📖 #فرنگیس
#قسمت_دوم
#فصل_دهم
راننده وقتی بچههایم را دید که گریه میکنند، ایستاد و فریاد زد: «جا باز کنید، اینها را هم با خودمان ببریم.»
با عجله، سهیلا را دست به دست فرستادم بالا. چند تا مرد، سهیلا را بالا کشیدند. بعد رحمان را بلند کردم. وقتی رحمان را هم از دستم گرفتند و بالا بردند، به قسمت پشت تراکتور دست انداختم و با عجله خودم را کشیدم بالا. گوشهای ایستادم و دست بچههایم را گرفتم.
مردم در حال فرار بودند. رحمان و سهیلا، با وحشت به جماعت فراری نگاه می کردند توی تراکتور، احساس کردم دستها و شانههایم درد میکند. تازه یادم افتاد که کلی بار کشیدهام.
تراکتور کمی که رفت، ایستاد. خراب شده بود. راننده گفت: «بقیۀ راه را خودتان بروید.»
همه ریختیم پایین. دوباره دست بچهها را گرفتم و پیاده راه افتادیم. یک کم جلوتر، نفسم بند آمد. چند قدم سهیلا را بغل میکردم، بعد او را زمین میگذاشتم و رحمان را بغل میکردم. رحمان لج کرده بود. خسته شده بود و راه نمیآمد.
پشت سرم را نگاه کردم. دلم برای خانوادهام شور میزد. زیر لب گفتم: «خدایا، کمک کن خانوادهام را پیدا کنم.»
رحمان و سهیلا مرتب به من نگاه میکردند. وقتی دیدم چقدر نگران هستند، سعی کردم آرام باشم. هر دو را بغل کردم و گفتم: «نترسید بچهها. تا من هستم، نمیگذارم اتفاقی برایتان بیفتد. مگر من مرده باشم.»
وقتی این حرفها را زدم، دیدم خیالشان کمی راحت شد.
به گیلانغرب که رسیدیم، نفس راحتی کشیدم .
توی شهر شلوغ بود. همه در حال فرار بودند. مردهای گیلانغربی، با تفنگهاشان این طرف و آن طرف میدویدند. چند تا نظامی، با ماشین جلویم ایستادند و گفتند: «خواهر، سوار شو. باید زودتر خارج شوی. اینجا امن نیست.»
سرم را تکان دادم و گفتم: «اول باید خانوادهام را پیدا کنم.»
دلم شور میزد. توی شهر، هر چه گشتم، خانوادهام را پیدا نکردم. از این و آن، احوالشان را پرسیدم. کسی خبری نداشت. برگشتم و اولِ راهی که به سمت گورسفید میرفت ، ایستادم و نگاه کردم. جاده شلوغ بود و پر از آدم. جاده از جماعت فراری سیاهی میزد. مرتب سرک میکشیدم تا شاید یکی از فامیلها را پیدا کنم. مردم میدویدند و به من تنه میزدند و میرفتند. همه خلاف جهتی که من ایستاده بودم، میدویدند و از اینکه آن وسط ایستاده بودم، تعجب میکردند.
یکدفعه ماشینی کنارم ایستاد. داییحشمت و چند نفر از فامیلها را دیدم. از خوشحالی، داییام را بغل کردم. او هم خوشحال شد و بچهها را بغل کرد وبوسید پرسید: «مادرت و بچهها را ندیدی؟»
با گریه گفتم: «نه خالو. الآن هم اینجا ایستادهام، شاید آنها را پیدا کنم.»
سرش را تکان داد و گفت: «من هم میایستم. نگران نباش، الآن میرسند.»
چند تا ماشین هم رد شدند. هر لحظه برایم به اندازۀ سالی میگذشت. چند نفر را شبیه مادرم دیدم، اما او نبود. داشتم دیوانه میشدم. رو به داییام کردم و گفتم: «خالو، اگر بچهها را برایم بگیری، برمیگردم. شاید آنها را پیدا کنم.»
سری تکان داد و محکم گفت: «لازم نیست بروی. همینجا بمان.»
در حال حرف زدن بودیم که تانکی کنارمان ایستاد. داییام با کنجکاوی به تانک نگاه کرد. من هم که خوب دقت کردم، سر لیلا را دیدم که از درِ تانک بیرون آمده بود. داییام با خوشحالی رفت روی تانک و لیلا را از آن تو کشید بیرون.
بعد از لیلا، ستار و جبار و سیما را هم بیرون کشید و آخرین نفر مادرم بود. کمک کرد تا همهشان از روی تانک پایین بیایند. مادرم و بچهها را بغل کردم. تانکها را گل گرفته بودند. آنقدر بدنهاش داغ بود که احساس میکردی دستت میسوزد. پدرم همراهشان نبود. وقتی پرسیدم، مادرم گفت ایستاده تا گوسفندها را جای امنی بگذارد و احتمالاً توی راه است.
داییام با سربازی که سرش را از تانک بیرون آورده بود، دست داد و گفت: «خدا خیرتان بدهد. خدا نگهدارتان باشد. شما این بچهها را نجات دادید.»
سرباز بیچاره، صورتش از گرما سرخ شده بود و عرق از سر و رویش میچکید. ترسیده بود. سنی نداشت. خوب که نگاه کردم دلم برایش سوخت.
مادرم گفت: «خدا خیرش بدهد، جمعه سروری جلویشان را گرفت و التماس کرد ما را نجات دهند. وقتی دیدند با بچهها میدویم و خسته شدهایم، ایستادند و کمک کردند سوار شویم.»
سیما رو به من کرد. لباسم را کشید و گفت: «ولی توی تانک داشتیم خفه میشدیم! آن آقای سرباز سرم را بلند کرده بود تا بتوانم خوب نفس بکشم.»
مادرم گفت: «بچهها گرمازده شده بودند و ضعف میکردند. مجبور بودم نوبتی سر بچهها را از تانک بیرون بیاورم تا حالشان جا بیاید.»
به لیلا و ستار و سیما و جبار نگاه کردم. دستهاشان را روی گوششان گذاشته بودند و فشار میدادند. پرسیدم: «چرا گوشتان را فشار میدهید؟!»
سیما با ناراحتی گفت: «آنقدر سر و صدای تانک زیاد بود که گوشم درد گرفته. سرم گیج میرود.»
پدرم تازه رسیده بود و داشتیم حرف میزدیم که مینیبوسی کنارمان ایستاد.
پسرداییام تیمور حیدرپور سرش را از مینیبوس بیرون آورد و فریاد زد: «زود سوار شوید. مینیبوس، ما را تا کاسهگران میبرد.»
با عجله سوار شدیم. بعضی از مردم روستا هم که مینیبوس را دیدند، هجوم آوردند و سوار شدند. توی مینیبوس، پر بود و همه همدیگر را هل میدادند.
چند تا پاسدار که ایستاده بودند، به مردم کمک میکردند تا سوار ماشینهای عبوری شوند. رو به ما هم کردند و گفتند: «زودتر بروید.»
به رانندۀ مینیبوس هم گفتند زودی برگردد و بقیه را ببرد.
مینیبوس با سرعت به راه افتاد. کف مینیبوس نشستم. داییحشمت پرسید: «کسی جا نمانده؟» گفتیم: «نه.»
بعد صدای صلوات همه جا پیچید. پدرم مرتب ذکر میخواند و میگفت: «صلوات بفرستید... آیهالکرسی بخوانید...»
رحمان و سهیلا با ترس توی آن شلوغی مینیبوس به من چسبیده بودند. مادرم پرسید: «پس علیمردان کجاست؟»
با ناراحتی گفتم: «نمیدانم، ولی برمیگردم و پیدایش میکنم.»
حدود پنجاه نفر میشدیم. مینیبوس سر پیچها چپ و راست میشد و ما از این طرف به آن طرف میافتادیم. حالت خفگی داشتم. رو به کسانی که نشسته بودند، کردم و گفتم: «در راه خدا، پنجرهها را باز بگذارید... خفه شدیم.»
چند تا از بچهها بالا آوردند. بوی بدی توی مینیبوس پیچیده بود، اما نمیشد کاری کرد. صدای جیغ بچهها، همه جا را پر کرده بود. همه نفسنفس میزدیم.
حدود یک ربع که از گیلانغرب دور شدیم، نزدیک کاسهگران رسیدیم. داییام رو به مرد راننده کرد و گفت: «ما را به همین دهات ببر.»
راننده از فرعی پیچید و توی دهات کاسهگران پیاده شدیم. جماعت تا از ماشین پیاده شدند، همانجا روی زمین نشستند تا نفسی تازه کنند. از دور هنوز صدای توپ و خمپاره میآمد. میدانستم الآن توی گورسفید درگیری است.
مردم توی کاسهگران داشتند زندگی خودشان را میکردند. ما را که دیدند، دور مینیبوس را گرفتند و میپرسیدند چه اتفاقی افتاده. همه میپرسیدند: «چی
شده؟ عراقیها تا کجا آمدهاند؟»
زنِ حیدر پرما که فامیلمان بود و همانجا زندگی میکرد، وقتی ما را دید، به سینه کوبید و به طرفمان آمد. داد میزد: «خدا مرا بکشد، چه بر سرتان آمده؟»
مادرم بلند شد و گفت: «پناهندۀ خانهات شدهایم.»
زن اخمی کرد و گفت: «این حرفها چیست؟ خانۀ من نیست، خانۀ خودتان است. بلند شوید تا به خانه برویم. خدا مرا بکشد و شما را اینطور نبینم.»
مردم ده ما را از روی زمین بلند کردند
مادرم گریه میکرد. بچهها هم از خستگی اشک میریختند. مسافران مینیبوس دسته دسته شدند و به خانۀ اهالی رفتند.
زن فامیل، ما را به خانۀ خودش برد و سریع چای درست کرد. برای بچهها نان و ماست آورد. کنار هم که نشستیم، دایی گفت: «من باید برگردم و کمی وسیله بیاورم.»
مادرم گفت: «من هم میآیم. حالا جای بچهها امن است.»
من هم بلند شدم و گفتم: «من هم باید بیایم. بچههایم هیچ وسیلهای ندارند. از علیمردان
هم خبری نیست. دلم طاقت نمیآورد.»
داییام نگاه به من کرد و با ناراحتی گفت: «من که تو را نمیبرم! من و مادرت میرویم. تو جوانی، اما سنی از ما گذشته. اگر هم ما را بگیرند، زیاد کاری بهمان ندارند. تو همینجا بمان.»
گفتم الا و بلا من هم میآیم. داییام لج کرد و گفت: «اصلاً ما هم نمیرویم.»
بعد همگی به خانۀ فامیل دیگرمان توی ده رفتند.
همانجا زانوی غم بغل گرفتم و با ناراحتی به فکر فرورفتم. علیمردان کجا میتوانست باشد؟ بر سر خانه و زندگیام چه آمده بود؟ گاو و گوسالهام گرسنه مانده بودند. غذایم هنوز روی گاز بود. بچهام لباس نداشت...
رو به زن فامیل کردم و گفتم: «دلم طاقت نمیآورد. باید به روستا برگردم.»
سهیلا را بغل او دادم و گفتم: «این دو تا بچه را به شما میسپارم و زود برمیگردم.»
زن فامیل با ترس گفت: «فرنگیس، بروی گرفتار میشوی. نرو. از همینجا برایت وسیله گیر می اورم
خندیدم و گفتم: «علیمردان هم از اینجا برایم گیر میآوری؟»
چیزی نگفت. اخم کرد و گفت: «علیمردان مرد است. خودش برمیگردد. نرو فرنگیس.»
لباسم را مرتب کردم و گفتم: «نگران نباش، زود برمیگردم.»
زن فامیل فهمید که برای رفتن جدی هستم. با ترس گفت: «میخواهی برگردی گورسفید؟ دیوانه شدهای؟ تو را گیر میآورند و میکشند.» گفتم: «نترس. توی تاریکی میروم و توی تاریکی برمیگردم. راه را خوب بلدم. چند بار این کار را کردهام. میدانم باید چه کار کنم.»
از خانه بیرون زدم و به طرف جادۀ اصلی به راه افتادم.
مردم ده مشغول برچیدن خرمنهایشان بودند. سرتاسر ده، پر از محصول بود. بعضی جاها گندمها درو شده بود. مردهای ده، بیل و وسایل درو دستشان بود. با خودم گفتم: «کاش بدانم الآن علیمردان کجاست؟»
رسیدم سر جاده و شروع کردم به دویدن به سمت گیلانغرب. مردم از اینکه من به طرف گیلانغرب میرفتم، تعجب میکردند. کمی جلوتر، یک ماشین ارتشی ایستاد.
راننده اش پرسید:« کجا میروی، خواهر؟» گفتم:« گیلانغرب.»
با دست اشاره کرد سوار شوم. دست به میله ی تویوتا گرفتم و پشت وانت ارتشی نشستم. تویوتا با سرعت به طرف گیلانغرب به راه افتاد.
ماشین، ورودی گیلانغرب ایستاد و رانندهاش گفت: «به سلامت!»
#ادامه_دارد ...
@Tolou1400
🌈☀️
🦋صبح
رنگش آبی ست
چیزی مثل ِ نجوای اینکه :
آرام باش
خدایی هست ....
پس دلشوره هایت را کنار بگذار
و بگو شُکر🦋
#صبح_شد_خیر_است 🌞
@Tolou1400
هـیچگاه خودت و زندگیـت
را با کسی #مقایسه نکن!!!
""مـقایسه فـلاکت مـیآورد""
🌿 #ثـروتمند واقعی کسی هست که ،
بدون مـقایسه زندگی میکند و از
آنچه هست و آنچه دارد، خـشنود است....👌💐
@Tolou1400