eitaa logo
🌻🌻🌻🌻 طلوع 🌻🌻🌻🌻
2.1هزار دنبال‌کننده
79.6هزار عکس
84.5هزار ویدیو
3.3هزار فایل
اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید. @tofirmo
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼آز و مال   گویند که در شهر نیشابور موشی به نام "زیرک" در خانه‌ی مردی زندگی می‌کرد،زیرک درباره‌ی زندگی خود چنین می‌گوید: هرگاه مرد صاحب‌خانه خوراکی برای روز دیگر نگه می‌داشت، من آن را ربوده و می‌خوردم و مرد هرچه تلاش می‌کرد تا مرا بگیرد، کاری از پیش نمی‌برد. تا اینکه شبی مهمانی برای مرد آمد او انسانی جهان‌دیده و سرد و گرم روزگار چشیده بود. هنگامی که مهمان برای مرد سخن می‌گفت، صاحب خانه برای آن‌که ما را از میان اتاق رفت وآمد می‌کردیم براند(فراری دهد)، دست‌هایش را به‌هم میزد. مهمان از این کار مرد خشمگین شد و گفت: من سخن می‌گویم آنگاه تو کف می‌زنی؟ مرا مسخره می‌کنی؟ مرد گفت؛ برای آن دست می‌زنم که موش‌ها بر سر سفره نریزند و آن‌چه آورده‌ایم را ببرند. مهمان پرسید، آیا هرچه موش در این خانه‌اند همگی جرات و توان چنین کاری را دارند؟ مرد گفت نه! یکی از ایشان از همه دلیرتر است. مهمان گفت، بی‌گمان این جرات او دلیلی دارد و من گمان می‌کنم که این کار را به پشتیبانی چیزی انجام می‌دهد پس تیشه‌ای برداشت و لانه‌ی مرا کند من در لانه‌ی دیگری بودم و گفته‌های او را می‌شنیدم. در لانه‌ی من ١٠٠٠ دینار بود که نمی‌دانم چه‌کسی آن‌جا گذاشته بود اما هرگاه آن‌ها را می‌دیدم و یا به‌ آن‌ها می‌اندیشیدم، شادی و نشاط و جرات من چندبرابر می‌شد. مهمان زمین را کند تا به زر رسید و آن را برداشت و به مرد گفت که، دلیل دلیری موش این زر بود زیرا که مال پشتوانه‌ای بس نیرومند است خواهی دید که از این پس موش دیگر زیانی به تو نخواهد رسانید من این سخن‌ها را می‌شنیدم و در خود احساس ناتوانی و شکست می‌کردم دانستم که دیگر باید از آن سوراخ، به جایی دیگر رفت........... چندی نگذشت که در بین موش‌های دیگر کوچک شمرده شدم و جایگاه خود را از دست دادم و دیگر مانند گذشته بزرگ نبودم کار به جایی رسید که دوستان مرا رها کردند و به دشمنانم پیوستند پس من با خود گفتم که هرکس مال ندارد دوست، برادر و یار ندارد. مهمان و صاحب‌خانه، زر را بین خود بخش کردند صاحب‌خانه زر را در کیسه‌ای کرد و بالای سر خود گذاشت و خوابید، من خواستم از آن چیزی باز آرم تا شاید از این بدبختی رهایی یابم، هنگامی که به بالای سر او رفتم، مهمان بیدار بود و یک چوب بر من زد که از درد آن بر خود پیچیدم و توان بازگشت به لانه را نداشتم، به سختی خود را به لانه رساندم و پس از آن‌که دردم اندکی کاسته شد، دوباره آز مرا برانگیخت و بیرون آمدم .مهمان چشم به راه من بود، چوبی دیگر بر سر من کوفت، آن‌چنان که از پای درآمدم و افتادم با هزار نیرنگ خود را به سوراخ رساندم درد آن زخم‌ها، همه‌ی جهان را بر من تاریک ساخت و دل از مال و دارایی کندم آن‌جا بود که دریافتم، پیش‌آهنگ همه‌ی بلاها طمع است. پس از آن، به ناچار کار من به جایی رسید که به آن‌چه در سرنوشت است خشنود شدم بنابراین از خانه‌ی آن مرد رفتم و در بیابانی لانه ساختم.. 🌸🍂🍃🌸
🕊کبوتر عجول دو کبوتر بودند در گوشه مزرعه ای با خوشحالی زندگی می کردند. در فصل بهار، وقتی که باران زیاد می بارید کبوتر ماده به همسرش گفت: این لانه خیلی مرطوب است اینجا دیگر جای خوبی برای زندگی کردن نیست کبوتر جواب داد: به زودی تابستان از راه می رسد و هوا گرمتر خواهد شد. علاوه بر این ، ساختن این چنین لانه ای که هم بزرگ باشد و هم انبار داشته باشد خیلی مشکل است. بنابر این دو کبوتر در همان لانه قبلی ماندند تا این که تابستان فرا رسید و لانه آنها خشک تر شد و زندگی خوشی را در مزرعه سپری کردند. آنها هر چقدر برنج و گندم می خواستند می خوردند و مقداری از آن را نیز برای زمستان در انبار ذخیره می کردند. یک روز، متوجه شدند که انبارشان از گندم و برنج پر شده است با خوشحالی به یکدیگر گفتند: حالایک انبار پر از غذا داریم بنابراین، این زمستان هم زنده خواهیم ماند. آنها در انبار را بستند و دیگر سری به آن نزدند تا این که تابستان به پایان رسید و دیگر در مزرعه دانه به ندرت پیدا می شد. پرنده ماده که نمی توانست تا دور دست پرواز کند در خانه استراحت می کرد و کبوتر نر برای او غذا تهیه می کرد. در فصل پائیز وقتی که بارندگی آغاز شد و کبوترها نمی توانستند برای خوردن غذا به مزرعه بروند، یاد انبار آذوقه شان افتادند، دانه های انبار بر اثر گرمای زیاد تابستان حجمشان کمتر از حجم اولیه شان شده بود و کمتر به نظر می رسید کبوتر نر با عصبانیت به پیش جفت خود بازگشت و فریاد زد: عجب بی فکر و شکمو هستی، ما این دانه ها را برای زمستان ذخیره کرده بودیم، ولی تو نصف انبار را ظرف همان چند روز که در خانه ماندی، خورده ای؟ مگر زمستان و سرما و یخبندان را فراموش کردی ؟ کبوتر ماده با عصبانیت پاسخ داد: من دانه ها را نخوردم و نمی دانم که چرا نصف انبار خالی شده؟ کبوتر ماده که از دیدن مقدار کم دانه های انبار متعجب شده بود با اصرار گفت: قسم می خورم که از همان روزی که این دانه ها را ذخیره کردیم به آنها نگاه نکردم آخر چطور می توانستم آنها را بخورم؟ من در حیرتم چرا این قدر دانه های انبار کم شده است این قدر عصبانی نباش و مرا سرزنش نکن بهتر است که صبور باشی و دانه های باقی مانده را بخوریم شاید کف انبار فرو رفته باشد یا شاید موش ها انبار را پیدا کرده اند و مقداری از آنها را خورده اند شاید هم شخص دیگری دانه های ما را دزدیده است در هرصورت تو نباید عجولانه قضاوت کنی اگر آرام باشی و صبر کنی حقیقت روشن می شود. کبوتر نر با عصبانیت گفت: کافی است من به حرف های تو گوش نمی دهم و لازم نیست مرا نصیحت کنی من مطمئن هستم که هیچکس غیر از تو به اینجا نیامده است اگر هم کسی آمده تو خوب می دانی که آن چه کسی بوده است. اگر تو دانه ها را نخوردی باید راستش را بگویی من نمی توانم منتظر بمانم و این اجازه را به تو نمی دهم که هر کاری دلت می خواهد بکنی خلاصه، اگر چیزی می دانی و قصد داری که بعد بگویی بهتر است همین الان بگویید. کبوتر ماده که چیزی درباره کم شدن دانه ها نمی دانست، شروع به گریه و زاری کرد و گفت: من به دانه ها دست نزدم و نمی دانم که چه بلایی بر سر آنها آمده است و به کبوتر نر گفت که صبر کن تا علت کم شدن دانه ها معلوم شود اما کبوتر نر متقاعد نشد، بلکه ناراحت تر شد و جفت خود را از خانه بیرون انداخت. کبوتر ماده گفت: تو نباید به این سرعت درباره من قضاوت کنی و به من تهمت ناروا بزنی به زودی از کرده خود پشیمان خواهی شد ولی باید بگویم که آن وقت خیلی دیر است و بلافاصله به طرف بیابان پرواز کرد و پس از مدتی گرفتار دام صیاد شد. کبوتر نر،تنها در لانه به زندگی خود ادامه داد او از این که اجازه نداد جفتش او را فریب دهد، خیلی خوشحال بود چند روز بعد هوا دوباره بارانی و مرطوب شد دانه های انبار دوباره چاق تر و پرحجم تر شدند و انبار دوباره به اندازه اولش پر شد کبوتر عجول با دیدن این موضوع، فهمید که قضاوتش درباره جفتش اشتباه بوده و از کرده خود خیلی پشیمان شد ولی دیگر برای توبه کردن خیلی دیر شده بود و او به خاطر قضاوت نادرستش تا آخر عمر با ناراحتی زندگی کرد.