قلب78.mp3
6.58M
#روانشناسی_قلب 78
توکل...نشونه اهل ایمانه!
نترس؛
خداپشت سرت ایستاده؛ بزرگتر از يه کوه محکم.
دستو بده به خدا؛
ازقعر خاک تا انتهای نور می بردت.
#استاد_شجاعی 🎤
❤️🍃🍃🍃🍃
@Tolou1400
#من_زنده_ام
#فصل_چهارم
#قسمت_بیست_و_پنجم
دکتر که دید در تصمیمی که گرفته ام جدی هستم، نمازش را شکست و گفت: این عراقی تنها نیست، دو روبرش، این گوشه کنارها پر از سرباز است، او هم خودش را به خواب زده است.
گفتم: دکتر اسلحه اش کلاش است. شما کار با اسلحه ی کلاش را بلدی؟
جواب داد:من که چشم ندارم جلوی پایم را ببینم. عاقل باشید، تسلیم تقدیر الهی شوید و کارتان را به خدا واگذار کنید. سرنوشت شما اسارت بوده است. هیچ کدام از ما به اختیار خودمان اسیر نشده ایم. شما برای این راه انتخاب شده اید. مگر نه اینکه به خاطر مشتی بچه یتیم و بی سرپرست در این راه آمده بودید؟ نیت شما خیر بوده است. بعد هم برای کمک به منطقه می رفتید. شما برای کار خیر قدم برداشته اید و در این راه هر حادثه ای که پیش آید، خیر است. این کام ماست که تلخ شده. خداوند فقط منشا خیر است. در خیر بودن کارتان شک نکنید. هیچ تقدیری از مشیت الهی دور نیست.
گفتم: دکتر ما اگه برویم با هم میرویم. هر تصمیمی که بگیریم با توافق هر سه نفرمان خواهد بود.
کمی باهم مشورت کردیم اما نه دکتر نه مریم راضی به این کار نبودند. حدود دو ساعت طول کشید تا دیو از خواب بیدار شد. از دود سیگارش متوجه شدم بیدار شده است. اسلحه را روی دوشش گذاشت و دوباره شروع به قدم زدن کرد، سه سرباز جدید به آنها اضافه شدند و دوباره پچ پچ و نگاههای سنگین و کلماتی که نمیدانستم چه معنی و مفهومی دارد شروع شد. سربازان بعث عراقی جدید اشاره کردند که بلند شویم و به طرف آنها برویم. بی اعتنا به اشارات و حرفی که میزدند، دست مریم را محکم گرفتم و گفتم: من و تو دیگه خواهر شدیم. تحت هیچ شرایطی از هم جدا نمیشیم. وقتی ما را بی تفاوت دیدند خودشان به طرف ما آمدند. یکی از سربازها گفت: اهنا عبادان، عدچن ساعتین حتی اتعبدن منا و اترحوا صوب عبادان، احنا هم انساعدچن( اینجا آبادان است، دو ساعت فرصت دارید تا از اینجا دور شوید و به سمت آبادان بروید،ما هم به شما کمک میکنیم.) چون به عربی حرف می زدند، متوجه همه ی حرفهایشان نمیشدم. دکتر که منظور آنها را متوجه شده بود، چون در حال نماز بود با صدای بلند گفت: الله اکبر، الله اکبر.
@Tolou1400
دکتر نمازش را تمام کرد و به آنها گفت: اینها عربی نمیدانند. به دکتر گفتند: ترجم الهن( برایشان ترجمه کن)
دکتر در ادامه ترجمه رو به ما کرد و گفت: فریب نخورید
گفتم دکتر ما هرجا برویم هر سه باهم میرویم .
سرباز عراقی گفت: لا بس انتن الاثنین نگدر انحررچن، چی انتن نسوان( نه، فقط شما دو نفر را میتوانیم آزاد کنیم چون زن هستید).
با وجود اینکه متوجه موضوع شده بودم از آنها پرسیدم : از کدام مسیر باید برویم؟
مسیری که نشان داد، غلط بود. بیشتر به آنها مشکوک شدیم. به دلیل اینکه دکتر عظیمی مجروح بود و نمیخواستیم ازاو جدا شویم پیشنهاد سربازها را نپذیرفتیم. اما آنها اصرار داشتند ما برویم . ما میگفتیم در کنار دکتر میمانیم. دکتر بهانه خوبی برای ماندن و نرفتن بود . من بین دکتر عظیمی و مریم نشسته بودم. سرباز بعثی دائما با لوله ی تفنگش توی سر مریم میزد. مریم با دست، سر اسلحه را پس زد و فریاد کشید: بی شرف، برو گم شو، آزادی به زور اسلحه؟
به دکتر گفتند: شنگول؟( چی میگه؟)
نمیدانم دکتر برای آنها چطور ترجمه کرد که کمی بعد بدون هیچ حرفی رفتند. بعد از نیم ساعت شش نفر دیگر آمدند و گفتند: لازم ننقل الدکتور عظیمی للمسشفی.( باید دکتر عظیمی را به بیمارستان انتقال دهیم.) مثل کنه به دکتر چسبیده بودیم. گفتم: دکتر پدر ماست. ما به هیچ عنوان از پدرمان جدا نمیشویم.
یک نفر از آنها که کرد بود و فارسی را خوب میفهمید، گفت: ما با دکتر جلوتر میرویم شما پشت سر ما بیایید.
گفتم: نه، ما و دکتر باهم میاییم.
شب کشداری بود. انگار صبح قصد آمدن نداشت و جایی گیر کرده بود. هرچه میگذشت از تاریکی شب چیزی کم نمیشد. به آسمان پر ستاره نگاه کردم. با خودم گفتم سهم من از این ستاره هایی که پیام روشنی و سپیده ی صبح را دارند چقدر است؟
ادامه دارد… ✒
@Tolou1400
طلوع
#من_زنده_ام📚 #فصل_اول #قسمت_اول به روزهای دور نگاه میکنم ؛ به اولین لحظات حرکت قطار زندگی از مبدأ
ابتدای کتاب "من زنده ام" ☘👆
#سر_سفره_افتتاح | فراز اول
اللّٰهُمَّ إِنِّى أَفْتَتِحُ الثَّناءَ بِحَمْدِكَ
وَأَنْتَ مُسَدِّدٌ لِلصَّوابِ بِمَنِّكَ. ✨
✿ باید از حمد شروع کرد ...
از همانجایی که میبینی فقیرترینی؛
و هر چه زیبایی که از تو صادر میشود؛
همانجایی است که او هوایت را داشته است.
و زیباترین قسمت ماجرا آنجاست که؛
تو را به سمت خویش ... بهراه انداخته است!
#دعای_افتتاح
@Tolou1400
عبودیت
آن است که
بنده او باشی
به همه حال
چنانکه او
خداوند توست
به همه حال
#تذکرة_الوليا
@Tolou1400
Tahdir-Ahmad-dabagh-www.Ziaossalehin.ir-.Joze_.02.mp3
24.16M
تلاوت تحدیر (تندخوانی)
جزء دوم قرآن کریم
«در۳۳ دقیقه یک جزء تلاوت کنید»
#قرآن_کریم🍃
#جزء_دوم
#تحدیر
@Tou1400
باری تعالی!
من از آدابِ مهمانداریات چیزی نمیدانم اما
در شـهرِ من رسم است میبوسند مهمان را .
#ماه_رمضان
@Tolou1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چگونه توفیق شهادت پیدا کردی؟
-از آنچه دلم می خواست گذشتم....
#شهید_محسن_حججی
#الهی_رضاً_برضاک
#استوری
@Tolou1400
#من_زنده_ام
#فصل_چهارم
#قسمت_بیست_و_ششم
همین قدر که در انتظار صبح بمانم کافی است.
گفتم: دکتر افکار اینها کثیف و شیطانی است. نظر شما چیست؟
گفت: شما فقط نماز صبر و شکر بخوانید. شب تمام میشود.
ما نماز میخواندیم و آنها تماشا میکردند تا اینکه آرام آرام پرده روشنی بر سیاهی شب کشیده شد که نوید نافله ی صبح را میداد اما هنوز تا صبح فاصله بود. آنقدر آذوقه و مواد خوراکی و تنقلات توی دست و بالشان بود که انگار به ضیافت دعوت شده بودند. برای اینکه اشتهای ما را تحریک کنند و از آنها چیزی درخواست کنیم نمایش نشخوار برگزار کرده بودند. پوست پسته هایشان را به سمت ما پرتاب میکردند. باد زباله هایشان را جابه جا میکرد.متوجه شدم قوطی های کنسرو و جعبه ها مال ایران است. با آنکه از صبح روز قبل تا آن لحظه چیزی نخورده بودیم، میلی به خوردن و آشامیدن نداشتیم.
گفتم: دکتر اینجا چه خبره؟ این قوطی ها و جعبه ها ایرانی اند.
دکتر گفت: حتما بار بعضی از ماشین هایی که تو جاده میگیرن تدارکات و و آذوقه برای جبهه بوده.
صبحدم بیست و چهارم مهر همزمان شد با سرو صدای خودروهای بعثی و هجوم دوباره گروه گروه نیروهایی که از شمال خرمشهر به سمت همین جاده سرازیر بودند.روز قبل، از صبح علی الطلوع تا غروب شاهد اسارت گروهای مختلف بودیم. من و مریم را به گودالی انتقال دادند که دیروز برادران در آن بودند. دکتر عظیمی تنها گوشه ی دیوار نشسته و منتظر اعزام به بیمارستان بود.
ساعت هشت صبح یک گروه شش نفره از برادران سپاه پاسداران بدون اینکه فرصت تعویض لباس داشته باشند با همان لباس سبز سپاه اسیر شدند. از برخوردشان کاملا پیدا بود غافلگیر شده اند.آنها را مثل توپ به سمت ما پرتاب کردند. بعد از مدتی که بین ما اعتماد حاکم شد، اطلاعتمان را دست و پا شکسته رد و بدل کریدم.
از آنها پرسیدم: از کجا اعزام شدید؟
@Tolou1400
-سپاه امیدیه
ما نیروهای هلال احمریم و ممکن است آزاد شویم.-
بلافاصله دو نفر از آنها که متاهل بودند، حلقه ازدواجشان را در آورده و به ما دادند و گفتند: اگر آزاد شدید این حلقه ها را به سپاه امیدیه بدهید
خانواده هایمان از این حلقه ها ما را شناسایی خواهند کرد.
به امید اینکه آزاد میشویم یکی از حلقه ها را مریم و دیگری را من گرفتم. شدت درگیری و اسیرگیری، بیشتر از روز قبل بود. اما هیچ کدام از کسانی که اسیر میشدند ناراحت نبودند؛ گویی فکر میکردند ، سفری موقت و کوتاه در پیش دارند.
تعدادمان ساعت به ساعت بیشتر میشد. برادران سپاه و بسیج را در آن گودال کنار ما می¬اوردند و بقیه را گوشه ی دیوار نگه میداشتند. ساعت ده صبح جوانی با قامتی باریک و بلند و محاسنی قهوه ای مثل تیری که از دور شلیک شودبه جمع ما پرتاب شد. لب و دهانی پر خون و ظاهری روستایی اما چهره ای گشاده و لبانی مثل پسته خندان داشت. هیچ کدام دستمالی نداشتیم که به او بدهیم. با سر استین لب و دهان خونی اش را پاک کرد و نشست. پنجاه راس گوشفند با صدای زنگوله هایشان او را همراهی میکردند و عراقی ها گوسفندها را هم با او داخل گودال انداختند. به هر طرف که سر میچرخاندیم، صورت گوسفندها توی صورتمان بود و روی دست و پایمان فضله میریختند و یکسر بع بع میکردند.
بعد از سی ساعت گرسنگی و تشنگی یک لیوان آب آوردند که همه باهم در معیت آن همه گوسفند ، یک جرعه از آن را بنوشیم. هر گوسفندی که سرو صدا میکرد به محض اینکه آن جوان دستی به سرش میکشید آرام میشد. یکی از برادرها ی سپاه پرسید : اسمت چیه برادر؟ شغلت چیه؟
با سادگی و صداقت تمام گفت: اسمم عزیزه و چوپونم. کاشی هستم. دیروز از کاشان راه افتادم.
ادامه دارد…✒️
@Tolou1400