✨#قصص_قرآنی
✨#حضرت_محمد_ص
✨#قسمت_یازدهم
👈محاصره اقتصادی
🌴مشرکان قریش برای اینکه پیامبر(ص) و مسلمانان را در تنگنا قرار دهند عهدنامه ای نوشتند و امضا کردند که بر طبق آن باید قریش ارتباط خود را با محمد(ص) و طرفدارانش قطع کنند. با آنها زناشویی و معامله نکنند. درهمه پیش آمدها با دشمنان اسلام هم دست شوند.
🌴این عهدنامه را در داخل کعبه آویختند و سوگند خوردند متن آنرا رعایت کنند. ابوطالب حامی پیامبر (ص)از فرزندان هاشم و مطلب خواست تا در دره ای که به نام “شعب ابی طالب ” است ساکن شوند و از بت پرستان دور شوند.
🌴مسلمانان در آنجا در زیر سایبان ها زندگی تازه را آغاز کردند و برای جلوگیری از حمله ناگهانی آنها برجهای مراقبتی ساختند. این محاصره سخت سه سال طول کشید. تنها در ماههای حرام(رجب – محرم – ذیقعده – ذیحجه) پیامبر (ص) و مسلمانان از “شعب” برای تبلیغ دین و خرید اندکی آذوقه خارج می شدند ولی کفار(بخصوص ابولهب)اجناس را می خریدند و یا دستور می دادند که آنها را گران کنند تا مسلمانان نتوانند چیزی خریداری نمایند. گرسنگی وسختی به حد نهایت رسید.
🌴اما مسلمانان استقامت خود را از دست ندادند. روزی از طریق وحی پیامبر(ص) خبردار شد که عهد نامه را موریانه ها خورده اند و جز کلمه “بسمک اللهم ” چیزی باقی نمانده . این مطلب را ابوطالب در جمع مشرکان گفت.وقتی رفتند و تحقیق کردند به صدق گفتار پیامبر پی بردند و دست از محاصره کشیدند.
🌴مسلمانان نیز نفسی براحت کشیدند… اما پس از چند ماهی خدیجه همسر با وفا و ابوطالب حامی پیغمبر(ص)دار دنیا را وداع کردند و این امر بر پیامبر گران آمد. بار دیگر اذیت و آزار مشرکان آغاز شد.
🌴ادامه دارد...
رمان های عاشقانه مذهبی
بسم رب الشهدا
مجنون من کجایی؟
#قسمت_یازدهم
به سمت اتاق آبجی رقیه حرکت میکنم
در بازمیکنم میبینم معصومانه خوابیده
چقدر ضعیف شده 😔😔
امیدوارم راه حلی که برنامه ریزی کردم
قویش کنه
به سمت تختش میرم
-رقیه جان
خواهرگلم
پاشو عزیزم
پاشو بریم مزارشهدا
رقیه با صدای خواب آلود:😑😑😑 چشم
-پس تا تو حاضر بشی
من یه زنگ به یکی از دوستام بزنم
رقیه :چشم
از اتاق رقیه به سمت اتاق خودم رفتم
گوشی برداشتم
-سلام سید
سیدمجتبی :سلام علیکم برادر
-خخخ
خوش مزه
زنگ زدم بپرسم برنامه هئیت چه مدلیه
سید:عرض به حضورتون برادر جمالی
این مداح هئیت ما مدافع حرم هست
صبح تشریف آوردن از سوریه
-از خونه ما رفتی روی کله قند خوابیدی؟که شیرین شدی
یا رفتی قم تو نمک خوابیدی که بانمک شدی
سید؛هیچ کدام بالام جان
انصافا تو نمیدونی چرا برادر جمالی مداح ماهم هست
داعش بهش کارساز نیست
-خخخخ گلو له نمکی
موندم ی طوری شهید بشم جیگر رفقا بسوزه
برو دیگه بچه پرو
فعلا یاعلی
سید: یاعلی
تق تق
رقیه:داداش من حاضر م
-بفرما فدات بشم
بزن بریم
سوار ماشین شدیم
خب رقیه خانم تعریف کن
چه خبر
رقیه: عرض ب حضورتون که قراره کلاسام شروع بشه
پنج شنبه حاجی گفت برم معراج
-إه موفق باشی
#مجنون_من_کجایی
#قسمت_یازدهم
🌴📚💎📚🌴
jahad-tabyen-11.mp3
3.54M
🟢 برنامه #جهاد_تبیین
🔸#قسمت_یازدهم
با حضور #دکتر_علی_تقوی
با محوریت #واجب_فراموش_شده
🎙پخش از شبکه رادیویی #خراسان رضوی
🔺پاسخ به #شبهه👇🏻
قبل از انقلاب همه آزاد بودن، هر کی هر جورد دلش میخواست میرفت بیرون و هیچ اتفاقی هم نمیافتاد، برای چی الان آنقدر گیر میدید!!😏😠🙍🏻♀💅🏻
______________________________
کانال امر به معروف و نهی از منکر
Jalase 15.mp3
9.13M
📌دوره قاموس بندگی در نهجالبلاغه
#قسمت_یازدهم
📒با موضوع:
"صبر و بردباری"
🔸قابل استفاده برای عموم مردم عزیز بویژه سخنرانان محترم و مبلغین گرامی
#ماه_مبارک_رمضان
#سی_روز_سی_قدم_تا_خدا
#بی_آزارترین_مردم
#استاد_مهدوی_ارفع
🌴💎🌼💎🌴
📙 #داستـــــان
#خالڪوبی_تا_شهـادت
#قسمت_یازدهـــم
✍حتی در لحظه شهادتش از روی شوخی فحش می داد پای مجید به سوریه ڪه میرسد بیقراریهای مادرش آغاز میشود. طوری ڪه چند بار به گردان میرود و همهجوره اعتراض میڪند ڪه ما رضایت نداشتیم و باید مجید برگردد. همه هم قول میدهند هر طور ڪه شده مجید را برگردانند. مجید برای بیقراریهای مادرش هرروز چندین بار تماس میگیرد و شوخیهایش حتی از پشت تلفن ادامه دارد خواهر ڪوچڪتر مجید میگوید: «روزی چند بار تماس میگرفت و تا آمار ریز خانه را میگرفت. اینڪه شام و ناهار چه خوردهایم. اینڪه ڪجا رفتهایم و چه کسی به خانه آمده است. همهچیز را موبهمو میپرسید. آنقدر ڪه خواهرش میگفت: «مجید تهران ڪه بودی روزی یڪبار حرف میزدیم» اما حالا روزی پنج شش بار تماس میگیری. ازآنجا به همه هم زنگ میزد. مثلاً با پسردایی پدرم و فامیلهای دورمان هم تماس میگرفت. هرڪسی ما را میدید میگفت راستی مجید دیروز تماس گرفت و فلان سفارش را ڪرد. تا لحظه آخر هم پای تلفن شوخی میڪرد. آخر هر تماس هم با مادرم دعوایش میشد؛ اما دوباره چند ساعت بعد زنگ میزد. شنیدهایم همانجا را هم با شوخیهایش روی سرش گذاشته است. مجید به خاطر #خالڪوبی هایش طوری در سوریه وضو می گرفته ڪه معلوم نباشد. اما شب آخر بی خیال می شود و راحت وضو می گیرد. وقتی جوراب یڪی از رزمندها را می شست. یڪی از بچه ها که تازه مجید را در سوریه شناخته بود به او می گوید:مجیدجان تو این همه خوبی حیف نیست #خالڪوبی داری؟ مجید هم جواب می دهد: این #خالڪوبی یا فردا پاک می شود، یا خاڪ می شود. مجید حتی لحظه شهادتش بااینڪه چند تیر به شڪمش خورده باز شوخی میڪرده و فحش می داده است. حتی به یڪی از همرزمهایش گفته بیا یڪ تیر بزن خلاصم کن. وقتی بقیه می گفتند مجید داری شهید می شوی فحش نده. می گفت من همینطوری هستم. آنجا هم بروم همین شڪلی حرف می زنم. یڪی از دوستانش میگوید هرڪسی تیر میخورد بعد از یڪ مدت بیهوش میشود. مجید سه ساعت تمام بیدار بود و یکبند شوخی میڪرد و حرف میزد تا اینڪه شهید شد.»
👈شهید مجید قربانخانی 💐
🌴📚🌼📚🌴
✍#تنهـا_مـیان_داعش 🦋
#قسمت_یازدهم
و صدای عباس بهقدری بلند بود که حیدر شنید و ساکت شد. احساس میکردم فکرش بههم ریخته و دیگر نمیداند چه کند که برای چند لحظه فقط صدای نفسهایش را میشنیدم.
انگار سقوط یک روزه موصل و تکریت و جادههایی که یکی پس از دیگری بسته میشد، حساب کار را دستش داده بود که بهجای پاسخ به هشدار عباس، قلب کلماتش برای من تپید :«نرجس! یادت نره بهم چه قولی دادی!»
و من از همین جمله، فهمیدم فاتحه رسیدن به آمرلی را خوانده که نفسم گرفت، ولی نیت کرده بودم دیگر بیتابی نکنم که با همه احساسم خیالش را راحت کردم :«منتظرت میمونم تا بیای!» و هیچکس نفهمید چطور قلبم از هم پاشید!
این انتظار به حرف راحت بود اما وقتی غروب نیمه شعبان رسید و در حیاط خانه به جای جشن عروسی بساط تقسیم آرد و روغن بین مردم محله برپا بود تازه فهمیدم درد جدایی چطور تا مغز استخوانم را میسوزانَد.
لباس عروسم در کمد مانده و حیدر دهها کیلومتر آن طرفتر که آخرین راه دسترسی از کرکوک هم بسته شد و حیدر نتوانست به آمرلی برگردد.
آخرین راننده کامیونی که توانسته بود از جاده کرکوک برای عمو آرد بیاورد، از چنگ داعش گریخته و به چشم خود دیده بود داعشیها چند کامیون را متوقف کرده و سر رانندگان را کنار جاده بریدهاند.
همین کیسههای آرد و جعبههای روغن هم دوراندیشی عمو و چند نفر دیگر از اهالی شهر بود تا با بستهشدن جادهها آذوقه مردم تمام نشود.
از لحظهای که داعش به آمرلی رسیده بود، جوانان برای دفاع در اطراف شهر مستقر شده و مُسنترها وضعیت مردم را سر و سامان میدادند.
حالا چشم من به لباس عروسم بود و احساس حیدر هر لحظه در دلم آتش میگرفت. از وقتی خبر بسته شدن جاده کرکوک را از عمو شنید، دیگر به من زنگ نزده بود و خوب میفهمیدم چه احساس تلخی دارد که حتی نمیتواند با من صحبت کند.
احتمالاً او هم رؤیای وصالمان را لحظه لحظه تصور میکرد و ذره ذره میسوخت، درست مثل من! شاید هم حالش بدتر از من بود که خیال من راحت بود عشقم در سلامت است و عشق او در محاصره داعش بود و شاید همین احساس آتشش زده بود که بلاخره تماس گرفت.
به گمانم حنجرهاش را با تیغ غیرت بریده بودند که نفسش هم بریده بالا میآمد و صدایش خش داشت :«کجایی نرجس؟» با کف دستم اشکم را از صورتم پاک کردم و زیرلب پاسخ دادم :«خونه.» و طعم گرم اشکم را از صدای سردم چشید که بغضش شکست اما مردانه مقاومت میکرد تا نفسهای خیسش را نشنوم و آهسته زمزمه کرد :«عباس میگه مردم میخوان مقاومت کنن.»
به لباس عروسم نگاه کردم، ولی این لباس مقاومت نبود که با لبهایی که از شدت گریه میلرزید، ساکت شدم و اینبار نغمه گریههایم آتشش زد که صدای پای اشکش را شنیدم.
شاید اولین بار بود گریه حیدر را میشنیدم و شنیدن همین گریه غریبانه قلبم را در هم فشار داد و او با صدایی که بهسختی شنیده میشد، پرسید :«نمیترسی که؟»
مگر میشد نترسم وقتی در محاصره داعش بودم و او ترسم را حس کرده بود که آغوش لحن گرمش را برایم باز کرد :«داعش باید از روی جنازه من رد شه تا به تو برسه!» و حیدر دیگر چطور میتوانست از من حمایت کند وقتی بین من و او، لشگر داعش صف کشیده و برای کشتن مردان و تصاحب زنان آمرلی، لَهلَه میزد.
فهمید از حمایتش ناامید شدهام که گریهاش را فروخورد و دوباره مثل گذشته مردانه به میدان آمد :«نرجس! بهخدا قسم میخورم تا لحظهای که من زنده هستم، نمیذارم دست داعش به تو برسه! با دست قمر بنی هاشم (علیهالسلام) داعش رو نابود میکنیم!»
احساس کردم از چیزی خبر دارد و پیش از آنکه بپرسم، خبر داد :«آیتالله سیستانی حکم جهاد داده؛ امروز امام جمعه کربلا اعلام کرد! مردم همه دارن میان سمت مراکز نظامی برای ثبت نام. منم فاطمه و بچههاشو رسوندم بغداد و خودم اومدم ثبت نام کنم. بهخدا زودتر از اونی که فکر کنی، محاصره شهر رو میشکنیم!»
نمیتوانستم وعدههایش را باور کنم که سقوط شهرهای بزرگ عراق، سخت ناامیدم کرده بود و او پی در پی رجز میخواند :«فقط باید چند روز مقاومت کنید، به مدد امیرالمؤمنین (علیهالسلام) کمر داعش رو از پشت میشکنیم!» کلام آخرش حقیقتاً حیدری بود که در آسمان صورت غرق اشکم هلال لبخند درخشید.
نبض نفسهایم زیر انگشت احساسش بود و فهمید آرامم کرده است که لحنش گرمتر شد و هوای عاشقی به سرش زد :«فکر میکنی وقتی یه مرد میبینه دور ناموسش رو یه مشت گرگ گرفتن، چه حالی داره؟ من دیگه شب و روز ندارم نرجس!» و من قسم خورده بودم نگذارم از تهدید عدنان باخبر شود تا بیش از این عذاب نکشد...
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
سخنرانی امام حسن(ع).mp3
11.45M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🟢ماجرای شنیدنی سخنرانی امام حسن(ع) در مسجد کوفه🕌
🔵 امام حسن مجتبی(ع) فرمودند: ای مردم کوفه، من آماده ام تا شما را به سوی کسی دعوت کنم که در علم و عدالت و خوبی مانند ندارد...
#امام_حسن_مجتبی
#قسمت_یازدهم
🔹قصه قهرمان ها🔸
جمعیت11مخالفین فرزندآوری.mp3
2.84M
#قسمت_یازدهم
🚨 پاسخ به شبهات مرتبط به جمعیت و فرزندآوری در ۲۰ قسمت
⭕️ قسمت یازدهم
🔶 وقتی کم حوصلگی بهانه فرزند نیاوردن میشود!
🔹اصاله الرفاه و اصاله الراحه
🔸عدم هماهنگی والدین مانع فرزندآوری
🔹داستانی عجیبی از حبیب بن مظاهر
✅ حجت الاسلام محمدمسلم وافی
❇️❇️❇️❇️❇️
مبارزه با فساد.mp3
11.21M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🟣 ماجرای مبارزه شبانه روزی سید ابراهیم رئیسی با فساد مسئولین
🟡 وقتی آقای رئیسی شبانه روزی کار میکرد یک عده که وظیفهشون بود کارخانه ها🏦 رو راه اندازی کنن به ایشون تیکه و کنایه مینداختن و میگفتن....
#شهید_جمهور_رئیسی
#قسمت_یازدهم
🔹قصه قهرمان ها🔸