#یک_قصه_یک_حدیث
🌸عنوان قصه:دزد
نوری کشاورزی ساده و فقیر بود. بسیاری از افراد فکر میکردند که او بازنده ای ناتوان به دلیل عدم دخالت در امور دیگران و هم چنین عدم صحبت کردن مگر در زمان هایی که مجبور باشد است.
یک روز، شخصی که به باهوشی شهرت داشت الاغ نوری را دزدید. زمانی که او دید الاغش نیست، به بازار رفت تا یک الاغ دیگر بخرد.
هنگامی که او داشت در بازار چرخ میزد چشمش به الاغ خودش افتاد که برای فروش گذاشته شده بود. او به نزد فروشنده رفت و گفت:
"این الاغ من است. هفتهی قبل آن را دزدیدند. "
دزد که مردی بدون شرم و حیا بود پاسخ داد:
"اشتباه میکنی، من این خر را زمانی که هنوز کره خر بود خریدم و خودم بزرگش کردم. "
زمانی که نوری این حرف را شنید ایده ای به ذهنش خطور کرد. او چشمان الاغ را پوشاند و گفت:
"اگر این الاغ مال توست، به من بگو، کدام یک از چشمان او کور است؟"
دزد لحظه ای درنگ کرد و گفت:
"چشم راستش. "
نوری چشم الاغ را باز کرد و به فروشنده نشان داد که چشم راست او میتواند به خوبی ببیند.
"اوه، شرمنده ام، گیج شدم. البته چشم چپ او کور است. "
نوری در حالی که چشم چپ الاغ را باز کرده بود گفت: "دوباره اشتباه میکنی. " دیگر افراد حاضر در بازار جمع شده بودند. آنها فهمیدند که نوری فرد باهوشی است.
🌸پیامبر عزیزمان کسانی را که اموال دیگران را میدزدند لعنت میکند:
"خدواند توانا دزدان را لعنت میکند!"
لعن الله السارق
🌸🍂🍃🌸
#قصه_کودکانه
#یک_قصه_یک_حدیث
🌳درخت بلوط
حسنی در حالیکه داشت به سمت مضنون اشاره میکرد به قاضی گفت: "جناب! سال قبل پیش از سفر به خارج، من یک حلقهی الماس در زیر یک درخت بلوط به دست این مرد سپردم. اکنون من خواهان حلقه ام هستم اما او آن را به من پس نمی دهد. "
قاضی از میستیک کهیا که در جایگاه ویژه نشسته بود پرسید:
"چرا حلقه اش را پس ندادی؟"
کهیا گفت:"او دروغ میگوید.او به من حلقه ای نداده است. "
قاضی رو به حسنی کرد:
"آیا شاهدی داری که دیده باشد که تو حلقه را به این مرد داده ای؟
"نه زمانی که من حلقه را زیر درخت بلوط به او دادم کسی آنجا نبود. "
قاضی به حسنی دستور داد تا برود و شاخه ای از درخت بلوط را بیاورد.
چند دقیقه بعد قاضی رو به میستیک کهیا کرد و گفت:
"کجا میتواند باشد؟من نمی دانم که او بازخواهد گشت یا نه.برو به خارج از پنجره نگاه کن و به من بگو که آیا او در حال آمدن است.
میستیک کهیا حتی از جای خود نیز تکان نخورد اما جواب داد:
"او نمی تواند در کمتر از سه ساعت به اینجا برسد، چون مسافت طولانی است."
قاضی رو به میستیک کهیا کرد و گفت:
"نه تنها دروغگو هستی بلکه احمق هم هستی! اگر تو حلقه را نگرفته بودی از کجا میدانستی که جای درخت بلوط کجاست. هیچ گاه حدیث پیامبر را شنیده ای؟
"ای مردم! هیچ گاه دروغ نگویید! چون دروغ و ایمان قابل جمع نیستند
قاضی او را با حکمی سنگین مجازات کرد.