خاکستر زرد''
گل های سفیدِ کمرنگ و به لطافت بال های سوخته شده ، رایحه ای تلخ نقش شده با طعم شوریده ی خون میان خاطر
شاید راه خانه را گم کرده ای !
سایه های را دنبال نکن مخلوق نور ،
گناه آلوده برگرد و بیا ؛
شبنم های خیس خورده را ببین و تنها نیا!
انتظار، خمیده شده از قدم های به جا مانده ات
از خاطراتی که ندیده ای !
هنوز پاییز نرفته است، گویی قدم های تو را دنبال کرده...
افسانه ی گناه تو بی توبه باقی مانده است. آذر آمده و شاید هم خانه ات پاییز بوده که دلخور مانده ای، جهنم بارانی شده. هیچ بهاری نیامد و هیچ منتظری با تو همراه نشد.
شاید هم دل کندن قشنگ بود ،
نمی دانستیم.
برگرد و تنها دل نکن!
پاییز با دلتنگی قشنگ نیست ،
نمی دانستی؟
⇦خاکستر زرد
#روایت
هدایت شده از خاکستر زرد''
شروعِ قصه اش نوای پایان داشت، بندها به کلمات قصار شدند و زندگی غم را دید ، لمس کرد ، شنید و خسته شد از تکرار
من از تو درمانده ام ، خوده خسته ام!
⇦خاکستر زرد
#روایت
هدایت شده از خاکستر زرد''
خودی که می دانست تا تمام زندگی اش را می خواهد تا گریه کند اما چشم هایش نورِ کویر را داشت.
آرزوی غیر حقیقی من یک اعتمادِ دروغین بود ، یک نوازشِ پرورش یافته.
انتظار از کدام نوشته داری؟ ننویسد غصه اش را
⇦خاکستر زرد
#روایت
هدایت شده از خاکستر زرد''
اسفند بر خلاف آذر بود حتی متفاوت تر از خرداد و شهریور؛ می گفتند لکه ی ننگِ زمستان است و بعضی ها می گفتند فردوسی در اسفند ماه بود که زال را خلق کرد.
پیله ی ابریشمِ موهایش در اطراف صورتش پخش شده بودند و با هر قدمش بلندیِ موهایش کشیده می شدند و ردِ سفیدی ها به جا می ماند، مژه هایش به تارهای عنکبوت شبیه بودند و او از نگاه کردن به زمین خودداری می کرد!
پیر مرد زمستانی به او گفته بود که زمین طاقت ندارد و زود یخ می زند.
⇦خاکستر زرد
#روایت
هدایت شده از خاکستر زرد''
از خرداد غم را
از شهریور دلتنگیِ دانه های انار را
و از آذر عشق را
به دوش می کشید . او آخرین امید بود!
برای اشک ریختن و وصال ، برای نفس ها فاصله در تنِ دو معشوق!
⇦خاکستر زرد
#روایت
هدایت شده از خاکستر زرد''
بهمن مجدد به سریرش برگشت و دی خسته از دویدن بود، اسفند باز هم ترسید از چشم گشودن و دیدن گناهان می ترسید از یخ زدگی چشم ها می ترسید ؛ لا به لای ابر ها کوچ کرده بود و اشک هایش می ریختند، موهایش بلند تر شدند و آسمان دلگیر تر شد.
پیرمرد زمستانی به او لبخند زد و فرزندش را در آغوش کشید ، یازده فرزند در زمین مانده بودند و انسان ها هنوز زندگی نکرده بودند. پیر مرد گناه را پذیرفت ! اسفند چشم گشود، دلِ آسمان یخ زد و پیر مرد در یک نفس شکسته تر شد و نخ به نخ موهایش سپید شدند.
⇦خاکستر زرد
#روایت
هدایت شده از خاکستر زرد''
اسفند چشم هایش پر از قندیل های یخ بود ، باران نمی بارید، درختان شکوفه نمی زدند و ستارگان متولد نمی شدند به جایش پیرمرد زمستانی لبخند زد، اسفند هم خندید . چشم هایش درخشیدند و اشک هایش به شوقی فرو ریختند .
نگاهش به زمین افتاد به اشک هایِ شوقِ یخ زده ... به برف ها!
هزاران سال پیش اسفند آمد برای آخرین امید و در آخر شیفته ی بهار شد همان فرزندی که اول از همه دیده بود، سفیدیِ گناه از آسمان ها کوچ کرد به زمین رسید و باری دیگر به انسان ها فرصتی داد تا زندگی کنند.
⇦خاکستر زرد
#روایت
هدایت شده از خاکستر زرد''
اسفند بر روی ابر ها چنبره زده بود و همانطور که دستانش را چلیپا کرده بود به زمین نگاه می کرد، بلند شد؛
دامنش را تکاند و غبار های سفیدِ جا مانده فرو ریختند ، بی صدا شروع به قدم زدن کرد، موهایش باز هم کشیده شدند و بهار نزدیک بود! اسفند باید چشمانش را می بست.
اما انسان ها زندگی کرده بودند؟
⇦خاکستر زرد
#روایت
هدایت شده از خاکستر زرد''
از پیرمرد زمستانی پرسیدند که چرا موهایت انقدر زود سپید شده است؟!
و او فقط گفت : اسفند زودتر رسیده بود.
⇦خاکستر زرد
#روایت
خاکستر زرد''
نمیدونم... اما یه روایت دلی کوتاه بریم؟
روز ها، آلوده به فراق می گذرند.
نفسی صبحگاهی، خام و کمی جان فرسا از کالبدم جدا می شود و بعد حناق شده در هوا خاطره می سازد.
⇦خاکستر زرد
#روایت
طعنه های اغراق آمیز ، بهار های نرسیده،
جوهر های رنگ خورده و
رسوبِ کلماتِ خیس خورده از افکارم بر جانِ نوشته هایم خط می اندازد؛ چند صباحی است که دلم گره خورده به ریسمان آسمانی چنگ می زند و جز درد و دل و پُری زِ غم نجوایی بر سرم نمی ریزد.
گاهی خسته ام و همچنان خسته ام گاهی...
⇦خاکستر زرد
#روایت
خاکستر زرد''
طعنه های اغراق آمیز ، بهار های نرسیده، جوهر های رنگ خورده و رسوبِ کلماتِ خیس خورده از افکارم بر جا
آغوش یخ زده ام تا صبح در رخت خوابِ چروک خورده از دروغ و تزویر تنها و ویران شده به نظر می رسد. هیچ غمی نگاهش را به پلک هایم آویزان نمی کند تا خیال و سرابِ خواب من را غرق کند.
آزردگیِ احوالاتم پیوسته جوش می آید و بعد در بین راه قصد برگشتن به روحم می کند.
خواب در سرم غلت می خورد و بعد هبوط کرده تا صبح در خیالش من را دار می زند.
دیوار کم قامتی از قصورات بر گردنم آویز شده است ؛ انگار بقا در عمرم کمی حبس می کشد. نگاه گیر کرده اش اشباع شده در رگ هایم می جهد.
شاید گندیده آغوشم همچو چای یخ زده!...
⇦خاکستر زرد
#روایت