیز بگذریم؛ زیرا ممکن است آن پیر حیله گر زمام امور را به دست بگیرد و خود را خلیفه بنامد.
عبدالله گفت:
عمروعاص کوچکتر از آن است که بخواهد چنین #ادعایی کند.
عمرو در تأیید سخنان برک گفت:
او را دست کم نگیر عبدالله ؛ عمروعاص در تمام مصر و شامات صاحب قدرت است.
بهتر است او را نیز از سر راه أمت برداریم.
عبدالله عمامه اش را روی سرش جابه جا کرد و گفت:
بسیار خوب، عمروعاص را نیز از سر راه خود می برداریم.
عمرو پرسید:
حالا چگونه و چه وقت باید اقدام کنیم؟
عبدالله گفت:
من فکر آن را کرده ام؛ من #مأمور قتل على میشوم، زیرا کشتن او #سخت تر و پر مخاطره تر است.
با انگشت به عمرو اشاره کرد و ادامه داد:
تو باید معاویه را بکشی.
به برک نگاه کرد، اما قبل از این که به سخنش ادامه دهد، برک گفت:
و لابد من هم باید عمروعاص را بکشم.
عبدالله سرش را تکان داد و گفت:
بله، عمروعاص هم برای تو.
برک گفت:
ولی من ترجیح می دهم به سراغ معاویه بروم. من قبلا به شام رفته ام و آن جا را می شناسم.
#آمریکا
#تلنگر
#مهم
لینک قسمت اول رمان قدیـــــس
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2955
لینک قسمت اول داستان ســــــــــــراب
#روحانی
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2127
💠@chaharrah_majazi
⛔️ #ڪپے فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.
🔶
🔸🔶
🔶🔸🔶
🔸🔶🔸🔶
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_پنجم
#ابراهیم_حسن_بیگے
عمرو رو به عبدالله کرد و پرسید:
آیا زمان معین برای این کار در نظر گرفته ای؟
عبدالله پاسخ داد:
بله.
رفتن از مکه به سوی کوفه و شام و مصر، زمان بر است؛ لذا ۱۹ ماه مبارک رمضان را لحظه موعود قرار می دهیم، هنگام نماز مغرب.
برک گفت:
اما شب ۱۹ ماه مبارک رمضان، به روایتی شب #قدر است.
مگر فراموش کرده اید که چه شبی است؟
عبدالله پوزخندی زد و گفت:
اتفاقا #عمدا شب قدر را انتخاب کردم که در این شب همه ی ملائکه بر روی زمین هستند و شاهد و ناظر بر اعمال ما.
ما باید در این شب #برترین عبادات و اعمال را انجام دهیم؛ و چه عملی بهتر از ریختن خون دشمنان خدا؟
عمرو گفت:
حالا که می خواهید این کار در شب قدر انجام شود، بهتر است زمان آن هنگام نماز صبح باشد؛ چون در آن وقت، مسجد خلوت تر است و امکان فرار و ناپدید شدن برای ما بیشتر است.
برک و عبدالله هر دو سرهایشان را به تأیید سخنان او تکان دادند.
عبدالله گفت:
بله!
تو راست می گویی، هنگام نماز صبح بهتر است.
سپس دست هایش را جلو آورد.
عمرو و برک هم دست هایشان را جلو آوردند.
و هر سه با فشردن دست ها به هم به آن چه تصمیم گرفته بودند، پیمان بستند.
سپس عبدالله گفت:
این پیمان اولیه است؛ پیمان اصلی را فردا در کنار خانه ی خدا میبندیم.
سه سایه روی دیوار، که در کور سوی نور پیه سوز می لرزیدند، از جا برخاستند و به آغوش هم فرو رفتند.
#آمریکا
#تلنگر
#دعا
لینک قسمت اول رمان قدیـــــس
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2955
لینک قسمت اول داستان ســــــــــــراب
#روحانی
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2127
💠@chaharrah_majazi
⛔️ #ڪپے فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.
🔶
🔸🔶
🔶🔸🔶
🔸🔶🔸🔶
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_هفتم
#ابراهیم_حسن_بیگے
بعد از نماز، در کنار سایرین به محراب نزدیک شد تا به امام و حاكم مصر دست بدهد.
او را کمی بیمار یافت.
لبخندی خشک بر لب داشت.
عمرو دست های او را فشرد؛ دست هایش گرم بود و چشم هایش خسته و خواب آلود.
فکر کرد، ساعتی دیگر این چشم ها، به خون سر آغشته خواهد شد.
- شب، بعد از افطار شمشیر را برداشت و آن را از غلاف بیرون کشید.
قبضه اش را محکم در مشت فشرد و با نوک انگشت، تیزی لبه اش را آزمود تا مطمئن شود هنوز تیز است و کاری.
از جا برخاست، وسط اتاق ایستاد، تصور کرد که در مسجد است و عمروعاص به سجده رفته است؛ شمشیر را تا بالای سرش بلند کرد و با قدرت آن را فرود آورد.
اگر با چنین قدرتی ضربه را فرود می آورد، همان یک ضربه کافی بود تا عمروعاص از وسط دو نیم شود.
شمشیر را در غلاف گذاشت.
از اتاق بیرون آمد.
اسب سیاه و تنومندش را در گوشه ی حیاط به تیرکی بسته بود.
مقداری علوفه جلوی اسب ریخت.
همان طور که اسب مشغول خوردن بود، زین را به پشت او گذاشت و بندهای چرمی اش را بست.
سحرگاه، بعد از به قتل رساندن عمروعاص، باید شهر را به سرعت ترک می کرد.
به آسمان نگاه کرد؛ ماه شب ۱۹ رمضان، می درخشید.
صدای اذان صبح را که شنید به نماز ایستاد.
نمازش را با تعجيل به پایان رساند.
عمامه ی سیاهی روی سرش گذاشت، غلاف شمشیر را به کمربند پهن چرمی اش بست و عبای قهوه ای رنگ را روی شانه اش انداخت.
سوار اسب شد و به سوی مسجد تاخت.
جلوی در مسجد، افسار را به تیرکی بست و با عجله وارد مسجد شد.
#آمریکا
#تلنگر
لینک قسمت اول رمان قدیـــــس
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2955
لینک قسمت اول داستان ســــــــــــراب
#روحانی
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2127
💠@chaharrah_majazi
⛔️ #ڪپے فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.
🔶
🔸🔶
🔶🔸🔶
🔸🔶🔸🔶
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_نهم
#ابراهیم_حسن_بیگے
عمرو عاص سرفه ای کرد و گفت:
مردک!
او را دو شقه کرده ای و می گویی قصد کشتنش را نداشته ای؟!
عمرو با خونسردی جواب داد:
قرار بود شما را دو شقه کنم.
عمروعاص با تعجب پرسید:
مرا؟؟
تو قصد کشتن مرا داشتی؟
سپس گردنش را راست کرد و افزود:
چرا؟
حرف بزن مردک!
تو کیستی و از سوی چه کسی مأموریت داشتی تا مرا به قتل برسانی؟
عمر و پاسخ داد:
از طرف خدا؛ همان خدایی که کشتن ظالمان را حلال داشته است.
عمروعاص که رگه های خشم در صورت و چشم هایش نقش بسته بود، گفت:
مردک!
خدایی را به رخ من می کشی که من ریشم را در راه او سفید کرده ام؟!
تو از خدا چه میدانی که بنده ی مؤمن او را با دهان روزه، آن هم در محراب عبادت به قتل رسانده ای؟
عمرو پاسخ داد:
او اگر بی گناه باشد، جایش در بهشت است.
نیت من کشتن تو بود که باعث تفرقه در بین مسلمین و نابودی دین خدایی.
عمروعاص فریاد کشید:
خفه شو مردک جنایت کارا بگو از چه کسی دستور داشتی تا مرا بکشی؟
عمرو سکوت کرد و سرش را به زیر انداخت.
صدای عمروعاص او را خود آورد:
۔ آیا از کوفه آمده ای؟
از طرف على مأموریت داشتی تا مرا بکشی؟
حرف بزن پیش از این که سرت را از بدن بی قواره ات جدا کنم!
عمر و باز هم سخنی نگفت، فقط خیره به عمروعاص نگاه کردی صورتش سرخ شده بود.
عمروعاص از جا برخاست، دست به قبضه ی شمشیرش برد، قدمی جلوتر آمد، به سرفه افتاد، پیرمردی که در کنار تخت او ایستاده بود جلو آمد و کتف های او را گرفت.
#امام_زمان
#شهادت
لینک قسمت اول رمان قدیـــــس
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2955
لینک قسمت اول داستان ســــــــــــراب
#روحانی
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2127
💠@chaharrah_majazi
⛔️ #ڪپے فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.
🔶
🔸🔶
🔶🔸🔶
🔸🔶🔸🔶
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_یک
#ابراهیم_حسن_بیگے
بعد جلوتر رفت، شمشیر را از داخل پارچه بیرون آورد و مقابل پیرمرد گرفت.
پیرمرد بدون این که حرفی بزند، شمشیر را از دست او گرفت و با دقت به آن نگاه کرد.
به قبضه ی سفید و استخوانی اش دست کشید و با انگشت لبه ی آن را لمس کرد.
بعد رو به برک گفت:
باید غریبه باشی؛ این شمشیر کار استادکاران حجاز است.
برک تبسمی کرد و گفت:
بله، من اهل حجازم.
پیرمرد پرسید:
از کدام شهر آمدی؟
برک گفت:
مکه...
پیر مرد ذوق زده به او چشم دوخت و گفت:
به به!
خوش به سعادتتان که در جوار خانه ی خدا زندگی می کنید.
بعد با دست به صندوقچه ای اشاره کرد و گفت:
بنشین اینجا پسرم.
شمشیرت را چنان تیز کنم که آهنگران حجاز از دیدنش حیران شوند.
برک روی صندوقچه نشست.
پیرمرد در حالی که هنوز به لبه و تیغه ی شمشیر نگاه می کرد پرسید:
چه خبر از حجاز و کوفه جوان؟
برک با در نظر گرفتن جوانب احتیاط پاسخ داد:
خوبند پدر!
مردم به زندگی شان مشغولند.
در کوفه نیز علی مشکلات خودش را دارد.
پیرمرد گفت:
شاید اگر اختلاف بین معاويه و على نبود، حکومت دو پاره نمی شد.
اختلاف بین بزرگان، آتشی است که دودش به رود
می رود.
برک پیرمرد را ادم خردمندی یافت.
با این وجود می دانست احتياط شرط عقل است.
گفت:
بله، شما راست می گویید.
هم على و هم معاویه راه و روش خود را، راه و روش رسول الله می دانند و ادعا می کنند که حکومتشان بر پایه و اصول قرآنی است.
#امام_زمان
#شهادت
#پستویژهکانال
لینک قسمت اول رمان قدیـــــس
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2955
لینک قسمت اول داستان ســــــــــــراب
#روحانی
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2127
💠@chaharrah_majazi
⛔️ #ڪپے فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.
🔶
🔸🔶
🔶🔸🔶
🔸🔶🔸🔶
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_سوم
#ابراهیم_حسن_بیگے
پیرمرد همان طور که مشغول تیز کردن شمشیر بود، بدون این که سرش را بلند کند، گفت:
آفرین به تو جوان!
می دانستم که دارنده ی این شمشیر، باید مرد میدان دیده و کار آزموده ای باشد...
بعد شمشیر را مقابل صورتش گرفت و گفت:
این شمشیر به اندازه ی کافی تیز بود، با وجود این چنان تیزش کردم که اگر به کمر گاوی ضربتی بزنی، از وسط دو نیم خواهد شد.
سپس با دستمال نمدار، تیغه ی شمشیر را تمیز کرد و گفت:
خوب غریبه، نگفتی به چه قصدی به شام آمدی؟
إن شاء الله که خیر است!
برک که جواب این سؤال را از قبل آماده داشت، پاسخ داد:
من قاری قرآنم؛ به دعوت یکی از دوستانم به شام آمده ام تا چند صباحی به جمعی در حفظ قرآن کمک کنم.
پیرمرد با خوشحالی گفت:
چه خوب!
من همیشه آرزو داشتم قرآن را حفظ کنم...
آیا من هم می توانم در جمع شما شرکت کنم؟
برک پاسخ داد:
خیلی متأسفم که جلسات ما به پایان رسیده و من همین فردا عازم حجاز هستم.
پیر مرد گفت:
خیلی بد شد!
کاش پیش از این برای تیز کردن شمشیرت به نزد من می آمدی.
بعد شمشیر را به طرف او گرفت و گفت:
شمشیر خوبی است برایت سفر خوبی آرزو می کنم.
برک شمشیر را از پیرمرد گرفت و گفت:
ممنونم پدر!
خوب تیزش کردید.
#هفته_وحدت
#تلنگر
#یمن
لینک قسمت اول رمان قدیـــــس
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2955
لینک قسمت اول داستان ســــــــــــراب
#روحانی
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2127
💠@chaharrah_majazi
⛔️ #ڪپے فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.
🍃
🍃🍃
🍃🌸🍃
🍃🌸🌸🍃
🍃🌸🌸🌸🍃
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_پنجم
#ابراهیم_حسن_بیگے
آن روز صبح وقتی وارد شبستان مسجد شد، معاویه در محراب بود و نماز گزارها در چند صف ایستاده بودند.
معاویه تكبيرة الحرام را که گفت، سکوت فضای شبستان را پر کرد.
برک در انتهای شبستان ایستاد.
قبضه ی شمشیرش را محکم در دست فشرد.
تصمیم داشت در همان رکعت اول کار را تمام کند.
ترسی به دل نداشت و زیر لب ذکر می گفت و از خدا می خواست تا مأموریتش را به خوبی انجام دهد.
معاویه و نمازگزاران به رکوع رفتند.
برک چند ثانیه فرصت داشت تا به سمت معاویه یورش ببرد.
وقتی حرکت کرد که معاویه برای سجده ی دوم خم شده بود.
برک بسم اللهی گفت و با گام های بلند پیش رفت.
معاویه در سجده بود که برک شمشیرش را بلند کرد و فرود آورد.
شمشیر بر زانوی معاویه اصابت کرد و آن را شکافت.
فریاد دلخراش معاویه سکوت را شکست.
برک شمشیرش را بلند کرد تا ضربه ی دیگری بزند، اما دستی مچ دستش را گرفت و بعد دست هایی او را از پشت کشیدند و بر زمینش انداختند.
شمشیر از دستش بیرون کشیده شد.
بدون هیچ مقاومتی، ضربه های مشت و لگد را تحمل کرد و دم بر نیاورد.
طولی نکشید که چشم هایش سیاهی رفت و دیگر نه چیزی دید و نه صدایی شنید.
برک توی سیاه چالی در غل و زنجیر بود.
تنها از یک روزنه ی کوچک در سقف بلندش نور اندکی به داخل می تابید.
از نماز صبح روز قبل که به اسارت در آمده بود، انتظار می کشید بیایند تا او را به آرزویش که شهادت در راه خداست، برسانند.
#هفته_وحدت
#تلنگر
#یمن
لینک قسمت اول رمان قدیـــــس
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2955
لینک قسمت اول داستان ســــــــــــراب
#روحانی
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2127
💠@chaharrah_majazi
⛔️ #ڪپے فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.
🍃
🍃🍃
🍃🌸🍃
🍃🌸🌸🍃
🍃🌸🌸🌸🍃
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_هفتم
#ابراهیم_حسن_بیگے
برک بلافاصله جواب داد:
برک بن عبدالله هستم و از حجاز آمده ام؛ از مکه.
معاویه پرسید:
گمان نمی کردم مردی از دیار خودم، از همشهریانم، قصد جانم را کند. بگو از سوی چه کسی مأموریت داشتی تا مرا بکشی؟
معاویه منتظر بود تا برک نام علی را بر زبان آورد، اما شنید که:
- من از سوی هیچ بنده خدایی مأمور قتل تو نشدم.
من به تکلیف شرعی خود عمل کردم.
معاویه به سختی جلوی خشم خود را گرفت و گفت:
تکلیف شرعی؟؟
کدام شرعی به تو اجازه داده تا خون خلیفه ی مسلمین را بر زمین بریزی؟
برک قاطع و صریح پاسخ داد:
همان شرعی که خلافت را بر تو و بر خاندانت حرام کرد.
معاویه خواست حرکتی کند که درد زخم پا، او را از حرکت باز داشت. خشمگین فریاد زد:
حرام زاده ی نانجیب!
حدس می زدم باید از طرف على آمده باشی، اما گمان نمی کردم علی کارش به این جا کشیده باشد که قاتل اجیر کند و به شام بفرستد!
بعد انگشت اشاره اش را به طرف برک گرفت و گفت:
چند کیسه زر از علی گرفتی تا مرا بکشی قاتل؟
برک پاسخ داد:
بگذار روشنت کنم تا بیراهه نروی معاویه؛ مراکه می بینی از بیعت کنندگان با علی بودم و دشمن دشمن على، در صفین با یاران تو جنگیدم و در نهروان با یاران علی پیکار کردم.
ما جمعیتی هستیم که تو و علی را دشمن دین و قرآن می دانیم.
#هفته_وحدت
#تلنگر
#یمن
لینک قسمت اول رمان قدیـــــس
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2955
لینک قسمت اول داستان ســــــــــــراب
#روحانی
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2127
💠@chaharrah_majazi
⛔️ #ڪپے فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.
🍃
🍃🍃
🍃🌸🍃
🍃🌸🌸🍃
🍃🌸🌸🌸🍃
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_نهم
#ابراهیم_حسن_بیگے
برک سکوت کرد و حرفی نزد.
معاویه ادامه داد:
مردانگی و مروت على را من که #دشمن او بودم دیدم، اما تو که از یاران او بودی ندیدی؟
آن روزها که شما در کوفه قصد داشتید با علی بجنگید، من به همین جمع که اینجا هستند، گفتم:
تا وقتی علی یاران چنین ابلهی دارد، پایان کار ما با علی دشوار نخواهد بود.
من دستور می دهم تو را تا رسیدن خبری از کوفه در زندان نگه دارند.
اگر خبر قتل علی به ما رسید، تو را به جرم همکاری در قتل على گردن خواهم زد و اگر هم ادعای تو دروغ بود یا علی نیز چون من از تیغ شمشیر شما نجات یافته بود، باز تو را به جرم تعرض و حمله به خودم، گردن خواهم زد.
برک سرش را به زیر انداخت.
معاویه رو به مردی که کنارش ایستاده بود گفت:
این مردک را ببرید!
پیکی هم به سوی مصر بفرستید تا ببینیم چه بر سر دوست دیرینه مان، عمروعاص آمده است.
عبدالله بن ملجم، در کوفه غریبه نبود.
دوستانش او را به زهد و تقوی می شناختند.
مردی عابد و دائم الذکر بود.
با این که بعد از جنگ نهروان، کوفه را ترک کرده بود، اما از این که به عنوان دشمن علی، به شهری که مقر حکومت علی بود، وارد می شد واهمه ای نداشت.
علتش را «مرحب بن قیس» دوستی که عبدالله در منزل او ساکن شده بود، از او پرسید.
آن روز عصر، همسر مرحب مشغول تهیه غذای افطار بود.
عبدالله و مرحب در اتاقی نشسته بودند.
مرحب گفت:
من نگران تو هستم عبدالله، به شهری وارد شدی که با ضرب شمشیر یاران علی مجبور به ترک آن شدی.
آزادانه در شهر تردد می کنی و از عاقبت کار خود نمی ترسی؟
#هفته_وحدت
#تلنگر
#یمن
لینک قسمت اول رمان قدیـــــس
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2955
لینک قسمت اول داستان ســــــــــــراب
#روحانی
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2127
💠@chaharrah_majazi
⛔️ #ڪپے فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.