eitaa logo
رد پای گمشدهٔ باد در کویر🇵🇸
170 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
529 ویدیو
5 فایل
شازده کوچولو گفت:« پس آدم ها کجا هستند؟ اینجا در کویر آدم کمی احساس تنهایی میکند.» 🪽؛ مار گفت:« آدم در میان آدم ها هم احساس تنهایی میکند...» ناشناس: https://daigo.ir/secret/31489482
مشاهده در ایتا
دانلود
مغازه ساعت فروشی در سکوت فرو رفته دیوار روبروی درب ورودی را دو ساعت دیواری ساده زینت دادند. یکی پسر و دیگری دختر. پسر از خواب میپرد: آخ! ببخشید ساعت چنده؟ دختر شاکی می شود: ای بابا چقد میپرسین! ۲ و ۳۴ دقیقه. خودتونو تنظیم کنین انقد نپرسین! _ببخشید خوابم برد... آهان دیگه درست شد +خوبه... دوباره سکوت مغازه را در بر میگیرد. ولی پسر ما طاقت این سکوت را ندارد.آخر خوابش میگیرد. میپرسد: ببخشید امروز چندمه؟ +وا. مگه مهمه؟ _ نمیدونم... فک نکنم + چه سوالایی میپرسین!
داشت از پنجره ی کثیف ماشین خیابونو نگاه می کرد. ماشین باباش از همه ماشینا تند تر حرکت می کرد. همیشه از ماشین سواری با پدرش لذت می برد. حداقل ماشینش از ماشین بد رنگ اون ناپدری عجیبش بهتر بود. خونشم بزرگتر بود. فکر می کرد چرا نمیتونه با ناپدریش مهربون باشه. یادش اومد یبار سر داداشش داد زده بود. داشتن با هم دعوا میکردن. خیلی ترسیده بود ولی بیشتر نگران داداشش بود. مامانش همیشه بهشون میگفت: «برادرا باید هوای همدیگرو داشته باشن»... ۱
توی همین فکرا بود که به خونه رسید. خونه پدرش. پدری که دقیقا نمیدونست چرا انقدر دوسش داره، اونم با وجود اینکه یروزی مادرشو ترک کرده بود. خونه داخل یه حیاط نسبتا بزرگ و در دو طبقه ۱۲۷ متری قرار داشت. یهمچین خونه ای برای بچه های تو سن اون مثل رویا بود. پدر در خونرو باز کرد. صدای باز شدن در تو خونه ی خالی پیچید. با اونهمه چراغ و لوستر روشن اصلا نمیشد حدس زد که توی خونه کسی نیست. پسر گفت: چقد اینجا روشنه، کور شدم! _ببخشید بابایی، میدونی آدما وقتی جایی تنهان سعی میکنن اونجا رو روشن نگه دارن تا نترسن. +پس توام از تاریکی میترسی! _ همه میترسن پسرم. از تاریکی ای که درونشونه و باهاش تنها میشن. +پس چرا داداشم وقتی تنهاست همه چراغارو خاموش میکنه؟ _ چون داداشت... مرد از جوابی که میخواست به پسرک کوچولو بده ترسید. تا همینجاشم زیاد بهش چیزای بزرگونه گفته بود. _چون داداشت میخواد برق کمتری مصرف کنه! هر دو خندیدند. مرد دلش برای پسر بزرگش تنگ شده بود. ۲
مرگ مردد بود. یک دلش می گفت بپرد و یک دلش می گفت بماند. یک قدم به جلو بر می داشت و یک قدم سمت عقب. ارتفاع را که می دید دلش قرص می شد که اگر در انتخابش مصمم شود راه برگشتی نیست. اما اگر می پرید خیلی زود تمام می شد. خیلی زودتر از آنچه که باید. تصمیمش را گرفت. دیگر هیچ مسیری نبود. به سمت لبه رفت. چمباتمه ای ریز زد و خودش را نیم متر بالاتر از لبه برج پرت کرد و به سمت پایین سقوط کرد. همیشه فکر میکرد این لحظه برایش آرام و طولانی بگذرد اما سرعت سرسام آور نزدیک شدنش به زمین میتوانست حالش را به هم بزند. چیزی نمانده بود. آخر کار همینجاست. مستقیم به سقف یکی از تسلا رودستر ها برخورد می‌کرد. اما لحظه برخورد... اما لحظه برخورد صدای بوقی در گوشش پیچید. تمام شده بود؟ عینک وی آر ش را از چشمش برداشت. یادش آمد قبل از زدن عینک درست در غرفه ۷ ایستاده بود. لباس مخصوص و حمایل هایش را باز کرد. دستی ها را هم سر جایش گذاشت. صاحب مغازه که دید کارش تمام شده سمتش آمد: اینبار چطور بود؟ _خیلی سریعتر از همیشه +خب ما مراجعاتمون خیلی زیاده. باید زود تموم شه. درک میکنی دیگه نه؟ _بله میفهمم به غرفه سمت راستش نگاه کرد. دختری عینک بر چشم سعی داشت در بازیِ خودش رگش را با دستیِ راستش بزند. سمت چپش را دید. مردی میانسال طناب داری برای خود گره می زد. همانطور که با صاحب مغازه سمت درب خروج می رفت پرسید: چه حسی بهت دست میده که از تمایل آدما به مرگ پول در میاری؟ مغازه دار لبخند زد. آرام به پشت کمرش زد و گفت: بازم پیش ما بیا باشهٔ ریزی گفت و وارد پیاده رو شد. آخرین چیزی که دید بیلبورد مغازه بود: تجربه مرگ!
_چون داداشت میخواد برق کمتری مصرف کنه! هر دو خندیدند. مرد دلش برای پسر بزرگش تنگ شده بود. پسری که همیشه طرف مادرش بود و بخاطر همین ازش دلخور شده بود. فکر میکرد قراره با ناپدری جدیدش ایاق شه اما پسر حضور اون مرد بی خاصیتم تحمل نکرد. بعد از جر و بحثایی که کردن پسر کلا خونشو جدا کرد. از همه کند و یه گوشه برای خودش لونه ای ساخت. حتی نمیدونست شغلش چیه. چی باعث شده بود انقد از هم دور بشن؟ پسرک ناگهان رشته افکار پدرشو رو پاره کرد: بابااااا! کاپشنمو کجا بذارم؟ _رو جالباسی اتاقت آویزون کن +دستم نمیرسه خبببب انقدر درگیر فکرش بود که به ذهنش نرسید یه بچه شش ساله چطور میتونه کاپشنشو آویزون جالباسی کنه. رفت و کاپشنو آویزون کرد. +ممنون بابا _خواهش میکنم عزیزم +بابا میگم... _جانم؟ بگو +مامان... مامان چطوری مرد؟ _خب مامانت یهو قلبش دیگه کار نکرد و فوت کرد. چطور؟ +هیچی همینجوری... عجیب نبود که پسر حتی بعد از مراسم ختم هنوز هم نبود مادرشو باور نمیکرد. انگار امکان نداشت بمیره. وقتی به قبل از مرگش فکر کرد دید همه چیز خوب بود. با اینکه طلاق گرفته بودن و اون دنبال مرد دیگه ای رفته بود باز کنار هم بودن. انگار اون... نخ تسبیحی بود که دونه هارو کنار هم نگه می داشت. ۳
نامه ای به همزادم، در آن سرِ دورِ دنیا سلام اگر یک رابطه ای وجود داشته باشد که دونفر همدیگر را بشناسند و نشناسند، نام همدیگر را بدانند و ندانند، با هم هم‌نظر باشند و نباشند، احتمالا رابطه ی من و تو اینچنین است. این نامه به مقصد جایی دور از این دنیاست. چرا که مطمئنم در جهانی که من زندگی میکنم هیچ همزادی تحمل وجودم را ندارد. وقتی بدانی ذاتت اینگونه است که انسان های مشابهت را تحمل نمیکنی قطعا چنین انتظاری هم داری. می دانم که ممکن است در زمانی متفاوت از من زندگی کنی. اگر در گذشته هستی به محیط پیرامونت غبطه میخورم. اگر در آینده هستی می توانی از من یا همزادان دیگرت درباره ی شیرینی های دنیای قدیم بشنوی. و اگر هم هم‌دوره با خودم زندگی میکنی باید بدانی شانه ی من همیشه آماده ی اشک های بی امانت است. ممکن است همزاد من در فرهنگی بسیار دور تر از آنچه من زندگی میکنم زندگی کند. آن هم غمی نیست، فرهنگ های متفاوت هر چقدر هم جذاب باشند در انتها شباهت های فراوانی دارند. اگر مکاتب فکری ات هم چیز های خاصی باشند از آنها استقبال می کنم. اگر سنت گرا هستی با تو دست می دهم و شاید گونه ات را ببوسم. و اگر متجدد و روشن فکر هستی باز با تو دست می دهم، اخلاق تو متفاوت است اما من همانم. مطمئن باش قرار نیست تو را متقاعد کنم مثل من فکر کنی، اما اگر ببینم خودت را در هچل می اندازی از غر غر های من در امان نیستی. ادامه دارد... ۱
کیسه زباله ها را بر می دارم و در حالی که زیر لب غر میزنم درب را میبندم و کفش گشاد پدرم را پا می کنم. آسانسور دارد پایین می رود، واقعا حوصله پله را ندارم ولی مجبورم. سمت راه پله می روم که ناگهان همسایه صدا میزند:«عمو!» آخر مرد حسابی، عموی واقعیم مرا با اسم و فامیل صدا میکند. عمو؟ آه. _بله؟ +ببخشید آسانسور نیومد بالا؟ آقای همسایه بچه به بغل لای در ورودی خانه اش ایستاده. _چرا اومد رفت. +ای بابا. خرید کرده بودم گذاشته بود تو آسانسور... _عه...؟ انگار برایم مهم است. آسانسور بالا می آید. یکی دیگر از همسایه ها که میشناسمش پلاستیک پوشک در دست دارد:« این مال شماست؟» با من است. آقای همسایه لای در پنهان است. واقعا با من است. _بله. ینی نه! مال آقاعه آقای همسایه دیگر حتی لای در هم نیست و از ماجرا گریخته. مرد درون آسانسور نگاهی به من کرد:«باشه... بفرمایید» آسانسور رفت و پوشک به صاحبش رسید. اما من همچنان باید زباله ها را دم در بگذارم. ساعت نُه است. آخر کدام عاقلی این ساعت آشغال می‌گذارد دم در؟ به در ساختمان می رسم. بیرون می روم و به سطل می رسم. اما عمل شلیک پلاستیک درون سطل با صدایی خش دار قطع می شود:«هوی عمو!» باز هم عمو؟ من شبیه برادرزاده هام؟ چه تکه کلام مسخره ای است عمو. _بله؟ رو بر می گردانم و میبینمش. چاقویی ضامن دار در دست زل زده در چشمانم. حدسش را می زدم. اتفاقی طبیعی است. تعداد خفت گیری ها و دزدی های محل ما ۲۵۰ درصد بیشتر از جی تی ای است. پس اصلا ترس ندارد. +هرچی داری رد کن بیاد هر چی دارم...؟ _ناموسا؟ +من با تو شوخی دارم؟! چاقویش را جلو تر می آورد. به شلوار چهارخانه ام، تیشرت یقه دارم و کفش گشاد پدرم نگاهی می اندازم. به کیسه زباله هم نگاهی می اندازم. _آخه مرد حسابی! من با این تیپ، اومدم زباله بذارم، چی ممکنه همرام باشه؟ +نمیدونم. گوشی ای چیزی؟ _من حتی کلید خونه هم همرام نیست. حتی اگه بدزدیمم کسی نمیفهمه نیستم. چون بهرحال رفتم زباله بگذارم... +عه... بد شد که... دلم برایش سوخت. _خب چیکار کنیم الان؟ +هیچی دیگه. من میرم سراغ قربانی بعدی و توام به کسی چیزی نمیگی! _نگم برا خودمم بهتره... +چیزی گفتیییی؟ _نه عمو! شب خوش +شب خوش! آن شب گذشت، اما حالا فکر میکنم هوا انقدر تاریک بود که اگر کمی جنم از خودم نشان می دادم می توانستم من چاقوی ضامن دار او را بگیرم...
بعد از اتمام اون مراسم عجیب سر خاکِ مرحومه ی مغفوره، یه یک سالن غذا نزدیک قبرستان رفتیم. همه گرم صحبت بودند و گویا هیچ مرده دیگر در کار نیست. در میز ما سه نفر از بزرگان فامیل حضور دارند که به واسطه ی پدر من، که عموی مرحومه باشد، سر میز ما نشسته اند: عمه خانم، دایی خان و خاله جان. خان دایی و خاله جان به نمایندگی از تیم مادرم به این مراسم آمدند. هر لحظه منتظر حادثه ای ناگوارند تا بشود سنگینی عذاب خدابیامرز، و سوهان روح بابای بیچاره ی من. آخر این مراسم هم داستانهای خودش را داشت... دختر عموی من (که خدا بیامرزش) خارج زندگی می کرد. از ابتدای جوانی اش رفت خارج. آن هم چه خارجی. همه میروند آمریکا، کانادا، سوئیس... ولی دختر عموی ما رفت اسکاندیناوی! می شنیدم که سر خاک از گرفتن خون بهای او از جماعت وایکینگ می گفتند و از جنگی بزرگ بین لشکر پارس و لشکر کشتی سوار وایکینگ دم می زدند. خدا بیامرزتش، ما که یکبار بیشتر ندیده بودیمش. انقدر نیامد تا جنازه اش را به زور آوردند... عمه خانم انگار دیگر نمیتواند رفتار خان دایی را تحمل کند. با کنایه می گوید: منتظر کسی هستین حمید آقا؟؟ _نه. گرچه سالن خیلی خالیه ولی نه +آخه خیلی چشم اینور اونور میگردونین! _نه مشکلی نیست‌. فقد یکم واسه غذا دیر نشده؟ +خوب شد برادر زاده من مرد شما بیاین شیشلیک بخورین! خاله جان که دیگر تاب تحمل نداشت میان حرفشان دوید: ولی این طفل معصوم خوب بهونه ای بود واسه نشون دادن دارایی هاتون! عمه که انگار حالا رقیب قابلی پیدا کرده جواب هایش خوش تراش تر شده اند: ما که همیشه داشتیم عزیزم... نیازی هم به نشون دادن نبود. افسانه ها می گویند در دعوای دو خانم، اولین کسی که کلمه جادویی
عزیزم
را بگوید برنده قطعی بحث است. و همینطور هم شد. برادر مرحومه صدایش را بلند می کند و ضمن عذرخواهی از مدعوین، همه را به غذا دعوت می کند. اما چه غذایی... بخاطر بزرگتر ها پخش غذا را از میز ما آغاز می کنند. خان دایی که طاقتش طاق شده فویل روی دیس غذا را بر می دارد. به محض دیدن غذا بلند بلند میخندد. پدر من که تا الان فقط خجالت کشیده صدایش را بالا میبرد: عه حمیدخان! این چه کاریه! _آخه ببین چی آوردن!! پدر از جا می پرد تا دیس غذا را ببیند. بعلهه. من میدونستم دختر عمو گیاهخواره، همیشه تو پیجش غذای گیاهی میذاشت. ولی فکر نمیکردم غذای ختمش، سالاد کاهو و بروکلی باشه...
من بابت پروژه شخصیم دارم راجب ساعت سازیا (محل تعمیرات ساعت ها) تحقیق میکنم. دو سه تا شونو رفتم دیدم تا الان و خیلی کمکم کردن. هفته پیش رفتم یدونه ساعد سازی شیک و پیک که حسابیم سیس داشت صاحبش. من اینجوری انجامش میدم که یارو رو سوال پیچ میکنم و وقتی داره راجب سوالام فک میکنه و جواب میده مغازه رو کامل اسکن میکنم و رفتارهای یارو و عاداتشو میسنجم. و البته در این مورد خاص خیلی مراقبت میخواست چون ساعت سازها آدمای دقیق و تقریبا خشکی هستن دس اصلا حوصله و اعصاب ندارن. باحالنا ولی مدلشونه دیگه، بخاطر کارای دقیقی که با مهره های ریز ساعت انجام میدنه. چشمتون روز بد نبینه من رفتم داخل اصن مغازه شدیدا مرتب بود و برق میزد. یذره در و دیوارو دیدم و شروع کردم پرسیدن: آقا ببخشید باتری میندازین؟ ساعت مچیم تعمیر میکنین؟ قیمت باتریاش چندن؟ عمرشون چقده؟ تعویض باتری چقد طول میکشه و... تا وسطاش پرسیدم که یهو زل زد تو چشمم و گفت:« خب شما ساعتتو بیار من بگم چی به چیه. نمیشه که همینجوری رو هوا داری سوال میپرسی» بنده قلبم میان دهانم آمد. اما کم نیاوردم. و خود یارو رو به چالش کشیدم. گفتم:«میدونم میخوام بیارمش خواستم قیمت بگیرم. ما آشناییم تو فلان کوچه میشینیم(یه کوچه نزدیک مغازه). منم خودم پول در میارم خواستم ببینم میتونم پولشو پرداخت کنم یا نه». یکم مکث کرد و لبخند زد:« به به هم محلی هم هستین خیلیم عالی. حالا شما ساعتتو بیار من بگم براتون. مارک ساعتت چیه؟ کجاییه؟» منی که اصلا ساعتی نداشتم:🌚 خودمو جمع کردم و گفتم:«فردا بیارم براتون کارم انجام میشه؟» گفت:«ساعتت چینیه؟ خب الان بیار بندازم برات!» و دیدم هیچ راهی ندارم، جز استفاده از کلمه ی جادویی! ✨ _اگه بشه همون فردا بیارم مخلصتونم هستم آقا✨» لبخند زد و گفت:« باشه هر جور راحتی😌» _پس با اجازه! +به سلامت و اینچنین زنده موندم🤧🤌✨ (البته واقعی بود)
ناگهان با صدایی که نمیدانست صدای چیست از خواب میپرد. نگاهی به اطرافش میکند و در عین تعجب یکه میخورد. چشم هایش را می‌مالد تا از چیزی که دیده مطمئن شود. مردی داشت هم اتاقی اش را روی تختش تکه تکه می کرد. از ترس و اضطراب به خود پیچید و توجه مرد را جلب کرد. مرد با ساطورش سمت او آمد. همانطور که خون روی ساطورش اش را با دست پاک می کرد گفت:«هی پسر...! از حالا تو رکورد بدموقع ترین بیدار شدن دنیا رو به نام خودت ثبت کردی...»
کنار سطل زباله ایستاده بودیم و منتظر بودیم کارمان تمام شود. او یک نخ سیگار ناپولی به دست داشت و من یک بطری کوکاکولا. ناگهان چیزی به ذهنم زد _بنظرت، کدوم مضر تره؟ کامی از سیگار گرفت. سیگارش تمام شد. مابقی اش را داخل سطل انداخت. +مال من زودتر تموم شد. پس گمونم نوشابه ی تو خندیدم _اگه معیار این باشه باید بگم این زندگیته که قراره مثل اون سیگار‌ کوتاه باشه لبخندمان محو شد آخرین قلپ نوشابه را خوردم و بطری اش را در سطل انداختم. _بریم؟ +بریم
هشتگا: (فکت هایی که بهتره بدونی✨) (داستان های کوتاه، نوشته ی خودم☕) (داستانهای جیم و هاوارد در بخش مدیریت فروش کارخانه سیگار🚬) (معرفی نقاش ها و سبک های هنری🖌️🎨) (معرفی سایت ها و صفحات آموزش هنر و طراحی و...) (عکسایی که عکاسش خودمونیم!📸) (معانی واژه ها در ادبیات) (همه چیز راجب هوش مصنوعی) (گاید های هنر) (جنگجویانی از چهار سوی جهان⚔️🛡️)
وقتی که جسم بی جانم را رؤیت کردید و تصمیم به تشییع و تدفینم گرفتید و خواستید سنگ قبری وزین برای پیکر توخالی ام محیا کنید حرف به حرف این متن بلااستناد را رویش درج کنید. روی قبرم بنویسید اینجا قبر کسی است که عاشق درختان بلند و تنومند بود. درختانی که هیکلهٔ سترگشان زمین ناپایدار را استوار می داشت و وجود لطیف برگ هایشان رنگ و بوی خیابان را عوض می کرد و به هر سنگ نخراشیده ای انگیزهٔ زندگی می داد. اما بنویسید این بزرگمرد پوشالی با حس قدرتِ متوهمانه اش و نگاه تحقیر آمیزش از کنار نهال های نحیف و نوجوان می گذشت. دریغ از لبخندی، سخنی یا ستایشی. انگار که هرگز از ذهنش نگذشته باشد که ریشه های کهن آن درختان مقاوم ابتدا جوانه ای بودند در خیسیِ خاکِ سطحیِ باغچه یِ محصورِ کنارِ جدول. حال چشمانش کور است و گوش هایش کر که ببیند و بشنود که آن نهال های ضعیف درختان خودنمایی شدند و خود راهنمای اصلی بادهای موسمی اند. حالا که تو در همین خاکِ نم دار افتاده ای همان نهال های نحیف از کالبد بی ارادهٔ تو تغذیه می کنند و تو را در خود حل میکنند. تویی که حالا برگی میشوی متلاطم بر پنجه ی سبزش، یا پوسته ای میشوی خشک بر پشت محکمش.
روز_داخلی_سالن مطالعه همه به سمت چپ و راست میدوند. یکی با اضطراب از آن یکی میپرسد:«جنازه رو چیکار کردی؟؟ قرار بود فقد برسونیش پایین و حالا باید پی جنازش باشیم... وای که چقد بی عرضه ای!» دومی مضطرب و وحشت زده گفت:«فک نمیکردم به این راحتی بمیره! من اصن کاریش نداشتم! فقط افتاد و دیگه تکون نخورد، منم... منم... همونجا...» _ولش کردی؟؟؟ +خب آره از جا میخیزد و به سمت در میرود و با شتاب از سالن خارج می شود. خیل عظیمی هم به دنبالش پیِ جنازه و مخفی کردنش میروند... در همان لحظه جکس به سمت میز تام می رود و طلق و شیرازه ای را جلویش می اندازد و حواسش را از کارش پرت میکند:«یه پرونده جدید. از یه قتل مشکوک» تام پرونده را بر می دارد. همانطور که تورق میکند میپرسد:«نظر بازپرس چی بوده؟» _باید باهاش صحبت کنی. منتظر نظر توعه تا سریعا اقدام کنه. +قبولش نمیکنم، فعلا خیلی درگیرم. _چی داری میگی؟ دیوونه شدی؟ چه کاری انقد مهمه که این پرونده رو رد کنی؟ +مراسم امشب _بیخیاااال گروه مضطرب با کوبیدن در به دیوار وارد سالن می شوند. جلوتر از همه مرد مضطرب جنازه را در دست دارد. آن را روی میز میگذارد. همه دور جنازه حلقه میزنند. _هنوز زندس! +مطمئنی؟ _آره آره! بالشو ببین! سپس با انگشت بال کوچک مگس محتضر را تکان داد. _کی تنفس مصنوعی بلده!؟
شب_داخلی_واگن مترو کیپ تا کیپ پر آدم بود. تو همهمه و غرولند آدما دو نفر تن صداشون میره بالا و کار به شاخ و شونه میکشه. همه چیز هم از یک «برو اونورتر» شروع شده. اول چند تا تیکه به هم میندازن که «مگه تو کی هستی» و «هوی بچه خوشگل» و غیره و غیره. همین حرفا درحال چرخیدن بود که یهو صدای به هم مالیده شدن کاپشن و تکون تکون خوردن توجهمو جلب کرد و وقتی خود صحنه رو دیدم جز خنده هیچ واکنشی نداشتم؛ دو نفر که سعی دارن همو بزنن ولی بخاطر توده پر تراکم جمعیت فقد دستاشون تو هوا معلقه و تکون تکون میخوره. بالاخره با سختی تمام این دو نفر از هم جدا میشن و دوباره سعی میکنن بهم تیکه بندازن که یه آقایی پا میشه و بلند داد میزنه:«عه! اینجا زن و بچه نشسته! چه وضعشه!» یه لحظه کل واگنو سکوت میگیره. ولی پسرِ دعوایی تاب نمیاره و میگه:«بخدا من فحش ندادم!»... در نهایت قرار شد ایستگاه بعد پیاده شن و یه دل سیر همدیگه رو بزنن✓ پند امشب: آدما قرار نیست بزرگ شن
گداخته ضربه... ضربه... ضربه... چشم شاگرد به دست استاد دوخته شده بود. ضربه، ضربه و ضربه... پتک فولادین بالا می رفت و بر آهن گداخته کوفته می شد. شاگرد جلو آمد. عرق پیشانی اش را پاک کرد و از استاد پرسید:«جرمش چیست که این گونه بر آن می کوبی؟» استاد درنگی کرد. به آهن سرخ که در حال سرد شدن بود نگاه کرد. به آرامی پاسخ داد:«جرمی ندارد. اما تا نسوزد، کوفته نشود، ضربه نخورد و یخ نکند محکم نمی شود. و آن وقت است که می درخشد و قطع می کند هر آنچه که نسوخته و ضربه نخورده!»