مرحله سوم: افزودن شکر و گلاب
وقتی برنج خوب شکفته و نرم شد باید زعفران دم کرده غلیظ را اضافه کنید و هم بزند تا خوب رنگ بگیرید سپس کره را افزوده و هم بزنید در ادامه نوبت افزودن شکر می باشد شکر اضافه کرده و هم بزنید تا دانه های شکر ذوب شود صبر کنید تا شله زرد غلیظ بشه و بعد خلال بادامی که از قبل در کمی گلاب خیس کردید رو بهش اضافه کنید. چند جوش که زد و پخت شله زرد رو به اتمام بود گلاب و عرق هل رو اضافه و هم بزنید و بگذارید چند دقیقه روی حررات بماند دقت کنید بعد افزودن گلاب دیگر مراحل پخت تمام شده و نباید زیرا روی حرارت باشد تا عطر و بو گلاب را از بین نبرد.
مرحله چهارم: پخت شله زرد
وقتی شله زرد آماده شد زیر قابلمه شعله پخش کن بذارید و حرارت رو کاملا کم کنید و دمکنی بذارید و ۱۵ تا ۲۰ دقیقه شله زرد رو دم کنید. بعد از این مدت حرارت را خاموش کرده ولی دمکنی رو برای ۲۰ دقیقه دیگه روی قابلمه نگه دارید شله زرد خوشمزه ما حاضر است می توانید داخل کاسه ریخته و با دارچین و گل محمدی تزئین کنید. نوش جان.
#شله_زرد_مجلسی_سنتی😋😍
@Tolou1400
ساده زندگی کن
اما ساده عبور نکن
از دنیایی که تنها
یکبار تجربه اش میکنی ...
#زندگی❤️
#طلوع🌻
https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf
تعابیری مانند "حب" را در روایات زیاد دیده ایم .اما پیامبر اسلام در مورد حضرت خدیجه(س)
فرموده اند:
و کُنتُ لَها عاشِقاً
من عاشقِ او(خدیجه) بودم ..
#ام_المؤمنین
#حضرت_خدیجه_س
@Tolou1400
طلوع
#من_زنده_ام #فصل_چهارم #قسمت_سیوسوم وقتی دید روی انگشت نماز میخونیم به هریک از ما یک هسته خرما د
#من_زنده_ام
#فصل_چهارم
#قسمت_سیوچهارم
حالا دیگر معنی این دو کلمه را فهمیده بودم. گفتم: مدنی هستم.
پرسید: عربستانی؟
دو روز طول کشیده بود تا بفهمم عسگری و مدنی یعنی چه!
حالا نمی دانستم منظورش از عربستانی چیه. گفتم: نه، ایرانی.
چنان قهقهه ای زد که تا ته حلقش پیدا شد.
گفت: لا ایرانی، هندی
برگشتم از فاطمه پرسیدم این چی می گه، میگه من عربستانی یا هندی هستم؟
فاطمه گفت: میگه تو ایرانی نیستی، هندی هستی
با اشاره حلقه ی ازدواجش را از دست چپش درآورد و گفت: بگیر و بعد به نشانه ی هواپیما، دستش را در هوا تکان داد. می خواست اعتماد من را جلب کند.
وقتی متوجه منظورش شدم، با عصبانیت گفتم: من مسلمانم تو هم مسلمانی، تو برادر دینی من هستی.
برگشتم و سرجایم نشستم.
فاطمه که دید من عصبانی ام و خیلی هم ترسیده ام گفت: نترس اینها دارند ما را امتحان می کنند. من دو سه روز اول از این حرکات و مزخرفات زیاد شنیدم.
خدا را شکر ما الان رسما در دست دولت عراق اسیریم. از جبهه های اول که کسی ما را ندیده بود و هویت ما را نشناخته بود گذشته ایم. الان خیلی از برادران ایرانی اینجا از وجود ما مطلع هستند و ما را دیده اند. اما این حرف ها برای آرامش دل پریشان من کافی نبود.
گفتم: ما با سه نفر اسیر شدیم. دکتر هادی عظیمی و میر احمد میرظفرجویان و مجد جلالوند که اصلا نمی دانم چه بلایی سرشان آمده.
استدلال فاطمه منطقی بود اما تشنج عصبی و شوک شدیدی به من وارد شده بود.
سراسر بدنم خیس عرق بود، احساس تهوع و دل آشوبه ی شدیدی داشتم. بی صدا به گوشه ای از اتاق خزیدم و در حالی که دلم را به شدت می فشردم از درد جسمی و اظطراب روحی به خودم میپیچیدم.
مریم با چشمان محزون و مضطرب کنارم نشست و سعی میکرد با شوخی از کنار پیشنهاد و نگاه ها کثیف آنها بگذرد.غذا خوردن با دست های آلوده، کار خودش را کرده بود. مبتلا به دل پیچه و اسهال شدیدی شده بودم که توان برخاستن را هم از من سلب کرده بود.
صبح روز بعد با صدای همهمه ی بیرون، سراسیمه بلند شدیم و برای اینکه از اخبار جدید مطلع شویم از پشت پنجره بیرون را نگاه کردیم.
کامیونی پر از اسیران ایرانی از نظامی گرفته تا غیر نظامی و پیر و جوان، وارد زندان کردند. پلاک ماشین شماره ی اهواز بود. هرکسی که پایین می آمد با یک لگد به سمت دیگر پرتابش می کردند. استقبال تحقیرآمیزی بود. تمام وجودم چشم شده بودتا شاید آشنایی پیدا کنم. خدایا این همه آدم را از کجا میگیرند. اگر آقا یا رحیم یا سلمان یا محمد یا هرکدام از برادرانم را ببینم چه عکس العملی نشان بدهم؟ او را صدا بزنم یا ساکت باشم؟ در همین حین دختر دیگری را به سمت اتاق ما آوردند. باورمان نمیشد روز 26 مهر است و اینها هنوز در جاده اسیر می گیرند. بی اعتنا به همه ی محدودیت ها و ملاحظات به استقبالش رفتیم. برای اینکه باهم ارتباط نگیریم، او را از ما ترسانده بودند. احتیاط می کرد و کمتر به سمت ما می آمد. اما بعد از چند ساعت خودش را معرفی کرد:
-حلیمه آزموده، کارمند بهداری و مامای بیمارستان نهم آبان( بیمارستان شهید بهشتی فعلی) هستم. از اول جنگ شبانه روز در بیمارستان درگیر مداوای مجروحهای جبهه و بمبارانها بودیم. خانم دلگشا مترون بیمارستان گفتند شما برای چند روز بروید استراحت و چند روز دیگر برگردید. من هم رفتم پیش نامزدم نادر ناصری که با هم بیاییم.
#ادامه_دارد…
@Tolou1400
قلب82.mp3
5.81M
#روانشناسی_قلب 82
علامت اینکه يه کسی،دوستمون داره؛
اينه که تندتند،ازما خبر میگیره!
سجاده، ذکر،خلوت...
خبرگیری خدا از توست!
شاد باش که انتخاب شدی.
#استاد_شجاعی 🎤
#طلوع🌻
https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میخواهی برای نجات ما بیایی.....
#سه_شنبه_های_مهدوی
#استوری
#طلوع🌻
https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf