eitaa logo
خاکستر زرد''
367 دنبال‌کننده
847 عکس
66 ویدیو
0 فایل
توکل به نام و نامی حق' ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/17086711257614 چنل زاپاس: @the_yellow_moon2 قتلگاه: https://eitaa.com/Slaughterhouse گپ: https://eitaa.com/joinchat/1578369907Caf0fdd0007
مشاهده در ایتا
دانلود
امسال از تابستون تا پاییز من فرقی وجود نداره حداقل میتونم هودی زرد بپوشم✅
من و اون دوستم در حال برنامه ریختن که فردا رو یه کاری انجام بدیم ... همچنان ما که فردا امتحان فیزیک داریم:
درود عزیزانِ عمو حال قشنگ همگی؟
قبلش یه کار نیمه تموم رو تمومش کنیم!
خاکستر زرد''
از طرف خاکستر زرد به: @Nemesiss
سلام ، اوم خب باید چی بگم؟ خیلی خستم ، چقدر درموندم که دارم با برگه های دفتر راجبش حرف میزنم. خدای من ، رقت انگیز به نظر میرسه همچی زندگیم همیشه دنبال رنگی ترین قسمتای پازلش رفته در حالی که محکومه به سیاه و سفید بودن ، به برفکی شدن خاطرات شیرین... اصلا کسی هست که من رو درک کنه؟ اصلا کسی رو دارم؟ درک نه ، فقط منو بفهمه منو بشناسه و منِ واقعی رو دوست داشته باشه ، نمی خوام تا تکیه گاه کسی باشم ؛ خستم از لبخندای فیک که حتی نمیدونم کدومشون برای کی بوده ! ماهیچه های لبخندم کم کم خسته شدن ؛ مثل من ، مثل قسمتی که نتیجه اش بوده.. حتی دیگه نمیتونم خودم رو گول بزنم ، زندگی واقعا انقدر سخت بود؟ فکر نکنم ، زندگی یه دورانی واقعا قشنگی هایی داشت... اما چرا سخت شد؟ نمیدونم ، یعنی جایی رو اشتباه کردم ؟ اصلا تاوان کدوم اشتباه؟ کدوم سیبِ نخورده؟ کاش میتونستم جلوی هر کسی که طردم میکنه رو بگیرم و بگم لعنتی من با تمام خستگی هام حاضر شدم برات لبخند بزنم ، اونا رو بهم برگردون خودم بودن رو برگردون... اصلا پینه زدن تیکه های قبلی قراره بهم کمک کنه؟ حتی این رو هم نمیدونم کاش فقط محکوم نباشم به این سیاهی من خستم ، خیلی خسته... خیر نباید همگانی باشد وگرنه دیگر خیر نیست زیرا چیزهای همگانی ارزشی ندارند. _فریدریش نیچه امروز ؟ ۱۴۰۳/۲/۲۳ ● ● از طرف خاکستر زرد به: @Nemesiss
خاکستر زرد''
از طرف خاکستر زرد به: رز
هیم حیحی خیخی اوکی ، سلام چقده قشنگم مخصوصا لاک جدیدم به خوبی روی ناخونم نشسته راضیم ازش ، هیم.. عادت به نوشتن توی دفترچه ی خاطرات ندارم ، عجیب غریبه ؛ خیلی خیلی عجیب غریب... من توی زندگیم بیشتر به کسی نیاز داشتم تا حرفامو بشنوه و گاهاً درکم کنه؟ اما حالا اغلب از اون تومار لیست رفیقام هر روز کم و کمتر میشه و من اون آدم بده ی داستانم ، شاید هم نیستم... نمیدونم! تنهایی رو دوست ندارم ، نمیخوام برگردم به واقعیتی که تنهام و مشکلات کنارم پرسه میزنن من عاشق دوران طلاییم ، دورانی که توش بی نقصم ، دورانی که اگه آدم بده ی داستان خودمم آدم خوبه ی داستان بقیه باشم البته عکس این قضیه هم هست... به هر حال نوشتن هم بد نیست با اینکه به پای حرف زدن با یه دوست نمیرسه اما برای روزای تنهایی مثل الان(؟) آره ، خوبه... نمیخوام طرد بشم باعث میشه گاهی وقتا از خودم بترسم و من از این ترس هم خوشم نمیاد زندگی کسالت باره... به پوچیه خنده های الکی و گریه هایی که ارزشی نداشتن اما قبل از اون یادم اومد باید یکی رو بلاک کنم پس زودتر اینکار رو میکنم ، شاید چون میخوام غیر قابل پیش بینی به نظر برسم و یا حتی ... خب نمیدونم من کسی باشم که اون رو ول کرد؟ به هر حال این منم نه تنها آدم بده ی داستان خودم، بلکه آدم بده ی داستان بقیه! امروز: دو روز مونده به تولدم :> ● ● از طرف خاکستر زرد به: رز
Zayn-Malik-Befor1.mp3
8.49M
از طرف خاکستر زرد به: جناب مدهوش
خاکستر زرد''
از طرف خاکستر زرد به: جناب مدهوش
گاهی اوقات به نظر میرسه از ادامه ی راه خسته ام و واقعا اینطوره؟ چطور انسان ها میتونن تشخیص بدن که من چه حالی دارم؟ و حتی گمان میکنن من رو میشناسن؟ من برای خودم هم یه تیکه از سرنوشتیم که فهمیدنش سخته... اما با این حال دنبالِ اون حسم ، حسِ درک شدن ، حسِ فهمیده شدن حسِ بقا و زندگی ، من خسته نیستم من از پیدا نکردن اون حس ها خسته شدم. احساسِ بازنده بودن توی میدون خودم رو دارم. بعضی وقتا مهم نیست موفقیت رو به دست بیاری و افکارت تنها چیزیه که داری. بعضی وقتا تو برای خودت کمی ؛ هر کاری بکنی، دست به هر چیزی بزنی و شکست بخوری اون حس شدید تر میشه. جالبه ، من دنبال حسِ شادی و موفقیت بودم و حالا به حسِ شکست رسیدم. چرا چیزایی که میخوایم توی صندوقی که مُهر و موم شده پیدا میکنم ؛ انگار محکوم شدیم به استفاده کردن از سخت ترین راه... شاید بقیه راست میگن ، من پژمرده و خسته به نظر میرسم ، بی رغبت و تو خالی از حس هایی که امید بهم بدن! شاید هم همه ی اینا صداهای ذهنمه ، من کسی رو ندارم تا به حال بدم فکر کنه... امروز: ۱۴۰۳/۷/۱۸ ● ● از طرف خاکستر زرد به: جناب مدهوش
خاکستر زرد''
از طرف خاکستر زرد به: @daijubo
سلام علیکم دفتر گرام کاش میتونستم یقه ی بعضی از آدما رو بگیرم و بگم بابت خوب رفتار کردن منت نزار انسانِ مضحک نما! کاش میتونستم سیستم آموزشی رو مچاله کنم و حالا یه کاری باهاش بکنم... کاش میتونستم علاقم به بعضی مسائل رو اونطور که بایده نشون بدم ، گاهی به قدری غرق میشم و گاهی اهمیت نمیدم! کاش خیلی از چیزایی که میخواستم رو زودتر برای به دست آوردنشون میجنگیدم... کاش میتونستم اونارو از خواب و رویاهام بیرون بکشم و به واقعی ترین شکل ممکن رفع دلتنگی کنم کاش بودن کاش خاطراتم هر دفعه محو تر نشن. دفترِ ای کاش های من از من میخوای تا احساسم رو توصیف کنم؟ خب بزار بگم که انگار یه سنگ گذاشتن رو قلبم و یکی هم وسط گلومه به نظر تو اونا هم بهم افتخار میکنن؟ این.. این حس رو از اونا میخوام از جنس همون نگاه هایی که توی بیمارستانِ مهر جامونده، از رایحه ای که پرکشیده و من برای پایداریشون زیادی بچه بودم؟ اما شاید هم یکی از دیالوگ های هری پاتر راست میگه که: چیزایی که از دست میدیم بالاخره یه جوری برمیگردن ... و گرنه از راهی که همیشه انتظارشو نداریم برمیگردن! من برای افتخاره شما بودن هرکاری میکنم ، برای بیشترین خوشحالی لا به لای رویاهایی که از خواب نصیبم میشه؛ بهم افتخار میکنین مگه نه؟ امروز؟ آخرین نفسِ پاییزه و بلند ترینش! ● ● از طرف خاکستر زرد به: @daijubo
خاکستر زرد''
از طرف خاکستر زرد به: https://eitaa.com/TheGrayRoses
زمان گذراست؟ دقیق نمیدونم اما لحظات گذران ، خوشی ها و غم ها گذران... هر خوبی و بدی ، پس چرا تنها بودن من گذرا نیست؟ چرا من گذرا نیستم؟ همونطور که بقیه میخوان! هیچ سایه ای از من گذرا نیست ، هر روز سایه ی جدید تری ، سیاهی بالاتری روزای خاکستریِ بیشتری... من برکه ای بودم که حالا باتلاق شده میپوسه! کسی رو نداشتم تا به برکه سر بزنه و حالا هم کسی رو نمیخوام تا توی باتلاق من گیر کنه آیا گذراست؟ و بعد قراره به چه چیزی تبدیل شم؟ به کدوم سازی از تظاهر بخندم؟ ساختمونی که از باورام روزی میساختم حالا تبدیل به بخشی از زندانِ انفرادی شده. با کلی پوسیدگی ، کهنگی و بی خبری! منشور های سکوتِ فرو رفته تک به تک بیرون میان ، خون و گلبرگ هایی از رز که خاکستری بودن که گیر افتاده بین باتلاقِ من بودن که اومده بودن تا من رو از خودم بودن نجات بدم و اما من نجات پیدا میکنم؟ باغِ سرسبزی که حالا خاکستری رنگ شده چیزه دیگه ای میگه ؛ میبینم که چطور من رو یه مسمومیت میبینه! یه بیمار... یه مجموعه ای از افکار که درمان نشدن یه باتلاق گندیده و سایه ی دزدیده شده یه سیاهی از تنهایی... امروز؟ سومین روز از بهاری که همه شروع نامیدنش. ● ● از طرف خاکستر زرد به: https://eitaa.com/TheGrayRoses
خاکستر زرد''
از طرف خاکستر زرد به: https://eitaa.com/joinchat/297927351C72ad6b2ae6
سلام و عشق! توکل به نام اعظمش' اینکه راجب اغلب اتفاقات پیرامونم احساسات عمیقی دارم اغلب اذیت کنندس ، مخصوصا وقتی تو یه درونگرایی باشی که از غم هات با شادی یاد کنی! خب راجب احساساتِ عمیقم میگفتم!!! حتی میتونم برای این موضوع صدها سطر بنویسم و لعنت ... بعضی وقتا عاشق این نوع از شخصیت خودمم؛ به نظرم اگه سعی کنیم از خودمون انتقاد کنیم و به خودمون عشق بورزیم باعث پیشرفتمون میشه! مثل اعتمادی که ابرها بهم دارن ، اونا با یه برخورد میتونن رعد و برق رو ایجاد کنن و یا در کنار هم بودن شکلک های مختلفی ایجاد کنن؛ به هر حال در هر صورت کیوتن.(^^) هعب ، حالا که دارم راجب به موضوعات مختلف حرف میزنم متوجه خیلی از کلمات درهم برهم ذهنم میشم که توی هم پیچ میخورن و افکارم رو اشغال میکنن و انگار نوشتن چندین صفحه ازشون هم به بهبود حالم کمک نمیکنه. کاش میتونستم یه گوشه ای از نجف چمبره بزنم و با بابا علی حافظ بخونم و یا راجب ابر ها باهاش حرف بزنم. بالاخره اونا خوشگلن! یا راجب مراقب از بچه ها مخصوصا وقتی کمتر از سه سال باشن که چقدر سخت و طاقت فرساست اما اونا موجوداتِ فسقلیِ لعنتیِ خوشگل بلا‌! کاش همه ی بحث ها همینقدر شیرین بودن اما خودمم خوب میدونم که نیست! خوب میدونم که دست به دامنِ تظاهرم تا بعضی حرف ها رو نشنوم ، تیکه های گذشته رو برنگردونم و روی پیشرفت احوالم تمرکز کنم و این حتی از مراقب بچه ها هم سخت تره! شاید چون گاهی لجبازم؟! و یا شاید اون یه بُعد از خودم دوست داشتنی نیست... نمیخوام تا قلمم رَدی از زخم و درد رو به یادگار بزاره اما گاهی لازم دارم تا حرف بزنم و اون حس های عمیق و کلمات درهم برهم رو بیرون بریزم! خب فی الحال خدا نگهدارت خاطرات... امروز؟ از جمله همون روزای مخوف شده ● ● از طرف خاکستر زرد به: https://eitaa.com/joinchat/297927351C72ad6b2ae6
خاکستر زرد''
از طرف خاکستر زرد به: https://eitaa.com/ZioZiozz
هی سلام ! چی بنویسم؟ احساس گشنگی میکنم از کدوم زخم بگم؟ از کدوم تنهایی؟ از کدوم تأسفی که هر روز برای خودم می خورم... چقدر دل زده و مُرده به نظر میرسم! یعنی بقیه هم من رو اینطور میبنن؟ و یا اصلا من رو میبینن؟ اگه ازشون خبری نگیرم و چندین روز قصد رفتن کنم کسی هست تا من رو به یاد بیاره؟ حتی نمیدونم در جواب بگم خیر و یا شاید.. اما جواب مثبت؟ خب فکرنکنم من نقشِ یه باقی مونده رو بازی میکنم که انگار به نیمه ی پر لیوان امیدواره ... اما همیشه نیمه ی خالی توی ذوقم میزنه ، قسمتی از ذهنم رو مشغول میکنه و همونجا شروع به نشخوار میکنه از یه نا امیدی هم بالاترم ، خسته و کمی متظاهر... باید به کی امیدوار باشم؟ به پوچی؟ به کدوم خودم؟ به کدوم تظاهر عادت کنم؟ من قراره تا خوب بشم؟ چرا هیچ جوابی وجود نداره لعنتی چرا هیچی نیست لعنت لعنت من به اون اندازه ای که میگن شخصیت خوب داستان خودم هستم؟ امروز؟ هیچ ایده ای ندارم فقط پاییزه، سالهاست... ● ● از طرف خاکستر زرد به: https://eitaa.com/ZioZiozz
خاکستر زرد''
از طرف خاکستر زرد به: @cafeviana
چرا آدما نمیخوان تا از زبونشون استفاده کنن؟ که حرف بزنن و چیزی رو حل کنن؟ رفتارهاشون رقت انگیز و منزجر کنندس! حتی بعضی وقتا فقط یه متظاهرن که دست و پا درآورده ، پوشالی و توخالی... نمیدونم بقیه هم راجبم این فکر رو میکنن و یا نه اما واقعا فکر نکنم اهمیتی هم به اون درصدی از بقیه بدم با اینکه میدونم اگه شخص مقابلم کسی باشه که برام مهمه و دایره ی اطرافم رو تشکیل بده احساس شکست میکنم! اما خب این یه رازه! چرا باید کسی این رو بدونه؟ شایدم بخاطر همین مردم از دهن و کلمات استفاده نمیکنن! آره! اونا یه مشت ترسو ان که گندِ گناهاشون سرباز کرده و بوی تعفن میده! شاید هم خوده منم یه ترسو ام ! از اینکه قراره با کلماتم به دام بیوفتم اینکه آدم از خودش و حماقتش ضربه بیینه سخت تر و رقت انگیز تره! چقدر از کلمه ی رقت انگیز استفاده کردم! اگر رنگ بود چه رنگی میشد؟ یه همرنگی با تمام دنیای من و آدم های اطرافش ؟! زندگی سخت تر از همیشه به نظر میرسه مثل وقتایی که از خواب پا میشم و یه چیو نمیخوام؛ خودمم نمیدونم اون چیز چیه ، اما باز هم نمیخوام. من حتی حاضر به لجبازی با خودمم و این برای خودمم عجیبه! کشفِ هر لحظه از خودم بعضی وقتا خسته کننده و بعضی وقتا هیجان انگیزه چرا ما انسانا دنبال کسایی هستین تا ما رو بشناسن در حالیکه خودمون هم خودمون رو نمیشناسیم همه ی ماها عجیبیم! امروز؟ ۱۴۰۳/۱۱/۱۹ ● ‌● از طرف خاکستر زرد به: @cafeviana
خاکستر زرد''
از طرف خاکستر زرد به: https://eitaa.com/joinchat/303562988Ceb01e0495b
حسِ خجالت هنوز هم توی بدنم می چرخه ، دهنم خشک شده از حرفاییه که نزدم و ذهنم خاموش تر از هر فکری... صدای فریادهاشون همچنان توی گوشم نبض میزنه ، دعواهایی که انگار نمیخوان تا تموم شن ... حبابِ تظاهر وقتی میترکه همه جا رو از نابودی خبر میکنه! توی اون لحظه دوست دارم تا برم ، فقط برم و از فرط دلایلی که برای خودمم به خوبی آشکارن یه جایی دنبالِ آرامش بگردم و اما همچین جایی وجود داره؟ اطرافم پر شده از آدمایی که با هر بار دیدنم میخوان تا موقعیتی که دارم رو یادآوری کنن ، این همون حس خجالتیه که گفتم همون حس لعنتیِ آشنا که از انسان ها ساطع میشه و انگار یه کتاب بازی براشون تا تو رو بخونن و راوی رو محکوم کنن تا روی یه خط از داستانت مکث کنه . منم سالهاست خودم رو محکوم کردم به تظاهر به زندگی ای که نمیخواست تا تبدیل به عادت بشه اما مگه این سیرک لعنتی اجازه میداد؟ تو رو دست آموز میکنه تا به وقتش به خوبی بهت بخنده همون کاری که همه میکنن، همون کاری که یادگرفتیم همونی که حسِ آرامش رو برد‌ و هیچ جایی نیست... حالا که لا به لای خط های این دفتر مینویسم میخوام بگم که حالم از قبل بهتره اما خودم هم بهتر میدونم که نیست! چارلی چاپلین یه جایی از زندگیش پایان رو توی خوشی دید و من حتی نمیدونم روی کدوم خط از زندگیمم که منتهی به خوشی بشه همونطور که گفتم زندگی، یه سیرک لعنتیه! ● ● از طرف خاکستر زرد به: https://eitaa.com/joinchat/303562988Ceb01e0495b
خاکستر زرد''
از طرف خاکستر زرد به: @string_theory
هیچ بقایی از من نمانده ، بی حس به خیالم نگاه می کنم و می دانم که او هم به بخشی از مردگیِ من تبدیل شده. آیا کسی خواهد فهمید که خوب نبودم؟ که درمان نمی شوم و سالهاست درمانی ندارم؟ که میانِ سیاهی چمباتنه زده ام... پر از نوشته های بی انتها شده ام ، تنها غمی از من مانده که خودم برایش مویه میکنم ؛ تنها با موج موج ایهام های دست نخورده. از سکوت جولان داده ی افکارم خسته ام ، از سرنوشتی که فنجان قهوه اش را بر روی خاطراتم رها کرده و سالهاست روزهایم تلخ شده، تلخ تر از آذری که دقیقه هایش را شیرین رنگ زدند تا آوارهای مرگ دیده نشود. فصلِ بی فصلی است انگار! پر از تکه های شکسته ام ؛ از درد دوری می کنم و میبینم که مردمان برای دیدن درد کشیدنم مرا به سخره می گیرند، پر از لبخند های پر کشیده ام و میبینم پرنده ی شکست خورده ی اعتماد چطور گوشه ای در قفس کز می خورد و آوازش نوای مرگی برای زندگی است ، پر از من هستم! پر از طبل های پرصدا و توخالی ، پر از ما بدون تو پر از سرشکستی هایی که رهایم نکرده اند... امروز؟روزگاری از آذر ماهِ پاییزی ● ● از طرف خاکستر زرد به: @string_theory