eitaa logo
🌻🌻🌻🌻 طلوع 🌻🌻🌻🌻
1.9هزار دنبال‌کننده
64.5هزار عکس
67هزار ویدیو
2.7هزار فایل
اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید. @tofirmo
مشاهده در ایتا
دانلود
Part07_من دیگر ما ج 10.mp3
4.36M
📗کتاب صوتی جلد ۱۰ تربیت بچه های زلال و آزادی استقلال قسمت 7⃣
Part11_کیمیاگر.mp3
6.09M
📗رمان صوتی اثر رضا مصطفوی قسمت 1⃣1⃣
Part03_ایران مقتدر.mp3
10.91M
📗کتاب صوتی "ایران مقتدر" خلاصه ای از کتاب قسمت 3️⃣ * آشنایی با زیست بوم فناوری و نوآوری ایران *پیشرفت های زیرساختی ، صنعتی و انرژی * بررسی حوزه حمل و نقل، انرژی و صنعت * بررسی حوزه کرامت زن *مقایسه وضعیت زنان در قبل و بعد انقلاب * بررسی حوزه عزت و اقتدار ایران *پیشرفت ها و دستاوردهای نظامی
6.mp3
8.4M
📗رمان اثر قسمت 6⃣ بصورت خلاصه با صدای
Part39_صلح امام حسن.mp3
5.49M
*آخرین گفتار (جمع بندی) *مقایسه میان شرایط امام حسن و امام حسین علیه السلام *امام حسن و امام حسین(ع) دو نقشه در دو موقعیت *تفاوت شکل جهاد امام حسن و امام حسین(ع) *تفاوت حسنین (ع) در دوستان و دشمنان ۱- خیانت یاران امام حسن (ع) در مقایسه با اخلاص خاص یاران سیدالشهداء ۲- تفاوت زیاد معاویه دشمن روبرو امام حسن(ع) و یزید دشمن روبرو امام حسین(ع) *استفاده و بهره برداری سیدالشهداء از اشتباهات معاویه و یزید *صلح امام حسن(ع) مفتضح کننده معاویه و بنی امیه *امام حسن و امام حسین علیه السلام دو نقشه با یک هدف ..........پایان............
Hadis sarv 7.mp3
15.19M
🎬 📗فصل اول: قسمت 7⃣ ✅ "غبار آخر شد" .................. *شرح وفات و وصیت نامه آیت الله قاضی *زندان مومن در کلام مرحوم آیت الله نجابت *نسبت های معاندان به آیت الله قاضی *حکایت تهدید آقای قاضی به قتل و سوء قصد به ایشان *انس آیت الله قاضی با وادی السلام و ارواح مومنین *موت اختیاری آیت الله قاضی
part7.mp3
14.17M
📗نمایش صوتی شنا در رویا قسمت 7⃣
Part07_من دیگر ما ج 10.mp3
4.36M
📗کتاب صوتی جلد ۱۰ تربیت بچه های زلال و آزادی استقلال قسمت 7⃣
– می ترسم چشم بخوری به خدا! چقدر بهت استادی میاد! – آره. استاد با عصا. می خندم و می گویم: عصاش هم می ترسم چشمن بزنن… لبخندت محو می شود. – چشم خوردم ریحانه!… چشم خوردم که برای همیشه جا موندم… نتونستم برم! خدا قشنگ گفت جات اونجا نیست…کمد لباسو دیدم… لباس نظامیم هنوز توشه… نمی خواهم غصه خوردنت راببینم. بس بود یک سال نماز شب های پشت میز با پای بسته ات… بس بود گریه های دردناکت… سرت را پایین می اندازی. محمدرضا سمتت خم می شود و سعی می کند دستش را به صورتت برساند. همیشه ناراحتی ات را با وجودش لمس می کرد. آب دهانم را قورت می دهم و نزدیک تر می آیم… – علی!.. تو از اولش قرار نبود مدافع حرم باشی… خدا برات خواسته… برات خواسته جور دیگه خدمت کنی!… حتماً صلاح بوده. اصلآً… اصلاً.. به چشمانت خیره می شوم. در عمق تاریکی و محبتش… – اصلاً تو قرار بوده از اول مدافع عشقمون باشی… مدافع زندگیمون!…مدافعِ… آهسته می گویم: من… خم می شوی تا پیشانی ام را ببوسی که محمد رضا خودش را ولو می کند در آغوشت. می خندی. – ای حسود! معنا دار نگاهت می کنم. – مثل باباشه. – که دیوونه مامانشه؟ خجالت می کشم و سرم را پایین می اندازم. یک دفعه بلند می گویم: وااای علی کلاست! می خندی.. می خندی و قلبم را می دزدی.. مثل همیشه. – عجب استادی ام من! خداحفظم کنه… خداحافظی که می کنی به حیاط می روی و نگاهم پشتت می ماند… چقدر در لباس جدید بی نظیر شده ای.. سیدِ خواستنی من! سوار ماشین که می شوی، سرت را از پنجره بیرون می آوری و با لبخند دوباره خداحافظی می کنی. – برو عزیز دل! یاد یک چیز می افتم… بلند می گویم: ناهار چی درست کنم؟ از داخل ماشین صدایت بم به گوشم می رسد: عشق. بوق می زنی و می روی. به خانه بر می گردم و در را پشت سرم می بندم. همان طور که محمدرضا را در آغوشم فشار می دهم سمت آشپزخانه می روم. در دلم می گذرد که حتماً به خاطر دفاع از زندگی بوده. بیشتر خودم را تحویل می گیرم و می گویم: نه. نه. دفاع از من. محمد رضا را روی صندلی مخصوصش می نشانم. بینی کوچکش را بین دو انگشتم آرام فشار می دهم. – مگه نه جوجه؟… آستین هایم را بالا می دهم. بسم الله می گویم. خیلی زود ظهر می شود. می خواهم برای ناهار عشق بار بگذارم. * * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید 🌴📚🌼📚🌴
🌴💎🌼💎🌴 📙 (قسمت آخر) بچه‌های محله برایش نامه می‌نویسند ✍مجید رفته است و از او هیچ‌چیز برنگشته است. چندماهه است ڪه کوچه قدم‌هایش را ڪم دارد. بچه‌های محله هنوز با دیدن ماشین مجید توی خیابان می‌ریزند. مادرش شب‌ها برایش نامه می‌نویسد. هنوز بی‌هوا هوس خریدن لباس‌های پسرانه می‌ڪند. هنوز آخرین لباسی که مجید از تنش درآورده است را نگه‌داشته و نشسته است. ڪت‌وشلوار مجید را بارها بیرون می‌آورد و حسرت دامادی‌اش را می‌خورد. یڪی از آشناها خواب‌دیده در بین‌الحرمین برای مجید و رفقایش مراسم عقد گرفته‌اند. بچه‌های ڪوچه برای مجید نامه نوشته‌اند و به خانواده‌اش پیغام می‌رسانند. پدر مجید می‌گوید: «همسایه روبروی ما دختر خردسالی است ڪه مجید همیشه با او بازی می‌ڪرد. یڪ روز ڪاغذی دست من داد و ڪه رویش خط‌خطی کرده بود. گفت بفرستید برای مجید، برایش نامه نوشته‌ام ڪه برگردد. یڪی دیگر از بچه‌ها وقتی سیاهی‌های ڪوچه را جمع ڪردیم بدو آمد جلو فڪر می‌ڪرد عزایمان تمام‌شده و حالا مجید برمی‌گردد. می‌گفت مجید ڪه آمد در را رویش قفل ڪنید و دیگر نگذارید برود. از وقتی مجید شهید شده است. بچه‌های محله زیرورو شده‌اند. بیش ازهزاربار در ڪل یافت آباد به نام مجید قربان خانی قربانی ڪشته‌اند.» حالا بچه‌ محل‌ها و تعداد زیادی از دوستان مجید بعد از شهادتش برای رفتن به سوریه ثبت‌نام ڪرده‌اند. مجید گفته بود بعد ازشهادتش خیلی اتفاقات می‌افتد. گفته بود بگذارید بروم و می‌بینید خیلی چیزها عوض می‌شود. 👈شهید مجید قربانخانی 💐 ⏪ ‌🌴📚🌼📚🌴
Part28_طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن.mp3
20.68M
قسمت 8⃣2⃣ جلسه بیست و هشتم : در پیرامون ولایت ۳ (هجرت) 🌿صفحات ۷۹۲ تا ۸۱۸
خطبه فدکیه 3 .mp3
3.65M
📗صوت حضرت فاطمه سلام الله علیها قسمت 3⃣ * پاسخ مجدد ابوبکر به فاطمه (س) * اتمام حجّت نهایی فاطمه(س) *خطاب قراردادن پیامبر(ص) توسط فاطمه(س) * بازگشت فاطمه(س) به خانه * گفتگو فاطمه (س) با علی (ع)
Hadis sarv 7.mp3
15.19M
🎬 📗فصل اول: قسمت 7⃣ ✅ "غبار آخر شد" .................. *شرح وفات و وصیت نامه آیت الله قاضی *زندان مومن در کلام مرحوم آیت الله نجابت *نسبت های معاندان به آیت الله قاضی *حکایت تهدید آقای قاضی به قتل و سوء قصد به ایشان *انس آیت الله قاضی با وادی السلام و ارواح مومنین *موت اختیاری آیت الله قاضی
«اگه فرزندت از مسخره شدن میترسه این قصه رو واسش بخون» صدای خنده ها پارک را خوشحال کرده بود همه بچه ها غرق در شادی بودند هوا هم فوق العاده بود اما روی صندلی پارک پسری نشسته بود چشمهای او خیلی غمگین بود. آرش از دور او را دید پیش او آمد و نشست و پرسید به نظر ناراحتی رفیق!". پسر به آرش نگاه کرد و گفت آره چون یکی از بچه های مهد همیشه منو مسخره میکنه فکر میکنم خیلی بی عرضه هستم!". آرش به او نزدیکتر شد و گفت: پس بهتره قصه پسری که از پینه ها فراری بود رو بشنوی. روزی روزگاری در یک شهر قشنگ پسری زندگی می کرد. اسم این پسر ویکی" بود. او اصلا لباس هایش را دوست نداشت لباسهای او پر از پینه های رنگی رنگی بود. هر کدام از پینه ها یک جور بوی بدی میداد. برای همین همیشه دوست داشت از شر این پینه های بدبو خلاص شود. او فکر کرد و فکر کرد تا راهی برای خلاص شدن از این پینه های بدبو پیدا کرد راه او این بود" دنبال بهانه باش تا پینه های بدبو رو به بقیه بچسبونی اینطوری راحت میشی!". ویکی بعد از پیدا کردن راه حل بلند شد و بشکن زد و بیرون رفت. او وارد جمع بچه ها شد تا با آنها بازی کند "سو" هم آنجا بود. سو دختر بازیگوشی بود که عاشق کتاب بود دست او یک کتاب قشنگ بود و آن را از خود جدا نمیکرد با اینکه سو کتابش را در دست داشت اما خیلی خوب بازی میکرد و یکی نمیتوانست مثل سو بازی کند. برای همین عصبانی شد و فورا پینه نارنجی که بوی پرتقال گندیده میداد را از لباسش کرد و به لباس سوزد پشت پینه نوشته بودند تو بی عرضه ای" سو از این بوی بد خیلی آزرده شد. یک گوشه نشست و ناراحت بود اما بچه ها به بازی کردن ادامه دادند هر چقدر و یکی میپرید و بازی می کرد بوی بد پینه های لباسش بیشتر میشد و بیشتر اذیت میشد. برای همین دوباره منتظر بهانه بود تا پینه های بدبو را به بقیه بچسباند. کمی نگذشته بود که یکی از بچه ها به نام تام خسته شد و گفت:" ممممن می می میمیرم آاااااب بخخخخورم با با با بازی نکنید تا ب ب برگردم!". ویکی که دنبال بهانه برای کندن پینه های بدبوی لباسش بود با صدای بلند خندید و پینه ای که بوی پوسته خربزه گندیده میداد را کند و به تام زد. پشت آن پینه نوشته بود تو حرف نزنی بهتره!" تام بعد از چسبیدن پینه بدبو به لباسش خیلی اذیت شد. رفت و کنار سو نشست. او هم مثل سو ناراحت بود و خجالت میکشید ولی هر دو به بازی بچه ها نگاه میکردند و یکی از اینکه فکر میکرد از شر چند پینه بدبو خلاص شده با خوشحالی بازی میکرد اما باز هم منتظر فرصت بود تا پینه بدبوی دیگری را جدا کند و به یک نفر دیگر بچسباند در همین بین، چشم و یکی به سادی افتاد که نمیتوانست خوب بدود پاهای او مشکل داشت. اما ویکی که می خواست هر چه زودتر از شر پینه های بدبو خلاص شود پینه بدبوی دیگری که بوی نان کپک زده میداد را کند و به شلوار سادی زد و بلند خندید پشت آن پینه بدبو نوشته شده بود دست و پا چلفتی!". سادی هم ناراحت شد و از بازی بیرون آمد. چون مثل سو و تام می ترسید که دوباره پینه بدبویی به او بچسباند برای همین کنار سو و تام نشست آنها آن قدر ناراحت بودند و خجالت می کشیدند که تا غروب از جایشان تکان نخوردند همه بچه ها خسته شدند و به خانه رفتند. و یکی هم رفت اما کمی بعد پدر و مادر ویکی او را بیرون انداختند و به او گفتند برو با همون لباسی که رفتی بیرون بیا برو پینه های بدبو رو پیدا کن و با اونا بیا سو و تام و سادی خشکشان زده بود تا اینکه ویکی چهار دست و پا شد و روی زمین افتاد تا پینه هایی که کنده بود را پیدا کند. او چهار دست و پا میگشت تا اینکه پاهای دوستانش را دید. پاهای سو و تام و سادی سو گفت: دنبال پینه های بدبو میگردی؟ بیا بگیرشون بگیر و برگرد خونه و یکی با شرمندگی پینه های بدبو را گرفت و به خانه برگشت وقتی قصه به اینجا رسید پسر شاد شد و به آرش گفت فهمیدم پس اونی که مسخره کرد و خندید داشت پینه های بدبوی خودش رو به من وصل می کرد تا از شرشون خلاص شه! سپس، آرش لبخندی زد گفت: " دقیقا همینطوره اون دوستت پینه های بدبوی زیادی داره که باز باید چهار دست و پا رو زمین دنبالشون بگرده وگرنه خونه راش نمیدن".