eitaa logo
رد پای گمشدهٔ باد در کویر
163 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
538 ویدیو
5 فایل
شازده کوچولو گفت:« پس آدم ها کجا هستند؟ اینجا در کویر آدم کمی احساس تنهایی میکند.» 🪽؛ مار گفت:« آدم در میان آدم ها هم احساس تنهایی میکند...» ناشناس: https://daigo.ir/secret/31489482
مشاهده در ایتا
دانلود
ما زیاد به پوچی فکر میکنیم ولی تابحال به غنا فک کردی؟ اینکه پر و مملو باشی اشباع از وجود اشباع از روح من پوچی رو باور ندارم چون در علم فضا هم پوچی بی معناست اگر میفهمیم چیزی پوچه پس خودمون داخلش هستیم و دیگه نمیشه بهش گفت پوچ و پوچی جاییه که هیچ باشه و چیزی که توش هیچ باشه نه شناخته میشه و نه فهم میشه و نه اصلا میشه تایید کرد که وجود داره با همین منطق میگم پوچی در جهان ما بی معناست
هیچ شدن یعنی چی یعنی کنار گذاشتن امیال جسمی و خالی شدن از هرگونه منی تا مملو شی از عشقی که با هرگونه شهوت در تضاده حالا فکر کن تو هیچ باشی و نه مملو بشی از نیروی عشقی و نه منیتی شاید درکش سخت باشه
ما می‌خواستیم دنیا را عوض کنیم، حالا می‌بینیم فقط خودمان عوض شده ایم. کتاب آینه‌های در دار
پنج میلیارد آدم روی این کره ی خاکی زندگی می کنند ولی آدم فقط عاشق یکی از آنها می شود ، یک انسان به خصوص ! هیچوقت هم دوست ندارد او را با کس دیگری عوض کند ... دنیای سوفی یوستین گوردر
چرخیدنم تو مجازی اینجوریه که کانالارو اسکرول میکنم اگه چیزی به چشمم بخوره که بنظر جالب بیاد سیوش میکنم بعد میرم تو سیومسیج و از محتواهای گزینش شده ام لذت میبرم✓
به دل دیرین بنایی بود کندم به جای او ز نو طرحی فکندم خریدارانه چشمی دید سویم نگفت اما هنوز از چون و چندم قبولی زان نگه می‌یابم ای بخت بسوزان بهر چشم بد سپندم نگهبانت به سوی فتنه و ناز فریبم می‌دهند و می‌برندم ره پر تیغ و تیر غمزه پیش است خداوندا نگه دار از گزندم برو وحشی تو صید زلف او باش که من جای دگر سر در کمندم
شنیده‌ام سخنی خوش که پیر کنعان گفت فراق یار نه آن می‌کند که بتوان گفت حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر کنایتیست که از روزگار هجران گفت نشان یار سفرکرده از که پرسم باز که هر چه گفت برید صبا پریشان گفت فغان که آن مه نامهربان مهرگسل به ترک صحبت یاران خود چه آسان گفت من و مقام رضا بعد از این و شکر رقیب که دل به درد تو خو کرد و ترک درمان گفت غم کهن به می سالخورده دفع کنید که تخم خوشدلی این است پیر دهقان گفت گره به باد مزن گر چه بر مراد رود که این سخن به مثل باد با سلیمان گفت به مهلتی که سپهرت دهد ز راه مرو تو را که گفت که این زال ترک دستان گفت مزن ز چون و چرا دم که بنده مقبل قبول کرد به جان هر سخن که جانان گفت که گفت حافظ از اندیشه تو آمد باز من این نگفته‌ام آن کس که گفت بهتان گفت
رد پای گمشدهٔ باد در کویر
شنیده‌ام سخنی خوش که پیر کنعان گفت فراق یار نه آن می‌کند که بتوان گفت حدیث هول قیامت که گفت واعظ شه
معنی: 1. سخن زیبایی از یعقوب پدر حضرت یوسف شنیده ام که می گفت دوری ان کسی که دوستش داری قابل بیان و توصیف نیست 2. واعظ شهر که در باره ترس قیامت گفت کنایه ای بود از روزی که دوری یار و معشوق خود را تجربه میکنی 3. نشان یار سفر کرده ام را از چه کسی بپرسم که هرچه باد صبا گفت پریشان بود وقابل اعتماد نیست 4. افسوس که آن ماهچره نامهربان چه ساده و راحت از صحبت کردن با یارانش گذشت. 5. از این به بعد من راضی هستم به سرنوشت و از دست رقیبان نیز نمی نالم و راضی هستم که من به درد عشق تو عادت کردم و دیگر به دنبال درمان نیستم 6. غم قدیمی خود را با خوردن شراب کهنه از بین ببرید که راه خوشنودی همین است و پیر دهقان آن را گفت 8. به باد اعتماد نکن گرچه بر مراد تو بوزد که این را باد به حضرت سلیمان گفت 9. مغرور به روزگار نشو و خودت را گم نکن. که گفته که این فلک همیشه بر مراد تو میگذره و حیله ای در کار خود ندارد؟ ۱۰. در مقابل سخن جانانت مطیع باش و چون و چرا نکن که ان عاشق واقعی هر دستوری که شنید بی چون و چرا اجرا کرد. 11. چه کسی گفت که حافظ از دوست داشتن تو دست برداشته و خسته شده؟ هرکسی که گفت به من تهمت زده است.
مرا با خار غم بگذار و گشت باغ و گلشن کن پی آرایش بزم حریفان گل به دامن کن تو شمع مجلس افروزی ، من سرگشته پروانه مرا آتش به جان زن دیگران را خانه روشن کن مکن نادیده وز من تند چون بیگانگان مگذر مرا شاید که جایی دیده باشی چشم بر من کن چو کار من نخواهد شد به کام دوستان از تو هلاکم ساز باری فارغم از طعن دشمن کن ببین وحشی که چون سویت به زهر چشم می‌بیند تُرا زان پیش کز مجلس براند عزم رفتن کن
چه شود گرم نوازی به عنایت خطابی نه اگر برای لطفی به بهانهٔ عتابی ته پای جان شکاری دل من به خون زند پر چو کبوتری که افتد به تصرف عقابی چو منش رکاب بوسم چه سبک عنان سواری چو به غیر همعنان شد چو بلا گران رکابی همه خرقهٔ صلاحم شده خارخار و گل گل ز میی که داغ آن می نرود به هیچ بابی بگذار درس دانش که نهایتی ندارد ز کتاب عشق وحشی بنویس یک دو بابی
جایی روم که جنس وفا را خرد کسی نام متاع من به زبان آورد کسی یاری که دستگیری یاری کند کجاست گر سینه‌ای خراشد و جیبی درد کسی یاریست هر چه هست و ز یاری غرض وفاست یاری که بیوفاست کجا می‌برد کسی دهقان چه خوب گفت چو می‌کند خاربن شاخی کش این بر است چرا پرورد کسی وحشی برای صحبت یاران بی‌وفا خاطر چرا حزین کند و غم خورد کسی
آنچه کردی ، آنچه گفتی غایت مطلوب بود هر چه گفتی خوب گفتی هر چه کردی خوب بود من چرا در عشق اندیشم ز سنگِ طعنِ غیر آنکه مجنون بود اینَش در جهان سرکوب بود چند گویی قصهٔ ایوب و صبر او، بس است بیش از این ما صبر نتوانیم آن ایوب بود بود از مجنون به لیلی لاف یکرنگی دروغ در میان گر احتیاج قاصد و مکتوب بود من نمی‌دانم که این عشق و محبت از کجاست اینقدر دانم که میل از جانب مطلوب بود این عجایب بین که یوسف داشت در زندان مصر پای در زنجیر و جایش در دل یعقوب بود وحشی این مژگان خون پالا که گرد غم گرفت یاد آن روزی که در راه کسی جاروب بود ‌