که نگه داشتن از بدست آوردن، محترم تر است.🌿
#همسرداری
#خانواده
https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf
#من_زنده_ام
#فصل_چهارم
#قسمت_بيستم
با دندان دستهایم را باز کردم. سپس دست خواهر بهرامی را نیز باز کردم. هرچه سرباز فریاد میزد گویی گوشی برای شنیدن نداشتم. تکه ای باند را که برای احتیاط دور جوراب و پایم بسته بودم ، باز کردم و با آبی که در قمقمه ی کمری تکاور مجروح بود، صورت خون آلودش را شست و شو دادم. از ناحیه ی چشم آسیب دیده بود بعد از شست و شوی چشم هایش مقداری گاز استریل را که به همراه داشتم روی زخم گذاشتم تا خونریزی اش موقتا قطع شد.
موقتا قطع شد. ولی این مقدار گاز فقط برای یکی از چشمان او کافی بود. برادر دیگری چند متر آنطرف تر بر زمین افتاده بود. به سمت او دویدم. سرباز بعثی پی در پی فریاد زد: ممنوع، ممنوع و من هم در پاسخ فریاد زدم: مجروح، مجروح با خودم گفتم هرچه بادا باد، مگر من برای کمک به این مجروحان به آبادان برنگشته بودم؟ مگر برای ماندن در بخش به خانم مقدم التماس نمی¬کردم. تکاور هر لحظه رنگ پریده تر میشد. اسمش را از روی لباسش خواندم:تکاور میر احمد میرظفرجویان. از شدت بغض داشتم خفه می¬شدم. خون چنان در رگهایم به جوش امده بود که احساس می¬کردم هر لحظه ممکن است خون بالا بیاورم. دکمه های لباسش را باز کردم، از ناحیه شکم اسیب جدی دیده بود. دل و روده هایش پیدا بود. تمام لباسش غرق خون بود. خواهر بهرامی پاهای او را بالا گرفت اما با دست های خالی چه می¬توانستم بکنم. هرچه از بعثی ها خواستیم آمبولانس خبر کنند و او را به بیمارستان انتقال دهند جواب می¬دادند: اصبروا، یجی، بالطریق!(صبر کنید، میاید، توی راه است)
با گذشت زمان ما بیقرار تر و عصبانی تر میشدیم و بر سر سرباز فریاد میزدیم و درخواست آمبولانس می¬کردیم.
برادر میرظفرجویان میگفت: از انها چیزی نخواهید.
پشت هم ذکر میگفت و صدام را نفرین میکرد. با فشار کف دستهایم بر روی شکمش ، جلوی شدت خونریزی را گرفته بودم. پایین مانتو و مقنعه ام به خون این برادر تکاور آغشته شده بود. مستاصل شده بودم. چند متر انطرف تر یکی از منازل شرکت فاستر ویلر را دیدم که درش باز بود
ویلر را دیدم که درش باز بود. به خواهر بهرامی گفتم:میخوام برم داخل این خونه. شاید بتونم پارچه تمییز یا وسایل ضدعفونی پیدا کنم و زخم رو ببندم.
خواهر بهرامی گفت:خطرناکه، ممکنه نیروهای عراقی اونجا مستقر شده باشن.
برگشتم و به گودالی که برادران در ان اسیر بودن نگاه کردم.هنوز همه ی چشم ها با نگرانی به ما خیره بودند. به پشتوانه غیرت نگاه انها احساس امنیت کردم. بلند شدم که داخل خانه بروم اما برادر میر ظفرجویان چیزی زمزمه می¬کرد . صدایش ارام شده بود. به سختی متوجه شدم که میگوید:جایی نرید، اینجا امنیت نداره.
از اینکه تکاوری با تنی مجروح به خاک افتاده بود و هنوز غیرت و مردانگی در صدایش موج میزد احساس غرور میکردم و برای زنده یودنش بیشتر به دست و پا افتادم.
دستهای خونی ام را به سرباز عراقی که بالای سرمان ایستاده بود نشان دادم و به او فهمانئم که میخواهم دستهایم را بشویم. اجازه داد. داخل خانه رفتم، در استانه ی در، روی یک چوب لباسی حوله ی بزرگ سفیدی دیدم. بی انکه جلوتر بروم سزیع حوله را کشیدم و برگشتم. سرباز فهمیده بود که شست و شوی دست بهانه است اما نمیدانم ذاتش خوب بود یا تحت تاثیر قرار گرفته یود؛اصلا به روی خودش نیاورد.
سرباز عراقی را نمی دیدیم فقط لوله تفنگش بود که به تناسب جابه جایی ما ، جابه جا میشد. حوله رو به سختی دور شکمش پیچیدیم. انقدر خون از دست داده بود که بدنش شل و سنگین و لب و دهانش خشک شده بود و اب طلب میکرد.
لب و دهانش خشک شده بود و اب طلب میکرد. خواهر بهرامی به سرباز گفت:مای، مای(اب،آب)
میرظفرجویان دوباره گفت:از اینها چیزی طلب نکنید، اینها کثیف هستند.
ته قمقمه هنوز کمی اب مانده بود؛ ان را دور لب و دهانش ریختم. پرسیدم : سید بچه داری؟
با تکان سر گفت:بله.
مثل اینکه دلش میخواست از بچه اش حرف بزند گفت: اسمش سمیه است.
اشکی به ارامی از گوشه ی چشمش سر خورد. از خودم بدم امد. من که نتوانسته بودم جلوی خونریزی اش را بگیرم،
ادامه دارد…✒️
https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf
هر کس میانه اش با خدایش صفا باشد
گم شده هایش را پیدا می کند...
#مرحوم_اسماعیل_دولابی(ره)
@Tolou1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظهها میگذرند
گرم باشیم و پر از فکر و امید
عشق باشیم و سراسر خورشید
زندگی همهمهی مبهمی از رد شدن خاطرههاست
هرکجا خندیدیم،
هرکجا خنداندیم
زندگانی آنجاست ...🌈
#استوری_طبیعت
#آرامش
@Tolou1400
انسانی که دم از خدا میزند
شبانه روز یک میلیون بار "یا الله" میگوید؛
اما رفتارش نشان میدهد
آدمی است سخت "خودپرست"
خدایش از لفظ تجاوز نکرده است!
#شهید_بهشتی
@Tolou1400
اینقدر با صدای بلند زندگی نکنید.
به دیگران چه ارتباطی دارد شما دیشب شام را در کدام رستوران خورده اید.
جشن و شادیها و عاشقانه های حقیقی یا دروغی خود را به نمایش نگذارید.
خیلیها جای خالی کسی را در زندگیشان حس میکنند آنها را غصه دار نکنید.
یا اینکه امروز دلتان گرفته مینشینید جلوی دوربین زار میزنید .
شاید همین امروز کسی بعد از روزها غصه داشتن دلش میخواهد شاد باشد.
لطفا روزش را خراب نکنید.
این تغییر حال و هوای درونی را درون خود نگه دارید.
لطفا اینقدر با صدای بلند زندگی نکنید.🙏✨
#سبک_زندگی_اسلامی
#خانواده
@Tolou1400
طلوع
#من_زنده_ام #فصل_چهارم #قسمت_بيستم با دندان دستهایم را باز کردم. سپس دست خواهر بهرامی را نیز باز
#من_زنده_ام
#فصل_چهارم
#قسمت_بیست_و_یکم
از خودم بدم آمد. من که نتوانسته بودم جلوی خونریزی اش را بگیرم، دیگر چرا او را به یاد دخترش انداختم. چشم هایش را به سختی باز نگه داشته بود.
جمله ای که به سختی ادا میکرد این بود: به دخترم سمیه بگید پدرت با چشم باز شهید شد و به آرزویش رسید.
قلبم از شنیدن این جملات آتش گرفته بود.
در همین حین صدای چند هواپیما سکوت منطقه را در هم شکست.برادران اسیری که در گودال بودند خوشحال شدند. فکر می کردند هواپیماهای خودی اند که برای ازاد کردن ما امده اند.
گفتم: سید، تو تکاوری، همه منتظر تو هستد، اینجا که عراق نیست، اینجا خاک ایران است . تا چند ساعت دیگر نیروهای خودی می آیند و همه ی ما آزاد می شویم و برمی گردیم و خبر پیروزی را خودت به سمیه و مادرش میدهی.
دوباره گفت: لعنت بر صدام.
برادری که از ناحیه ی چشم آسیب دیده بود وقتی شنید سید به صدام نفرین می فرستد گفت: سید اینا میفهمن چی میگی، تقیه کن.
اما سید این بار با صدایی بلند تر از عمق وجودش گفت: لعنت بر صدام! حوله ی سفید دور کمرش پر از خون شده بود. جابه جا کردن حوله به سختی انجام می شد. تقریبا سه ساعت طول کشید تا آمبولانس آمد. ابتدا به طرف گودالی که برادرها در آن بودند، رفت. چند نفر از آنها را که از ناحیه سر و صورت و دست و پا مجروح شده بودند سوار کرد و بعد از همه سراغ سید تکاور آمدند. تقاضای برانکارد کردم.
گفتند: خودش باید سوار شود، نمیدانستم مجروحی که قدرت باز نگهداشتن پلک هایش را نداشت، چگونه میتوانست با پای خودش سوار آمبولانس شود. هرچه میگفتم برانکارد بیاورید توجهی نداشتند. آمبولانس بدون برانکارد و بدون هیچ گونه وسایل کمکهای اولیه و پزشکیار آمده بود. آن موقع هنوز دشمن را نمیشناختم.
دست به کمر ایستاده بودند و می گفتند بگذاریدش توی آمبولانس.
من و خواهر بهرامی هرچه تلاش کردیم نتوانستیم بلندش کنیم. هر پنج مجروح داخل آمبولانس با دیدن این صحنه پیاده شدند و به کمک ما امدند. هرکس گوشه ای از بدنش را گرفت و او را داخل آمبولانس گذاشتند. دوباره حوله را جابه جا کردم و به برادری که کنارش بود گفتم: این تکاور سید است، به خاطر خدا دستت را روی زخمش بگذار و فشار بده تا شدت خونریزی کمتر شود و به بیمارستان برسد.
برای آخرین بار دستم را بر زخمش گذاشتم و امن یجیب المظطر اذا دعاه و یکشف السوء خواندم. چشمانش را باز کرد و گفت: خواهر این راه زینب و سیدالشهداست، صبوری کنید.
خون توی بدنم خشکید؛ خیلی به موقع بود. در آن ساعات بهت و ناباوری، احتیاج داشتم که کسی متذکر شود این راه زینب و سید الشهداست، صبوری کنید.
خیلی تلاش کردم از آمبولانس پیاده نشوم و تا بیمارستان با آنها همراه شوم اما به زور اسلحه ی عراقی ها و اصرار برادرها پیاده شدم. اصرارم برای حمل مجروحی که از ناحیه چشم آسیب دیده بود بی فایده ماند.
وقتی پیاده شدم دوباره سرباز با لوله تفنگش ما را به سمت آنکه چشمش مجروح شده بود هل داد. در این چند ساعت از بس لوله ی تفنگشان را به تن و بدنمان کوبیده بودند، استخوان هایمان درد گرفته بود. آخرین صحنه ای را که در لحظه ی پیاده شدن و بسته شدن در آمبولانس دیدم به خاطر سپردم.
پسری را در آمبولانس دیدم که بیست ساله به نظر می رسید. کتف چپش تیر خورده بود و زیرپوش سفید رکابی به تن داشت. محاسن مشکی و قامتی متوسط داشت. بر بازوی دست راستش که آن را با کمربندش به گردن آتل کرده بود، خالکوبی رستم و مار زنگی جلب توجه می کرد. سعی کردم قیافه ها را به خاطر بسپارم اما آنقدر در آن چند ساعت قیافه های خودی و غیر خودی و درهم و برهم دیده بودم که نمیتوانستم همه ی آنها را به ذهن بسپارم.
ادامه دارد…✒️
@Tolou1400
ما به ندرت درباره آنچه که داریم فکر میکنیم، در حالی که پیوسته در اندیشه چیزهایی هستیم که نداریم.
@Tolou1400
هر مسئولیتی در دست تک تک شما،
تنگهی اُحدی است که میبایست از آن پاسداری کنید؛
از کمبودها ناله نکنید، سرخورده نشوید.
اول ماموریت، آخر هم ماموریت؛
نه اول امکانات و بعد ماموریت!
#امام_سید_علی_خامنه_ای❣
@Tolou1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا روزی رسانِ توست
دیروز، امروز، فردا و همیشه
او تو را دوست دارد
همه دلواپسی هایت را
به او بسپار و
ایمان داشته باش درپناه
او که باشی،
آرامش سهم قلب توست...🍃🌈
#استوری
@Tolou1400