eitaa logo
طلوع
774 دنبال‌کننده
3هزار عکس
2.2هزار ویدیو
86 فایل
لینک دعوت https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf ناشناس https://harfeto.timefriend.net/16474090467803 هرچی میخواید بگید.👆🌻 @Tolou12 👈 ارتباط با ما🌻 کپی با ذکر صلوات برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان(عج) آزاد است🌺
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 نزدیک که رسیدم، پرسید: «چرا ناراحتی؟» گفتم: «دنبال گوساله‌ام می‌گردم. گاوم که مرده.» با خوشحالی گفت: «خبر خوبی برایت دارم. شنیدم گوساله‌ات را توی روستای کله‌جوب علیا دیده‌اند.» با خوشحالی گفتم: «راست می‌گویی؟» خندید و گفت: «دروغم چیه؟» کمی‌ آب از او گرفتم و سر کشیدم. بقیۀ آب را روی روسری‌ام خالی کردم. تا مدتی خیس می‌ماند و خنک نگه‌ام می‌داشت. خداحافظی کردم و به‌سرعت راه افتادم روی جاده، شروع کردم به دویدن. این‌طوری بهتر بود. اگر از توی خاک و دشت می‌رفتم، ممکن بود روی مین بروم. چوب هنوز توی دستم بود. تمام دشت از خار و خاشاک پر بود. انگار زمین سوخته بود؛ بدون آب و بدون گیاه و خشک. آن‌قدر توپ به زمین خورده بود که زمین تکه‌تکه بود و سراسر سوخته. خسته و کوفته به روستا رسیدم. نفس‌نفس می‌زدم. زنی با خوشرویی، دبۀ آبی آورد. حالم که جا آمد، گفتم: «گوساله‌ام را گم کرده‌ام. شما این‌ طرف‌ها یک گوسالۀ غریبه ندیده‌اید؟» زن به علامت ندانستن سری تکان داد. از پشت یکی از خانه‌های گلی، زنی بیرون آمد. زینب بود. او را می‌شناختم. چند بار توی مراسم فاتحه دیده بودمش. لباس خاکی تنش بود و معلوم بود مشغول کار بوده. لبخندی زد و پرسید: «آهای فرنگیس، دنبال چه می‌گردی؟» آب دهانم را قورت دادم و گفتم: «گوساله‌ام.» وقتی لبخند زد، خوشحال شدم. اشاره کرد و گفت: «بیا، گوساله‌ات را پیدا کرده‌ایم. بیا ببر.» باورم نشد. فکر کردم سر به سرم می‌گذارد، اما وقتی دیدم دارد جدی حرف می‌زند، دست‌ها را رو به آسمان بلند کردم و گفتم: «خدایا، شکر.» پشت سر زن راه افتادم. گفت: «می‌خواستم خودم برایت بیاورم، اما می‌دانستم قبل از من می‌آیی.» با هم به در خانه‌شان رفتیم. از بیرون صدای گوساله‌ام را شنیدم و شناختم. با خوشحالی گفتم: «زینب، این صدای گوسالۀ من است!» وارد حیاط شدیم. حیاط کوچک بود. گوشۀ حیاط، گوساله‌ام به چوبی بسته شده بود. طنابی به پایش وصل بود. سر بالا آورد و مرا نگاه کرد. با صدای بلند گفتم: «خدایا، شکرت.» صدایم را شناخت. پایش را زمین کوبید و به طرفم آمد. زینب خندید و گفت: «فرنگیس، خوب می‌شناسدت. نگاه کن ببین چه ‌کار می‌کند. این همه من تیمارش کردم، آن وقت برای تو پا بر زمین می‌کوبد! وقتی به روستا برگشتم، دیدم توی روستا ول می‌گردد و خسته وگرسنه و تشنه است. باور کن نزدیک یک سطل آب را خورد.» خندیدم و گفتم: «می‌داند از سرمایه زندگی همین گوساله برایم مانده. گاوم تلف شده، اما خدا را شکر که گوساله‌ام زنده است.» زینب گفت: «خسته‌ای. بیا تو یک چای برایت بریزم.» با خوشحالی گفتم: «الان وقت چای خوردن نیست. باید برگردم. خدا خیرت بدهد. تو گوساله‌ام را نجات دادی و نگهداری کردی. گوساله را جلو انداختم و خودم پشت سرش راه افتادم. روی جاده حرکت می‌کردم. چوب را کنار رانش می‌گذاشتم تا به چپ و راست برود. توی راه مرتب با گوساله‌ام حرف می‌زدم: «تو چطور این همه راه را آمدی؟ زیر باران توپ و بمب، چه بر سرت آمد...» گوساله را برگرداندم و جلوی خانه بستم. حالا نوبت خانه بود. اما چیزی برای زندگی نداشتیم. وقتی می‌دیدم همه چیز نابود شده، حرصم می‌گرفت. تلویزیون و فرش و یخچالی برایم نمانده بود. توی خانه را جمع و جور کردم و وسایل کمی‌ را که مانده بود، گوشه‌ای گذاشتم. روزهای اول به سختی چای درست می‌کردم. شب‌ها نورافکن‌ها روستا را روشن می‌کردند و ما می‌ترسیدیم باز بمباران شروع شود. شب‌ها روی پشت‌بام می‌خوابیدیم تا اگر صدامی‌ها آمدند، ما را پیدا نکنند. برق نبود و مردم از تاریکی می‌ترسیدند. بالاخره مأموری آمد و برق را درست کرد. منبع آب را هم درست کردند و مردم دوباره آب و برق داشتند. اگرچه هنوز چیزی نداشتیم، اما تصمیم گرفتیم توی روستا بمانیم. یک روز صبح بود که عده‌ای وارد روستا شدند و توی اتاقک نزدیک منبع آب جا گرفتند. مردم را صدا کردند. کسانی که آنجا بودیم، رفتیم. نیروهای بازسازی بودند. گفتند بنیاد جنگ‌زدگان توی گیلان‌غرب است و همه برویم ارزاق و خشکبار و آرد بگیریم. وقتی از بنیاد آرد گرفتم و به خانه برگشتم، خیلی خوشحال بودم. حالا دیگر می‌توانستم توی روستا بمانم. تشت را برداشتم و آب گرم تویش ریختم. آرد را قاطی کردم. بچه‌ها دور دستم می‌چرخیدند و خوشحالی می‌کردند. خوشحال بودند از اینکه دارم نان می‌پزم. رحمان و سهیلا خمیر می‌خواستند. یک تکه خمیر دادم دستشان. رحمان گفت: «من تفنگ درست می‌کنم.» سهیلا هم گفت: «من یک تانک درست می‌کنم.» وقتی تشت خمیر حاضر شد، با چیلی‌هایی که کنده بودم، آتش درست کردم و ساج را روی آتش گذاشتم. گلوله‌های خمیر را توی دستم ورز دادم و شروع کردم به نان پختن . علیمردان آمد بالای سرمان. لبخند زد و گفت: «خدایا شکر که فرنگیس توی خانۀ خودش دارد کنار بچه‌هایش نان می‌پزد.» بوی نان که توی هوا پیچید، انگار دنیا مال ما بود.
سهیلا و رحمان با خوشحالی گفتند:« ما هم می‌خواهیم شکل‌هایی را که درست کردیم، بپزیم.» خمیرها را از دستشان گرفتم و روی ساج گذاشتم. دو تایی با خوشحالی کنار ساج نشستند و منتظر پختن شکل‌هاشان ماندند. تانکها و تفنگشان که پخت، دست گرفتند و با خوشحالی شروع کردند به جنگ‌بازی. دلم گرفت. از عروسک‌هایی که درست کرده بودند، غصه‌ام گرفت. بیچاره بچه‌هایم، از وقتی چشمشان را باز کرده بودند، تانک دیده بودند و تفنگ و جنگ. سرم را روی ساج گرفتم و شروع کردم به.بهم زدن آتش. سهیلا و رحمان با تعجب نگاهم کردند و گفتند: «دا، گریه می‌کنی؟» سرم را تکان دادم و گفتم: «نه، چرا گریه کنم؟ مگر نمی‌بینید دود به چشمم رفته.» نمی‌دانم چرا بهشان دروغ گفتم. بعد از ده پانزده روز، خانواده‌ام هم برگشتند. از اینکه پدر و مادر و برادر و خواهرهایم را می‌دیدم، خوشحال بودم. به خانه آوردمشان و بعد از اینکه خستگی‌شان در رفت، با آن‌ها به آوه‌زین رفتم. اولش پدرم حسابی گیج شده بود. روی خرابه‌ها نشسته بود و سرش را روی کاسۀ زانو گذاشته بود. کمک کردم تا خانه را دوباره بسازد و سرپا کند. کم‌کم همۀ مردم آمدند. نیروهای سپاه هر بار می‌آمدند، واعلام میکردند که فقط از جاده‌های اصلی عبور کنید، چون زمین‌های اطراف را مین کاشته‌اند. مردها می‌پرسیدند: «پس چطوری کشاورزی کنیم؟» گفتند: «باید صبر کنید تا زمین‌ها پاکسازی شوند.» به دنبالش، نیروهای زیادی برای پاکسازی مین‌ها آمدند. یک جفت گوشواره داشتم. آن را فروختم چهار هزار تومان. گاوی خریدم. بیست هزار تومان هم از بانک گیلان‌غرب وام گرفتم. گاو دیگری خریدم تا بتوانم خرج زندگی‌ام را بدهم. شیرش را می‌فروختم. ماست وکره و چیزهای دیگرش را هم می‌فروختم و زندگی‌مان را می‌چرخاندم. سال اول، به ما پتو و علاءالدین و آرد و آذوقه و چادر و زیلو دادند و توانستیم با چیزهایی که داده بودند، زندگی کنیم. بعد چیزهای دیگری هم به سهمیه‌مان اضافه شد. خواربار می‌دادند؛ گوشت و تخم‌مرغ و مواد خوراکی و پوشیدنی. یک روز به علیمردان گفتم دلم گرفته، می‌روم خانۀ پدرم سری می‌زنم و برمی‌گردم. سهیلا زودی دمپایی‌های کوچکش را پا کرد و آمادۀ رفتن شد. گفتم : «سهیلا، خسته می‌شوی. می‌روم و زود برمی‌گردم.» خواستم کاری کنم همراهم نیاید. گفتم: «گوساله تنها می‌ماند؛ تو بمان تا برگردم.» اخم کرد و بدون اینکه چیزی بگوید، راه افتاد! خنده‌ام گرفته بود. یاد بچگی‌های خودم افتادم. پشت سرش راه افتادم. راه را خوب می‌شناخت. گفتم: «می‌توانی تا آوه‌زین با پای پیاده بیایی؟» اخم کرد و گفت: «آره، می‌آیم!» خواستم دستش را بگیرم، تندی دستش را پس کشید. دیگر چیزی نگفتم. از پیچ روستا که گذشتیم، به جادۀ خاکی رسیدیم. مزرعۀ ذرت را پشت سر گذاشتیم. بوته‌های ذرت سبز و بلند شده بودند. هوا گرم بود و کم‌کم عرق روی پیشانی‌ام نشست. سهیلا ایستاد و دو دستش را رو به من گرفت؛ یعنی بغلم کن. از زمین بلندش کردم و روی کولم گذاشتم. دست‌هایش را از پشت، دور گردنم حلقه کرد. به چغالوند که آن دورها بود، نگاه کردم. چقدر دوستش داشتم. خوشحال بودم. جنگ تمام شده بود. حالا حداقل میتوانستم از روی جادۀ خاکی راحت عبور کنم. توی دشت هنوز ناامن بود. دلم می‌خواست از دشت بروم، اما از مین می‌ترسیدم. مین هر روز تعدادی از مردم را شهید می‌کرد. پای بچه‌های بسیاری روی مین ‌رفته بود. سراسر منطقه پر از مین بود. به روستا که رسیدم، دیدم پدرم دم در نشسته و سرش را توی دست‌هایش گرفته. سلام کردم. سرش را بلند کرد و گفت: «سلام، دخترم.» لحنش ناراحت بود. سهیلا را از روی کولم زمین گذاشتم و با تعجب پرسیدم: «چرا ناراحتی؟ چیزی شده؟» جوابم را نداد. پیشانی‌اش را بوسیدم. او هم سرم را بوسید و گفت: «برو تو، من هم الآن می‌آیم.» @Tolou1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌻 《هل مِن ناصِرٍ يَنصُرني》يعني؛👇 خودسازی🍃👌 هیچ نصرتی برای امام زمان(عج) بالاتر از خودسازی نیست ...🦋 پیشنهاد دانلود🙏🌿 @Tolou1400
6.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خوش آن ساعت که دیدارِتِ بینُم کمند عنبرین تارِتِ بینُم @Tolou1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌈☀️ قصه ای بگو پر از طلوع ترانه ای بخوان پر از پرواز میخواهم صبحمان با عشق بخیر شود 🌞 @Tolou1400
🍃🌿 (چه بسا چیزی را دوست دارید اما به زیان شماست.) بقره/۲۱۶ @Tolou1400
🌿🥀 هر احساسی پیامی برای ما دارد افسردگی پیامی دارد و می گوید: سبک زندگیم خوب نیست و راکد بودن را باید رها کنم و به جای حس بیهوده بودن حس مفید بودن را تقویت کنم اضطراب پیامی دارد و می گوید: خودم را بیش از حد درگیر مسائلی کرده ام که ارتباطی به من ندارند استرس پیامی دارد و می گوید: روی مسائل زندگیم تسلط ندارم و باید مهارت هایم را افزایش دهم و نیاز به مرتب تر کردن زندگیم دارم کمبود اعتماد به نفس پیامی دارد و می گوید: من به وعده هایی که به خودم می دهم عمل نمیکنم و دیگه نمیتوانم روی خودم حساب کنم زود رنجی برای من پیامی دارد و میگوید: دچار خودبزرگ بینی هستم و کوچکترین مخالفتی را برنمیتابم چرا که تصور میکنم هرآنچه که میپندارم بی شک درست است در واقع تمام احساس های منفی در باطن خود پیامی دارند و اشاره به نقطه ضعفی از ما می کنند. @Tolou1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا