eitaa logo
رد پای گمشدهٔ باد در کویر🇵🇸
170 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
529 ویدیو
5 فایل
شازده کوچولو گفت:« پس آدم ها کجا هستند؟ اینجا در کویر آدم کمی احساس تنهایی میکند.» 🪽؛ مار گفت:« آدم در میان آدم ها هم احساس تنهایی میکند...» ناشناس: https://daigo.ir/secret/31489482
مشاهده در ایتا
دانلود
جیم و هاوارد با هم در بخش مدیریت فروش یک کارخانه سیگار همکارند. از امروز بخشهایی از مکالماتشان را با هشتگ میشنویم.
وقتِ کاری تمام می شود. جیم می گوید: بریم؟ _آره آره و هر دو به کارشان ادامه می دهند.
جیم انگار که از کامپیوترش دل کنده باشد سرش را بالا می آورد و به هاواراد نگاه میکند. بله. او هم مشغول کار است. جوری که میخواهد سر حرف را باز کند می گوید:«راستی گفتم دیشب با زنم دعوام شد؟» _نه نگفتی معلوم است نگفته بود. خودش می دانست. _خب چی شد؟ +هیچی. یکم راجب کمی حقوقم حرف داشت. بعد با ناراحتی شام آورد و خوردیم. بعد فهمیدیم با همین حقوق هم سیر شدیم. _ینی دیگه مشکل نداشت؟ +نه. واقعا تا وقتی آدم سیره مشکل دیگه ای هم وجود داره؟ _ دقیقا آدم وقتی سیر میشه فکر چیز خوریای اضافه میفته جیم. حواستو جمع کن...
دقایقی بود که هاوارد داشت چشمهایش را می مالید. جیم نگاه غم انگیزی به او کرد و گفت: هی، روبراهی؟ هاوارد سرش را بالا آورد و گفت: آره خوبم خوبم. مثل همیشه کمی خوابم میاد. +خب با یه شات قهوه چطوری؟ _سهم امروزمو خوردم. +ینی با سه تا شات قهوه انقد خوابالویی؟ جیم حین پرسیدن سوالش بلند شد و سمت قهوه ساز رفت. _آره. خیلی حال بدیه. چیکار میکنی؟ +برات قهوه میریزم. سهمیه هارو یکی بیشتر کردن. ینی روزی چهار شات! هاوارد اول خندید و بعد به فکر فرو رفت. سپس سکوت را شکست و گفت: الان این خوبه یا بد؟ +نمیدونم. همه چی از این مار افعی بر میاد! هر دو خندیدند. از آن مرد های زیرآب زن نبودند. اما همه اینجا به رئیس میگفتند افعی. افعی اگر میفهمید کارمندانش اینگونه صدایش میکنند همه را جز جیم و هاوارد اخراج می کرد. آخر بی حاشیه تر از این دو نفر در کل کارخانه وجود ندارد... جیم قهوه را روی میز هاوارد گذاشت و پشت میزش برگشت. هاوارد که کاملا دست از کار برداشته بود سمت میزش برگشت و گفت: مرسی رفیق +خواهش میکنم. کاری نکردم. هاوارد به لیوان قهوه اش نگاه کرد. انگار کلا امروز میل به کار نداشت. یا شاید بهتر باشد بگوییم بیشتر از روزهای دیگر میل به کار نداشت... هاوارد پرسشگرانه به جیم نگاه کرد و گفت: ینی واقعا هیچکس بیشتر از سهمش قهوه نمیخوره که مجبور شدن زیادش کنن؟ +معلومه که میخورن. اینجا ضرر زدن به کارخونه خودش کار خِیریه در حق همه جوونایی که بهشون سیگار میفروشیم. _خب پس چرا زیادش کردن؟ +وقتی سهمیه سه تا شات باشه، اوج قانون گریزی کارمندا میشه چهارتا شات. ولی وقتی بشه چهارتا شات مطمئنا همه پنج تا یا شیش تا میخورن. پس... _پس پول قهوه می ارزه به ساعتایی که اضافه کار میکنیم. +دقیقا هاوارد که انگار دسیسه ای را کشف کرده باشد آهی می کشد و لیوان قهوه اش را بر می دارد و هورتی از آن میخورد. مطمئنا برای هیچکدامشان مهم نبود چه اتفاقی در حال رخ دادن است. تنها فرق آنها با دیگر کارمندان این بود که معمولی بودند. و همین خاصشان می کرد...
هاوارد نگاهی به ساعتش انداخت. داشت دیر می شد. دوباره زنگ خانه جیم را فشرد. مجدد نگاهی به خودش انداخت، حس می کرد چیزی را فراموش کرده. امروز پیراهن آبی چهارخانه ای پوشیده بود. بخاطر ظاهر چاقش خیلی تنوع خرید نداشت. باید کمی وزن کم می‌کرد. عینکش را روی صورتش تکان داد تا از وجودش مطمئن شود. غبغب اصلاح نشده اش را خاراند و دستی به جیبش کشید و حضور موبایلش را هم حس کرد. پس چه چیزی را فراموش کرده بود؟ جیم با عجله از خانه بیرون آمد. صورت لاغرش کمی عرق کرده بود اما خسته بنظر نمی رسید. هاوارد نگاه جزئی ای هم به تیپ او انداخت. پیراهنی سفید و کراواتی سرمه ای، کیفی مشکی که همرنگ کفش و شلوارش بود. هاوارد نگاهی دقیق تر به جیم انداخت. جیم که از نگاه هاوارد تعجب کرده بود گفت:« آه سلام هاوارد. ببخشید دیر شد چایی سازمون یکم به مشکل خورده بود مجبور شدم درستش کنم. چیزی شده؟» بله چیزی شده بود. هاوارد فراموش کرده بود کراوات بزند. گویا هر دو همزمان به این نتیجه رسیده بودند. جیم گفت:« عه چرا کراوات نداری؟» _از اول صبح ذهنم درگیره که چی رو فراموش کردم. و الان فهمیدم کراواتمو فراموش کردم. هاوارد که انگار مشکلش حل شده باشد به سمت متروی سر کوچه حرکت می کند. جیم متعجب نگاهش می کند:« خب الان میخوای چیکار کنی؟» هاوارد بدون اینکه متوقف شود جوابش را داد:« هیچی. مهم این بود که بفهمم چی رو فراموش کردم. بقیش اهمیتی نداره.» جیم وقتی بیخیالی هاوارد را دید شانه ای تکان داد و با هم به مترو رفتند تا به دفترشان برسند...
جیم دلش برای بحث های همیشگی شان تنگ شده بود. +هاوارد _بله؟ +ینی اصلا عذاب وجدان نداری که داری مردم رو به سیگار خریدن جذب میکنی؟ _دوباره شروع نکن... بهت گفتم ما اینجا فقد نامه میزنیم، فاکتور مینویسیم و با شرکت های تبلیغاتی قرارداد میبندیم. +خب همین! میدونی چقد جوونارو سیگاری میکنیم؟ هاوارد هیکل گنده اش را از روی صندلی اش بلند کرد و سمت آبسردکن رفت. همزمان که داشت لیوانش را از آب خنک پر می کرد گفت:ببین جیم، اون جوونی که میخواد سیگاری بشه براش فرقی نمیکنه چه سیگاری بکشه. تبلیغ ما مال زمانیه که یه سیگاری رو متقاعد کنیم بجای چیزی که داره میکشه سیگار ما رو تنفس کنه. +ما در ازای هر کامی که اون میگیره مسئولیم هاوارد... _قهوه میخوری؟ +آره
جیم بلند شد و کش و قوسی به خودش داد. هاوارد پوزخندی زد و گفت: خسته شدی همکار! +نه، فقد تو کارم غرق شدم _ خب همین خستگی میاره دیگه +شنا کردن آره، ولی غرق شدن نه _هی. ما اصلا غرق نمیشیم، شنا هم نمیکنیم. داریم دست و پا میزنیم دوست من... جیم روی صندلی اش برگشت. بعد از کمی فکر زمزمه کرد: دست و پا میزنیم...
هشتگا: (فکت هایی که بهتره بدونی✨) (داستان های کوتاه، نوشته ی خودم☕) (داستانهای جیم و هاوارد در بخش مدیریت فروش کارخانه سیگار🚬) (معرفی نقاش ها و سبک های هنری🖌️🎨) (معرفی سایت ها و صفحات آموزش هنر و طراحی و...) (عکسایی که عکاسش خودمونیم!📸) (معانی واژه ها در ادبیات) (همه چیز راجب هوش مصنوعی) (گاید های هنر) (جنگجویانی از چهار سوی جهان⚔️🛡️)