پسرداییام تیمور حیدرپور سرش را از مینیبوس بیرون آورد و فریاد زد: «زود سوار شوید. مینیبوس، ما را تا کاسهگران میبرد.»
با عجله سوار شدیم. بعضی از مردم روستا هم که مینیبوس را دیدند، هجوم آوردند و سوار شدند. توی مینیبوس، پر بود و همه همدیگر را هل میدادند.
چند تا پاسدار که ایستاده بودند، به مردم کمک میکردند تا سوار ماشینهای عبوری شوند. رو به ما هم کردند و گفتند: «زودتر بروید.»
به رانندۀ مینیبوس هم گفتند زودی برگردد و بقیه را ببرد.
مینیبوس با سرعت به راه افتاد. کف مینیبوس نشستم. داییحشمت پرسید: «کسی جا نمانده؟» گفتیم: «نه.»
بعد صدای صلوات همه جا پیچید. پدرم مرتب ذکر میخواند و میگفت: «صلوات بفرستید... آیهالکرسی بخوانید...»
رحمان و سهیلا با ترس توی آن شلوغی مینیبوس به من چسبیده بودند. مادرم پرسید: «پس علیمردان کجاست؟»
با ناراحتی گفتم: «نمیدانم، ولی برمیگردم و پیدایش میکنم.»
حدود پنجاه نفر میشدیم. مینیبوس سر پیچها چپ و راست میشد و ما از این طرف به آن طرف میافتادیم. حالت خفگی داشتم. رو به کسانی که نشسته بودند، کردم و گفتم: «در راه خدا، پنجرهها را باز بگذارید... خفه شدیم.»
چند تا از بچهها بالا آوردند. بوی بدی توی مینیبوس پیچیده بود، اما نمیشد کاری کرد. صدای جیغ بچهها، همه جا را پر کرده بود. همه نفسنفس میزدیم.
حدود یک ربع که از گیلانغرب دور شدیم، نزدیک کاسهگران رسیدیم. داییام رو به مرد راننده کرد و گفت: «ما را به همین دهات ببر.»
راننده از فرعی پیچید و توی دهات کاسهگران پیاده شدیم. جماعت تا از ماشین پیاده شدند، همانجا روی زمین نشستند تا نفسی تازه کنند. از دور هنوز صدای توپ و خمپاره میآمد. میدانستم الآن توی گورسفید درگیری است.
مردم توی کاسهگران داشتند زندگی خودشان را میکردند. ما را که دیدند، دور مینیبوس را گرفتند و میپرسیدند چه اتفاقی افتاده. همه میپرسیدند: «چی
شده؟ عراقیها تا کجا آمدهاند؟»
زنِ حیدر پرما که فامیلمان بود و همانجا زندگی میکرد، وقتی ما را دید، به سینه کوبید و به طرفمان آمد. داد میزد: «خدا مرا بکشد، چه بر سرتان آمده؟»
مادرم بلند شد و گفت: «پناهندۀ خانهات شدهایم.»
زن اخمی کرد و گفت: «این حرفها چیست؟ خانۀ من نیست، خانۀ خودتان است. بلند شوید تا به خانه برویم. خدا مرا بکشد و شما را اینطور نبینم.»
مردم ده ما را از روی زمین بلند کردند
مادرم گریه میکرد. بچهها هم از خستگی اشک میریختند. مسافران مینیبوس دسته دسته شدند و به خانۀ اهالی رفتند.
زن فامیل، ما را به خانۀ خودش برد و سریع چای درست کرد. برای بچهها نان و ماست آورد. کنار هم که نشستیم، دایی گفت: «من باید برگردم و کمی وسیله بیاورم.»
مادرم گفت: «من هم میآیم. حالا جای بچهها امن است.»
من هم بلند شدم و گفتم: «من هم باید بیایم. بچههایم هیچ وسیلهای ندارند. از علیمردان
هم خبری نیست. دلم طاقت نمیآورد.»
داییام نگاه به من کرد و با ناراحتی گفت: «من که تو را نمیبرم! من و مادرت میرویم. تو جوانی، اما سنی از ما گذشته. اگر هم ما را بگیرند، زیاد کاری بهمان ندارند. تو همینجا بمان.»
گفتم الا و بلا من هم میآیم. داییام لج کرد و گفت: «اصلاً ما هم نمیرویم.»
بعد همگی به خانۀ فامیل دیگرمان توی ده رفتند.
همانجا زانوی غم بغل گرفتم و با ناراحتی به فکر فرورفتم. علیمردان کجا میتوانست باشد؟ بر سر خانه و زندگیام چه آمده بود؟ گاو و گوسالهام گرسنه مانده بودند. غذایم هنوز روی گاز بود. بچهام لباس نداشت...
رو به زن فامیل کردم و گفتم: «دلم طاقت نمیآورد. باید به روستا برگردم.»
سهیلا را بغل او دادم و گفتم: «این دو تا بچه را به شما میسپارم و زود برمیگردم.»
زن فامیل با ترس گفت: «فرنگیس، بروی گرفتار میشوی. نرو. از همینجا برایت وسیله گیر می اورم
خندیدم و گفتم: «علیمردان هم از اینجا برایم گیر میآوری؟»
چیزی نگفت. اخم کرد و گفت: «علیمردان مرد است. خودش برمیگردد. نرو فرنگیس.»
لباسم را مرتب کردم و گفتم: «نگران نباش، زود برمیگردم.»
زن فامیل فهمید که برای رفتن جدی هستم. با ترس گفت: «میخواهی برگردی گورسفید؟ دیوانه شدهای؟ تو را گیر میآورند و میکشند.» گفتم: «نترس. توی تاریکی میروم و توی تاریکی برمیگردم. راه را خوب بلدم. چند بار این کار را کردهام. میدانم باید چه کار کنم.»
از خانه بیرون زدم و به طرف جادۀ اصلی به راه افتادم.
مردم ده مشغول برچیدن خرمنهایشان بودند. سرتاسر ده، پر از محصول بود. بعضی جاها گندمها درو شده بود. مردهای ده، بیل و وسایل درو دستشان بود. با خودم گفتم: «کاش بدانم الآن علیمردان کجاست؟»
رسیدم سر جاده و شروع کردم به دویدن به سمت گیلانغرب. مردم از اینکه من به طرف گیلانغرب میرفتم، تعجب میکردند. کمی جلوتر، یک ماشین ارتشی ایستاد.
راننده اش پرسید:« کجا میروی، خواهر؟» گفتم:« گیلانغرب.»
با دست اشاره کرد سوار شوم. دست به میله ی تویوتا گرفتم و پشت وانت ارتشی نشستم. تویوتا با سرعت به طرف گیلانغرب به راه افتاد.
ماشین، ورودی گیلانغرب ایستاد و رانندهاش گفت: «به سلامت!»
#ادامه_دارد ...
@Tolou1400
🌈☀️
🦋صبح
رنگش آبی ست
چیزی مثل ِ نجوای اینکه :
آرام باش
خدایی هست ....
پس دلشوره هایت را کنار بگذار
و بگو شُکر🦋
#صبح_شد_خیر_است 🌞
@Tolou1400
هـیچگاه خودت و زندگیـت
را با کسی #مقایسه نکن!!!
""مـقایسه فـلاکت مـیآورد""
🌿 #ثـروتمند واقعی کسی هست که ،
بدون مـقایسه زندگی میکند و از
آنچه هست و آنچه دارد، خـشنود است....👌💐
@Tolou1400
🌸🌿🌸🌿🌸
#چگونه_آسوده_تر_زندگی_کنیم (جلسه۵_۲)
اگر از خدا بخواهیم رنجها را کلاً برطرف کند در واقع یعنی میخواهیم بمیریم! چون رنج را نمیشود از زندگی حذف کرد، لذا باید به استقبال رنج رفت. طبق روایت، مؤمن رنج کشیدن در راه خدا را دوست دارد. البته اگر علاقۀ برتر را بشناسیم خواهیم دید که گذشتن از علاقههای کوچک چندان رنجی هم ندارد.
یک شبههای دربارۀ رنج هست که میگویند: «چرا بعضیها آسودهتر از ما هستند؟! چرا زندگیِ عدهای سختتر است؟!» این تصور اشتباه است، چون همه به یک میزان رنج میکشند؛ یعنی خدا همه را مساوی رنج داده است.
علی(ع): «الْمَصَائِبُ بِالسَّوِیَّةِ مَقْسُومَةٌ بَیْنَ الْبَرِیَّةِ» (تحفالعقول/۲۱۴) یعنی رنج و مصیبت بهصورت مساوی بین مردم تقسیم شده است نه بهصورت «عادلانه» که بگوییم: هر کسی بر اساس شایستگی خود رنج ببیند! همۀ انسانها در رنج، با هم مساوی هستند و این به خوبیِ و بدیِ انسانها هم ربطی ندارد! خدا در این زمینه، هیچ تفاوت و تبعیضی بین انسانها قائل نشده است.
آیتالله بهجت(ره) دربارۀ روایت فوق میفرماید: فقرا در کمبودها و فقر و ناداری باید صبر و شکیبایی داشته باشند و بدانند که آنها هم از نعمتهای دیگری برخوردارند که اغنیا برخوردار نیستند. ثروتمندان بلاها و ابتلائات و گرفتاریهایی دارند که مستضعفان و محرومان ندارند.(درمحضر بهجت/۶۸)
قرآن میفرماید: اگر میخواستیم، کاری میکردیم که کافران خوش بگذرانند و به آنها خانههای با سقف نقرهای میدادیم (زخرف/۳۳) ولی مردم نمیتوانند این را تحمل کنند، لذا خدا لطف کرده و به همه، مساوی رنج داده است و اِلا ایمانی برای ما باقی نمیماند! تقسیم مساوی مصائب بین مردم باعث میشود آدم راحتتر مصائبش را بپذیرد.
#استاد_پناهیان
🌸🌿🌸🌿🌸
@Tolou1400
📖 #فرنگیس
#قسمت_سوم
#فصل_دهم
شب شده بود نیروهای ایرانی توی گیلان غرب بودند. برق قطع بود. تک و توک مردم عادی توی شهر این طرف و آن طرف میرفتند. بیشتر، نیروهای نظامی بودند. شهر به هم ریخته و غمگین بود. از سربازی پرسیدم: «عراقیها کجا هستند؟»
سری تکان داد و گفت: «فکر کنم آن طرف گورسفید ماندهاند. نیروهای خودمان جلوشان ایستادهاند.»
توی گیلانغرب، پیش آشناهایی که میشناختم، رفتم و احوال علیمردان را گرفتم. مردی که دم در خانه ایستاده بود، گفت: «شوهرت را همین چند لحظه پیش دیدم دنبالت میگشت.»
با خوشحالی به آدرسی که مرد داده بود، رفتم. علیمردان را دیدم که از این طرف به آن طرف میرود. از پشت دست روی شانهاش گذاشتم. برگشت و وقتی مرا دید، با وحشت و تعجب پرسید: «بچهها؟»
با یک دنیا نگرانی نگاهم کرد و منتظر جوابم ماند. گفتم: «هر دو تاشان خوباند. توی کاسهگران هستند.»
نفس بلندی کشید و روی زمین نشست. چند تا از نیروهای خودی به ما نزدیک شدند. در حالی که تفنگهاشان را روی
شانه انداخته بودند، از کنارمان رد شدند و با صدای بلند گفتند: «سریعتر دور شوید. بعید است بتوانیم مقاومت کنیم. تعدادمان کم است. فرار کنید و تا جایی که میتوانید، از اینجا دور شوید.»
علیمردان گفت: «فرنگیس، باید برگردیم. برویم کاسهگران بچهها را برداریم و به سمت گواور برویم.»
خودم را عقب کشیدم و گفتم: «علیمردان، من میخواهم به گورسفید برگردم. توی تاریکی میروم و زودی برمیگردم.»
تا این حرف از دهانم بیرون آمد، دستش رابه زمین کوبید و گفت: «بس کن، فرنگیس. میخواهی بروی چه کار کنی؟ کدام خانه؟ خانۀ ما الآن دست عراقیهاست.»
لج کردم. انگار دلم میخواست بمیرم. گفتم: «میروم برای بچهها وسیله بیاورم. مگر همیشه عراقیها توی ده نبودند؟ آن وقتها هم میرفتم وسیله میآوردم. حالا هم زود برمیگردم.»
شوهرم با ناراحتی مرا هل داد و گفت: «این بار نمیگذارم بروی. میگویند منافقین هم هستند. تیربارانت میکنند.»
علیمردان مرا تکهتکه هل میداد و با زور عقب میبرد. دستش را عقب زدم و گفتم: «میروم.»
دستم را محکم گرفت و گفت: «فرنگیس، مگر مرا بکشی و بروی. یا میکشمت، یا مرا بکش و برو.»
بلند گفتم: «میروم که خودم را بکشم. بهتر از این است که بچهام لباسی به تن نداشته باشد و زجر بکشد. گوسالهام الآن گرسنه است...»
علیمردان دیگر چیزی نگفت. از کنار جاده، دو تایی راه افتادیم. کوهها و تپهها را خوب می شناختم . روی جاده شلوغ بود. ماشینها و تانکها میآمدند و میرفتند. به شوهرم گفتم: «بیا از توی تاریکی رد بشویم، از تپهها برویم.»
علیمردان سر به سمت آسمان بلند کرد و عمدی، طوری که من هم بشنوم، گفت: «خدایا، ما را حفظ کن!»
بعد شروع کرد به غر زدن: «آخر زنی گفتند، مردی گفتند. اصلاً انگار نه انگار که یک زنی...»
سکوتم را که دید، گفت: «کاش بدانم توی این روستا چه گنجی پیدا کردهای که ول کن نیستی .»
کمی توی سر خودش زد و ناله کرد. روبهرویش ایستادم و گفتم: «حق نداری بیایی. خودم میروم. نمیخواهد با من بیایی. انگار که میترسی؟»
توی تاریکی شب نعره زد: «من بترسم؟ از چه باید بترسم؟ من به خاطر تو میترسم. میدانی اگر گرفتارشان شوی...»
نگذاشتم حرفش تمام شود. سعی کردم آرامش کنم. آرام گفتم: «علیمردان، من راه را خوب بلدم. آنها مثل من این منطقه را نمیشناسند. توی تاریکی می رویم از خانه وسایل را برمیداریم و برمیگردیم. خودت را ناراحت نکن. تو را به خدا آرام باش.»
توی تاریکی شب، صدای نفسهامان را میشنیدم. صدای تانک و توپ و خمپاره مرتب توی دشت شنیده میشد. ستارهها توی آسمان میدرخشیدند. آسمان صاف صاف بود.
نزدیک روستا، نورافکنی که به آسمان فرستادند، تمام آسمان را روشن کرد. کنار کشتزارها نشستیم تا دوباره همه جا تاریک شد. از دور چند نظامی عراقی از کنارمان رد شدند. انگار دنبال چیزی میگشتند. آنها هم پنهانی میرفتند. انگشتم را روی دهانم گذاشتم و به شوهرم علامت دادم ساکت بماند.
به گورسفید رسیدیم. همه جا سوت و کور بود. معلوم بود نیروهای عراقی آن طرف روستا هستند و هنوز داخل روستا نیامدهاند. از بالای سرمان، خمپارهها و گلولههای هر دو طرف رد میشد. به آرامی وارد خانه شدیم. کورمال کورمال توی اتاق رفتم. علیمردان آرام گفت
فرنگیس، به خاطر رضای خدا زودتر وسایل را بردار!»
خودش هم توی انباری گوشۀ حیاط رفت.
اول چاقویی را که همیشه روی طاقچه میگذاشتم، برداشتم و زیر لباسم گذاشتم. بعد به طرف گنجۀ وسایلمان رفتم. کمی پول و مدارکی که بود، برداشتم. بعد یک گونی دست گرفتم و شروع کردم به جمعآوری لباسهای بچهها. چند تکه لباس توی گونی انداختم. از پنجره بیرون را نگاه کردم. همه جا ساکت بود. علیمردان آن وسط ایستاده بود. چوبی توی دستش بود. به گونیهای گندم خیره بود.