eitaa logo
طلوع
895 دنبال‌کننده
3هزار عکس
2.2هزار ویدیو
86 فایل
لینک دعوت https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf ناشناس https://harfeto.timefriend.net/16474090467803 هرچی میخواید بگید.👆🌻 @Tolou12 👈 ارتباط با ما🌻 کپی با ذکر صلوات برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان(عج) آزاد است🌺
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوشا به حال آنان که با تمام شدن فصل زمستان، زمستان دل شان را هم به اتمام می رسانند و وارد فصل بهار می شوند. هر چه فکر پوسیده و مخرب داری، هر چه باورهای نادرست و خشکیده داری، همه آنها را تغییر بده تا بهار دل تو هم سر برسد. باور کن که تا وقتی که در زمستان دلت به سر می بری، دنیا را سرد و بی روح خواهی دید. برای دیدن بهار دنیا، اول باید بهاری در دل و ذهنت به وجود آوری. 🌸 https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf
هدف ها و عشق ها و هوس های ما از ما کوچکتر و برای ما بوده اند ولی ما برای آن ها شده ایم... https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
طلوع
#من_زنده_ام📓 #فصل_چهارم #قسمت_چهارم پرسیدم: این دود از کجا ؟ کجا رو بمباران کردن؟ با عصبانیت گفت:
📓 نمی‌دانستم چرا باید بنویسم من زنده ام. با این حال بی‌اختیار با انگشت در خیال خودم روی پای نوشت : «من زنده ام». به راستی مرگ چه ارزان شده بود! مسجد، روبه‌روی خانه‌ی ما بود. وقتی رسیدم، خواهرها مشغول آشپزی و تدارکات و بسته‌بندی بودند. خواهر دشتی تا چشمش به من افتاد، گفت: خانم کجایی؟ ستاره‌ی سهیل شدی، زن‌های حامله و مادرهای شیرده پای این قابلمه‌ها و ظرف‌ها ایستادن. گفتم : دِدِ**۱ من برا زایمان زن داداشم تهران رفته بودم ، آبادان نبودم، حلال کنید. از روز سوم جنگ هم در ستاد پشتیبانی جبهه و جنگ اهواز بودم. برای اینکه غیبتم را در چند روز اول جنگ جبران کرده باشم ، داوطلب کارهای سخت می‌شدم تا از دل خواهر دشتی در بیاورم. او هم یک ملاقه به اندازه‌ی قدم به دستم داد و گفت: جریمه‌ات اینه که تا صبح گندم هم بزنی. فردا صبح میخوایم به رزمنده‌ها حلیم بدیم . خواهر دشتی گفت: آذوقه داره تموم میشه، شما چون با فرمانداری در ارتباط هستین با خواهر منیژه رحمانی به فرمانداری برید و مقداری مواد غذایی خشک بیارید. من و منیژه به فرمانداری رفتیم ولی گفتند: باید تا دو سه روز دیگه که مجوز تخلیه‌ی انبارهای آذوقه‌ی شرکت نفت صادر بشه، صبر کنید. با خودم گفتم: خب تا سه روز دیگه جنگ تمومه. اما خواهر دشتی گفت: پس برید از همسایه‌ها، ذخیره‌ی خونه‌ها رو بگیرید. همسایه‌ها برای جبهه و رزمنده‌ها، جونشون رو هم میدن. این حرف یعنی اینکه بچه‌ها از خواب بیدار شوید، جنگ تازه شروع شده. او درست میگفت. تمام شهر را غیرت و جوانمردی پر کرده بود. مال من و مال تو معنی نداشت. جان من و جان تو مطرح نبود. هر که هر چه داشت در اختیار دیگران می‌گذاشت و مال، مال همه بود. چون مسجد در محله‌ی خودمان بود، به یاد قولی افتادم که به سلمان داده بودم. یک تکه کاغذ پیدا کردم و نوشت : من زنده ام - مسجد مهدی موعود. کوچه سوت و کور بود. از صدای دعوا و بازی بچه‌ها خبری نبود. هیچ بویی جز بوی باروت در کوچه به مشام نمی‌رسید . درِ خانه‌ی ما هم مثل همه‌ی خانه‌ها باز بود. به داخل خانه رفتم .می‌دانستم در آن ساعت آقا خانه نیست. خانه خالی و ساکت بود. دوچرخه‌ی علی که خیلی طرفدار داشت و بچه‌ها سرش دعوا داشتند، بی‌صدا گوشه‌ای افتاده بود. یادداشت را به شیشه‌ی ترک‌خورده‌ی اتاق چسباندم. از شدت صدای انفجارها، شیشه‌ها یک خط در میان ترک خورده بودند. سکوت آزارم می‌داد. انگار سال‌ها بود کسی در این خانه زندگی نمی‌کرد. انگار نه انگار که تا همین چند روز پیش من و خواهر و برادرانم در این خانه می‌خندیدیم . غیبت مادرم که مثل نقش گل بر دیوار آشپزخانه بود و هیچوقت آشپزخانه را بی او ندیده بودم توی ذوق می‌زد. آشپزخانه به جای بوی دمپختک، بوی ماندگی می‌داد. اتاق پذیرایی را خاک گرفته بود تنها قاب عکس آقا با چهره‌ای باابهت همچنان به دیوارش آویزان بود. از هر طرف که به قاب نگاه می‌کردم چشمان آقا، همان چشم های پرابهت مردانه بود که مرا دنبال می‌کرد و به من خیره شده بود. دل برای آقا تنگ شده بود. تا کی باید منتظر می‌ماندم تا سلمان قصه‌ای بسازد و من بتوانم بدون ترس و دلهره به خانه بروم. رفتم توی انبار و آخرین رَشَن**۲ را جمع کردم. به جای اینکه عدس‌ها را به مسجد ببرم و آنجا پاک کنم روبه‌روی عکس آقا نشستم و مشغول پاک کردن عدس شدم. زمان آمدن آقا نبود اما یکباره آقا بالای سرم حاضر شد. هر دو از دیدن هم جا خوردیم . من از دیدن او خوشحال و هیجان زده شدم اما او از دیدن من ناراحت شده بود. @Tolou1400 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ **۱.خواهر **۲. خواروباری که شرکت نفت هر چهارده روز یکبار به کارگرانش می‌داد و شامل برنج، شكر، قند، روغن، آرد، نخود، لوبیا، عدس و... بود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا