eitaa logo
ثریا
48 دنبال‌کننده
196 عکس
12 ویدیو
0 فایل
معاونت پژوهش و فناوری
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹از در مدرسه آمد تو، رفتم طرفش، دست دادم، پوستش زبر بود ، مثل همیشه. 🔹درس و بازی‌ مان که تمام می‌شد، می‌رفت پای مینی بوس کمک پدرش. همه کار می‌کرد؛ از پنچرگیری تا جارو کردن کف مینی بوس. 🔹 تک پسر بود، ولی لوس بارش نیاورده بودند. از همه‌مان پوست کلفت تر بود.
🔹دبیرستان، سال اول، نفری سه چهارتا تجدید آوردیم. سال دوم رفتیم رشته ی ریاضی ، افتادیم دنبال درس. مسئله‌های جبر، مثلثات و هندسه را که کسی توی کلاس از پسشان برنمی آمد، حل می کردیم. 🔹صبح اول وقت قرار می‌گذاشتیم می‌آمدیم مدرسه، یک مسئله سخت را می‌گذاشتیم وسط، هر کسی که زودتر ابتکار می‌زد و به جواب می‌رسید، برنده بود. حالی بهمان می‌داد. 🔹درس های دیگرمان مثل تاریخ و ادبیات زیاد خوب نبود، ولی توی درس‌های فکری و ابتکاری همیشه نمره‌ی اول کلاس بودیم. مصطفی کیفی می‌کرد وقتی یک مسئله را از دو راه حل می‌کرد.
🔹از آن بچه های شب امتحانی بود. کنکور هم همین طور خواند از سر جلسه امتحان کنکور که آمد، گفت: «رتبه م سه رقمی میشه، فقط هم مهندسی شیمی شریف». 🔹همین هم شد، 729، مهندسی شیمی شریف.
🔹از حرم امام رضا(ع) آمدیم بیرون. نیمه شب بود؛ زمستان. هوا عجیب سرد بود. پیرمرد می‌رفت سمت حرم. - سلام حاجی! 🔹جوابمان را داد. از زور سرما خودش را مچاله کرده بود.آب توی چشم‌هایش جمع شده بود. 🔹مصطفی شال گردنش را باز کرد، انداخت دور گردن پیرمرد. - حاج آقا! التماس دعا.
🔹یکی از ارگان‌های نظامی دنبال نیروهای فنی‌مهندسی بود. مصطفی داوطلب شد و رفت. 🔹روی سوخت موشک کار می‌کردند. بعضی از آنهایی که آنجا بودند، تخصص نداشتند. روش هایی که به کار می‌بردند، غیر علمی بود. 🔹مصطفی باهاشون بحث می‌کرد. کوتاه نمی آمد. رئیس و مسئول هم نمی‌شناخت. بهشان می‌گفت مثل زمان جنگ جهانی دوم کار می کنید.»
🔹دستم را گرفت، از خوابگاه برد بیرون. روبه روی خوابگاه زنجان خانه هایی بود که معلوم بود از قدیم مانده؛ از زمان آلونک نشین ها. 🔹همیشه چشمم به این خانه ها می افتاد، اما هیچ وقت فکر نکرده بودم به آدم هایی که توی این آلونک ها زندگی می کنند. اوضاعشان خیلی خراب بود. رفتیم جلوتر؛ از یکی از خانه ها خانمی آمد بیرون، سه تا بچه ی قد و نیم قد هم پشت سرش. 🔹مصطفی تا چشمش به بچه ها افتاد، قربان صدقه شان رفت. خانه در واقع، یک اتاق خرابه‌ ی نمناک بود. 🔹در نداشت؛ پرده جلویش آویزان بود. از تیر چراغ برق سیم کشیده بودند و یک چراغ جلوی در روشن کرده بودند. مصطفی گفت «ببین اینا چطوری دارن زندگی می‌کنن ، ما ازشون غافل ایم.» 🔹چند وقتی بود بهشان سر میزد. برنج و روغن می‌خرید و برایشان می‌برد. وقتی هم که خودش نمی‌توانست کمک کند، چندتا از بچه ها را می‌برد که آنها کمک کنند.
🔹دوستانم توی بسیج بودند میگفتند: مصطفی ازم خواستگاری کرده. از این طرف و آن طرف به گوشم می رساندند که «قبول نکن، متعصبه ». 🔹با خانم‌ها که حرف می‌زد، سرش را بالا نمی‌گرفت. سر برنامه های بسیج اگر فکر می کرد حرفش درست است، کوتاه نمی آمد. 🔹به قول بچه ها حرف، حرف خودش بود. معذرت خواهی در کارش نبود. 🔹بعد از ازدواج، محبتش به من آنقدر زیاد بود که دوستانم باور نمی کردند این همان مصطفایی باشد که قبل از ازدواج می شناختند. طاقت نداشت سردرد من را ببیند.