9⃣ قسمت نهم
تا آنها حرفهای مردانهیشان را بزنند من هم کمی دست و پا شکسته با پیرزن حرف زدم.
میگفت:" جواد وقتی ۵سالش بود، مادرش یه مریضی سخت میگیره که دکترها هم نمیفهمیدن چیه و بعد چند ماه فوت میکنه. پدر جواد هم سر سال مادرش دق میکنه و میمیره. اون میمونه و عمش که شوهرش مرده بوده و بچهای نداشته. همین میشه که عمهی جواد اون رو بزرگ میکنه."
حالا جواد ۲۰ساله عاشق یکی از دخترهای روستا شده بود و بهخاطر اینکه کسی را نداشت بلاتکلیف مانده بود.
بلندشدم تا استکان هارا جمع کنم که سید گفت:" خانم آماده شو که داریم میریم خواستگاری" با چشم و ابرو ساعت را نشان دادم که جواد گفت:" خیالتون راحت اقا مجتبی همیشه تا دیروقت بیداره"
به سمت پیرزن رفتم و پیشانیاش را بوسیدم و گفتم:" خیالون راحات اوسون ننه جان."
از پیرزن خداحافظی کردیم و راهی منزل پدرزن آینده جواد شدیم.
تا رسیدیم دم در خانه اقا مجتبی پسرانش از در بیرون آمدند و تا سید را با عبا و عمامه دیدند گفتند...
ادامه دارد... 😊
#طلبه_نوشت
#خاطرات_تبلیغ
#سفرنامه
#ماه_رمضان
═════════❖═════════
@tollabolkarimeh
4️⃣ سوال روز چهارم
بنابر فتوای آیتالله خامنهای ،
حکم تزریق به بدن روزهدار چیست ؟
الف) تزریق در عضله برای بی حس کردن اشکالی نداره.
ب) دارو گذاشتن بر جراحت اشکال دارد.
ج) احتیاط واجب آن است که از استعمال آمپول ها و یا سرم های مقوی و مغذی خودداری شود.✔️
د) گزینه ج بنابر احتیاط مستحب
پاسخ: گزینه ج
احتیاط واجب آن است که روزهدار از استعمال آمپولهای مقوّی یا مغذّی، یا آمپولهایی که به رگ تزریق میشود و نیز انواع سِرُمها خودداری کند، ولی تزریق آمپول در عضله یا برای بی حس کردن و نیز دارو گذاشتن در زخمها و جراحتها اشکال ندارد
❌ مهلت پاسخ گویی به اتمام رسیده
#مسابقه
═════════❖═════════
@tollabolkarimeh
6.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هیچی نمیگم . فقط اینکه خودتون ببینید و اگر دلتون شکست برای اعضای کانال هم دعا کنید.
#مناجات
#کلیپ
#ماه_رمضان
═════════❖═════════
@tollabolkarimeh
enc_16496968991281124775990.mp3
2.21M
وسعت واژه ها واسه گفتن
از این بانو کمه ....
🎤 عبدالرضا هلالی
وفات حضرت خدیجه کبری
سلامالله علیها
#استودیویی
#مناسبتی
#ماه_رمضان
═════════❖═════════
@tollabolkarimeh
پیامبر مهربانی ها، سلام!
می دانم حضرت خدیجه (س) بانوی ازرشمندی بودند، آنقدر درایت داشتند که برای انتخاب همسرشان، امین و درستکاری شما را در رأس انتخابشان قرار بدهند، و با درک این موضوع، دنیا را فدای شما و راه شما کردند.
و ما همه می دانیم، این علَم اسلام که افراشته شد، دست حضرت خدیجه آن را محکم گرفته بود و پشتیبانی می کرد
در برابر کمالات ایشان سر فرود می آوریم و وفات جان گداز ایشان را به شما و اهل البیت (ع) تسلیت می گوییم.
✍🏻سپاس
#طلبه_نوشت
#وفات_حضرت_خدیجه (س)
═════════❖═════════
@tollabolkarimeh
طلاب الکریمه
9⃣ قسمت نهم تا آنها حرفهای مردانهیشان را بزنند من هم کمی دست و پا شکسته با پیرزن حرف زدم. می
🔟 قسمت دهم
تا رسیدیم دم در خانه اقا مجتبی پسرانش از در بیرون آمدند و تا سید را با عبا و عمامه دیدند گفتند:《جواد خودت کم بودی حالا رفتی یه آخوند هم همراه خودت آوردی که چی بشه؟》 تا حرفش قطع شد، آقا مجتبی هم توی چهارچوب در قرار گرفت. هیکلش آنقدر بزرگ بود که یاد غول برره افتادم. آقا مجتبی که توقع نداشت جواد را با یک روحانی ببیند. جلو آمد و دستش را به سمت سیدرضا دراز کرد و گفت:" سلام علیکم حاج اقا خوب هستید؟》سید رضا هم دست داد و گفت:《سلام ممنونم به لطف شما》
من کمی دورتر از سید ایستاده بودم. راستش از عکسالعمل آقامجتبی میترسیدم. از دور تا مرا دید دستش را روی سینه گذاشت و کمی خم شد و سلام کرد. با رفتاری که کرد از خیالاتی که کرده بودم خجالت کشیدم.
آقا مجتبی تعارف کرد و وارد خانه شدیم.
حیاط بزرگی که یک باغچه داشت و صدای یک جفت مرغ خروس از انتهای حیاط میآمد. وارد پاگرد شدیم و آقا مجتبی یالله کنان جلوتر از ما وارد خانه شد.
در بَدو ورود چشمم به قاب عکسی که روی دیوار نصب شده بود افتاد. آقا مجتبی با آن سیبیلهای پَت و پهنش کنار یک خانم که احتمال میدادم همسرش باشد پشت به ضریح امام رضا ایستاده بودند و دستشان را روی سینه گذاشته بودند.
وارد خانه شدیم و همسر آقا مجتبی هم بهاستقبالمان آمد. تعارف کردند و در بالاترین قسمت پذیراییشان نشستیم. جواد از خجالت همانجا دم در نشست. اما سیدرضا از بس چشم و ابرو رفت که بالاخره بلند شد و آمد کنار ما نشست.
جواد با جواد یک ساعت پیش زمین تا آسمان فرق میگرد. سربهزیر و آرامتر بهنظر میرسید.
سیدرضا که میدانست باید زودتر بحث را آغاز کند تا دیرتر از این به روستا نرسیم؛ با پرسیدن سن و سال پسران آقا مجتبی مجلس را به دست گرفت.
از شنیدن سن و سال مجید و میثم با آن هیکل و سیبیلهای پرپشت اصلا نمیآمد آنها دوبرادر دوقلو ۲۳ ساله باشند. یک لحظه دلم برای جواد که شبیه نِی قلیون بود سوخت. سید کمی خودش را جمع و جور کرد و روی دوزانو نشست و گفت:
《آقا مجتبی راستش من امشب اومدم اینجا بهخاطر آقا جواد که دلش توی خونهی شما گیر کرده》 یک نگاه به جواد انداختم که چشمهایش توی گل قالی گم شده بود و هرلحظهی سرخی صورتش بیشتر میشد.
سید ادامه داد:《 اقا جواد میگه که چون پدر و مادر و قوم و خویشی نداره شما بهش جواب رد دادید》 آقا مجتبی تابی به سیبیلهایش داد و گفت:《 فقط این نیست که حاجآقا. ساناز من کلی خواستگارهای پولدار از روستاهای دیگه داره. تازه پسرخالش هم چندبار اومده و رفته》
آنطور که اقا مجتبی حرف میزد معلوم بود که جواد یک مهرهی سوخته بیشتر نیست. کمی به همسر آقا جواد نزدیک شدم و گفتم:《 دخترتون چند سالشه حاج خانم؟》 همسر اقا جواد خندهی مصنوعیای تحویلم داد و گفت:《 ساناز هنوز ۱۷ سالشه》دیدم یکی دارد از گوشهی در اتاق سرک میکشد. با خجالت گفتم:《 منم ۱۸ سالمه. خیلی دوست دارم دخترتون رو ببینم》 همسر آقا مجتبی گفت:《 الان میگم بیاد که ببینیدش》 از کنارم بلند شد و همانطور که داشت چادرش را زیر بغل میزد به سمت همان اتاق رفت. بعد چند دقیقه با دختر ریزهمیزهای برگشت. ساناز سلام کرد و کنارم نشست. طفلی از خجالت نمیتوانست سرش را بالا بیاورد. مدام با انگشتان دستش وَر میرفت و با گیرهی روسریاش بازی میکرد.
بحث آقایان تعریفی نداشت. سیدرضا هم خودش کمی از شرایطی که پیش آمده بود ناراضی بود. با حرفهایی همکه شنیده بود حدس میزدم که یاد ازدواج خودمان افتاده است.
مدام یک قُلپ چای میخورد و جواب آقا مجتبی را میداد، اما آخر سر کمی تُن صدایش بالا رفت و گفت:《 آقا مجتبی قصد بیاحترامی ندارم، اما چون آقا جواد پول نداره و پدرومادرش به رحمت خدا رفتند یعنی دیگه نباید زن بگیره؟؟ من یکی رو میشناسم که پدر هم بالای سرش بود اما با توکل به خدا و اعتماد به خدا، بدون کمک کسی ازدواج کرد.》
بعد یک نیمنگاهی به من انداخت و گفت:《ما خدا رو داریم آقا مجتبی دل این پسر رو به خاطر نداشتن مادر و پدر نشکن. والا باید اون دنیا جواب بدی》
اقا مجتبی که احساس میکردم کمی با حرفهای سید توی فکر رفته است گفت:《 من یه فرصت میدم به جواداقا اگه تونست که هیچی اگر نتونست دیگه نباید پاشو تو این خونه بذاره》 یکدفعه دیدم جواد سرش را از توی گلهای قالی در آورد و با چشمانی که از خوشحالی برق میزد، خیره شد به لبهای آقا مجتبی که زیر آنهمه سیبیل پنهان شده بود. سیدرضا دستش را گذاشت روی زانو جواد و گفت:《 خب شرطتتون چیه؟》
ادامه دارد....
#طلبه_نوشت
#خاطرات_تبلیغ
#سفرنامه
#ماه_رمضان
═════════❖═════════
@tollabolkarimeh
5️⃣سوال روز پنجم
بنابر یکی از خطبه های نهج البلاغه ، « انسان وقتی میمیرد مردم میگویند.... و فرشتگان میگویند....»
دو جای خالی را پر کرده و به این آیدی بفرستید
جواب:
خطبه ۲۰۳ نهجالبلاغه
أَيُّهَا النَّاسُ، إِنَّمَا الدُّنْيَا دَارُ مَجَازٍ وَ الْآخِرَةُ دَارُ قَرَارٍ، فَخُذُوا مِنْ مَمَرِّكُمْ لِمَقَرِّكُمْ؛ وَ لَا تَهْتِكُوا أَسْتَارَكُمْ عِنْدَ مَنْ يَعْلَمُ أَسْرَارَكُمْ، وَ أَخْرِجُوا مِنَ الدُّنْيَا قُلُوبَكُمْ مِنْ قَبْلِ أَنْ تَخْرُجَ مِنْهَا أَبْدَانُكُمْ، فَفِيهَا اخْتُبِرْتُمْ وَ لِغَيْرِهَا خُلِقْتُمْ. إِنَّ الْمَرْءَ إِذَا هَلَكَ قَالَ النَّاسُ مَا تَرَكَ، وَ قَالَتِ الْمَلَائِكَةُ مَا قَدَّمَ؟ لِلَّهِ آبَاؤُكُمْ، فَقَدِّمُوا بَعْضاً يَكُنْ لَكُمْ قَرْضاً، وَ لَا تُخْلِفُوا كُلًّا فَيَكُونَ فَرْضاً عَلَيْكُم.
اى مردم دنيا سراى گذرا و آخرت خانه جاويدان است. پس، از گذرگاه خويش براى سر منزل جاودانه توشه برگيريد، و پرده هاى خود را در نزد كسى كه بر اسرار شما آگاه است پاره نكنيد.(1) پيش از آن كه بدن هاى شما از دنيا خارج گردد، دل هايتان را خارج كنيد، شما را در دنيا آزموده اند، و براى غير دنيا آفريده اند.
كسى كه بميرد، مردم مى گويند «چه باقى گذاشت»، امّا فرشتگان مى گويند «چه پيش فرستاد» خدا پدرانتان را بيامرزد، مقدارى از ثروت خود را جلوتر بفرستيد تا در نزد خدا باقى ماند، و همه را براى وارثان مگذاريد كه پاسخگويى آن بر شما واجب است.
#مسابقه
═════════❖═════════
@tollabolkarimeh
سیزده بدر
شب دوازدهم فروردین که میشود، یاد دوران کودکیم می افتم.
با دختر داییام قرار میگذاشتیم و سبد خرید خوراکی هایمان را پر میکردیم و به سمت منزل پدربزرگ راهی میشدیم.
باهم نقشه میکشیدیم تا شب زنده داری کنیم و پچ پچ درگوشی حرف بزنیم و ریز ریز بخندیدیم.
تا صبح چندبار مادربزرگ سرک میکشید که بیداریم یا خواب و هر بار با آمدنش خنده هایمان شدت میگرفت.
صبح خمیازه کشان صبحانه میخوردیم و خوشان خوشان دوربین به دست به سمت باغ پدربزرگ راهی میشدیم.
پسرها هم با شادی تفنگ ساچمه ایی و توپ فوتبال بدست به باغ میآمدند.
تا میتوانستیم در باغ بوی نم خاک و سبزه ها را استشمام میکردیم.
روی چمن های سبز میدویدیم و رها میشدیم.
قاصدک ها را با شمارش یک دو سه فوت میکردیم تا آرزوهایمان را بدست باد دهد و به رویاهایمان جلا دهد.
تابی به درخت گیلاس می بستیم و در آسمان رها میشدیم، لباسهایمان شکوفه باران میشد و حس دل انگیز بهاری به ما دست میداد.
کمی بعد غروب آفتاب جایش را با تگرگ بهاری عوض میکرد.
زیر سقف شیروانی، دور آتش مینشستیم و طعم چایی زغالی را مزه مزه میکردیم.
یاد پدربزرگ و باغ زیبایش بخیر
✍🏻سمیرا مختاری
#طلبه_نوشت
══════❖══════
@tollabolkarimeh
اللهمّ حَبّبْ الیّ فیهِ الإحْسانَ
خدایـــــــــا!
در این ماه نیکی را
پسندیده من گردان!
#ماه_مبارک_رمضان
#دعای_روز_یازدهم
#مناجات
═════════❖═════════
@tollabolkarimeh
طلاب الکریمه
🔟 قسمت دهم تا رسیدیم دم در خانه اقا مجتبی پسرانش از در بیرون آمدند و تا سید را با عبا و عمامه دیدند
1⃣1⃣ قسمت یازدهم
آقا مجتبی یک نگاهی به ساناز کرد و گفت:《 ساناز تک دختره. تا الان چندتایی خواستگار داشته و اومدن و رفتن. حتی بعضیاشون رو قبل اینکه بیان خونه و خودش بفهمه رد کردم.
اما اینبار بهخاطر شما میخوام یه فرصت بدم به جواد که روی شما هم زمین نخوره.》 سیدرضا تشکر کرد و گفت:《 ان شاءالله که آقا جواد سربلندمون میکنه》 آقا مجتبی دوباره ادامه داد:《 شرطم اینه که جواد باید اینجا کنار ما زندگی کنه. من نمیتونم دوری دخترم رو تحمل کنم. جواد هم که پولمول نداره خونه بگیره. تو اون خونه هم من اجازه نمیدم دخترم رو ببره. تازه رضایت خود ساناز هم شرطه》
جواد با خجالت گفت:《 اقا مجتبی عمم پیره من چطوری اون رو تنها بذارم؟ اون از بچگی منو بزرگ کرده پای همهی سختیهای من وایساد و شوهر نکرد، من چطوری الان که اون بهم نیاز داره ولش کنم؟》
هرلحظه امکان داشت که یک قطره اشک از گوشهی چشم جواد پایین بریزد. سید رضا به حرف آمد و گفت:《اقا مجتبی کاش میگفتی جواد بره به آب و آتیش بزنه و کلی پول بریزه به پای دخترت اما اینو نمیگفتی، خودت بودی کسی رو که حق مادری به گردنت داشت رها میکردی؟》
اقا مجتبی شانههایش را بالا انداخت و سری تکان داد. ساناز هم از کنارم بلند شد با سرعت به سمت اتاق برگشت.
از این همه نامهربانی اقا مجتبی موج خشم زیر پوستم میخزید. جواد به سید رضا نگاه کرد و گفت:《 آقا سید بلند بشیم بریم من آخرتمو به دنیا نمیفروشم، عمه شاید پیر شده باشه اما وجودش برای منی که کسی رو ندارم نعمتیه. حتی اگه به دختری که دوسش دارم نرسم》
سید بلند شد و خداحافظی کرد. اما هنوز از چهارچوب در خارج نشده بود که برگشت و به اقا مجتبی گفت...
ادامه دارد... ☺️
#طلبه_نوشت
#خاطرات_تبلیغ
#سفرنامه
#ماه_رمضان
═════════❖═════════
@tollabolkarimeh