طلوع
#من_زنده_ام #فصل_چهارم #قسمت_سیوهشتم آب به سر و صورتش زدند و گفتند: نطّیک فرصة اتوصی. اللیلة ال
#من_زنده_ام
#فصل_چهارم
#قسمت_سیونهم
تمام بدنم از عرق سرد، خیس شده بود. سرم را تا آنجا که خم میشد در شکمم فرو برده بودم. اگرچه نیازهای فیزیولوژیک جزیی از طببیعت آدمی است اما احساس میکردم این اسهال لعنتی مرا از قلههای بلند انسانی به زمین کشانده است.
هرچه فریاد میزدیم و به در میکوبیدیم ، کمتر نتیجه می گرفتیم. به جنون رسیده بودم، نمی خواستم شرمندهی دوستانم شوم. اگر چه تعفن و کثافت آن سیاهچال دست کمی از مستراح نداشت اما بالاخره حرمت آدمی فقط به لحظههای خصوصی و پنهانیاش است که جزئی از طبیعت او است.
گاهگاهی صدای فاطمه را میشنیدم که می گفت: راحت باش، چارهای نیست، اسیریه دیگه.
حلیمه میگفت: خدا لعنتشان کند.
مریم فریاد میزد خواهرم مُرد دکتر بیاورید.
ناگهان سربازی در میان فریادها در را باز کرد. به جای یک نفر، هر چهار نفر بیرون پریدیم . یکباره با صدای نکرهاش که بی شباهت به صدای آدمی بود، همراه با قفلها و گیرههای آهنی در سلول را به هم پیچید و ما را توی سلول انداخت و در را بست. پشت هم میگفت: بالصبح، بالصبح افتح الباب (صبح، صبح در را باز میکنم)
به ساعت نگاه کردم. تا صبح چهار ساعت دیگر مانده بود. ثانیه ها مثل کوه بر دوشم سنگینی میکرد. چطور چند ساعت را تاب بیاورم . دوباره سناریوی فریاد و به در کوبیدن را شروع کردیم .
از پشت در فریاد زد: بس نفر واحد.(فقط یک نفر)
بالاخره پایم را از آن خراب شده بیرون گذاشتم. عینک امنیتی بر چشمانم گذاشت و با زور و فشار اسلحه مرا در مسیر راهنمایی کرد. از سلول تا آنجایی که رفتم حدود دویست قدم فاصله داشت. چشمبند بر چشمانم بود اما باز هم سرم را به این طرف و آن طرف میچرخاندم تا شاید چیزی ببینم اگر چه از پشت این عینک جز تاریکی مطلق چیزی پیدا نبود.
یک لحظه تصمیم گرفتم برای رهایی از این کوری خودم را از شر عینک
خلاص کنم اما بیماری ترس، بدتر از کوری بود؛ ترس از اینکه قبل از مقصد دوباره به مبدأ برگردانده شوم. ترس از مقصدی که نامعلوم و ناشناس بود، ترس از سربازی که نگهبان من بود. بوی تند و تیز مدفوع باران خورده،
نزدیک شدن به مقصد را خبر میداد. درست میشنیدم؟ این بوی تعفن با زمزمهی حزین و دلنشین دعای توسل همراه بود. این صدای یک ایرانی بود!
نزدیکتر که شدم سعی کردم با سرفه او را متوجهی حضور خودم کنم. اما آنجا مقصد نبود. با هدر قدمی که برمی داشتم روی کپههای نرمی پا میگذاشتم که مقصد را مفهوم و معلوم میکرد. پاهایم در فاضلاب فرورفته بود. میخواستم از تقاضایم صرف نظر کنم اما وضع مزاجیام اصلا خوب نبود. بیصدا عینک را از روی چشمانم برداشت. مثل آدم کوری بودم که فقط تاریکی و روشنایی را تشخیص میدهد. سرباز گفت:روحی (برو)
گفتم : کجا بروم، اینجا کجاست؟
توی یک راهرو کاملا تاریک با دو ردیف سلول که ظاهرا یکی از سلولها مقصد مورد نظر بود. هیچ قدمی نمیتوانستم بردارم اما از آن عینک لعنتی خلاص شده بودم. بیحرکت مانده بودم تا شاید چشمانم به تاریکی عادت کند و بتوانم راه و مسیر را پیدا کنم. به سمت صدا وارد راهرو شدم.
نگهبان چراغ قوهاش را روی یکی از درها انداخت. در نیمهباز بود و کف سلول مملو از کثافت و فاضلاب. یک پا به جلو میگذاشتم اما ناامیدتر به عقب بر میگشتم. از اتاقکی بدون تعبیهی سنگ توالت برای قضای حاجت استفاده میشد که تمام کف آن پر از کثافت بود. پایم روی هر نرمی که میرفت انگار ادکلنی بود که میشکفت. گویی وارد جهنم گناهکاران شده بودم؛ چرک و خون و مدفوع؛ سنگ مستراحی به بزرگی کف سلول بود.
وقتی از آن اتاق کثیف به سلول برگشتم نفس راحتی کشیدم. سلول برایم کاخ شده بود. آن شب دو بار این راه را به اجبار رفتم. بار دوم هنوز زمزمهی دعا شنیده میشد. مطمئن شدم صاحب صدا ایرانی است. برای اینکه او را متوجه ایرانی بودنم کنم از سرباز پرسیدم: اینجا چراغ نداره، خیلی تاریکه؟
سرباز عراقی تا آنجا که قدرت داشت نعره کشید و گفت: اخرسی مجوسیة (خفه شو مجوس)
با فشار و فریاد زیاد، نزدیک صبح مرا برای مداوا به بهداری بردند.
وقتی به بهداری رسیدم اولین چیزی که از آن مطمئن شدم این بود که آنجا بصره است. مرا به اتاق بزرگی بردند که سقف و دیوار و آینه های چند بعدی داشت. در اولین لحظه احساس کردم جمعیت زیادی در اتاق هستند اما بعد از اینکه چشم هایم به نور اتاق عادت کرد فقط دو افسر را دیدم که پشت میز نشسته بودند. شخص دیگری هم در گوشهای مشغول نماز بود. حیرت زده به او نگاه میکردم. هم خوشحال شدم از اینکه مسلمانند و خدا و پیامبر و قرآن را میشناسند هم ناراحت از اینکه پس چرا کسانی که نماز میخوانند با ما میجنگند. باورم نمیشد در چند قدمی آن سلولهای مخوف و متعفن، قصر و بارگاهی به این زیبایی و مجللی ساخته باشند. اما واقعیت این بود که آن دخمهها حاصل این قصرها و آن نالهها حاصل این قهقهههای مستانه بود.
@Tolou1400
هر دو نماز میخواندند و خدا را میپرستیدند اما این کجا و آن کجا؟
شدت دلپیچه اجازه نمیداد کمرم را صاف نگه دارم و راست بایستم.
در حالیکه دلم را گرفته و به خود می پیچیدم با همان بوی متعفن و مشمئزکنندهی کفش و شلوار آلوده وارد اتاق شدم. حالت رقت انگیزی داشتم. خندههای تحقیرآمیز آنها از دردی که میکشیدم تلختر و گزنده تر بود. به زبان فارسی- کُردی گفت: خدا با چه زبانی با مردم سخن میگوید؟
پیامبر و امامان با چه زبانی سخن میگفتند؟ شما با چه زبانی با خدا سخن میگویید؟ محمد(ص) و قرآن و کربلا و امام حسین همه عرب هستند و مال ما هستند. شما آمدهاید ما را مسلمان کنید؟
جواب من فقط سکوت بود و سکوت.
دوباره گفت: برایمان انقلاب خمینی را آورده ای دختر خمینی؟ بوی انقلاب میدهی!
بوی تعفن کفشهایم تمام اتاق را پر کرده بود. آنها بینی هایشان را گرفته بودند. دیگر طاقت یک لحظه ایستادن را نداشتم. فکر کردم شاید بیماری وبا گرفتهام چون کنترلم را از دست داده بودم و نمیتوانستم روی پا بایستم. نشستم اما دوباره به زور اسلحه و تشر افسر عراقی بلندم کردند که بایستم. میگفتند: شما نماز میخوانید؟ به چه زبانی؟ عربی؟ آمدهاید کربلا بروید؟ خمینی برای ما پیام میفرستد. او میخواهد کشور ما را به هم بریزد، تو چه میگویی دختر خمینی؟
توان حرف زدن نداشتم. فقط به خودم میپیچیدم و نمی دانستم قرار است کی از این محکمهی جانفرسا بیرون بروم. حاضر بودم عطای دکتر و دارو را به لقایش ببخشم. تمام سر و صورتم خیس عرق بود و صدای تپش
قلبم را به وضوح میشنیدم. زانوهایم وزن بدنم را تاب نمیآوردند و حلق و زبانم خشکیده و به هم قفل شده بود. کم آبی همهی وجودم را بی رمق و ناتوان کرده بود. ثانیهها به سختی عبور میکردند. دلپیچه و فشار اسهال مثل طوفان مرا به زمین می کوبید. بعد از این همه سؤال بی جواب و سرپا ایستادن، وقتی حس می کردم بند بند استخوان هایم دارند از هم جدا میشوند، تازه نفر سومی وارد اتاق شد و پشت میزی که در کنارش کمدی بود، نشست. با تمسخر پرسید: شنو وجعچ بنت الخمینی؟(دردت چیه دختر خمینی؟)
برای اینکه بیشتر از این آنجا نمانم و به رنجم خاتمه دهم، گفتم: درد ندارم.
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در انتظار توست که روزها
فصل ها و سال ها به هم
تکیه داده اند✨
دقایق سر روی شانه ی هم
گذاشته اند✨
که نگاه تـو تاریخ را درست می کند ...🌿
#اللهمعجللولیکالفرج
#استوری
#طلوع🌻
https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf
تو به ما یاد دادی
جنگ فقط سرباز نمیخواهد
سلاح فقط تفنگ نیست
و عشق مرگـ ندارد ...
#سید_مرتضی_آوینی🌹
#شهادت
#طلوع🌻
https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf
طلوع
#من_زنده_ام #فصل_چهارم #قسمت_سیونهم تمام بدنم از عرق سرد، خیس شده بود. سرم را تا آنجا که خم میش
#من_زنده_ام
#فصل_چهارم
#قسمت_چهلم
دکتر چهار تا قرص لوموتیل به دستم داد و به سرباز گفت: اخذوها(ببریدش)
وقتی به سلول برگشتم خواهرها خیلی نگران شده بودند. بلافاصله فاطمه پرسید: حالت خوبه؟ درمانگاه بیرون از اینجا بود، با ماشین بردنت؟
گفتم : نه پشت همین سیاهچال ها یک عمارت آینه کاری درست کردهاند که هیچ شباهتی به درمانگاه ندارد و برای بازجویی از مریض و مجروحین آنجا نشسته بودند. این امامزاده شفا که نمیدهد کور هم میکند.
اسم داروها را در همان مدت کوتاهی که در مرکز امداد جبهه (مدرسهی کودکان استثنایی) با خانم عباسی کار میکردم، یاد گرفته بودم
اما باز هم از فاطمه پرسیدم: این قرص ریزها همان لوموتیل است؟ نفری یکی از اینها را بخوریم .
گفت: اینها که آب نبات نیست تقسیمش میکنی، تمام آب بدنت رفته، باید هر چهار تا را با هم بخوری.
بدون آب چهار تا قرص را خوردم. خواهرها به هر شکل بود تا صبح مرا تحمل کردند و من با همان شرایط نماز خواندم. روشنی صبح در این سیاهچالها پیدا نبود اما گذر زمان نشان از سپیدهی صبح داشت. دو نگهبان در را باز کردند و گفتند: گومن اطلعن برّا. (بلند شید بیایید بیرون)
چشمهایم را آمادهی بستن کرده بودم اما این بار ما را بدون عینک از سلول بیرون بردند. نسیم صبحگاهی صورتم را نوازش میداد. بادهای پاییزی چند درخت نخلی را که در مسیر عبور ما بودند تکاند و چند خرمای خشک (دیری) را بر زمین انداخت. به آن خرمای خشک لبخندی زدم. خرما تنها عنصر آشنای آن حیاط بیگانه بود که نتوانستم بیتفاوت از کنارش عبور کنم. بیاعتنا به لولهی تفنگی که به کمرم کوبیده میشد خم شدم و یک چنگ خرما از روی زمین برداشتم. همزمان با خم شدن من یکی از سربازهای بعثی گفت: امشن، ذبی هم. (راه بیوفت، بندازشون).
اعتنا نکردم شمردم؛ در چنگ من به اندازهی شش تا خرما بود. به هر کدام از بچهها یکی دادم و دو تا را هم به دو سرباز عراقی دادم که با اسلحه ما را بدرقه میکردند.
حلیمه میگفت: هیچوقت مزهی خرما را اینقدر خوب احساس نکرده بودم.
این دانههای خرما تا بیست و چهار ساعت ما را نگه داشت.
برای این که دوباره چیزی را از زمین برنداریم عینکهای امنیتی را آوردند و روی چشممان گذاشتند. تمام مسیر هر چهار نفرمان دستهای یکدیگر را گرفته بودیم و تلوتلوخوران میرفتیم. البته با هر مانعی به زمین میخوردیم.
سوار ماشین آمبولانس تویوتای نویی شدیم که هنوز روکشهای صندلی آن را جدا نکرده بودند. عراق با همهی تجهیزات رزمی و بهداری کامل و مجهز پا به جنگ گذاشته بود. برخلاف مسیر تنومه به بصره، کسی پشت ننشست. راننده و یک سرنشین جلو نشستند. بصره مانند آبادان شهر مرزی بود. گاهی عینک امنیتی را بالا و پایین میکردیم تا چیزی ببینیم. هیچ خبری از سر و صدای توپ و خمپاره و بمباران هواپیماها نبود. مردم در شرایط عادی زندگی میکردند. حتی بچههای مدرسه با کیف و کتاب و روپوش مرتب در مسیر مدرسه بودند . نبض زندگی مردم، عادی میزد. هیچ نگاهی مضطرب و هیچ چهرهای پریشان نبود. هیچ خانهای بر سر اهل و عیال صاحبخانه آوار نشده بود. خانهها سنگربندی نشده بود. خدایا آبادان کجا، بصره کجا؟ خرمشهر کجا، بصره کجا؟ بعثیها با مردم میجنگیدند و ایران با ارتش بعث و سربازان نظامی. اسیران ما سربازان و نظامیان عراقی و اسیران آنها مردم غیرنظامی و ساکنین شهرها و مسافران جادههای شهرها بودند.
#ادامه_دارد
@Tolou1400
کارگاه خویشتن داری_1.mp3
14.54M
#کارگاه_خویشتن_داری ۱
▫️آتش، هم گرما میدهد، هم نور ...
و ... هـــم میسوزاند!
برای بهره گرفتن از گرما و نورِ آتش
و درامان ماندن از سوزانندگیاش،
باید به حریمِ سوزانندگی آن وارد نشد.
🔥 حرام ؛ یعنی حریمِ سوزانندگیِ هر چیز!
#استاد_شجاعی
#استاد_پناهیان
#تقوا
#طلوع🌻
https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf