•°🌱
#السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین علیه السلام
اربابِ عالَمی و همه خَلق، نوکرت
عالَم فدایِ ناحیهٔ ذره پَروَرت
آقا! گدایِ هر"روزه " رسیده است
من را به "کربلا" برسان حق"مادرت"
📚 خطبه 5
🎙پس از وفات پیامر ص ؛ در پاسخ به عباس و ابوسفیان
📌 پس از وفات پیامر صلی الله علیه و آله و سلّم و ماجرای سقیفه عباس و ابوسفیان ، پیشنهاد خلافت داده که با امام علی علیه السلام بیعت کنند.
🕊 #نهج_البلاغه ای شویم
4_5850206745229530675.mp3
1.99M
📚 ترجمه خطبه 5
🎙فایل صوتی
▫️ آگاهی از فتنه ها
🕊 #نهج_البلاغه ای شویم
🔘نشر پیام صدقه جاریه است🔘
🕋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«حواسِت به منم باشه...»
کربلایی #مجتبی_رمضانی
آقاجان!
دلتنگ زیارت و حرمایم.
عیدی غدیرمان را زیارت #اربعین قرار بده.
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_علیه_السلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انشاءالله وعده همه
کربلای معلی
#یاامام_حسین_علیه_السلام
Amir Fazali Eshghe Karbalae (2).mp3
12.03M
حسین آرام جانم
حسین روح و روانم
«لبیک یاحسین جانم»
#یا_حسین_جانم
#یا_مهدی_جانم
#بسیاردلنشین
صلےاللهعلیڪیااباعبدللھ
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلفــَرَج
بحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
@..❁﷽❁
#نماهنگ_زیبای
#به_وقت_سلام
تو دار و ندار منی ای ضامن آهو
یا ضامن آهو زدهام پیش تو زانو
🍃🌸ساعت ۸ به وقت
امام هشتم علیه السلام🌸🍃
#السلام_علیک_یاامام_رئوف
#یاامام_رضاجانم
اللهّمَ صَلّ عَلے عَلے بنْ موسَے الرّضا المرتَضے الامامِ التّقے النّقے و حُجّّتڪَ عَلے مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثرے الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ ڪثیرَةً تامَةً زاڪیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَـہ ڪافْضَلِ ما صَلّیَتَ عَلے اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِ
🍃🌸قرار عاشقی🌸🍃
به نیابت از آقا امام زمان عج بخوانیم و ثوابش را هدیه کنیم به آقا جانمون علی بن موسی الرضا علیه السلام
هدیه به ساحت مقدس امام رضا ع هر کدوم سه صلوات عنایت بفرمایید
🕗•••|↫ #ساعـت_عاشــقۍ
🕗•••|↫ #لبيڪیامہدےعجل_الله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای رسیدن به #امام_زمانت
مواظب چشمهایت باش ...
4_5764933395087888080.MP3
21.05M
سلسله سخنرانی با موضوع رساله حقوق امام سجاد علیه السلام
✅جلسه پنجاه و یکم
چه کسانی دزدان کعبه هستند؟
در قیامت خداوند چه کرمی نشان میدهد،که ابلیس به طمع میافتد؟
حق حج
#حقی_که_به_گردن_ماست
21-90.08.08.mp3
16.33M
سلسله سخنرانی با موضوع یاد مرگ
✅ جلسه بیست و یکم
بعد از رجعت چه اتفاقی می افتد؟
آیا رجعت به دوران قبل از اسلام هم اختصاص دارد؟
آیا بازگشت سران کفر و مومنین خالص در دوره ی رجعت اختیاری است؟
انتهای رجعت چه زمانی است؟
#یاد_مرگ
Hadi-garsouei-www.Ziaossalehin.ir-Azomalbala-yani.mp3
13.4M
🌷بسم الله الرحمن الرحیم🌷
🌿🌷پویش همگانی ودسته
جمعی خواندن دعای
عظم البلاء برای
سلامتی و فرج آقامون حجت
بن الحسن العسکری(عج) را
ان شاءالله با هم زمزمه می کنیم.
🌷🌿إِلَهِی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَیْکَ الْمُشْتَکَى وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِی الْأَمْرِ الَّذِینَ فَرَضْتَ عَلَیْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِیبا کَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ یَا مُحَمَّدُ یَا عَلِیُّ یَا عَلِیُّ یَا مُحَمَّدُ اکْفِیَانِی فَإِنَّکُمَا کَافِیَانِ وَ انْصُرَانِی فَإِنَّکُمَا نَاصِرَانِ یَا مَوْلانَا یَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی السَّاعَهَ السَّاعَهَ السَّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِین
۞اللّهُمَّ اغفِر لِیَ الذُّنوبَ الَّتی تَحبِسُ الدُّعا۞
تعجیل در فرج مولایمان صلوات
بخوان #دعای_فرج
را دعا اثر دارد
دعا کبوتر عشق است وبال و پر دارد
بخوان دعای فرج را که یوسف زهرا(س)
از پس پرده غیبت نظر دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️ نماهنگ بابا رضا
اینبار بابا رضاست که با بچها حرف میزنه
باصدای: روح الله رحیمیان و گروه سرود احسان
✍ جمعی از اصحاب در محضر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بودند. حضرت فرمود : می خواهید کسل ترین، دزدترین، بخیل ترین، ظالم ترین و عاجزترین مردم را به شما نشان دهم؟
🖋 اصحاب : بلی یا رسول الله! فرمودند :
1⃣ کسل ترین مردم کسی است که از صحت و سلامت برخوردار است ولی در اوقات بیکاری با لب و زبانش ذکر خدا نمی گوید.
2⃣ دزدترین انسان کسی است که از نمازش می کاهد ، چنین نمازی همانند لباس کهنه در هم پیچیده به صورتش زده می شود.
3⃣ بخیل ترین آدم کسی است که گذرش بر مسلمانی می افتد ولی به او سلام نمی کند.
4⃣ ظالم ترین مردم کسی است که نام من در نزد او برده می شود ولی بر من صلوات نمی فرستد.
5⃣ و عاجزترین انسان کسی است که از دعا درمانده باشد.
📚 داستان های بحارالانوار ، ج۹
#الّلهُـمَّ_عَجِّـلْ_لِوَلِیِّکَــ_الْفَـرَجْ
#بیرق_شیعہ_چادر_خاڪے_توست_یا_زهرا
#کانال_یازهرا (س)
@yabanoozahraa18
🌿🌟🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام
گروه گلستان شهیدان 🌹
https://eitaa.com/joinchat/3772121295C7b4bd96880
فوروارد 👉آزاد
💐شهید کاظمی آرزوی پیرزن را برآورده کرد...
🔹 نجف آباد اصفهان که بودیم؛ یه پیرزن سراغ حاج احمد رو می گرفت. وقتی حاجی برا سرکشی اومد، پیرزن رفت ملاقاتش و بعد از چند دقیقه گفتگو، رفت...
🔸یک هفته بعد پسر پیرزن اومده بود برای تشکر. می گفت: حاج احمد مشکلم رو حل کرده. بعد فهمیدیم پسرِ پیرزن به خاطر نداشتن دیه قرار بوده بره زندان. اما حاج احمد بخشی از ارثیه ای که از پدر و مادرش بهش رسیده رو میده، تا ديه رو پرداخت کنن. و اینجوری پسرِ پیرزن آزاد شده بود..
👤خاطره ای از زندگی سرتیپ شهید احمد کاظمی
📚منبع: فصلنامه نگین ایران، شماره۱۶، صفحه۲۷
خاکریز خاطرات ۵۲
🌐 https://btid.org/fa/
📎 #شهدا
📎 #سیره_شهدا
📎 #خاطرات_شهدا
📎 #جهاد_تبیین
🔰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
طنین صدای ایران در پایتخت غرب
* رمان.مدافع.عشق😍 *
#قسمت.۲۶
#بخش_اول
– صبرکن قربونت برم.
هیچ کس حال صحبت ندارد. همه فقط ده دقیقه منتظر ماندیم که یک دفعه صدای زنگ در بلند می شود. از جا می پری و می گویی: مهمون اومد.
به حیاط می دوی وبعد از چند لحظه صدای باز شدن در و سلام علیک کردن تو با یک نفر بگوش می رسد.
– به به سلام علیکم حاج آقا! خوش اومدی.
– علیکم السلام شاه دوماد! چطوری پسر؟ دیر که نکردم؟
– نه سر وقت اومدید.
همان طور صدایتان نزدیک می شود که یک دفعه خودت با یک روحانی عمامه مشکی با سیمایی نورانی، جلوی در ظاهر می شوید. مرد رو به همه سلام می کند و ما گیج و مبهوت جوابش را می دهیم. همه منتظر توضیح تو هستیم که تو به روحانی تعارف می زنی تا داخل بیاید. او هم کفش هایش را گوشه ای جفت می کند و وارد خانه می شود. راه را برایش باز می کنیم. به هال اشاره می کنی و می گویی: حاجی بفرمایید برید بشینید. ما هم الآن میایم خدمتتون.
او می رود و تو سمت ما برمی گردی و می گویی: یکی به مادرخانوم و پدرخانومم زنگ بزنه بگه نرن فرودگاه؛ بیان اینجا.
مادرت ظرف آب را دستم می دهد و سمتت می آید.
– نمی خوای بگی این کیه؟ باز چی تو سرته مادر؟
لبخند می زنی و رو به من می کنی و می گویی: حاجی از رفقای حوزه ست. ازش خواستم بیاد قبل رفتن عقد من و ریحان رو بخونه…
حرف از دهانت کامل بیرون نیامده، ظرف از دستم میفتد.
همگی با دهان باز نگاهت می کنیم. خم می شوی و ظرف را از روی زمین برمی داری.
– چیزی نشده که… گفتم شاید بعداً دیگه نشه.
دستی به روسری ام می کشی.
– ببخش خانوم بی خبر شد. نتونستی درست حسابی خودتو شبیه عروسها کنی. می خواستم دم رفتن غافلگیرت کنم.
علاقه ات می شود بغض در سینه ام و نفسم را به شماره می اندازد.
“چقدر دوست دارم علی! چقدر عجیب خواستنی هستی! خدایا خودت شاهدی کسی را راهی می کنم که شک ندارم جزو ما نیست. از اول آسمانی بوده. “
امن یجیب قلب من چشمان بی همتای توست.
🌴📚🌼📚🌴
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید.
#مدافع_عشق
#قسمت26/ بخش دوم
– ای خدا! جوونا چشون شده آخه!؟
صدای سجاد در راه پله می پیچد که:
– چی شده که مامان جون اینقدر استرس گرفته؟
همگی به راه پله نگاه می کنیم. او آهسته پله ها را پایین می آید. دقیق که می شوم اثر اشک را در چشمان قرمزش می بینم. لبخند لب هایم را پر می کند. پس دلیل دیر آمدن از اتاقش برای خداحافظی، همین صورت نم خورده از گریه هایش بود. زینب جوابش را می دهد:
-عقد داداشه.
سجاد با شنیدن این جمله هول می کند. پایش پیچ می خورد و از چند پله آخر زمین می افتد. زهرا خانوم سمتش می دود.
– ای خدا مرگم بده! چت شد؟
سجاد که روی زمین پخش شده بود، خنده اش می گیرد.
– بالاخره علی می خوای بری یا می خوای جشن بگیری؟…دقیقاً چته برادر؟
و باز هم بلند می خندد. مادرت گوشه چشمی برایش نازک می کند.
– نه خیر. مثل اینکه فقط این وسط منم که دارم حرص می خورم.
فاطمه که تا به حال مشغول صحبت با تلفن همراهش بود، لبخند کجی می زند و می گوید:
به مریم خانوم و پدر ریحانه زنگ زدم. گفتم بیان…
زینب می پرسد:
– گفتی برای چی باید بیان؟
– نه. فقط گفتم لطف کنید تشریف بیارید. مراسم خداحافظی توی خونه داریم.
– اِ خب یه چیزایی می گفتی تا یه کم آماده می شدن.
تو وسط حرفشان می پری:
نه بذار بیان یهو بفهمن. این طوری احتمال مخالفت کمتره.
شوهر زینب که در کل از اول آدم کم حرفی بود، گوشه ای ایستاده و فقط شاهد ماجراست. روحیات زینب را دارد. هر دو به هم می آیند.
تو مُچ دستم را می گیری و رو به همه می گویی: من یه دو دقیقه با خانومم صحبت کنم.
و مرا پشت سرت به آشپزخانه می کشی. کنار میز می ایستیم و تو مستقیم به چشمانم خیره می شوی. سرم را پایین می اندازم.
– ریحانه! اول بگو ببینم از من ناراحت که نشدی؟
سرم را به چپ و راست تکان می دهم. تبسم شیرینی می کنی و ادامه می دهی:
– خدا رو شکر. فقط می خوام بدونم از صمیم قلبت راضی به این کار هستی؟ شاید لازمه یه توضیحاتی بدم. من خودخواه نیستم که به قول مادرم بخوام بدبختت کنم.
– می دونم.
– اگر اینجا عقدی خونده بشه دلیل نمیشه که اسم منم حتماً میره توی شناسنامه ات.
با تعجب نگاهت می کنم.
– خانومی! این عقد دائم وقتی خونده می شه، بعدش باید رفت محضر تا ثبت بشه ولی من بعد از جاری شدن این خطبه یک راست می رم سوریه.
دلم می لرزد و نگاهم روی دستانم که بهم گره شده سر می خورد.
– من فقط می خواستم که… که بدونی دوست دارم. واقعاً دوست دارم. ریحانه الآن فرصت یه اعترافه. من از اول دوست داشتم. مگه میشه یه دختر شیطون و خواستنی رو دوست نداشت؟ اما می ترسیدم… نه از این که ممکنه دلم بلرزه و بزنم زیر رفتنم. نه!… به خاطر بیماریم. می دونستم این نامردیه در حق تو.
این که عشقو از اولش در حقت تموم می کردم، الآن مطمئن باش نمیذاشتی برم. ببین… این که الآن اینجا وایسادی و پشت من محکمی، به خاطر روند طی شده است. اگر ازاولش نشون می دادم که چقدر برام عزیزی…
حس می کنم صدایت می لرزد.
– ریحانه … دوست نداشتم وقتی رفتم تو با این فکر برام دست تکون بدی که “من زنش نبودم و نیستم” ما فقط صوری پیش هم بودیم. دوست دارم که حس کنی زن منی. ناموس منی. مال منی. خانوم ازدواج قراردادی ما تا نیم ساعت دیگه تموم میشه و تو رسماً و شرعاً…و بیشتر قلباً میشی همسر همیشگی من. حالا اگر فکر می کنی دلت رضا به این کار نیست، بهم بگو.
حرف هایت قلبم را از جا کنده. پاهایم سست شده. طاقت نمی آورم و روی صندلی پشت میز وا می روم. تو از اول مرا دوست داشتی! نگاهت می کنم و تو از بالای سر با پشت دستت صورتم را لمس می کنی. توان نگه داشتن بغضم را ندارم. سرم را جلو می آورم و می چسبانم به شکمت. همان طور که ایستاده ای سرم را در آغوش می گیری. به لباست چنگ می زنم و مثل بچه ها چند بار پشت هم تکرار می کنم: تو خیلی خوبی علی! خیلی.
🌴📚🌼📚🌴
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید.😊
#مدافع_عشق
#قسمت27
بخش اول
🌴📚🌹📚🌴
سرم را محکم فشار می دهی و می گویی: خب حالا عروس خانوم رضایت می دن؟
به چشمانت نگاه می کنم و با نگرانی می پرسم: یعنی نمی خوای اسمم بره تو شناسنامه ات؟
– چرا…ولی وقتی برگشتم. الآن نه. اینجوری خیال منم راحت تره. چون شاید بر…
حرفت را می خوری، از زیر بازوهایم می گیری و بلندم می کنی.
– حالا بخند تا …
صدای باز شدن در می آید. حرفت را نیمه رها می کنی و از پنجره آشپزخانه به حیاط نگاه می کنیم. مادر و پدرم آمدند. به سرعت از آشپزخانه بیرون می رویم و همزمان با رسیدن ما به راهرو، پدر و مادر من هم می رسند. هر دو با هم سلام و عذرخواهی می کنند، بابت اینکه دیر رسیدند.
چند دقیقه که می گذرد از حالت چهره هایمان می فهمند خبرهایی شده. مادرم درحالیکه کیف دستی اش را به پدرم می دهد تا نگه دارد می گوید: خب… فاطمه جون گفتن، مثل اینکه قبل از رفتن علی آقا مراسم خاصی دارید!
و بعد منتظر می ماند تا کسی جوابش را بدهد.
تو پیش دستی می کنی و با رعایت کمال ادب و احترام می گویی: درسته. قبل از رفتن من، یه مراسمی قراره باشه… راستش…
مکث می کنی و نفست را با صدا بیرون می دهی.
– راستش من البته با اجازه شما و خانواده ام… یه عاقد آوردم تا بین من و تک دخترتون، عقد دائم بخونه. می خواستم قبل رفتن…
پدرم بین حرفت می پرد: چی کار کنه؟
– عقد دائم….
این بار مادرم می پرد: مگه قرار نشده بری جنگ؟
– چرا چرا. الآن توضیح می دم که…
باز پدرم با دلخوری و نگرانی می گوید: خب پس چه توضیحی!…پسرم اگر شما خدای نکرده یه چیزیت…
بعد خودش حرفش را به احترام زهرا خانوم و حسین آقا می خورد.
می دانم که خونشان در حال جوشیدن است اما اگر داد و بیداد نمی کنند فقط به خاطر حفظ حرمت است و بس. بعد از ماجرای دعوا و راضی کردنشان سر رفتن تو، حالا قضیه ای سنگین تر پیش آمده.
لبخند می زنی و به پدرم می گویی: پدرجان! من و ریحانه هر دو موافقیم که این اتفاق بیفته. این خطبه بین ما خونده بشه. اینجوری موقع رفتن من…
مادرم می گوید: نه پسرم! ریحانه برای خودش تصمیم گرفته.
و بعد به جمع نگاه می کند و ادامه می دهد: البته ببخشیدا. ما اینجور می گیم. بالاخره دختر ماست.
زهرا خانوم جواب می دهد: باور کنید ما هم این نگرانی ها رو داریم… بالاخره حق دارید.
تو می خندی و می گویی: چیز خاصی نیست که بخواید نگران بشید. قرار نیست اسم من بره توی شناسنامه اش. هر وقت برگشتم این کار رو می کنیم.
پدرم جواب می دهد: خب اگر طول کشید… دخترمن باید منتظرت بمونه؟
احساس کردم لحن ها دارد سمت بحث و جدل کشیده می شود که یک دفعه حاج آقا چارچوب در هال می آید و خطاب به پدر و مادرم می گوید: سلام علیکم! عذر می خوام من دخالت می کنم ولی بهتر نیست با آرامش بیشتری صحبت کنید؟
پدرم می گوید: و علیکم السلام. حاج آقا یه چیزی می گید ها…دخترمه.
– می دونم پدرعزیز… من تو جریان تمام اتفاقات هستم از طرف آسید علی.. ولی خب همچین بیراهم نمیگه ها! قرار نیست اسمش بره تو شناسنامه اش که…
مادرم می گوید: بالاخره دختر من باید منتظرش باشه!
– بله خب با رضایت خودشه.
پدرم می گوید: من اگر رضایت ندم نمی تونه عقد کنه حاجی.
حاج آقا لبخند می زند و می گوید: چطوره یه استخاره بگیریم ببینیم خدا چی میگه!؟
زهرا خانوم که مشخص است از لحن پدرو مادرم دلخور شده. ابرو بالا می اندازد و می گوید: استخاره؟…دیگه حرفهاشونو زدن.
تو لبت را گاز می گیری که یعنی مامان زشته تو هیچی نگو.
پدرم می گوید: حاج آقا جایی که عقل هست و جواب معلومه، دیگه استخاره چیه!؟
– بله حق با شماست ولی اینجا عقل شما یه جواب داره، اما عقل صاحب مجلس چیز دیگه میگه.
نمی دانم چرا به دلم میفتد که حتماً استخاره بگیریم. برای همین بلند می پرانم که: استخاره کنید حاج آقا..
مادرم چشمهایش را برایم گرد می کند و من هم پافشاری می کنم روی خواسته ام.
حدود بیست دقیقه دیگر بحث می کنید و در آخر تصمیم همه استخاره می شود. پدرم اطمینان داشت وقتی رضایت نداشته باشد جواب استخاره هم خیلی بد می شود و قضیه عقد هم کنسل می شود، اما در عین ناباوری همه، جواب استخاره در هر سه باری که حاج آقا گرفت، خیلی خوب در می آید.
در فاصله بین بحث های دوباره پدرم و من، فاطمه به طبقه بالا می رود و برای من چادر و روسری سفید می آورد. مادرم که کوتاه آمده، اشاره می کند به دست های پُر فاطمه و می گوید: من که دیگه چیزی ندارم برای گفتن… چادر عروستونم آوردید.
سجاد هم بعد از دیدن چادر و روسری با عجله به اتاقش می رود و با یک کت مشکی و اتو خورده پایین می آید. پدرم پوزخند می زند و می گوید: عجب!…به قول خانومم، چی بگم دیگه دخترم خودش باید به عاقبت تصمیمش فکر کنه.
حسین آقا که با تمام صبوری تا به حال سکوت کرده بود، دست هایش را بهم می مالد و می گوید: خب پس مبارکه.