eitaa logo
تذکره الاولیاء
11.3هزار دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
519 ویدیو
97 فایل
احوالات و کلمات بزرگان اهل معرفت
مشاهده در ایتا
دانلود
صفِ غذا من از قم اعزام می‌شدم، او از مشهد مقدس، فقط دو، سه بار قسمت شد که در خط مقدم و پشت خط ببینمش. یک بارش تو یکی از پادگانها بود. سر ظهر، نماز را خواندیم، از مسجد آمدم بیرون. راه افتادم طرف آسایشگاه، بین راه چشمم افتاد به یک تویوتا، داشتند غذا می‌دادند. چند تا بسیجی هم توی صف ایستاده بودند. ما بین آنها یکدفعه چشمم افتاد به او! یک آن خیال کردم اشتباه دیدم. دقیق تر نگاه کردم. با خودم گفتم: شاید من اشتباه شنیدم که فرمانده گردان شده! 🇮🇷 رفتم جلو. احوالش را که پرسیدم، گفتم: شما چرا وایستادی تو صف غذا، آقای برونسی؟! مگه فرمانده گردان.... بقیه حرفم را نتونستم بگم. خنده از لبهایش رفت. گفت: مگه فرمانده گردان با بسیجی های دیگه هم فرق می کنه که باید غذا بدون صف بگیره؟ 🇮🇷 یاد حدیثی افتادم؛ مَنْ تواضَعَ لِلّٰهِ رَفَعَه الله. پیش خود گفتم: بیخود نیست آقای برونسی این قدر توی جبهه‌ها پرآوازه شده. 🇮🇷 بعدا فهمیدم بسیجی‌ها خیلی مانع این کارش شده بودند، ولی از پس او برنیامده بودند. منبع: . کانال تذکرة الاولیاء @tezkar در ایتا eitaa.com/tezkar در سروش🔻 https://Sapp.ir/tezkar
#یاد_شهید #شهید_برونسی #نماز_شب یک ساعتی مانده بود به اذان صبح. جلسه تمام شد. آمدیم گردان. قبل از جلسه هم رفته بودیم شناسایی. تا پام رسید به چادر، خسته و گوفته ولو شدم روی زمین. فکر می‌کردم عبدالحسین هم می‌خوابد. جوارابهاش را درآورد. رفت بیرون! دنبالش رفتم. پای شیر آب ایستاد. آستینها را داد بالا و شروع کرد به وضو گرفتن. بیشتر از همه ما، فشار کار روی او بود. طبیعی بود که از همه خسته‌تر باشد. احتمالش را هم نمی‌دادم حالی برای خواند #نماز_شب داشته باشد. خواستم کار او را بکنم، حریف خودم نشدم. فکر این را می‌کردم که تا یکی دو ساعت دیگر سر و کلهٔ فرماندهٔ محور پیدا می‌شود. آن وقت باز باید می رفتیم دیدگاه و می‌رفتیم پشت دوربین. خدا می دانست کی برگریدم. پیش خود گفتم: بالاخره بدن توی بیست و چهار ساعت، احتیاج به یک استراحتی داره که. رفتم توی چادر و دارز کشیدم. زود خوابم برد. اذان صبح آمد بیدارمان کرد. بلند شدم و پلکهایم را مالیدم. چند لحظه‌ای طول کشید تا چشمهام باز شد. به صورتش نگاه کردم. معلوم بود که مثل هر شب، نماز با حالی خوانده است. منبع: #خاکهای_نرم_کوشک، ص۹۸. کانال تذکرة الاولیاء @tezkar
‍ ‍ آخرین آرزو عشق او به خانم (سلام الله علیها) بیشتر از این حرفها بود که به زبان بیاید، یا قابل وصف باشد، یکبار بین بچه‌ها گفت: دوست دارم با ، اسم مقدس مادرم ( سلام الله علیها) رو بنویسم. به هم نگاه کردیم. نگاه بعضی‌ها تعجب زده بود؛ اینکه می‌خواست با بنویسد، جای سؤال داشت. 🇮🇷 همين را هم ازش پرسیدم؛ قیافه‌اش محزون شد، گفت: یک صحنهٔ همیشه قلب منو آتیش می‌زنه! با شنیدن اسم ، حال بچه‌ها از این رو به آن رو شد. خودش هم منقلب شد و با صدای لرزان ادامه داد: اون هم وقتی بود که (علیه السلام) خون (علیه السلام) رو به طرف آسمان پاشیدند و عرض کردند: خدایا قبول کن؛ من هم دوست دارم با همین خون گلوم، اسم مقدس رو بنویسم تا عشق و ارادت خودم رو ثابت کنم. 🇮🇷 بعدها هم چند بار دیگر هم این را گفت. ولی توی چند تا عملیات که همراهش بودم خواسته‌اش عملی نشد. توی عملیات باهاش نبودم، اما وقتی شنیدم مجروح شده، تشویش و نگرانی همهٔ وجودم را گرفت، بچه‌ها می‌گفتند؛ تیر خورده به گلوش. 🇮🇷 احتمال دادم شده باشد، همین را به شان گفتم، گفتند؛ نه، الحمدلله زخمش کاری نبوده. پرسیدم چطور؟ گفتند؛ ظاهرا گلوله از فاصلهٔ دوری شلیک شده وقتی به گلوی حاجی خورده، آخرین حدود بردش بوده. 🇮🇷 یکی از بچه‌ها پی حرف او را گرفت و گفت: بالاخره آرزوی حاجی برآورده شد؛ من خودم دیدم که روی یک تخته سنگ با همون خونی که از گلویش می اومد، اسم مقدس رو نوشت. اتفاقا آن روز قسمت شد وقت تخلیه مجروحها، رو ببینم. روی برانکارد داشتند می‌بردنش. نیمه بیهوش بود و نمی‌شد باهاش حرف بزنی، ولی زخم روی گلو رو خیلی واضح دیدم، و اثر خون روی انگشت سبابه دست راستش را. 🇮🇷 به بیمارستان که رسیده بود، امان نداده بود زخمش خوب شود، بلافاصله برگشت منطقه، چهره‌اش شور و نشاط خاصی داشت. با خوشحالی می‌گفت: خدا لطف کرد و دعای من مستجاب شد، دیگر غیر از هیچ آرزویی ندارم. منبع: . کانال تذکرة الاولیاء @tezkar در ایتا eitaa.com/tezkar در سروش https://Sapp.ir/tezkar
🥀🥀 ✍قسمت اول اواخر سال ۶۲ بود. بچه‌های گردان را جمع کرد که براشان حرف بزند. موضوع صحبتش پیرامون امدادهای غیبی می‌گشت. میان حرفهاش، خاطره قشنگی هم تعریف کرد؛ خاطرهٔ یکی از عملیاتها. گفت: «شب عملیات، آرام و بی سر و صدا داشتیم می‌رفتیم طرف دشمن. سر راه، یکهو خوردیم به یک میدان مین. خدایی شد که فهمیدیم میدان مین است، و گرنه ما گرم رفتن بودیم و هوای این طور چیزها را نداشتیم. بچه‌های اطلاعات عملیات، اصلا ماتشان برده بود. آنها موضوع را زودتر از من فهمیدند. وقتی بهم گفتند، خودم هم ماتم برد. شبهای قبل که می‌آمدیم شناسایی، چنین میدانی ندیده بودیم. تنها یک احتمال وجود داشت و آن هم این که راه را کمی اشتباه آمده باشیم. آن طرف میدان مین، شبح دژ دشمن توی چشم می‌آمد. ما نوک حمله بودیم و اگر معطل می‌کردیم، هیچ بعید نبود عملیات شکست بخورد. با بچه‌های اطلاعات عملیات، شروع کردیم به گشتن. همهٔ امیدمان این شد که معبر خود عراقیها را پیدا کنیم؛ وقتی برای خنثی کردن مینها وجود نداشت. چند دقیقه‌ای گشتیم. ولی بی فایده بود. کمی عقبتر از ما، تمام گردان منتظر دستور حمله بودند. هنوز از ماجرا خبر نداشتند. بچه‌های اطلاعات، خیره خیره نگاهم می‌کردند. گفتند: چه کار می‌کنی حاجی؟ با اسلحه کلاش به میدان مین اشاره کردم، گفتم: می‌بینین که! هیچ راه کاری برامون نیست. گفتند: یعنی ... برگردیم؟! چیزی نگفتم. تنها راه امیدم، رفتن به در خانهٔ اهل بیت علیهم السلام بود. متوسل شدم به خود خانم سلام الله علیها. با آه و ناله گفتم: بی بی! خودتون وضع ما رو دارین می‌بینین، دستم به دامنتون، یک کاری بکنین. به سجده افتادم روی خاکها، و باز گفتم: شما خودتون تو همهٔ عملیاتها مواظب ما بودین، این جا هم دیگه همه چیز به لطف و عنایت خودتون بستگی داره. توی همین حال، گریه‌ام گرفت. عجیب هم قلبم شکسته بود که: خدایا چه کار کنیم؟! وقتی لطف و معجزه‌ای مقدر شده باشد و قطعا بخواهد اتفاق بیفتد، می‌افتد؛ حالا اگر کسی بخواهد ذهنیت خود را قاطی جریان بکند و موضوع را با فکر ناچیز خود بسنجد، اصلا عقل و منطق بشری از او گرفته می‌شود. من هم، توی آن شرایط حساس، نمی‌دانم یکدفعه چطور شد که گویی کاملا از اختیار خودم آمدم بیرون، یک حال از خود بیخودی بهم دست داد. یکدفعه رفتن نزدیک بچه‌های گردان. حاضر و آماده نشسته بودند و منتظر دستور حمله بودند. یکهو گفتم: برپا. ✍ادامه دارد... کانال تذکرة الاولیاء @tezkar
🥀🥀 ✍قسمت دوم همه بلند شدند. به سمت دشمن اشاره کردم. بدون معطلی دستور حمله دادم. خودم هم آمدم بروم، یکی از بچه‌های اطلاعات جلوم را گرفتم. با حیرت گفت: حاجی چه کار کردی؟! تازه آنجا فهیمیدم چه دستوری داده‌ام. ولی دیگر خیلی‌ها وارد میدان مین شده بودند. همان طور هم به طرف دشمن آتش می‌ریختند. یکی دیگر گفت: حاجی همه رو به کشتن دادی! شک و اضطراب آنها، مرا هم گرفتم. یک آن، اصلا یک حالت عصبی بهم دست داد. دستها را گذاشتم روی گوشهام و محکم شروع کردم به فشار دادن. هر آن منتظر منفجر شدن یکی از مینها بودم ... . آن شب ولی به لطف و عنایت سلام الله علیها، بچه‌ها تا نفر آخرشان از میدان مین رد شدند. حتی یکی از مینها هم منفجر نشد. تازه آنجا بود که به خودم آمدم. سر از پا نشناخته دویدم طرف دشمن، از روی همان میدان مین! صبح زود، هنوز درگیر عملیات بودم. یکدفعه چشمم افتاد به چند تا از بچه‌های اطلاعات لشکر. داشتند می‌دویدند و با هیجان از این و از آن می‌پرسیدند: کجاست؟! کجاست؟! رفتم جلوشان. گفتم: چه خبره؟ چی شده؟ گفتند: فهمیدید دیشب چه کار کردی حاجی؟! صداشان بلند بود و غیر طبیعی. خودم را زدم به آن راه. عادی و خونسرد گفتم: نه. گفتند: می‌دونی گردان رو از کجا رد کردی؟ پرسیدم: از کجا؟ جریان را با آب و تاب گفتند. به خنده گفتم: اه! مگه می‌شه که ما از روی میدون مین رد شده باشیم؟ حتما شوخی می‌کنین شماها. دستم را گرفتند. گفتند: بیا بریم خودت نگاه کن. همراشان رفتم. دیدن آن میدان مین، واقعا عبرت داشت. تمام مینها روشان جای رد پا بود. بعضی حتی شاخکهاشان کج شده بود، ولی الحمدلله هیچ کدام منفجر نشده بودند. خدا رحمت کند شهید برونسی را، آخر صحبتش به گریه می‌گفت: بدونین که حضرت فاطه زهرا سلام الله علیها و اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام، توی تمام علمیاتها ما رو یاری می‌کنند. فداکار، از همرزمان شهید، می‌گفت: چند روز بعد از آن عملیات، دو سه تا از بچه‌ها گذرشان به همان میدان مین می‌افتد. به محض اینکه نفر اول پا توی میدان می‌گذارد، یکی از مینها عمل می‌کند که متأسفانه پای او قطع می‌شود! بقیه مینها را هم بچه‌ها امتحان می‌کنند، که می‌بینند آن حالت خنثی بودن میدان مین، برطرف شده است! ✍پایان. منبع: ، صص۱۸۵-۱۸۷. کانال تذکرة الاولیاء @tezkar در ایتا eitaa.com/tezkar در سروش🔻 https://Sapp.ir/tezkar
🥀🥀 یک ساعتی مانده بود به اذان صبح. جلسه تمام شد. آمدیم گردان. قبل از جلسه هم رفته بودیم شناسایی. تا پام رسید به چادر، خسته و گوفته ولو شدم روی زمین. فکر می‌کردم عبدالحسین هم می‌خوابد. جوارابهاش را درآورد. رفت بیرون! دنبالش رفتم. پای شیر آب ایستاد. آستینها را داد بالا و شروع کرد به وضو گرفتن. بیشتر از همه ما، فشار کار روی او بود. طبیعی بود که از همه خسته‌تر باشد. احتمالش را هم نمی‌دادم حالی برای خواند داشته باشد. خواستم کار او را بکنم، حریف خودم نشدم. فکر این را می‌کردم که تا یکی دو ساعت دیگر سر و کلهٔ فرماندهٔ محور پیدا می‌شود. آن وقت باز باید می رفتیم دیدگاه و می‌رفتیم پشت دوربین. خدا می دانست کی برگریدم. پیش خود گفتم: بالاخره بدن توی بیست و چهار ساعت، احتیاج به یک استراحتی داره که. رفتم توی چادر و دارز کشیدم. زود خوابم برد. اذان صبح آمد بیدارمان کرد. بلند شدم و پلکهایم را مالیدم. چند لحظه‌ای طول کشید تا چشمهام باز شد. به صورتش نگاه کردم. معلوم بود که مثل هر شب، نماز با حالی خوانده است. خاکهای نرم کوشک، ص ۹۸. @tezkar
🥀آخرین آرزو🥀 عشق او به خانم صدیقه طاهره (سلام الله علیها) بیشتر از این حرفها بود که به زبان بیاید، یا قابل وصف باشد، یکبار بین بچه‌ها گفت: دوست دارم با خون گلوم، اسم مقدس مادرم (حضرت زهرا سلام الله علیها) رو بنویسم. به هم نگاه کردیم. نگاه بعضی‌ها تعجب زده بود؛ اینکه می‌خواست با خون گلویش بنویسد، جای سؤال داشت. همين را هم ازش پرسیدم؛ قیافه‌اش محزون شد، گفت: یک صحنهٔ عاشوراء همیشه قلب منو آتیش می‌زنه! با شنیدن اسم عاشوراء، حال بچه‌ها از این رو به آن رو شد. خودش هم منقلب شد و با صدای لرزان ادامه داد: اون هم وقتی بود که آقا اباعبدالله (علیه السلام) خون حضرت علی اصغر (علیه السلام) رو به طرف آسمان پاشیدند و عرض کردند: خدایا قبول کن؛ من هم دوست دارم با همین خون گلوم، اسم مقدس بی بی رو بنویسم تا عشق و ارادت خودم رو ثابت کنم. بعدها هم چند بار دیگر هم این را گفت. ولی توی چند تا عملیات که همراهش بودم خواسته‌اش عملی نشد. توی عملیات والفجر یک باهاش نبودم، اما وقتی شنیدم مجروح شده، تشویش و نگرانی همهٔ وجودم را گرفت، بچه‌ها می‌گفتند؛ تیر خورده به گلوش. احتمال دادم شهید شده باشد، همین را به شان گفتم، گفتند؛ نه، الحمدلله زخمش کاری نبوده. پرسیدم چطور؟ گفتند؛ ظاهرا گلوله از فاصلهٔ دوری شلیک شده وقتی به گلوی حاجی خورده، آخرین حدود بردش بوده. یکی از بچه‌ها پی حرف او را گرفت و گفت: بالاخره آرزوی حاجی برآورده شد؛ من خودم دیدم که روی یک تخته سنگ با همون خونی که از گلویش می اومد، اسم مقدس بی بی رو نوشت. اتفاقا آن روز قسمت شد وقت تخلیه مجروحها، عبدالحسین رو ببینم. روی برانکارد داشتند می‌بردنش. نیمه بیهوش بود و نمی‌شد باهاش حرف بزنی، ولی زخم روی گلو رو خیلی واضح دیدم، و اثر خون روی انگشت سبابه دست راستش را. به بیمارستان که رسیده بود، امان نداده بود زخمش خوب شود، بلافاصله برگشت منطقه، چهره‌اش شور و نشاط خاصی داشت. با خوشحالی می‌گفت: خدا لطف کرد و دعای من مستجاب شد، دیگر غیر از شهادت هیچ آرزویی ندارم. منبع: خاکهای_نرم_کوشک‌. تذکرة الاولیاء @tezkar