و اما اینکه میگم به استاد مدیونم به این خاطره که روزی که من رفتم موزه ایشون باید پس فرداش ژوژمان طراحی کاراکتر میان ترمو تحویل میدادم و طراحی چهره سه رخو نمیتونستم بکشم. آقا نمیشد، اصن درنمیومد. رفتیم کاخ سعدآباد و همه موزه های هنریشو رفتم. موزه فرشچیان که محو رنگ هاش بودم هیچی نفهمیدم. موزه هنرش هم اکثرا رئال بود خیلی سخت بود. موند موزه آخر استاد بهزاد. و در نهایت این اسکچای مدادی استاد نمره ترم منو نجات دادن و کامل قاعده سه رخو فهمیدم🌚✌️
رد پای گمشدهٔ باد در کویر
چالش:)
1 بردیا اسم قدیمی ایرانیه خیلی سنتی نیستم ولی اسم باحالیه و مستعاره خودم گذاشتم.
2 آم گمونم مداد، آدامس بادکنکی و دوستم
3 ینفر بهم گفت خفن طراحی میکنم
4 تغییر خاصی نکردم ولی علاقم به کارم کمتر بود و به زور انجام میدادم الان عاشقشم
5 آدمایی که سرشون به تنشون بیارزه و کتابخون باشن🌚
6 اینکه کارورزی چطور قراره پیش بره
7 خاله زنک بازی، دروغ و تظاهر
8 ساعاتی پیش سر اینکه «باری به هر جهت» درسته یا «بادی به هر جهت» 🤣
9 کتاب و کار کردن. کار کردن همیشه کتاب اکثرا
10 آممم حمل بر خود ستایی نشه ولی گاها جدیتم، توانایی مدیریت و تو حاشیه نرفتنم
11 امسال کلی چیز یاد گرفتم:)
12 ناپدید شدن
13 به گمانم کتابخانه نیمه شب
14 جبر و اختیار انسان و خدا
15 اوهوم تا حدودی. برای اینکه کار و هنر آدم دیده میشه
16 آره امیرعلی نبویان که از نویسنده ها و مجریای مورد علاقمه و عمو فیتیله ایا.
17 بله. ماجرای فکر آوینی
18 باهاشون شوخی میکنم و وقت میگذرونم
19 اونتوس کرید
20 مرگ اطرافیانم
21 فکر کردن و فرار از جو زدگی
22 اتاقم
23 بیشتر جزوه مینوشتم:)
24 🌚
25 آممممم بقیه باید بگن. ولی بنظر خودم «سخنور»
26 دوست دارم؟:) شوخی نکن:..) ولی ناشکری نباااشه رنگ بدی نیس
27 ناتوانی در برقراری ارتباط
28 خانواده
29 نمیدانم
30 وقتی بیرون از اتاقمم
هعی تموم شد بالاخرهههه
ای وروجک خدا بگم چیکارت کنه
آیا می دانستید فقط سه درصد انسانهای جهان فرفری هستن؟
#دانش_زندگی
همشونم تو تهران و کرجن🌚
عیب جویانم حکایت پیش جانان گفتهاند
من خود این پیدا همیگویم که پنهان گفتهاند
پیش از این گویند کز عشقت پریشانست حال
گر بگفتندی که مجموعم پریشان گفتهاند
پرده بر عیبم بپوشیدند و دامن بر گناه
جرم درویشی چه باشد تا به سلطان گفتهاند
تا چه مرغم کم حکایت پیش عنقا کردهاند
یا چه مورم کم سخن نزد سلیمان گفتهاند
دشمنی کردند با من لیکن از روی قیاس
دوستی باشد که دردم پیش درمان گفتهاند
ذکر سودای زلیخا پیش یوسف کردهاند
حال سرگردانی آدم به رضوان گفتهاند
داغ پنهانم نمیبینند و مهر سر به مهر
آن چه بر اجزای ظاهر دیدهاند آن گفتهاند
ور نگفتندی چه حاجت کآب چشم و رنگ روی
ماجرای عشق از اول تا به پایان گفتهاند
پیش از این گویند سعدی دوست میدارد تو را
بیش از آنت دوست میدارم که ایشان گفتهاند
عاشقان دارند کار و عارفان دانند حال
این سخن در دل فرود آید که از جان گفتهاند
#شعر
#سعدی
سَیّالیَّت
بالشتمو وسط پذیرایی پرت کردم. آروم از روی مبل لیز خوردم روی زمین و تا جای رندومی که بالشتمو انداخته بودم خزیدم. واقعا خوب می شد اگر انسان می توانست به سمت هدفش بخزد. باور کنید کِیفش بیشتر از راه رفتن، دویدن یا حتی پرواز کردن به سمت هدف است. بالاخره به بالشت رسیدم. فریاد زدم:«هیشکی منو بیدار نکنه!! هرموقع دیگه خوابم نیاد خودم بیدار میشم!» ولی کاش حداقل یکبار چنین اتفاقی می افتاد...
روی بالشت می افتم. پس از کمی کشتی گرفتن با آن موجود نرم چغر، به فیزیک درست خوابیدن می رسم. خب، حالا سوال اصلی: اینبار با کدام سناریوی ذهنی بخوابم؟
می توانم مثل شب های دیگر با دوستانم در مدرسه زندانی شویم و با نقشه ای بینقص که خودم طراحی اش کردم از آن مخمصه فرار کنیم. من اصلا اهل فیلم ترسناک نیستم، اما باورکنید گیر کردن با دوستان گرمابه و گلستان در یک موقعیت جدی و حتی کمی ترسناک خیلی کیف می دهد. پر از حماسه و نبرد و ایثار است.
بعنوان گزینه بعدی به جنگ شهری فکر میکنم. بعنوان رهبر یک تیم پارتیزانی باید با همان دوستان سناریوی قبلی جلوی یک گروه تروریستیِ بی پدر را بگیریم. پایانش هم همیشه خودم را فدای تیم میکنم. نمیدانم چرا هر بار هم تیر به قلبم می خورد. فکرم مشغول می شود. حسی درونم می گوید خاک بر سرت این همه داستان بافی می کنی و نهایتا هیچ جا به کارت نمی آیند. به آینده فکر میکنم. قرار است چه بشوم؟ یک پارتیزان؟ نه قطعا نه...
چشمانم گرم می شود. فهمیدم! یک کارگردان می شوم! کارگردان سینما! و یک فیلم خفن معنا گرا میسازم. به معروفیتش فکر میکنم. حتی می توانم روی صحنه ی اسکار بدرخشم...
هلو اوری بادی، تنکیو فور دیس جایزه...
جایزه؟ انقد انگلیسیم خراب است؟ اصلا بیخیال. اسکار هم گرفتیم نمیرویم بگیریم. مردم که عقلشان نمی رسد، میگویند این با سیاست های اسکار مخالف است. نمی دانند که فقد زبانم خوب نیست...
حالا اگر در برنامه نقد شرکت کنم چه؟ فریدون جیرانی؟ فراستی؟ ای وای فراستی... اصلا فراستی چیِ کی باشد بخواهد روی اعصابم برود! چنان جوابش را بدهم که روی آنتن زنده سکته بزند پیرمرد! میخواهد راجب فیلم معناگرای من نظر بدهد؟ او عقلش به انتخاب سیگارش هم نمی رسد. غلت آرامی میزنم. همینطور است... مردک اگزیستانسیال...
و اینطور شد که وقتی داشتم با فراستی دعوا می کردم، خوابم برد...:)
#داستان
بخونین و حتما حتما حتما نظر بدیییین
حتی شده درک و حستونم راجبش بگین
کیسه زباله ها را بر می دارم و در حالی که زیر لب غر میزنم درب را میبندم و کفش گشاد پدرم را پا می کنم. آسانسور دارد پایین می رود، واقعا حوصله پله را ندارم ولی مجبورم. سمت راه پله می روم که ناگهان همسایه صدا میزند:«عمو!» آخر مرد حسابی، عموی واقعیم مرا با اسم و فامیل صدا میکند. عمو؟ آه.
_بله؟
+ببخشید آسانسور نیومد بالا؟
آقای همسایه بچه به بغل لای در ورودی خانه اش ایستاده.
_چرا اومد رفت.
+ای بابا. خرید کرده بودم گذاشته بود تو آسانسور...
_عه...؟
انگار برایم مهم است.
آسانسور بالا می آید. یکی دیگر از همسایه ها که میشناسمش پلاستیک پوشک در دست دارد:« این مال شماست؟» با من است. آقای همسایه لای در پنهان است. واقعا با من است.
_بله. ینی نه! مال آقاعه
آقای همسایه دیگر حتی لای در هم نیست و از ماجرا گریخته.
مرد درون آسانسور نگاهی به من کرد:«باشه... بفرمایید»
آسانسور رفت و پوشک به صاحبش رسید. اما من همچنان باید زباله ها را دم در بگذارم. ساعت نُه است. آخر کدام عاقلی این ساعت آشغال میگذارد دم در؟
به در ساختمان می رسم. بیرون می روم و به سطل می رسم. اما عمل شلیک پلاستیک درون سطل با صدایی خش دار قطع می شود:«هوی عمو!»
باز هم عمو؟ من شبیه برادرزاده هام؟ چه تکه کلام مسخره ای است عمو.
_بله؟
رو بر می گردانم و میبینمش. چاقویی ضامن دار در دست زل زده در چشمانم. حدسش را می زدم. اتفاقی طبیعی است. تعداد خفت گیری ها و دزدی های محل ما ۲۵۰ درصد بیشتر از جی تی ای است. پس اصلا ترس ندارد.
+هرچی داری رد کن بیاد
هر چی دارم...؟
_ناموسا؟
+من با تو شوخی دارم؟!
چاقویش را جلو تر می آورد.
به شلوار چهارخانه ام، تیشرت یقه دارم و کفش گشاد پدرم نگاهی می اندازم. به کیسه زباله هم نگاهی می اندازم.
_آخه مرد حسابی! من با این تیپ، اومدم زباله بذارم، چی ممکنه همرام باشه؟
+نمیدونم. گوشی ای چیزی؟
_من حتی کلید خونه هم همرام نیست. حتی اگه بدزدیمم کسی نمیفهمه نیستم. چون بهرحال رفتم زباله بگذارم...
+عه... بد شد که...
دلم برایش سوخت.
_خب چیکار کنیم الان؟
+هیچی دیگه. من میرم سراغ قربانی بعدی و توام به کسی چیزی نمیگی!
_نگم برا خودمم بهتره...
+چیزی گفتیییی؟
_نه عمو! شب خوش
+شب خوش!
آن شب گذشت، اما حالا فکر میکنم هوا انقدر تاریک بود که اگر کمی جنم از خودم نشان می دادم می توانستم من چاقوی ضامن دار او را بگیرم...
#داستان