طلوع
#من_زنده_ام #فصل_چهارم #قسمت_بيستم با دندان دستهایم را باز کردم. سپس دست خواهر بهرامی را نیز باز
#من_زنده_ام
#فصل_چهارم
#قسمت_بیست_و_یکم
از خودم بدم آمد. من که نتوانسته بودم جلوی خونریزی اش را بگیرم، دیگر چرا او را به یاد دخترش انداختم. چشم هایش را به سختی باز نگه داشته بود.
جمله ای که به سختی ادا میکرد این بود: به دخترم سمیه بگید پدرت با چشم باز شهید شد و به آرزویش رسید.
قلبم از شنیدن این جملات آتش گرفته بود.
در همین حین صدای چند هواپیما سکوت منطقه را در هم شکست.برادران اسیری که در گودال بودند خوشحال شدند. فکر می کردند هواپیماهای خودی اند که برای ازاد کردن ما امده اند.
گفتم: سید، تو تکاوری، همه منتظر تو هستد، اینجا که عراق نیست، اینجا خاک ایران است . تا چند ساعت دیگر نیروهای خودی می آیند و همه ی ما آزاد می شویم و برمی گردیم و خبر پیروزی را خودت به سمیه و مادرش میدهی.
دوباره گفت: لعنت بر صدام.
برادری که از ناحیه ی چشم آسیب دیده بود وقتی شنید سید به صدام نفرین می فرستد گفت: سید اینا میفهمن چی میگی، تقیه کن.
اما سید این بار با صدایی بلند تر از عمق وجودش گفت: لعنت بر صدام! حوله ی سفید دور کمرش پر از خون شده بود. جابه جا کردن حوله به سختی انجام می شد. تقریبا سه ساعت طول کشید تا آمبولانس آمد. ابتدا به طرف گودالی که برادرها در آن بودند، رفت. چند نفر از آنها را که از ناحیه سر و صورت و دست و پا مجروح شده بودند سوار کرد و بعد از همه سراغ سید تکاور آمدند. تقاضای برانکارد کردم.
گفتند: خودش باید سوار شود، نمیدانستم مجروحی که قدرت باز نگهداشتن پلک هایش را نداشت، چگونه میتوانست با پای خودش سوار آمبولانس شود. هرچه میگفتم برانکارد بیاورید توجهی نداشتند. آمبولانس بدون برانکارد و بدون هیچ گونه وسایل کمکهای اولیه و پزشکیار آمده بود. آن موقع هنوز دشمن را نمیشناختم.
دست به کمر ایستاده بودند و می گفتند بگذاریدش توی آمبولانس.
من و خواهر بهرامی هرچه تلاش کردیم نتوانستیم بلندش کنیم. هر پنج مجروح داخل آمبولانس با دیدن این صحنه پیاده شدند و به کمک ما امدند. هرکس گوشه ای از بدنش را گرفت و او را داخل آمبولانس گذاشتند. دوباره حوله را جابه جا کردم و به برادری که کنارش بود گفتم: این تکاور سید است، به خاطر خدا دستت را روی زخمش بگذار و فشار بده تا شدت خونریزی کمتر شود و به بیمارستان برسد.
برای آخرین بار دستم را بر زخمش گذاشتم و امن یجیب المظطر اذا دعاه و یکشف السوء خواندم. چشمانش را باز کرد و گفت: خواهر این راه زینب و سیدالشهداست، صبوری کنید.
خون توی بدنم خشکید؛ خیلی به موقع بود. در آن ساعات بهت و ناباوری، احتیاج داشتم که کسی متذکر شود این راه زینب و سید الشهداست، صبوری کنید.
خیلی تلاش کردم از آمبولانس پیاده نشوم و تا بیمارستان با آنها همراه شوم اما به زور اسلحه ی عراقی ها و اصرار برادرها پیاده شدم. اصرارم برای حمل مجروحی که از ناحیه چشم آسیب دیده بود بی فایده ماند.
وقتی پیاده شدم دوباره سرباز با لوله تفنگش ما را به سمت آنکه چشمش مجروح شده بود هل داد. در این چند ساعت از بس لوله ی تفنگشان را به تن و بدنمان کوبیده بودند، استخوان هایمان درد گرفته بود. آخرین صحنه ای را که در لحظه ی پیاده شدن و بسته شدن در آمبولانس دیدم به خاطر سپردم.
پسری را در آمبولانس دیدم که بیست ساله به نظر می رسید. کتف چپش تیر خورده بود و زیرپوش سفید رکابی به تن داشت. محاسن مشکی و قامتی متوسط داشت. بر بازوی دست راستش که آن را با کمربندش به گردن آتل کرده بود، خالکوبی رستم و مار زنگی جلب توجه می کرد. سعی کردم قیافه ها را به خاطر بسپارم اما آنقدر در آن چند ساعت قیافه های خودی و غیر خودی و درهم و برهم دیده بودم که نمیتوانستم همه ی آنها را به ذهن بسپارم.
ادامه دارد…✒️
@Tolou1400
ما به ندرت درباره آنچه که داریم فکر میکنیم، در حالی که پیوسته در اندیشه چیزهایی هستیم که نداریم.
@Tolou1400
هر مسئولیتی در دست تک تک شما،
تنگهی اُحدی است که میبایست از آن پاسداری کنید؛
از کمبودها ناله نکنید، سرخورده نشوید.
اول ماموریت، آخر هم ماموریت؛
نه اول امکانات و بعد ماموریت!
#امام_سید_علی_خامنه_ای❣
@Tolou1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا روزی رسانِ توست
دیروز، امروز، فردا و همیشه
او تو را دوست دارد
همه دلواپسی هایت را
به او بسپار و
ایمان داشته باش درپناه
او که باشی،
آرامش سهم قلب توست...🍃🌈
#استوری
@Tolou1400
قلب77.mp3
6.28M
#روانشناسی_قلب 77
بزرگترین عامل قدرت روح؛
باور کردن خدا وتکیه دادن به اوست!
باور کن که خدا؛
کورترین گره ها رو،باز
وعمیق ترین ترسها رو فرو میریزه.
#استاد_شجاعی 🎤
❤️🍃🍃🍃
@Tolou1400
#من_زنده_ام
#فصل_چهارم
#قسمت_بیست_و_دوم
دوباره پیش خواهر بهرامی و آن مجروح برگشتم. صورت و چشمهای آن مجروح پر از خون شده بود. وقتی سرش را پایین میگرفت خونریزی همراه با درد بسیار زیاد شدت میگرفت. جایی را نمی¬دید. من و خواهر بهرامی کنارش نشستیم. گفتم: امن یجیب بخوان تا دردت تسکین پیدا کنه. چرا جلو نیامدی و تلاش نکردی سوار آمبولانس شوی و با آنها به بیمارستان بروی؟ ممکن است چشمهایت را از دست بدهی.
-صلاح نبود.
تعجب کردم:چی؟ از اینجا ماندن که بهتر بود. اینجا جتی وسایل کمکهای اولیه هم نداریم و با فشار دست میخواهیم خونریزی را بند بیاوریم.
پرسیدم: شما باهم اسیر شدید؟
گفت: من و میرظفرجویان و مجید جلال وند و عبدالله باوی با هم بودیم.
به آرامی گفت: عراقی ها کجا هستند؟
-آن طرف ایستاده اند.
-صدای ما را میشنوند؟ چند نفرند؟
-چرا میپرسی؟
در یک فرصت مناسب کیفم را از جیب شلوارم بیرون بکشید و آن را از بین ببرید. اگر آن را از بین ببرید راحت میشوم و درد چشمانم را تحمل می¬کنم.
مگر شما را تفتیش نکردند؟مگر جیب های شما را خالی نکردند؟ شما اسلحه داری؟
نکردند؟ شما اسلحه داری؟
گفت: نه، چندتا ماشین را باهم گرفتند. چون مجروح بودم فقط دستهایم را بستند و اینجا انداختند.
کفش های خواهر بهرامی، کفش های سفید تابستانی پرستاری بود که روی سطح آن سوراخ های ریزی داشت . هردویمان در یک وضعیت نشسته بودیم. پاها را جفت کرده و زانوها را در بغل گرفته بودیم. نگاه من به زمین خیره بود. به همه چیز فکر می¬کردم، به گذشته به آینده ی نامعلومی که در پیش داشتم. بی اختیار از روی زمین دانه دانه سنگریزه برمی داشتم و در سوراخ کفش های او فرو می¬کردم. تمام سطح کفش های خواهر بهرامی پر شده بود از سنگریزه. وقتی هردو کفش های او از سنگریزه پر شد یکباره گفت: راستی چی شد منو مریم معرفی کردی، آخه اسم خواهرم مریمه، من میتونم هر اسمی داشته باشم به جز مریم!
@Tolou1400
-طوری نیست منم اسم خواهرم مریمه، اسم کوچیکت چیه؟
-شمسی
-ولی از این به بعد تو میشی خواهرم و من تو رو مریم صدا میکنم.
مریم انگار که به خواهر کوچکترش می توپد گفت: معصومه تو چه بی خیالی! میبینی که اسیر دشمن شدیم اما تو یاد بچگیات افتادی؟ دلت میخواد سنگ بازی کنی؟ تقریبا نیم ساعته داری سنگریزه توی این کفش ها فرو میکنی. متوجه نشدی این سرباز عراقی نزدیک اومد و نگاه کرد ولی چیزی نفهمید و رفت.
سرم را چرخاندم. دیدم راست میگوید؛ سرباز عراقی نگاه و لوله ی تفنگش را از ما برگردانده بود.
لوله ی تفنگش را از ما برگردانده بود. حالا فرصت خوبی بود. کمی به مجروح نزدیک شدم. دستم را در جیبش فرو بردم و هرچه بود دراوردم. کاغذها را خواندم؛ نامه ای مربوط به ستاد جنگ به همراه یک قران جیبی (جز سی ام قران) بود.گفتم: اینکه قرانه، اون کاغذ هم نامه ستاد جنگه.
گفت: معطل نکن، کارت شناسایی ام تو جیب عقب شلوارمه.
به آرامی و بدون چرخش سر، در پناه مریم با یک دست سنگریزه برمیداشتم و با دست دیگر کارت شناسایی را بیرون کشیدم. روی کارت نوشته بود دکتر هادی عظیمی، درجه: سرهنگ، پست رییس بیمارستان نیروی دریایی خرمشهر.
جا خوردم: شما سرهنگ هستید؟
-آهسته تر حرف بزن!
-شما دکتر هم هستید؟
-بجنبید!معطل نکنید! کارت را از بین ببرید!
شما رییس بیمارستان نیروی دریایی خرمشهر هم هستید؟
ادامه دارد🖋
@Tolou1400
امام زمان"عج"
در قلبهای شماست.
مواظب باشید،
بیرونش نکنید...
-آیتﷲبهجت-
#امام_زمان_عج
@Tolou1400